رمان زندگی غیر مشترک به قلم sun_daughter ( خورشید_ر )
میر هوشنگ وارسته بزرگ خاندان وارسته پس از مرگش شوک بزرگی به دو پسرش که بیست سال آزگار است با هم اختلاف دارند و قهرند وارد میکند… او در وصیت نامه اش نوشته که ونداد و بلوط با هم ازدواج کنند تا به یمن این پیوند مبارک و اسمانی اختلافات کهنه دور ریخته شود و کینه ها پاک شوند … وصلت صورت میگیرد اما...
ژانر : عاشقانه، ازدواج اجباری، همخونه ای
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۱۴ دقیقه
ژانر: #عاشقانه #ازدواج_اجباری #همخونه_ایی
خلاصه:
میر هوشنگ وارسته بزرگ خاندان وارسته پس از مرگش شوک بزرگی به دو پسرش که بیست سال آزگار است با هم اختلاف دارند و قهرند وارد میکند…
او در وصیت نامه اش نوشته که ونداد و بلوط با هم ازدواج کنند تا به یمن این پیوند مبارک و اسمانی اختلافات کهنه دور ریخته شود و کینه ها پاک شوند … وصلت صورت میگیرد اما...
" به نام خدايي که شريکي ندارد"
مقدمه:
من و تو اجتماع هم نبوديم ... چه رسد به اشتراک!
فرد هم نبوديم ... چه رسد به زوج!
هيچ بوديم... نه جفت.
اما....
پشت ستون اجبار تو را ديدم
در پرتوي نفس بريده ي عادت
زير سايه ي ارزوي تکامل
در اغوش بي عشقي
در پناه سقفي از جنس عهدي مقدس
که نميشد شکست
پيوند خورديم.
اشتراک من و تو تنها زندگي است ... زندگي!!!
?
فصل اول :
صداي همهمه که جلوي خانه باغ اقا بزرگ به گوش مي رسيد باعث شد گام ها سريعتر به دنبال هم روان شوند. با تعجب نگاهش را ميان پرده هاي سياهي که روي ديوار اويخته شده بودند مي گرداند.
در باورش هم نمي گنجيد پدر بزرگ داشته باشد... ؟!
بد تر از همه اينکه در طي چهار روز فهميده بود پدر بزرگ داشته است اما اينک او مرده است.
نفسش را فوت کرد. با نگاه به برادرش برنا که ارام اشک مي ريخت وچهره ي خيس مادر و چهره ي مغموم پدر سعي داشت بفهمد چقدر واقعي است که يک پدر بزرگ داشتن ... پدر بزرگي که حالا مرده است... و حالا که نيست بايد باورش کند که هست يا لا اقل بود.
برنا چنان ميگريست که انگار او اين مرد را مي شناخت.
اهسته زيرگوشش پرسيد: تو ميدونستي؟
برنا اشکهايش را پاک کرد وگفت : اره... تو يادت نيست.... خيلي کوچيک بودي که ما از تهران رفتيم...
بلوط اهي کشيد. هميشه شناسنامه اش که صادره از تهران بود برايش يک افتخار بين همکلاسي هايش محسوب ميشد. و اينکه هيچ وقت لهجه ي شيرازي نداشت هم يکي ديگر از امتياز هايش بود...
با اين حال بي توجه به خستگي اش که از ظهر ديروز که از شيراز به تهران امده بودند
و در تنش مانده بود وارد خانه باغ شد.
يقه ي پالتويش را بالا داد و هم پاي برنا راه مي امد و به باغ مينگريست. پاييز، بودنش را زيادي فرياد ميزد. درختان لخت بودند. فضا هم بي روح و سياه و سرد بود.
مسير طويلي طي شد تا به يک ساختمان دو طبقه ي قديمي کلنگي رسيدند. جلوي در يک مرد قد بلند با موهاي جو گندمي ايستاده بود. سر تا پا سياه پوشيده بود. ابروهاي کلفت و بهم پيوسته اي داشت. فاصله ي ابرو با چشمهايش کم بود وخشونت را در چهره اش به رخ ميکشيد. اما انقدر شکسته و گرفته به نظر مي امد که خيلي روي چهره ي عبوسش تمرکز نکرد.
مرد به سمتشان چرخيد. با تماشاي برنا که تقريبا هم قامت خودش بود او را محکم به اغوش کشيد.
مرد زير گوش برنا گفت: چه قدر بزرگ شدي پسرم...
برنا با صداي خفه اي گفت: تسليت ميگم عمو جان...
عمو؟! عجب واژه ي غريبي بود؟ عمو... يعني او عمو داشت؟ نفسش را مثل پوف خارج کرد. بيست و دو سال از پدرش هيچ چيز نمي دانست حالا فهميده بود يک پدر بزرگ دارد که فوت شده يک عمو... خدا اخر و عاقبت اين سفر را به خير بگذراند.
مرد رو به پدرش مي نگريست. انگار زمان ايستاده بود. هيچ شباهت فاخري با هم نداشتند.
چهره ي پدرش با چشمان درشت قهوه اي و پر چين شکن بود ... موهاي لخت قهوه اي که ريختنش کمي به وسعت پيشاني اش افزوده بود.
دو مرد تنها به دست دادن ساده اي اکتفا کردند. مرد رو به مادرش گفت: خوش اومديد ريحان خانم....
ريحان خانم اهسته گفت: تسليت ميگم اقا بهادر... غم اخرتون باشه...
بهادر؟ يعني نام عمويش بهادر بود؟!
بهادر به بلوط خيره شد. دختر بلند قامت و کشيده اي که اندام ظريفش در حجم پالتوي سياهي گم شده بود. صورتش ازسرما به سرخي زده بود.
چشمهاي ابي ساده اما کشيده اش در حصار مژه هاي قهوه اي تيره ... زير ابروهاي خرمايي مي درخشيدند.
بيني تازه عمل شده ي سربالا ... با پوست روشن و مهتابي و موهايي که ترکيبي از سه رنگ مشکي و قهوه اي روشن وتيره بود که کمي از زير کلاه مشکي اش بيرون زده بودند هارموني داشت... در انتها لبهاي برجسته و چانه اي متوسط که ختم صورتش بود... چکمه هاي مشکي ساق بلندش قاب ساق پاهايش بود... دستش را براي اغوش گرفتن او گشود.
بلوط تنها دستش را دراز کرد و اهسته گفت: تسليت ميگم...
بهادر ماتش برد. چشمان بي حالتش مثل يخ بودند.فهميدن اينکه بلوط مانند برادرش است اصلا سخت نبود. دستش را گرم فشرد وگفت: خوش اومدي عمو جان....
بلوط در دل پوزخندي زد. با عمويش مشکل داشت. واي به حال جانش!!!
بهادر از جلوي در کنار رفت و هر چهار نفر وارد خانه شدند. بوي حلوا و گلاب کل خانه را فرا گرفته بود. چند زن در خانه مي چرخيدند. مشخص بود که مراسم هنوز به طور جدي اغاز نشده است.
