رمان عاشقانه و معمایی قتل کیارش به قلم مژگان زارع
در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست…پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ روز و ۴ ساعت و ۵۰ دقیقه
- ناهيد جون همون مامان کيارش جووونه؟
لبخند زدم و راه افتادم به سمت سه پله اي که به سطح سنگ فرش حياط کوچکمان مي رسيد. پله من و مامان و بابا. بعد حياط بود. حياط مربعي شکل که خانه ي ما يک ضلعش بود، ضلع عمود به خانه ي ما، رديف درخت هايي بودند که مرز ميان زندگي من و آنها بود و امتداد پيدا مي کرد تا ضلع رو به روي خانه که باز هم چند رديف درخت بود و پشت آن راهي بود که ماشين ها و آدم هاي آن طرف از طريق آن مي رسيدند به محوطه وسيعي که به نوعي حياط اصلي اين عمارت حساب مي آمد و يک آبنما ميان حوضي سنگي و مدور مثل تمام خانه هاي بزرگي که همه تصورش را مي کنند آنجا خودنمايي مي کرد. ضلع آخر، ديواري بود که امتداد پيدا مي کرد تا مسير ماشين رو و درواقع درب اصلي را در خود جا داده بود.
خانه ي ما شبيه يک راهرو بود. يک در مستقيم به اتاق اصلي و مستطيلي شکلش باز مي شد و يک در ديگر از در انتهاي اين راهروي به آشپزخانه کوچکمان. وسط آشپزخانه و اتاق اصلي هم يک نيمچه انباري بود که حالا اتاق من حساب مي شد. هم اتاق اصلي، هم انباري و هم آشپزخانه به حياط مربع شکل رو به رو مشرف بودند. بابا محمدعلي يک درختچه آبشارطلا جلوي خانه کاشته بود و داربستي هم علم کرده بود تا ساقه هاي بلند و انباشته از گل ها رويش تاب بازي کنند. با ملي و ترنم ايستاديم جلوي پنجره ها، ترنم گوشي موبايلش را درآورد و داد دستم: واي خيلي خوشگله يه عکس بگير ازم
رفت و پشت به پنجره ها و زير آلاچيق آبشارطلا ايستاد و مقنعه اش را کند. ازش عکس انداختم و متوجه مليحه شدم که داشت از لا به لاي درختان به انتهاي باغ نگاه مي کرد. اگر پاييز بود خيلي راحت تر مي توانست عمارت بزرگ و باشکوه دولتشاه را ببيند اما حالا با برگ هاي انبوه ديدن آنجا خيلي راحت نبود. درست هفت رديف درخت که بابا محمدعلي حتي قبل از به دنيا آمدن من توي اين باغ کاشته بود من را از دنياي آنها جدا مي کرد. عمر درخت ها خيلي بيشتر از من نبود. شايد بيست دو شايد هم بيست و سه ساله بودند.
- بريم داخل بچه ها؟
حالا حواس مليحه و ترنم به من جمع شده بود. ترنم گفت: زشته دست خالي اومدم
شانه بالا انداختم: منم که واسه مهموني دعوت نکردم دفعه ديگه
ملي زد پشت شانه ام: همين که راهمون دادي خودش خيليه بوخودا
خندان راه افتاديم به طرف دري که به سالن مي رسيد. همان طور که بلند مي خنديديم وارد شديم اما خنده ام دوام نداشت. حتي جاي آن را ترس گرفت. بابا گوشه اي خوابيده بود و دستمالي روي چشم هايش گذاشته بود. ملي و ترنم سرجا ايستادند ولي من دويدم طرفش: بابا؟
دستمال را از چشمش برداشت و سرش را از روي بالشت بلند کرد. چشم هايش کاسه ي خون بود. صداي سلام کردن ترنم حواسش را جمع کرد و نيم خيز شد: کي اومدي بابا؟
دست هاي زبرش نشست روي دستم.
- تو کي اومدي؟ کارهات تموم شد ديگه؟ چرا خوابيدي؟
نشست و رو به بچه ها گفت: بفرماييد، بفرماييد
لبخند صورتش را پوشاند: من مي رم اون طرف مي خوابم راحت باشين
خواست برود اما نگهش داشتم و رو به دوستانم گفتم: ايشون بابا محمدعلي منه همون که گفتم براتون
ملي گفت: خوبيد؟ شادي خيلي تعريف شما رو مي کنه
خجول لبخند زدم و بابا بازو باز کرد و سرم را چسباند به سينه اش. خس خس نفس هايش دلم را لرزاند.
