رمان قاتل تاریکی به قلم مهدیه حسین زاده
دختری سرخورده و تنها دختری از جنس سادگی در مسیری قرار میگیرد که هر دو سر آن باخت است.
رفتن و نرفتن هر دو یک حکم را برایش رقم خواهد زد ؟
برای داشتن زندگیِ بهتر همراه با یک گروه خلافکار قاچاقی از ایران میره، اما بعد متوجه میشه که اون برای زندگیِ بهتر به اون جا برده نشده و فروخته میشه به یک مرد پر جذبه، اخمو و مغرور ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۳۰ دقیقه
یعنی واقعا دوران سختی داشت تموم می شد؟!..
باشه ای گفتم و هر دو به سمت کابین حرکت کردیم.
*****
بعد از یک سفر طولانی بالاخره رسیدیم. یکی یکی از هواپیما پیاده می شدیم. همه دخترا شال و روسری هاشون رو از روی سر برداشته بودند.
منم برداشتم!.. برام فرقی نداشت. هیچ وقت جلوی جنس مخالف حجاب نداشتم. از فرودگاه خارج شدیم جلوی در چند ماشین مشکی همراه راننده هاشون ایستاده بودند.
شادی به دخترا اشاره کرد که به سمت ماشین ها برند و بعد از تقسیم شدند هر که به سراغ ماشین مخصوص خودش رفت.
خیابون های طولانی و ساختمان های مجلل بلند! همه چیز جدید بود ما هم با دهن باز و ذوق به بیرون نگاه می کردیم.
معلوم نبود داشتند ما رو کجا می بردند!.. شادی هم توی ماشین ما نبود تا ازش بپرسم.
ماشین جلوی یک در بزرگ توقف کرد و بعد از باز شدن در همگی وارد ویلای بزرگ شدیم. از جلوی در اصلی تا در خونه یک راه صاف طولانی بود که دو طرفش پُر درخت بود و شاخۀ درخت ها روی راه خم شده بودند منظره زیبایی ایجاد کرده بود .
همه از ماشین پیاده شدیم و وارد خونه شدیم.
توی سالن بزرگ که بهش می خورد سالن مهمانی ها باشه ایستاده بودیم که در دیگر سالن باز شد و یک مرد یا قیافهٔ معمولی و قد بلند هیکل متناسب وارد سالن شد.
جلوی ما ایستاد وگفت:
_ ویلیام بیکر هستم. شما تا زمانی که مکان و جای زندگیتون مشخص بشه مهمان خونۀ من هستید.
این رو گفت و رو به خدمتکار گفت که ما رو به طبقهٔ بالا ببره و بهمون اتاق بده.
دخترا حسابی ذوق کرده بودن و همشون خوش حال شدند. طبق معمول من و سحر و لیلا هر سه با هم هم اتاق شدیم.
*******
چند روزی بود که توی این خونه ایم و هر روز چند نفرمون کم می شدند و این عجیب بود!.. از بقیه هم که می پرسیدیم٬ می گفتد رفتن از اینجا! ولی کجاش رو٬ خدا داند!!.. موضوع عجیب تر اینه که بهمون اجازه نمی دادند از این جا خارج بشیم!!.. قرار بود بعد از رسیدن از گروه جدا بشیم بریم دنبال زندگی خودمون...
دیگه بعد از روز اول ویلیام رو ندیدیم ولی بادیگارد هاش همیشه جلوی در و توی باغ پرسه می زنند.
برای شام صدامون زدند و همگی سر میز رفتیم. بازم تعداد دخترا کم شده بود .
_ بقیه کجان شادی ؟!..
_شادی:از این جا رفتن...
_ کجا رفتن؟؟ اونا که جایی رو ندارن!..
با ورود ویلیام دیگه شادی فرصت نکرد جوابم رو بده.
روی صندلی راس نشست و خدمتکار غذاش رو براش ریخت تو بشقابش که گفت:
_از این جا که راضی هستین چیزی کم و کسر ندارین؟
که شادی خود شیرین گفت:
_نه ویلیام جان همه چیز عالیه و همش هم بخاطر لطف تو به ماست...
عوق!.. دخترهٔ نچسبِ پاچه خوار...
عجیب بود!.. ویلیام اصلا چهرۀ شرقی نداشت ولی خیلی خوب فارسی حرف می زد.
ویلیام با اون پوزخند مسخرش یکی یکی دخترای سر میز رو برانداز می کرد سرم و پایین انداختم و خودم رو با غذام سرگرم کردم اما سنگینی نگاهش روی خودم حس می کردم. دوست نداشتم کسی بهم زل بزنه. مخصوصا نگاهی از نوع نگاه کثیف ویلیام!..
از جام بلند شدم که سحر گفت:
_عه مهدیس تو که چیزی نخوردی ...
_میل ندارم...
این گفتم بدون توجه به بقیه به سمت اتاقم حرکت کردم که از پشت صدای شادی رو شنیدم که گفت:
_اونو ببخش ویلی یکم بی ادبه...
حرصم گرفت. اگه نزدیکم بود حالیش می کردم بی ادب کیه!..
ویلی؟!.. چه زود پسر خاله شد.