بهادر رو به دخترش کتايون گفت: ويدا جان... سودي کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irويدا به بلوط نگاه ميکرد ... در همان حال صداي مادرش امد که گفت:اينجام بها...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو او هم نگاهش روي ريحان توقف کرد. بعد از بيست سال... به سمت ريحان قدم برداشت وريحان با هق هق خودش را در اغوش سودي انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو جاري که يک زمان رابطه ي خواهرانه شان زبانزد خاص و عام بود بعد از بيست سال اين چنين ديدار مي کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irريحان مشغول احوالپرسي با ويدا شد و سودي به برنا نگريست.... لبخندي زد وگفت: حالت چطوره پسرم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرنا مودبانه و سر به زير پاسخ داد. هماني بود که وقتي هشت ساله هم بود همين ترتيب را در عرض ادب اجرا مي کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به بلوط مات شد. با نگاهي محبت اميز گفت: حالت خوبه عزيز دلم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط سرد گفت:ممنونم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودي به او حق ميداد ... او تنها دوسال داشت که از اين باغ و خانه رفتند. مشخص بود که چيزي به خاطر نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمع را به سالن پذيرايي راهنمايي کردند. بلوط کلاهش را از سرش دراورد. موهايش را يک بار باز کرد و از نو بست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر جواني از پله ها پايين مي امد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهادر صدا کرد: وحيد جان... ببين کي اومده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد ناچارا ايستاد و به جمعي چهار نفره اي که در پذيرايي نشسته بودند خيره شد. اولين شخصي که از ديدش گذشت دوست و يار غار ديرينش بود. يعني ميگفتند که هست... هرچند خودش هم باورد داشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرنا با لبخند نگاهش ميکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد پيش رفت و قبل از برنا با عمويش بهرام سلام وعليک کرد. بهرام انقدر اورا محکم به خود مي فشرد که انگار جواهري است که تازه بدان دست پيدا کرده است و از ترس از دست دادنش اين چنين محکم او را به اغوش کشيده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدقايقي گذشت. وحيد کنار برنا نشسته بود. بلوط با يکي از دوستانش پيامک بازي ميکرد. جو ساکت وسنگين بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irويدا با سيني چاي جلو امد وگفت: بفرماييد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام در رويش خنديد و گفت: پير شي عمو جون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irويدا تنها لبخندي زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنار بلوط نشست وگفت: خوبي بلوط جون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط به او نگاه کرد وگفت: ممنون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irويدا براي اينکه سر حرف را باز کند گفت: چند سالته دختر عمو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر عمو؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه نظرش انقدر مسخره امد که پوزخندي زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما با چپ چپي که از سوي برنا به او روان شد ناچارا لبهايش را جمع کرد وگفت: بيست و دو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irويدا سري تکون داد وگفت: دانشجويي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط از سوالهاي او کلافه جواب داد: تموم کردم... شيمي محض خوندم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irويدا سري تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط اهسته گفت: ببخشيد من کجا ميتونم دست ورومو بشورم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irويدا از جا بلند شد و او را راهنمايي کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمراسم اصلي ساعت يازده شروع ميشد. سوم حاج اقاهوشنگ وارسته بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيرمرد عمري تلاش کرد دو پسرش اشتي کنند... بيست سال تلاش حاصلي نداشت ... انگار بايد خود را به اغوش خاک تقديم ميکرد تا انها حد اقل بعد از اندي سال يک نظر در چشم هم بيندازند... مرد بيچاره وقتي به خاک سپرده ميشد پسر کوچکش حضور نداشت .بهادر بزرگي کرد و تماس گرفت اطلاع داد. نيامدند باز بزرگي کرد لاا قل براي سومش حتما بيايد.... حالا با تمام اختلافات خانوادگي که ميان دو برادر بود براي ابرو داري و مردم داري اجبارا کنار هم جلوي در ايستاده بودند و به مهمانان خير مقدم مي گفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط کنار ويدا ايستاده بود و ادم هايي که اصلا نمي شناخت را از نظر مي گذراند. با اينکه ادم دير جوش و سردي بود اما از ويدا خوشش امده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمراسم بيشتر سکوت مطلق بود. گاه گاهي صداي وز وز زنانه اي مي امد... اما در هر صورت کسي نبود که براي پيرمرد نود ساله اي زار بزند وبه خود و در وديوار چنگ بيندازد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط به عکسي که در قاب چوبي و يک نوار سياه محصور بود مينگريست. چهره اش بيشتر شبيه عموي دو سه ساعته اش بود تا پدر خودش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالبته از چهار روز پيش که تماسي با خانه شان گرفته شد و اطلاع رساني شد که پدر پدرش فوت شده فهميده بود که کلي فاميل دارد. با اين حال... هنوز در ذهنش نمي گنجيد صميميتي که با دختر خاله اش دارد با ويدا هم داشته باشد. ده سالي از او بزرگتر بود. يک پسر سه ساله داشت که در خانه ي مادر شوهرش سر ميکرد تا اين مراسم باعث خمودگي روحيه ي کودکانه اش نباشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irويدا مي رفت ومي امد. مادرش با سودي خيلي عياق شده بودند... معلوم بود که از ابتدا هم روابط خوبي داشتند. چه بسا حرفهاي بيست سال را براي هم مي گفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط حوصله اش سر رفته بود. نمي دانست چه کار کند. دوست داشت در باغ پاييزي پياده روي کند. سر جمع ده بار بيشتر تهران نيامده بود. هرچند تيپ و ظاهرش متمدنانه و مدرنيزه بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت از هشت شب گذشته بود. اکثر مهمانان رفته بودند. خودي ها بودند... از جمله خواهري هاي سودي و شوهرهايشان و فرزندانشان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد وبرنا با هم مشغول بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرناز کنار ويدا امد وگفت: دختر عموي خوشگلتو بهم معرفي نميکني؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irويدا لبخندي زد وگفت: تو کجا بودي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالناز کنار بلوط نشست وگفت: هيچي بابا خاله سهيلا مخم کار گرفته بود... و رو به بلوط گفت :خوبي بلوط خانم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط لبخندي زد وگفت:ممنون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالناز دستش را جلو اورد گفت: کاش زمان بهتري باهاتون اشناميشدم...من الناز هستم همسر و دختر خاله ي وحيد خان.... تسليت ميگم فوت پدربزرگتونو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط داشت از خنده مي مرد. به چه زباني مي فهماند که او اصلا اين مرد را نمي شناخت. تنها سري تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرش او وبرنا ومادرش را صدا کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواقعا اگر دنيا را به او مي دادند اينقدر ذوق نميکرد... انقدر مجلس خشکي بود وانقدر ديگران را نمي شناخت که ميلي نداشت حتي يک ثانيه ي ديگر هم انجا بماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهادر خان جلوي در ايستاد وگفت: شب اينجا نميمونيد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام سرد پاسخ داد: ميريم هتل...