رمان سمفونی مرگ به قلم یاسمین منصوری
اولین اریگامی تو یه روز عجیب به دستش رسید…و دومین اریگامی با قطره ی خون روی کاغذ مشکلات رو بیشتر کرد…
پونیکا نه یه زن خوب مثل داستانها بود نه یه دختر متعهد…براش مهم نبود که با شوهر دوستش باشه یا حتی ازش باردار بشه…براش مهم نبود که شوهری داره که با منشیش رابطه داره…
تو زندگی فقط خودش مهم بود و بچه ی توی بطنش…
ولی آیا این بچه ای که حتی معلوم نیست پدرش کیه زنده به دنیا میاد یا به خاطر اشتباهات پونیکا واطرافیان پا به این دنیا نذاشته از زندگی پونیکا حذف میشه…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۳۹ دقیقه
-حالا راست گفته یا دروغ؟
چپ چپ نگاهش کردم:
-مثلا چه فرقی داره اونوقت؟
-برای سپیده فرقی نداره و در هر صورت کارش اشتباه بوده. اما برای من خیلی فرق داره.
رنگ نگاهش دوباره عوض شده بود. درست مثل همه ی وقتایی که بعد از جریان ویلای ساحلی میدیدمش...نگاهم رو با زور از چشمای میشی و خوش نقشش گرفتم و لیوان آب و سرکشیدم. دلم میخواست بازی کنم. حالا اگه دستم به خود سپیده نمی رسید به شوهرش که میرسید. لبخند شیطونی زدم و پرسیدم:
-واسه ی تو؟ چه فرقی؟
لیوان خالی رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت:
-اول تو بگو راست گفته یا دروغ تا من هم بگم چه فرقی برام داره.
در حالی که نگاه از اون میگرفتم گفتم:
-حقیقت داره.
واقعا هم حقیقت داشت. مدت ها بود که کیان حتی برای لحظه ای هم حرف طلاق رو ول نمیکرد.
بعد دوباره نگاهش کردم. دسته ای از موهام و دور انگشتم پیچیدم:
-خوب حالا بگو برای تو چه فرقی داشت؟
توی فکر رفت. انگار نمیدونست چطور باید توضیح بده. نگاهم رفت سمت لبای قرمز و خوش فرمش. توی دلم گفتم((سپیده خانوم با من بازی میکنی؟ پته ی من و میریزی رو آب؟ حالا اگه من و شوهرت و ببینی که با همیم اونوقت تازه میشیم یک یک مساوی.))
سامان هنوز با خودش درگیر بود. با فکر اینکه این پسر چقدر بی دست و پاست، دستم رو پشت گردنش قرار دادم و بدون فکر کردن به عواقب کارم صورتش و جلو کشیدم و لبم رو روی لباش گذاشتم. چشمای متعجبش گشاد شده بودن و لبش زیر لب من حرکتی نمیکرد. چند ثانیه نگذشته بود که هم چشماش و بست و هم من و همراهی کرد. موهاش و به هم ریخته بودم. حدس میزدم که موهای منم ژولیده شده باشه.
دستم رو روی بازوی بدون لباسش کشیدم. سامان دستش و دور کمرم پیچید و لبش و از لبم دور کرد:
-مدت ها بود که این و میخواستم.
تی شرت سبزش رو که توی دستم بود کنار مبل انداختم و با لبخندی نگاهش کردم:
- منم همینطور.
تا اومدم دوباره بب*و*سمش دستش و روی قفسه ی سینم گذاشت و من و به نرمی از خودش دور کرد:
-نه منظورم این نبود...منظورم رابطه نبود.
بعد چند بار آروم روی قلبم زد:
-منظورم این بود. این و میخواستم.
چند لحظه هاج و واج نگاهش کردم...چرا انقدر جدی گرفته بود همه چیز رو؟ مثل برق گرفته ها پسش زدم و اون رو از خودم دور کردم. از سراسیمه شدن من تعجب کرد و به سرعت از روی مبل بلند شد:
-چی شد پونیکا؟
مانتوم و از روی تاپ سیاهم پوشیدم:
-نمیدونم...فکر نکنم دیگه بتونم اینکارو بکنم.
انگار حرف دلم رو از توی نگاهم خوند. تی شرتش و از روی زمین برداشت و توی یه حرکت سریع پوشیدش:
-میفهمم. تو یه رابطه ی جدی نمیخوای.
موهای صاف و نرمم و که سامان بازشون کرده بود دوباره از بالا بستم و شال رو روی سرم انداختم:
-به سپیده چیزی نگو منم نمیگم. فراموش کن چنین اتفاقی افتاده.
این و گفتم و به سرعت به سمت در رفتم. کفشام و که میپوشیدم دستم و محکم گرفت:
-نمیتونم بهش نگم. فکر میکنی سادست؟ توی چشاش نگاه کنم و فکر کنم اتفاقی نیفتاده. اگه نمیخواستی پس چرا از اول من و ب*و*سیدی؟ چرا شروعش کردی؟
نگاهی به دستش که دور دستام پیچیده بود انداختم:
-دستم و ول کن.
دستم و رها کرد و با لحن ملتمسی گفت:
-پونیکـــا!!
برگشتم نگاهش کردم و با لحن سردی گفتم:
-اشتباه کردم. خوبه؟
دیگه اجازه ندادم چیزی بگه و از اونجا بیرون اومدم. چرا اینطوری پیش رفت؟ یاد گرمای دستاش و آغوشش افتادم. دستم رو روی لبم کشیدم و گفتم:
-ای احمق! چرا این حرف و زد؟ همه چیز داشت خوب پیش میرفتا!