م*س*تقیم به اتاقم رفتم. اگه شادی نبود الان داشتیم با ارامش زندگیمون رو می کردیم. اون فکر اومدن به اینجا رو انداخت تو ذهن سحر و لیلا و سایر دختر ها!..
رو تخت دراز کشیدم و چشم هام و بستم و سعی کردم بخوابم.
****
_سحر: پاشو دیگه عین خرس می گیری می خوابی می دونی ساعت چنده؟
_اه سحر ولم کن خوابم میاد.
_سحر:دِ پاشو ویلیام کارت داره گفت صدات کنیم بری اتاقش
با اوردن اسم ویلیام توجهم به حرفاش جلب شد.
_ ویلیام؟اون با من چیکار داره!..
سحر شونه هاش رو به علامت ندونستن بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت.
معلوم نیست باز چی می خواد؟!.. روز های اول زیاد توی خونه نمی اومد ولی این روز ها همیشه اینجا بود و زیاد جلوی راهم سبز می شد. هر دفعه برای فرار از نگاهش بهانه می اوردم و سریع از جلوی چشمش دور می شدم. چند باری هم اتفاقی در حال دل و قلوه دادن با دختر ها دیده بودمش و زود ازشون دور شدم تا من رو نبینند. ادم درستی نیست! نمی خواستم زیاد اطرافش باشم.
باید در مورد رفتن از این جا باهاش حرف می زدم و می پرسیدم چرا ما رو اینجا نگه داشتند!.. سحر و لیلا هم که عین خیالشون نبود!.. فکر می کردند دارن توی کاخ پادشاه زندگی می کنند و از وضع فعلیشون راضی بودند.
آبی به صورتم زدم و بعد از تعویض لباسم به سمت اتاقش رفتم.
در زدم و وارد شدم .
پشت میزش نشسته بود. با اومدن من از جاش بلند و شد به سمت در رفت و چون جلوی در ایستاده بود ندیدم چیکار کرد که گفت:
_چه عجب افتخار دادی بتونیم ببینمت، بیا بشین...
به محض نشستنم روی مبل، ویلیام درست کنارم نشست.
_ویلیام:اسمت مهدیسِ دیگه؟!..
_اره...
دستش رو گذاشت روی پام و اروم حرکت می داد سعی کردم ازش فاصله بگیرم که بیشتر بهم چسبید.
_ویلیام:مهدیس من چند وقتی هست که ازت خوشم اومده، می دونم که تو هم به من بی میل نیستی...
دستم رو توی دستش گرفت.
الهه
۳۰ ساله 00رمان ساده ای بود و خیلی هیجان انگیز نبود به نظرم بعضی جاهاش نقص داشت،به امید رمان های بهتر و پخته تر.
۵ ماه پیشمهتاب
۲۴ ساله 00تا اونجا خوندم ک مستا تااااا عمرات دنبالش دوییدن خیلی چرت بود یعنی چی مگ میشه مست باشی انقد بدویی دنبال یه دختر تازه مستا فقط اینو کار داشتن اون زنو ک تو خیابون بود کار نداشتن چقد مسخره
۶ ماه پیشصدف
۴۳ ساله 00رمان در حد عالی برای کسانی که رمان خون حرفه ای هستند نیست ولی برای سرگرمی بد نیست ممنون
۷ ماه پیشMari
00عااالی حتما بخونید
۸ ماه پیشفاطمه
۱۶ ساله 00خیلییییی خووب ب نظرمن اگه هکرقلب وخوندیداینم دوست خواهید داشت اگه فقط اینوخوندیداونم بریدبخونید
۸ ماه پیشمونیکا
۲۲ ساله 00خوب بود، بهتر بود شخصیت مهدیس یه کم ملایم تر و دور از این همه خشم و تندخویی باشه، به هر حال ممنون از نویسنده
۱۰ ماه پیشپری
00رمان قشنگی بود ای کاش هیجاناتش بیشتر بود وآدم به خودش جذب می کرد ولی در کل خوب بود
۱۰ ماه پیشسارا
20ناموسا این کجاش معصوم و ساده بود اول که قمارباز و پسرباز بود کل پولای پدرشو به فنا داد بعد***شد بعد قاتل شد بعد کل خانوادشون به فا... داد آخرش رفت سر خونه زندگیش به خوبی خوشی💀💀💀💀💀💀
۱۰ ماه پیشفاطمه
۲۲ ساله 00خوب بود ممنون از نویسنده عزیز
۱۲ ماه پیشاسیه
00عالی بود بهترین رمانی بود ک خوندم عالیه عالییییییییییی بود
۱ سال پیشمحدثه
۲۰ ساله 00عاللللی بود
۱ سال پیشMobina
00خیلی عالی بود عاشق رمان شدم اصن دمتون گرم ناموسن حال کردم بازم از این رمانا بنویسید بخاطر زحمت های ک کشیدین ممنونم.
۱ سال پیشانا
10رمان بدی نبود ولی شخصیت مهدیس یکم رومخ بود اخه یعنی چی هم میگی ازش متنفرم هم یکم تو چشاش نگاه میکنی سر شار از احساسات میشی🗿🗿
۱ سال پیشسلنا
۱۷ ساله 10عالی بود
۱ سال پیش
مریم عباسی
00خوب بود موفق باشید