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهادر با حرص جواب داد: خوش اومديد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام با غيظ به اوخيره شده بود که وحيد تند خودش را به انها رساند وگفت: بابا... خواهش ميکنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهادر سيبيل هايش را ميجويد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام تند رو به خانواده اش گفت:بريم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط زير لب از جمع خداحافظي کرد. ريحان و سودي چشمهايشان پر از اشک بود. برنا شماره اش را به وحيد داده بود. از عمو وزن عمويش خداحافظي کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام رو به بهادر گفت: براي هفتم نميايم... صورت حساب خرج کفن ودفن وحواله کن به شيراز... نميخوام ديني به تو داشته باشم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهادر که کاملا بهم ريخته بود به تندي گفت: تو نميخواي ديني به من داشته باشي؟ تو يک عمره که به من مديوني...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودي تند گفت: بهادر جان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام چند پله اي که پايين رفته بود را بالا امد و از لا به لاي دندان هايي که بهم مي ساييد گفت: من؟ دستت درد نکنه... خوب مزد برادري و گذاشتي کف دستم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهادر دستهايش را در جيبش فرو کرد وگفت: من يا تو؟ تو که رفتي و پشت سرت هم نگاه نکردي... يه عمر نگهدار پدر بودم ... صدام درنيومد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام ميان کلامش پريد وگفت: پس همينه... منت هم سرم ميذاري... خدا رحم کرده بود عزيز کرده ي پدر بودي.. اون موقع که دم از فرزند ارشد بودن ميزدي فکر اين روزاتم ميکردي خان داداش.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهادر در حالي که نبض شقيقه اش ميزد تند گفت: من و خانواده ام هر کاري از دستمون برميومد براي اقاجون کرديم... حالا تو ... سري از روي تاسف تکان داد وگفت: برات خرج کفن ودفنشو حواله کنم؟ تو خجالت نميکشي؟ فکر کردي معطل يه قرون دوزار توييم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام خواست حرفي بزند که ريحان استينش را کشيد وگفت: تو رو خدا ابروريزي نکنيد... بزرگتره .... و رو به بهادر گفت: شما ببخشين... زحمت داديم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام سري از روي تاسف تکان داد و با گام هايي تند به سمت در باغ حرکت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط در لحظات اخر به چهره ي منقبض عموي تازه يافته اش نگاهي انداخت ودنبال برنا و مادرش حرکت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام در را با تندي باز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر جواني در حالي که دستش بالا بود انگار که ميخواست زنگ را فشار دهد امادر زود باز شده بود ايستاده بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام هم به او نگاه ميکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر نظر اول يک لحظه فکر کرد جواني خودش است... بلند قامت و اندامي ورزيده ... هوا تاريک بود اما نور چراغ جلوي در به موهايش خورده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهاي خرمايي که در زير پرتوي چراغ قهوه اي روشن بود. چشمهاي درشت قهوه اي روشن... بيني قلمي کوچک ... لبهاي نسبتا برجسته و چانه اي کوچک که در صورت گردش توازن خاصي برقرار کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام اهسته گفت: ونداد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد اهمي کرد وگفت: سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام بي اراده او را به اغوش کشيد. ونداد واکنشي نشان نداد دستهايش از دو طرف پايين انداخته بود. اما بهرام با تمام وجود به اغوشش کشيد. از قديم همه شباهتش را به او نسبت ميدادند. حالا توقع نداشت اينقدر شبيه خودش باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد اهسته گفت: شما بايد اقا بهرام باشيد درسته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيک لحظه دلش گرفت که چرا پسرک نگفت عمو.... اما نتوانست خيلي واکنش دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد : تسليت ميگم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام چيزي نگفت. داشت به او نگاه ميکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد ادامه داد و شمرده شمرده گفت: قدم ما بد بود که تشريف مي بريد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام لبخندي زد وگفت: اره داشتيم مي رفتيم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد بي تعارف ديگري از جلوي در کنار رفت وگفت: خوشحال شّ شّ شّ شدم ... ديدمتون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام اهي کشيد.چيزي نگفت. لابد انقدر درگوشش خوانده بودند که از او متنفر بود. حتي در نگاهش اين همه نفرت را ميديد... سرش را پايين انداخت و از خانه خارج شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد با ريحان خانم و برنا هم سلام عليک کوتاهي کرد ورو به بلوط هم به تک سلامي افاقه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط جواب داد: خداحافظ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد هم سريعا خداحافظي کرد و در را بست. بهرام يک لحظه دلش گرفت. شايد حق داشت... شايد هم... اهي کشيد و به سمت اتومبيلشان حرکت کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرنا پشت فرمان نشست تا پدرش استراحت کند و بعد باهم جايشان را عوض کنند. اصرار داشتند همان دم به شهرشان باز گردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط خسته بود. اما برنا وريحان وبهرام خاطرات زيادي را در ذهن مرور ميکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا رخوت از تختش پايين امد... با اينکه دوازده ساعت خوابيده بود اما همچنان ميل داشت بخوابد. خستگي راه به تنش مانده بود... به سمت حمام رفت واب داغ را تا انتها باز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از يک دوش اب گرم تا پ و شلوارکي پوشيد واز اتاقش خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرنا مشغول تماشاي تلويزيون بود. با ديدن او تند گفت: بلوط سرما ميخوريا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط بي توجه به حرف او گفت: مامان کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرنا ليوان چايش را برداشت وگفت: با بابا رفتن خريد... شب خاله اينا ميان اينجا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط سري تکان داد و به اشپزخانه رفت. دلش غذا ميخواست... از گرسنگي در حال غش کردن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحيني که براي خودش سوسيس سرخ مي کرد سر و کله ي برنا پيدا شد وگفت: اين چيه؟ خوب بندري درست ميکردي با هم بخوريم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط با ارنج به پهلويش زد وگفت: برو گمشو خودت براي خودت درست کن..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرنا سر گاز ايستاده بود و محتويات تابه را هم ميزد... در همان حال گفت: يه کم گوجه و خيار شور خرد کن من حواسم به اين هست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط ابروهايش را بالا داد. برنا چقدر پر رو بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسري تکان داد و مشغول شد... در حين خرد کردن گوجه بود که پرسيد:اختلاف بابا و برادرش سر چي بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش هم يک لحظه از اينکه نگفت عمو شوک شد. اما به هرحال بيست سال زمان کمي نبود... اصلا نمي دانست که ممکن است عمو داشته باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيادش مي امد هميشه وقتي از مادرش مي پرسيدخانواده ي پدري کجا هستند او جواب درستي نميداد... يک بار مي گفت فوت شدند... يک بار ميگفت پدرت تک فرزند است... هيچ کس حرفي به او نميزد. يعني اصلا حرفي در اين مورد پيش نمي امد که بخواهند راجع به ان بحث کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانقدر غرق بود که نفهميد برنا تابه ي سوسيس را اماده کرده است و جلوي خودش گذاشته است و مشغول به خوردن است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط بي توجه به او که با دهان پر گفت: گوجه ها رو بده اين ور...