بعد یاد حرکت نرم دستاش روی قلبم افتادم:
-منظورم این بود. این و میخواستم.
بعد از اون هرچقدر که تلاش کردم رابطه ی من و سامان مثل قبل از اون روز نشد. نگاه های معنی داری که بینمون رد و بدل میشد و رفتارای سامان نمیذاشت اوضاع عادی شه.
همه چیز برای من با یه بازی مسخره شروع شد. بازی ای که خیلی زود تبدیل شد به تراژدیِ آدم بزرگا.
***
صدای صحبت از پشت در میومد. سرم رو چسبوندم به در تا بهتر بشنوم. صدای گنگ و آرومی بود. تازه تونسته بودم خوب تمرکز کنم که صدای چند تا سرفه از پشتم باعث شد سرم و به سرعت عقب بکشم. برگشتم پشت و نگاه کردم. همون مردی بود که بار قبل وقتی اومدم دادسرا من و پیش بردیا برده بود. این دفعه سرش پایین نبود و با چشمای گشاد و متعجب نگاهم میکرد. جا خورده بودم.
با لکنت زبان گفتم:
-چیزه...یعنی میخواستم...آخه آقای دادستان صحبت میکردن...کارشون داشتم.
کاملا از طرز نگاه کردنش فهمیدم هیچ کدوم از حرفام و نفهمیده.
سرش رو خاروند و گفت:
-رئیس میدونه شما اینجایید؟
سریع در برابرش جبهه گرفتم:
-بله خودشون خواستن من و ببینن.
سرش رو چند بار تکون داد و بلاخره پایین و نگاه کرد:
-بسیار خوب. پس چند لحظه همینجا منتظر بمونید.
وقتی با زدن چند تا تقه به در رفت تو، به این فکر کردم که اگه کارمند من بود بخاطر رفتارش بی برو برگرد اخراجش میکردم. همونجا وایساده بودم و غر میزدم. خوشم نمیومد کسی ضایعم کنه. یکم طول کشید تا بلاخره اومد بیرون و گفت:
-بفرمایید داخل...
مو فرفری مهربون
۱۷ ساله 00پونیکا شخصیت عجیبی داشت و کار هایی رو انجام داد که واقعا اسمی جز کثافت کاری و هرزگی رو نمیشه روش گذاشت اما تقاص کار هایی رو که انجام داد رو هم پس داد
۴ ماه پیشسوسن
۲۹ ساله 00یکی از بهترین رمان های بود که تا الان خودم توصیه میکنم این رمان رو از دست ندین یکی از بهترین سرگرمی من رمان خوندن ممنونم از نویسندش
۵ ماه پیشMahsa
۱۷ ساله 00درکل رمان خوبی ود ولئ یه سری ایرا ها داشت مثلا توی رمان زمان حال زمان اینده مشخص نکردت بود که باعث میشد ادم گیج بشه راستش انتظار داشتم بد تموم بشه ولی قشنک تموم شد ودر اخر تنکس
۱۱ ماه پیشم
00اه حیف نتی که هدر رفت
۱ سال پیشلیلا
۴۸ ساله 00بسیار مزخرف و غیرقابل باور بود با قلمی ضعیف با پردازش ضعیف بهتره بگم اصلا پردازش نشده
۱ سال پیشlunika
01جالب بود
۱ سال پیشM
22پونیکانمادیک زن هرزه واقعی بود که همچین زنی حتی بعدازدواج بابردیاهم ازهرفرصتی برای اغواگری مردان استفاده میکرد،ازاول تاآخرم طلبکاربودازهمه،دادستانی مثل بردیاهم غیرقابل تصوره،هم بخاطرسنش هم رفتارش
۱ سال پیشZahra
01خیلی زیبا بود ممنون از نویسنده 🙂
۲ سال پیشسحر
00یاسمین منصوری عزیز قلمت عالیه من عاشقشم، دنبال راه ارتباطی بودم پیدات نکردم تو فضای مجازی، ازت ممنونم بابت پایان خوش سمفونی مرگ، شرمندمون کردی😂
۲ سال پیشمونی
00خوب نبود بعضی جاهاش با اعتقادات ما نمیخوند.. کاش حذف یا سانسور میشد.
۲ سال پیشلیلا
11بسیار بسیار عالی،روند داستان عالی،شخصیت ها بجا ودرست،فضای داستان عالی،ممنون از نویسنده ی عزیز پایدار باشید.
۲ سال پیشآلیتا۳۰
21عالی بوداول اینکه زنای خونه خرابکنی که شوهردارن مثل پونیکازیاده من خودم توشهرکوچکیم بارهادیدم حالابماندکه پونیکاتقاص خیانتاشو یه جورای پس دادودرنهایت به قول خودش توترک بود نظرمن آدمای مثل بردیافراونه
۲ سال پیشفائزه
۲۴ ساله 21قشنگ بود ، از رمان هایی که هر لحظه ممکنه با یه اتفاق جدید غافلگیر بشی خوشم میاد .
۲ سال پیشفائزه
۲۴ ساله 21داستانش جالب بود ، چون تکراری نبود بماند که بیشتر رمانا یه چیزاییشون خیلی تخیلیه 😁
۲ سال پیش
roz
۱۶ ساله 00من خیلی از این رمان خوشم اومده و هرچی میگردم که باز مثل این رمانو پیدا کنم نمیتونم لطفاً شما اگر رمانی رو میشناسید به من هم پیشنهاد کنید