- تعريف نکنه چيکار کنه باباي همه فن حريف تعريف داره ها؟
خودم را ازش کندم و سرچرخاندم طرف بچه ها: بشينيد خب
بابا از جا بلند شد. انگشت انداختم دور انگشت اشاره اش: تموم شد؟
همراه هم رفتيم توي اتاقم: ها بله
نگران به چشم هايش نگاه کردم: باز حواست نبود؟
دستي به پلک هاي متورمش کشيد: شستمش .... نترس خوب مي شه
- چشمات با آب پاک مي شه ريه هات چي؟ اونا رو هم درمياري ميشوري؟
پيشاني ام را بوسيد: دختر نرو تو جلد اعظم که بهت نمي آد
خنديدم ولي بيشتر دلم مي خواست گريه کنم. اگر مامان هم او را مي ديد مثل من عصباني مي شد ولي خب به من نمي آمد مثل مامان غرغر کنم چون من مثل بابا آرام بودم.
- اونم اگه ناراحت بشه حق داره، من که شوهر مي کنم مي رم بعد مامان بدبختم مي مونه با يه شوهر مريض گناه داره
با انگشت هاي زبر و زحمت کشيده اش لپم را پيچاند: کي خواسته دختر ما رو ببره که برم با همون اره جفت پاش رو ببرم؟
صداي سرفه ملي مي گفت که حوصله شان سر رفته. به چشم هاي بابا نگاه کردم: مي خواي بريم درمونگاه؟
- نه بابا جان بار اولم که نيست، کارم اونجا تموم شد ديگه، سپردم به بهزاد بقيه کار رو
- ولي اين سم ها ريه هات رو داغون مي کنه، چشمات رو اذيت مي کنه، حالا من صدبار بگم موقع سم پاشي حواست باشه باز تو گوش نده آخرش من دق مي کنم از دست تو و مامان اعظم
اخم کرد: بدو برو به دوستات برس، نوبرونه آوردم ولي تميز بشور که سمش خوب پاک بشه
- تو هم بخواب خب؟
- چشم، مادرت اون طرفه؟
گوجه سبزها و گيلاس ها را ريختم توي سينک و شانه بالا انداختم: حتماً ... نمي دونه برگشتي؟
- گفتم چشمام وا بشه اول بعد بهش خبر بدم بياد ما رو به صلابه بکشه
لبخند زدم ولي گيلاس ها جلوي چشم هايم مي لرزيدند. با پشت دست اشکم را پاک کردم و ميوه ها را ريختم توي سبد و برگشتم پيش دوستانم.
ترنم گفت: چه مهربونه
ته حرفش يک جور حسرت بود. درکش مي کردم. باباي نظامي و ديسيپلين دار خونش را توي شيشه مي کرد ولي در عوض خوب يادش داده بود مبادي آداب باشد. بقيه آرزوهايش را هم مردهاي داستان ها برآورده مي کردند لابد.
- اينا رو بابا محمدعلي جونت آورده؟
به گيلاس هايي که پشت گوش هايش انداخته بود نگاه کردم: بله اين همه زحمت نکشيده تو ازش گوشواره درست کني مليحه خانم
دست بردم و يکي از گيلاس ها را کندم و خوردم.
- شادي غير از اينجا مگر جاي ديگه هم کار مي کنه؟
روي گوجه سبز نمک پاشيدم و تعارفش کردم: نه، يه باغي دارن لواسوون، همايون خان گفت بابا بره دستي به سر و گوشش بکشه
ترنم گوجه سبز را يک جا جويد. صورت جمع شده ترنم آب دهنم را زياد کرد. يک گيلاس برداشتم و خوردم.
- مي گم حالا واسه آخر هفته چي مي پوشي؟
- بابات مي گذاره هرچي بخواي بپوشي؟
به صورت هاي کنجکاوشان نگاه کردم: شايدم نرفتم
ملي چشم هايش را گرد کرد: بيخود، مي ري بعد مياي تعريف مي کني چي شد چي نشد
ترنم غش غش خنديد و دندان هاي کوچکش معلوم شدند. من هم خنده ام گرفت.