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت:چرا واب منو ندادي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرنا : جواب دادم نشنيدي....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط دستهايش را زير چانه برد وگفت: خوب سر چي دعواشون شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرنا با اشتها مشغول بود همانطور که ميخور گفت: هيچي و همه چي... منم اونم موقع بچه بودم... هفت هشت سالم بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط: خوب بالاخره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرنا لقمه اش را فر و دادو گفت: تو دوسالت بود که با ونداد داشتين دور استخر بازي ميکردين.... نميدونم چي ميشه که ونداد تو رو هل ميده و پرت ميشي تو استخر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط مشتاقانه گوش ميکرد. انقدر که اصلا گرسنگي را از ياد برده بود. هرچند اينقدر مهربان نبود که اجازه بدهد برنا همه ي محتويات تابه را نوش جان کند... با چنگال سوسيس خالي ميخورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرنا ادامه داد: وقتي که از اب ميارنت بيرون بابا ونداد و کتک ميزنه... عمو بهادرم که اينو ميبينه مياد جلو و خلاصه درگير ميشن باهم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط هووومي کشيد وگفت: چقدر مسخره... همين؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرنا نفسش را از سيري فوت کرد وگفت: تقريبا... بعد از اون روز خيلي اتفاقاي ديگه ميفته... بابا سهامشو از شرکت بيرون ميکشه... اخه ميدوني بابا و عمو مثل اينکه باهم يه شرکتي اداره ميکردن... وقتي بابا اينکار و ميکنه عمو بهادر ميره زير قرض و خلاصه اقا بزرگ هم مياد طرف عمو بها رو ميگيره که پسر ارشدش بوده... بعد از اونم ما ميايم اينجا... يادمه بچه بودم که بابا قسم خورد اسم خانوادشو نمياره... ديدي هم که بيست سال گذشته اما هنوزم چشم ديدن برادرشو نداره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط در حالي که انگشتش را که سسي شده بود ليس ميزد گفت: سر يه چيز کوچيک ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرنا کش وقوسي امد وگفت: خيلي کوچيکم نبود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا بلوط بخواهد بپرسد چطور در باز شد و پدر ومادرش وارد خانه شدند. بلوط اجبارا ادامه ي سوالاتش را به بعد موکول کرد. گوشي اش در جيب شلوارکش لرزيد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروين بود... بعد از دو ماه... چه عجب؟!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالي که سعي داشت خيلي تلخ و تند صحبت کند گفت: بفرماييد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروين: عليک سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط نگاهي به برنا و پدرش انداخت و از هال خارج شد وبه اتاقش پناه برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دلخوري گفت: امرتون....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروين با حرص گفت: باز چته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط با عصبانيت گفت: من يا تو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروين بي حوصله زمزمه کرد: فکر کردم ارزش داري ازت عذرخواهي کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط داشت نرم ميشد که شروين گفت: اما اشتباه فکر ميکردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط تند گفت: تو راجع به من اشتباه فکرکردي... من مقصر نبودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروين سکوت کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط در ادامه ي دفاع از خودش گفت: کوروش دوست توه ... ولي من و اون هيچ رابطه اي با هم نداريم.... من حتي زورم مياد بهش سلام کنم.... تو بد برداشت کردي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروين مغروضانه گفت: شمارتو از کجا داشت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط : مثل اينکه از تو گوشي خودت برش داشته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروين زير لب گفت: کثافت ... ... ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط لبهايش را جمع کرد وگفت: زنگ زدي به کوروش فحش بدي....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروين نفس تندي کشيد وگفت: زنگ زدم تکليفمو روشن کني...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط : چه تکليفي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروين با حرص گفت: خودتو به اون راه نزن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط با شيطنت گفت: کدوم راه...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروين با ملايمت گفت: اون دفعه که هيچي بابات يه لگد زد در کون ما و شوتمون کرد بيرون....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط اهي کشيد وگفت: الان که ديگه عمرا نميشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروين عبو س گفت: چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط توضيح داد پدربزرگش فوت شده است و صحيح نيست که او در اين شرايط حرفي از خواستگاري و علاقه و غيره بزند. خوشبختانه شروين خيلي از مسائل خانوادگي او نمي دانست و او هم مجبور نبود توضيح دهد بعد از بيست سال فهميده است پدر بزرگ و عمو و غيره دارد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروين با بي ميلي گفت: حالا پيرمرد 90 ساله که ديگه غصه خوردن نداره....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط چيزي نگفت... شروين بعد ازمکالمه ي کوتاهي تماس را قطع کرد. بلوط روي تخت دراز کشيد. به سقف نگاه ميکرد. حسي به افراد جديدي که فقط چند ساعت انها را ديده بود نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسي هم به کسي که زير خاک بود وبرايش پرده ي سياه به در و ديوار کوچه زده بودند نداشت. فکر ميکرد پدربزرگ داشت.... و يادش مي افتاد چقدر حسرت داشتن يک پدربزرگ و مادربزرگ را داشت اما... نفسش را فوت کرد از اقوا م مادري دو خاله و يک دايي داشت... وپدر و مادر مادرش از دنيا رفته بودند. به هر حال برايش مهم نبود. در کل انسان بي احساسي بود ... ادم ها برايش مهم نبودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشايد شروين کمي تا قسمتي ميتوانست گوشه اي از ذهنش را به او اختصاص دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروين پسر يکي از همسايگانشان بود... بايد به خودش اعتراف ميکرد که به جز برادر و پدرش تنها جنس ذکوري بود که نسبتا برايش مهم بود. ديپلمه بود ودر بوتيک فروش لوازم ارايشي کار ميکرد.انقدر ازاو رژ لب و خط چشم خريده بود که پسرک هم کم کم رسم شماره دادن را به جا اورد و حالا يک سالي بود که اور ا مي شناخت... وقتي دوماه گذشته شروين به او پيشنهاد ازدواج داد و او هم با خانواده اش مطرح کرد و اميدوار بود همه چيز خوب پيش برود انگار درابرها پرواز ميکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط گمان اينکه پدرش مخالف صد در صد اين ازدواج باشد ستون روياهايش را درهم ريخت... وقتي به شروين گفت.... و درست مدت کمي بعد از ان وقتي که شروين فکر کرد که او با کوروش دوست صميمي شروين رابطه دارد همه چيز باهم زير و رو شد. مدتها بعد انتهايش به يک تماس از تهران ختم شد. پيغامي مبني بر فوت مردي که او نميشناخت اما پدر ومادر وبرادرش براي او غمگين بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاهي کشيد و از اتاق خارج شد تا به مادرش کمک کند. شب خاله ها ودايي اش براي تسليت به پدرش مي امدند. همه ي بزرگان فاميل مي دانستند اما او... هرچند خيلي هم مهم نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخيلي اهل فکر کردن به مسائل نبود... سياه نپوشيده بود... موزيک گوش ميکرد و در ياهو براي خودش چرخ ميزد. چطور ميتوانست براي کسي که نمي شناسد عزادار باشد؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکر اين که يک ماه ديگر ارشد دارد هم اصلا برايش عذاب اور و تلخ و استرس زا نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز داشت شعر بي شعري و بي مفهوم تتلو را زير لب زمزمه ميکرد که در باز شد و ساره دختر خاله اش وارد اتاق شد وگفت: يه ذره شعورم خوب چيزيه ها...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا هيجان برخاست وگفت: تو از کجا پيدا ت شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساره شالش را روي تخت او پرت کرد وگفت: از خونمون... نبايد بياي يه فرش قرمز جلو پامون پهن کني؟ و دستش را کشيد وگفت: بشين تعريف کن چي به چي شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط : بريم اول با خاله اينا يه سلام عليک کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساره: ول کن... اينو بگو... پسر مسر خوشگلم توشون پيدا ميشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط خنديد و گفت: با وجود شروين چشممو به روي همه ذکور بستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساره مسخره خنديد وگفت: اه اه اون بوزينه رو هنوز ول نکردي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط انگشت اشاره اش را تهديد اميز بالا اورد وگفت: درست صحبت کن راجع بهش... و از اتاق خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله گيتي اش و شوهرش منصور خان و پسرشان هاتف که در بدو ورودش به سالن به احترام او بلند شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحين روبوسي با هاتف اوزير گوشش اهسته گفت:اب و هواي تهران بهت ساخته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط خواست بگويد تا باشد از اين سفرها.... اما با وجود غم و داغ پدربزرگي که نمي شناخت زبان در کام گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از انها با دايي مسعودش و همسرش ندا و دراخر با خاله ي کوچکش مينا مادر ساره که يک سالي بود همسرش را در اثر بيماري از دست داده بود. سلام عليک کرد. دو قولوهاي دايي مسعودش از سرو کول برنا بالا و پايين مي رفتند. دو پسر بچه ي شيطان هفت هشت ساله که بلوط عشق ميکرد انها را جز ميداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از چند دقيقه اي با سيني چاي وظرف ميوه که براي خودش وساره اماده کرده بود وارد اتاقش شد... ساره مشغول جواب دادن به پي ام هايش در ياهو بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط چيزي نگفت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساره کاميپوتر را خاموش کرد وگفت: با چهار نفر درست وحسابي چت کن... اينا که بخاري ازشون بلند نميشه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط ابرويش را بالا داد وگفت: مگه نميخواستي تعريف کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساره با هيجان گفت: خوب عمو داشتن چه حسي داره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط شانه اي بالا انداخت وگفت: خيلي مسخره است... هنوزم با بابا اشتي نکردن.... حتي نميدونم دعواي اصليشون سر چي بوده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساره با هيجان گفت: خووووب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط تند تند از همه چيز تعريف کرد. از وحيد و همسرش الناز که دختر خاله پسر خاله بودند... از پسري که جلوي در او را ديده بود اما اسمش را فراموش کرده بود. از ويدا... از زن عمويش سودابه که او را سودي صدا ميکردند. از بحث اخري که ميان پدرش و عموي تازه يافته اش صورت گرفته بود... همه را با جزييات تعريف کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساره نفس عميقي کشيد وگفت : وحيد که هيچي ... اون پسر دوميه رو بچسب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط با شوق وافري گفت: ظهر شروين بهم زنگ زد.... گفت که بازم با بابا حرف بزنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساره اخم کرد وگفت:واقعا حاضري باهاش ازدواج کني؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط: معلومه... کي بهتر از اون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساره با حرص گفت: احمق جون.... يه لات خيابوني که به زور ديپلم گرفته اصلا ارزش فکر کردن داره؟ چه برسه به اينکه تو بخواي حتي به پيشنهادش جواب مثبت بدي .... و دستش را روي پيشاني بلوط گذاشت وگفت:باور کن تب داري....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط لبخندي زد وگفت: امامن ازش خوشم مياد....پولداره... خوش تيپه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساره با تاسف سري تکان داد وگفت: يه نگاهي به خودت بنداز... يه نگاهم به شروين... هيچ تناسب و سنخيتي باهم ندارين.... نه از نظر خانوادگي نه از نظر تحصيلات... نه از نظر قيافه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط تند گفت: ولي اون خيلي خوش تيپه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساره خواست حرفي بزند که هاتف وبرنا وارد اتاق شدند.... هاتف با لبخند گفت: خوب با هم خلوت ميکنيد ها.... مرديم از گرسنگي... تشريف بياريد شام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط از جا برخاست دلش نميخواست حرفهاي ساره را بي جوا ب بگذارد اما جلوي برنا درست نبود از دوست پسرش دفاع کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانقدر از دست ساره کفري و کلافه بود که بعد از شام تمام مدت را در اشپزخانه به کمک مادرش اين سو و ان سو ميرفت. او از شروين خوشش مي امد و هيچ کس نميتوانست او را از اين تصميم منصرف کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساره حسودي اش ميشد... يعني غير از اين نبود. حتي چند باري که او را با خود به مغازه برده بود و خريد کرده بودند نگاه هاي ساره به شروين معني دار بود. حالا درک ميکرد که ساره چرا اينقدر ساز مخالف ميزند... با احساس حسودي نيم نگاهي هم به ساره نمي انداخت. درست بود که سه چهار سال از او بزرگتر بود اما حق نداشت در زندگي اش دخالت کند. حتي وقتي او به اشپزخانه امد تا کمکش کند ظروف را خشک کند انقدر بد عنق جوابش را داد که ساره سکوت کرد و بي هيچ حرفي از اشپزخانه خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحين خداحافظي ساره صورت بلوط را بوسيد و اهسته زير گوشش گفت:منظوري نداشتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط زود ميرنجيد و زود هم مي بخشيد... مهربانانه از او خداحافظي کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر تختش دراز کشيده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوفکر ميکرد زودتر بايد مسئله ي خودش و شروين را حل کند. بايد حتما بار ديگر با پدرش صحبت ميکرد. او تنها يکبار شروين را غير رسمي در محل کارش ديده بود ... نه خانواده اش را ديده بود نه اقوامش را... هرچند خودش هم اطلاع دقيقي نداشت اما پدرش زود قضاوت کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهرچند حالا خيلي نميتوانست روياي سفيد تور دار رادر ذهنش پرورش دهد اما همين که پدرش موافقت کند انها يک شيريني مختصر صرف کنند برايش کافي بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپلکهايش را بست. تصوير شروين جلوي نگاهش پديدار شد... با لبخند کم کم به خواب فرو رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir************************************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***************************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغلتي زد و دستش را از روي چشمانش برداشت... قامت برادرش که بالاي سرش ايستاده بود و سعي داشت با ارامش بيدارش کند اولين چيزي بود که درمسير ديدش قرار داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخميازه ي بلند بالايي کشيد وگفت: ساعت چنده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد: يه ربع به هشت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل سيخ روي تخت نشست وگفت: چ ّ چّ چّ چند؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد شانه اي بالا انداخت و گوشي موبايل او را بالا اورد وگفت: ميدوني چند دفعه زنگ زده منو بيدار کرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد با کف دست به پيشاني اش کوبيد. اخرش هم اين پنج دقيقه پنج دقيقه کردن ها کار دستش داد. در حالي که ازتخت پايين مي پريد گفت: لباسمو اتو ميکني...