- مي خواي يه کاري کنم تو هم بياي؟
- با آرسام؟
برگشتم به دري که وسط اين اتاق و انباري بود نگاه کردم: هيس .... مرض
ملي دست گذاشت روي دهنش و آرام گفت: ببخشيد حواسم نبود
ترنم شيطان شد: خنگي ملي خانم، اين جورجاها اگه مي خواي بياي بايد تنها بياي که چندتا مورد توپ هم تور بزني
- واقعاً ... آرسام خل و چل رو بيارم واسه چي خب
- حالا کي گفت دعوتت کردم، خودم هم دو دلم که برم يا نرم
- چرا آخه؟
معصوم
00یکی از بهترینای ژانر معمایی دست نویسنده درد نکنه واقعا
۳ ماه پیشنگار
00رمان قشنگی بود عالی ولی آخرش چرا ایقد عاشقانه هاش کم بود آدم و پشیمون میکرد از خوندنش نویسنده میخواست فقط تمومش کنه کاش حداقل یه قسمت دیگه گذاشته بود برای عاشقانه های شادی و مهرداد بعد از به هم رسید
۵ ماه پیشنگار
۱۸ ساله 00بهترین رمانی که خوندم حتما بخونیدش
۵ ماه پیشمن
00رمان خوبی بود مخصوصا نیمه اولش و قسمتای زندان و .... که واقعا خیلی تاثیر گذار بودند ولی نیمه دوم رمان یکم افت میکنه در کل ارزش یه بار وقت گذاشتن داره
۸ ماه پیشzeynab
۲۳ ساله 00واقعا عالی بود ممنون مژگان عزیز خیلی خیلی لذت بردم من واقعا سخت پسندم و اصلا فکر نمیکردم همچین سناریو قوی داشته باشی رمان. موفق باشی تاریخ:فروردین ۱۴۰۳
۸ ماه پیشفاطیما
۱۷ ساله 00بی نظیر عالییی
۹ ماه پیشفاطیما
۱۷ ساله 00یه رمان با قلم عالی و پر از حرف مه شمارو به فکر فرو می برد خیلیی رمان عالی و لذت بخشی بود مرسی از نویسنده❤️🫂✨
۹ ماه پیشالهه
۳۵ ساله 00واقعا عالی بود
۹ ماه پیش- 00
سلام
۹ ماه پیش Nafasraisi
۱۸ ساله 00دوست نداشتم
۱۰ ماه پیشزری
00به معنای واقعی عالییی بود،معماهای جالب و درعین حال واقعی که آدم رو به چالش می کشوند و کاراکتر های جذابش که هرکدوم شخصیت جالبی داشتن ،این رمان واقعا طرز فکر من رو تغییر داد،ممنون از نویسنده موفق باشی❤️
۱۱ ماه پیشمژده
10عالی و قابل تحسین این رمان نشانه ای از قلم قوی و ذهن خلاق نویسنده شه
۱۰ ماه پیشبانو
۳۰ ساله 21وااای مخم سوت کشید ،،چقدر همچی رو بهم ربط داده بودی نویسنده جان خودت دیوونه نشدی😂😂عالی بود ،لذت بردم امیدوارم موفق باشب ،ولی بنظرم حالا که اینقدر طولانی شد یه فصل هم بعداز ازدواجشون مینوشتی خب☹️
۱۱ ماه پیشزریان
۱۸ ساله 10معما هاش خیلی قشنگ بود و همش ذهنم درگیرش بود با اینکه رمان طولانیه برخلاف رمان های دیگه اصلا کسل نشدم از خوندنش و همش دوست داشتم بخونم ببینم بعدش چی میشه صحنه سازی هاهم خیلی قشنگ بود و قلم قوی نوسینده
۱۱ ماه پیشآتی
00عالی بود با قلم قوی کلی هیجان داشت که هی دوست داشتی بخونی ببینی اون لحظه آخرش چی میشه و دوباره یه لحظه حساس دیگه شروع می شد مرسی از نویسنده اصلا حوصله سر بر نبود❤️
۱۲ ماه پیش
ملیحه
۳۵ ساله 00من سالها قبل این رمان رو خوندم و بخاطر جذابیت داستان دلم میخواست دوباره بخونمش و برام جالب بود که بازم تمام رمان رو بالذت خوندم انگار اولین بارم بود مرسی از نویسنده توانا وبا استعداد مهرماه 1403