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا وحيد بيايد حرفي بزند چانه ي خودش را در دست گفت: مرگ ونداد نگو نه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد خواست چيزي بگويد که ونداد با چشمک و نگاه ملتمس در نهايت اورا مجاب کرد خواسته اش را اجرا کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش هم به حمام رفت تا براي ساعت 9 که روز مصاحبه ي کاري اش بود اماده باشد. هرچند ميل داشت زودتر بيدار شود تا دستي هم به سرو روي اتومبيلش بکشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حمام بيرون امد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالي که پيراهن و شلواري که به چوب رختي در گوشه اي ا ز اتاقش اويخته شده بود نگاه ميکرد و روي کار وحيد در اتو کردن ايراد مي گذاشت... با تن خيس همان ها را پوشيد. خوشبختانه دو روز ديگر چهل اقابزرگ بودو او برايش خيلي واجب نبود سياه بپوشيد. هر چند پيراهن ابي نفتي و شلوارمشکي وکت مشکي هم خيلي رنگ و روي شادي نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاش وقت براي سشوار کردن هم داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کلافگي به دنبال جورابهايش مي چرخيد. اولين بار بود که ميخواست مصاحبه براي استخدام داشته باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره هدفش را زير تخت پيدا کرد. کيف چرم مشکي اش را در حالي که چند پرونده در ان ميچپاند را روي دوش انداخت واز اتاق خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ديدن چهره ي مادرش گفت: سودي ديرمه.... يه چايي بم ميدي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودي با تحسين نگاهي به قد وبالايش انداخت اما با طلبکاري گفت: عليک سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد لبخندي زد وگفت: سلام.... يه چايي ميخواما....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودي سري تکان داد و برايش يک ليوان چاي ريخت وگفت: بشين صبحونتو بخور هنوز وقت هست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد با هول چايش را مز مزه کرد که اخش در امد... زبانش از داغي سوخت. حين له له کردن براي سوزش پدرش وارد اشپزخانه شد وگفت: چه خبرته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد سلامي کرد و همراه با ليوانش به سمت يخچال فريزر رفت. از فريزر جايخي را دراورد ويک قالب يخ به اندازه ي يک بند انگشت داخل ليوان چايش انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودي با حرص گفت: خدايا ... پسر يه دقيقه صبر کن خنک بشه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهادر خان هم با غيظ ادامه ي حرف همسرش گفت: پنج دقيقه زودتر بلند شو به کارات برس....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد درحالي که بيسکوييت راد ر ليوان چايش فرو ميکرد وتند تند نجويده مشغول بود درهمان حال گفت: اون ... پ ّ پّ پّ پنج دقيقه رو .... ميخواابم پدر من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهادر سري تکان داد و وحيد مشابه اعلام کننده هاي ساعت گفت: ساعت هشت و بيست دقيقه ... ساعت هشت وبيست دقيقه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد به سرعت خودش را از اشپزخانه بيرون انداخت... حين پوشيدن کفشهايش خداحافظي کرد و از خانه خارج شد. تا رسيدن به ماشين لي لي کنان سعي داشت کفشش را که مثل کارگرها انتهايش تا خورده بود را به پا ميکرد بالاخره به ماشين رسيد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز هولش حواسش نبود ترمز دستي را پايين نکشيده است... الکي گاز ميداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد ازروي ايوان بلند گفت: ترمز دستي وبخوابون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ديدن ساختمان شرکت محصولات دارويي و تماشاي ساعت که ده دقيقه به 9 رااعلام ميکردند . نفس راحتي کشيد .چقدر به موقع رسيده بود وچقدر خوب بود که شرکت به انجانزديک بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر ميتوانست رضايت همين جا را جلب کند عالي ميشد. رفت و امدش اسان بود... ساعات کاري هم عالي بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالي که با نفسهاي عميق سعي داشت به خودش مسلط باشد وارد مجتمع شد. در اسانسور به موهايش که خشک شده بودند و حالت خوبي گرفته بودند کمي دست زد و در اخر هم يقه ي پيراهنش را مرتب کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسانسور در طبقه ي مورد نظر ايستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ديدن سيل جمعيت ماتش برد. اين همه ادم براي مصاحبه امده بودند؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرحالي که به سمت ميزي ميرفت که احتمال ميداد متعلق به منشي باشد زمزمه وار کلماتي که ميخواست ادا کند را براي خودش مرور ميکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک با طنازي در گوشي تلفن زمزمه ميکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد اهمي کرد وگفت: براي مصاحبه اومدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک با عشوه در تلفن گفت: گوشي... و نگاهي به سرتاپاي او انداخت وگفت: جمعيت وکه مي بينيد... منتظر باشيدتا صدا تون کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد فکر کرد مگر بانک است. چه بسا نگاهش را به اطراف چرخاند شايد باجه اي باشد براي شماره گرفتن....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک دوباره در گوشي تلفن فرو کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد با تک سرفه گفت: منو اقاي اردشيري معرفي کردن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک اين بار حرصي گفت: گفتم که ... منتظر باشيد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد زير لب نفس عميقي کشيد و گوشه اي را براي ايستادن انتخاب کرد. عقربه هاي ساعت به تندي پشت سر هم حرکت ميکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو هرکس از اتاق بيرون مي امد. انقدر نادم و افسرده و گوشه گير با سري افکنده به زير راه خروج را پيش مي گرفت که هر لحظه يأس ونااميدي بيشتر از قبل بر او چيره ميشدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالي که پرونده ي شخصي اش را مدام در دست لوله ميکرد و سعي داشت از سرعت ضرب نوک پنجه اش به زمين بکاهد فکر ميکرد اگر خراب کند جلوي اقاي اردشيري شوهرخاله اش خيلي خيط ميشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز بيست وخرده اي نفري که براي مصاحبه امده بودند تنها شش هفت نفر باقي مانده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروي صندلي نشسته بود و فکرميکرد چقدر لحظات به کندي ميگذرند... در همان اثناي فکرش بود که منشي صدا کرد: اقاي وارسته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل سيخ ايستاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشي به در اتاق معاون مدير عامل اشاره کرد وگفت: بفرماييد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد خشکش زده بود. يک لحظه حس کرد زمان ايستاده است. به سختي پاهايش را به حرکت دراورد و همزمان با نفس عميقي که کشيد در را باز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد ميانسالي در حالي که وسط سرش خالي از مو بود و نور مهتابي در سرش انعکاس پيدا کرده بود به پرونده اي که مقابلش بود نگاه ميکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد اهسته تک سرفه اي کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد انگار منتظر بود که او سلام کند تا بعد توجه اش را به او جلب کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد در حالي که دهانش خشک شده بود زمزمه وار گفت: س ّ سّ سّ سلا... م...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد سرش را بالا گرفت. سري تکان داد وگفت: بفرماييد بشينيد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد روي صندلي مقابل او نشست ... سخت نفس ميکشيد در وهله ي اول خراب کرده بود. زبانش را گاز ميگرفت که اينقدر ... !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد اهمي کرد وگفت: خوب از سابقه ي کاري تون بفرماييد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد اهسته وشمرده ميخواست صحبت کند اما به سختي گفت: م ّ مّ مّ ... من.... س ّ س ّ س ّ سا ب... بقه ي ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهايش را بست و يک لحظه بعد باز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد چشمهايش را ريز کرده بود و دقيق و با نکته سنجي به او خيره شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد نفسش را بيرون فرستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد به صندلي اش تکيه داد وگفت: خوب سابقه داشتي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد سرش را به علامت منفي تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد سري تکان داد وگفت: خوب دانشجوي چه رشته اي هستيد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد کم کم داشت به نفس نفس مي افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد هم هنوز به او خيره بود. بيشتر جنبه ي تفريح برايش داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد لبهايش را خيس کرد و گفت: اَر...اَر...اَر..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا پوزخند بزرگي که روي لبهاي مرد قرار گرفته بود سرش را پايين انداخت و سکوت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد دستش را به روي سبيل هايش کشيد ... انگار که داشت بازي ميکرد و لذت اين بازي هم يک طرفه نصيب خودش ميشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تمسخر بارزي گفت: خوب ارشد چه رشته اي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد کاملا خودش را باخته بود. در دبيرستان و راهنمايي و دبستان و هر مکان ديگري که ادم هاي غريبه حضور داشتند هميشه همين روند بود. با اين حال تماشاي اين لبخند ها باز هم انقدر گزنده بود که اعتماد به نفسش را تا نقطه ي زير صفر پايين بکشيد و انقدر از تمسخر شدن بيزار بود که ترجيح ميداد بميرد وسکوت کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد سوالش را تکرار کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد اهسته گفت: ش ّ شّ شّ شيمي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد پشت ميزي باز لبخندي به پهناي لب زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز حس تحقير شدن زير ان نگاه وان لبخند تنها چيزي بود که عايدش ميشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز او در لحظه متنفر شد. و از خودش يک عمر بود که تنفر داشت. هر وقت استرس داشت يا اضطراب بر او تسلط مي يافت بيشتر از هميشه ضعف روحيه اي و لوکنت زباني اش در وجودش خود را به رخ ميکشيدند. ايرادش را همين نگاه هاي طعنه الود و لبخند هاي مضحک بيشتر از پيش به رخش مي اوردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهميشه ديگران قادر بودند او را کنترل کنند... اگر بي تفاوت از اين مشکل مي گذشتند.... اگر او اينقدر نگران کلماتش نبود .... اگر اگر ها نبودند ... او هم راحت حرف ميزد هم راحت به کارهايش مي رسيد .... اما ... !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديگر جايز نبود انجا بماند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرونده اش را برداشت وبه سرعت از اتاق خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس ميکرد اکسيژن را خارج از اتاق تنفس ميکند. با اينکه حوصله ي رانندگي نداشت اما ناچارا پشت فرمان نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا رسيدن به خانه زير لب به خودش بد و بيراه مي گفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشين را در کوچه پارک کرد. حوصله اي اينکه ان را به حياط ببرد هم نداشت... وارد خانه شد. سودي ووحيد در پذيرايي مشغول تماشاي تلويزيون بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبي سلام وارد اتاقش شد... شايد دوست داشت سلام کند اما از نگراني وترس اينکه نتواند يک کلمه را در صدم ثانيه ادا کند ... يا ترس اينکه همين چهار حرف در يک مدت طولاني ادا شوند .... ترجيح داد چيزي نگويد. وارد اتاقش شد در را هم محکم بست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروي صندلي کامپيوترش نشسته بود و به فايلهاي موزيکش نگاه ميکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداي مادرش را شنيد که گفت: وحيد برو ببين چش شده؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو جواب وحيد را هم شنيد که گفت: الان قاطيه... نيم ساعت ديگه ميرم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوب بود که وحيد انقدر اورا خوب مي شناخت. هرچند برادرش انقدر باهوش بود که بفهمد خرابکاري کرده است يا همه چيز انطور که بايد پيش نرفته است و علت ناراحتي اش همين است!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت از دوازده ظهر گذشته بود.... در با تقه اي باز شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبي اهميت به داخل شدن وحيد ، توپ تنيس سبزش را به ديوار پرت ميکرد و دوباره ان را ميگرفت. به جز صداي برخورد توپ با ديوار صداي ديگر شنيده نميشيد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد لبه ي تختش نشست و بي مقدمه گفت: مصاحبه چطور بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد هم بي حاشيه و صريح گفت: اف ّ فّ فتضاح...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد به پشتي تخت او تکيه داد وگفت: خوب؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد کمي روي تخت جا به جاشد وگفت: خوب به جمالت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد: نميخواي تعريف کني؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد نفسش را فوت کرد وگفت: تعريف کردني نيست... مث ّ ث ّ ثّ ل هميشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با پوزخند تلخ و صداي مرتعشي گفت: ح ّ حّ حّ ت ّ ت ّ ت ّ ت ي (حتي).... ... مث ّ ث ّ ثّ ل ... ال الان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد به او نگاه ميکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقريبا مثل هميشه لبهايش را جمع ميکرد وزور ميزد کلمات را بدون تشديد و رگباري مثل بقيه ادا کند. هرچه بيشتر تلاش ميکرد کمتر موفق ميشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگاهي عادي بود اما وقتي بيش از حد حواسش را به خودش جمع ميکرد يا استرس ميگرفت يا برنامه ي مهمي در پيش رو بود از ترس خنديدن ديگران تمام تلاش و تمرکزش را روي حرف زدنش مي گذاشت اما هميشه هم به بن بست مي خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشايد هنوز ياد نگرفته بود که بايد در اين مواقع ارامش خودش را حفظ کند و راحت باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد با لحني که سعي داشت مزاح انگيز باشد گفت: هيچ فهميدي عمو کريم اصلا با مدير شرکت صحبت نکرده بود؟ الان از طرف شرکت زنگ زدن گفتن که استخدامي ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد به وحيد نگاه ميکرد. سعي داشت بفهمد ايا صداقتي در کلامش هست يا نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد ادامه داد: قرار بود ديشب صحبت کنه که يادش رفته... خلاصه الان زنگ زدن گفتن که اقاي وارسته استخدام رسمي شرکت هستند و از اول هفته بايد به طور مستمر روزهاي زوج در شرکت حضور داشته باشن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد درحالي که توپش زير تخت افتاده بود و خم شده بود ان را بردارد گفت: من ديگه ... پامو تو اون شرکت نمي ذارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد يک تاي ابرويش را بالا داد وگفت: جان؟ ميدوني اقاي اردشيري به چند نفر رو زده که اين کار و برات جور کنه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد تند گفت: شنيدي چي گفتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد متعجب گفت: چته؟ تو که از خدات بود تو اين شرکته کارت جور بشه؟ پشيمون شدي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد : اره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد مرموزانه پرسيد: چرا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد حرصي گفت: چ ّ چّ چّ چرا نداره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد : ونداد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد او را بي پاسخ گذا شت واز اتاق خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحدس زدن درباره ي اينکه چه اتفاقي ممکن است رخ داده باشد چندان کار سختي نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت از هشت شب گذشته بود. ونداد مثل برج زهرمار جلوي تلويزيون نشسته بود و مثلا فوتبال تماشا ميکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقاي فرهمند وکيل اقابزرگ به همراه پدرش مشغول صحبت بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد نفسش رافوت کرد. وحيد با تلفن ويز ويز ميکرد. مشخص بود که الناز پشت خط است از کي مشغول بودند. تلفن سوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اينکه الناز دخترخاله ي خاله ي ناتني اش بود اما باز هم به نظرش وحيد به او سر تر بود. در حالي که گهگاهي به چرت وپرت هاي وحيد لبخند ميزد فکر کرد بايد بجاي دخالت در زندگي ديگران به فکر زندگي واينده ي خودش باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهرچند بيست وچهار هم سني نبود که به افکار زندگي و مسئوليت خانواده پر وبال دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودي درست جلوي تلويزيون ايستاده بود و سعي داشت ظروف کثيف را از روي ميز بردارد. ونداد با غر غر گفت: سودي برو کنار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودي سري تکان داد وگفت: همينجور ميخورين وميريزين ... عين خيالتونم نيست کي جمع وجور ميکنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد حرصي گفت: باز سه پيچ شديا ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودي با تشر وصداي اهسته اي گفت: باز اينطوري حرف زدي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد پوفي کشيد وگفت: سودي برو کنار.... کل تصوير و گرفتي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودي هنوز داشت با شماتت اورا نگاه ميکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد مهربانانه گفت: برو ديگه... افرين... مرسي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسودي زير لب رگباري او را به باد سرزنش گرفته بود.به ارامي از جلوي تلويزيون رد شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز همان غرولند هاي هميشگي بود. خيلي حوصله ي فکر کردن نداشت. همان لحظه بارسلونا يک گل صد در صد را از دست داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسي لعنتي صد موقعيت را خراب ميکرد تا يکي را به گل تبديل کند. آنقدر بلند واي گفت که جمع يک لحظه به او نگاه کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحيد فکر کرد اگر اين بلبل زباني ها را صبح در شرکت اجرا مي کرد الان عين شکست خورده ها جلوي تلويزيون ننشسته بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز داد و فرياد هاي گهگاه او کلافه به اتاقش رفت در هال نميتوانست به گفتگوهاي الناز گوش بدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقاي فرهمند ليوان چايش را بالا اورد وگفت: به هر حال تا مادامي که برادرتون حضور نداشته باشند وصيت نامه رو نميتونم باز کنم.... حاج اقا وارسته به گردن من حق بزرگي دارن.... نميتونم زير حرفشون بزنم يا اداي دين نکنم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهادر هم سيگاري روشن کرد وگفت: خودتون ديديد که حتي حاضر نشد براي مراسم ختم بياد؟ نکنه توقع داريد که باز هم بهش زنگ بزنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرهمند نفسي کشيد وپايش را روي پايش انداخت وگفت: به هر حال اين خواست خدابيامرز بود... يک عمر ارزوش بود که شما دو برادر و بار ديگه کنار هم ببينه.... و اه تاسف باري کشيد وگفت: خدا رحمتش کنه... حسرت به دل از دنيا رفت.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهادر نفسش را فوت کرد وگفت: ميتونم ازتون خواهش کنم شما باهاش تماس بگيريد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرهمند در حاليکه چند کاغذي را که مربوط به کارهاي انحصار وراثت بود را در کيف چرمش جا به جا ميکرد گفت: شايد اين کار و کردم... اما بهتره شما وبرادرتون با هم اشتي کنيد.... در دين وشرع هم اين کار جايز نيست.... و با لحني نصيحت گرايانه افزود: دوبرادر اگه گوشت همو بخورن استخون همو دور نميندازن....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهادر چيزي نگفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداي فرياد گــــــل ونداد کل پذيرايي را پر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکسي اهميتي نداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد موزي پوست کند ومشغول شد. قيافه اش رضايت را دربر داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقاي فرهمند به چهره ي ونداد خيره شد و در ادامه حرفش گفت: به هر حال ممکنه با خوندن وصيت نامه روابط شما از ايني که هست بهتر بشه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهادر همچنان مسکوت به او خيره شده بود. با پنجاه سال سن يک سوم حرفهاي فرهمند را نفهميده بود. وصيت نامه و پول واملاک برايش چندان مهم نبود... حتي قهر برادر هم خيلي برايش اهميتي نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسير نگاه فرهمند را تعقيب کرد. ونداد مشغول تماشاي تلويزيون بود. ناخوداگاه اهي کشيد. ازجريان صبح خبردار شده بود. باجناقش اردشيري با او تماس گرفته بود وگفته بود که ونداد انگارنپذيرفته... وقتي به خانه امد فکر نميکرد اين خبر صحت داشته باشد ... ونداد از شوق وذوق بال بال ميزد و حالا خودش کارجور شده راپس زد. وحيد جسته گريخته حرفهايي زده بود.... بي اراده اهي کشيد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقاي فرهمند ته مانده ي چايش را نوشيد و لبخندي زد نگاهش را از ونداد به صورت بهادر دوخت وگفت: حتم دارم بهتر ميشه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از دقايقي خداحافظي کردند....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهادر کنار ونداد نشست و به همراه او مشغول تماشاي فوتبال شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irونداد با هيجان ميگفت که چه کسي گل را خراب کرده اما همان فرد پاس گل را داده و از داور ناشايست بازي گفت که يک پنالتي حتم را نگرفته است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر تمام طول سخنراني يک بار هم دچار لوکنت نشد. اما بهادر بي اراده نفسش را مثل اه خارج کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل دوم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irريحان در اشپزخانه دور خودش مي چرخيد. بلوط به جاي کمک پشت اپن نشسته بود و با روميزي بازي ميکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irريحان نگاهي به چهره ي متفکر او انداخت وگفت: چي شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط مانند ادم هايي که حين خطا دستگير شده اند با ترس گفت: هيچي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irريحان مچ گيرانه نگاهش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط اب دهانش را قورت داد وگفت: هان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irريحان چشمهايش را ريز کر د وگفت: پاشو يه دستمال بردار روي ميز و گردگيري کن... پاشو بيکار نشين... وبا چشم غره رويش را از او برگرداند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعلوم نبود چه ميخواست که اينطور چهره ي مظلومانه به خودش گرفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبر خلاف انتظارش بلوط دستمال و شيشه پاک کني برداشت و به سالن رفت تا گردگيري کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irريحان سري تکان داد و به کارهايش رسيد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت از دو بعد از ظهر گذشته بود که بهرا م به همراه برنا به خانه برگشتند. بساط نهار اماده بود. بلوط ساکت بود. در افکارش چرخ ميخورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهرام هم متوجه حالتش شد وگفت: بلوط چرا غذا تو نميخوري؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط به پدرش نگاه کرد وگفت: خوب دارم ميخورم ديگه... و مشغول شد. البته جز زير و رو کردن برنجش کار ديگري نميکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از صرف نهار برنا از خانه بيرون رفت و بهرام هم رفت تا کمي استراحت کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوط مشغول تماشاي تلويزيون بود که ريحان کنارش نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir