رمان زن خطرناک به قلم نجمه کامل
خواب عالم عجیبی است، چیزی که انسان را از هوشیاری دور می کند.
خواب انسان را از واقعیت ها دور می کند.
یک صدا برای بیداری بعضی ها کافی است، اما یک صدای کوچک بعضی ها را بیدار نمی کند.
صدای ناقوس مرگ فقط می تواند آنها را به واقعیت نزدیک کند تا از خواب بیدار شوند…
در این جلد از رمان مهمان های دوزخی پا به داستان می گذارند، اما وقتی شیطان پا به جایی بگذارد چه اتفاق هایی می افتد؟…
توجه کنید : این رمان به گفته نویسنده این رمان ادامه دارد اما زمان دقیق انتشار آن مشخص نیست
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۵۵ دقیقه
-« سپیده من دارم می رم شهریار»
با تعجب گفت:« چی؟ اون جا چرا؟»
_«یک کاری دارم»
امیدوار بودم که خاله زنک بازی هایش را دوباره شروع نکند.
سپیده:« با مادره شوهرم بحثم شد»
_«سیامون زخمی شده!»
صدای پربالام باعث شد فورا موبایل از دستم بیوفته و حامد هم با شتاب بزنه روی ترمز.
سر هردوی ما به سمت صندلی عقب چرخید من خیلی تعجب کرده بودم از این حضوره پربالام اما گویا برای حامد عادی بود و فقط نگران جمله ای که پربالام گفته بود شده بود.
با نگرانی گفت:«چه اتفاقی افتاد؟»
پربالام که خیلی عصبی به نظر می رسید با پوزخند گفت:« هیچی نشد پسر خاله ی ترسوم فرار کرده بود و...»
قبل از این که جمله اش رو تمام کنه حامد با حرص دندان هاش رو بهم فشرد و غرید:«خفه شو پربالام.»
پربالام که دست به سینه نشسته بود با حرص گفت:« سیامون زخمی شده وقتی رسیدم خونه اثری از سودا و عامر نبود پگاه هم همینطور.»
همون لحظه جسمی روی سقف ماشین افتاد از ترس جیغی کشیدم که پگاه مثل خفاش ها سرش رو از پنجره ماشین که شیشه اش پایین بود آورد داخل و گفت:«من مفقود نشدم این جام.»
نمی دونم چرا اما با دیدن پگاه حتی توی این شرایط سخت لبخند به لبم اومد.
حامد باحرص دست پگاه رو کشید و اون رو به داخل ماشین کشوند.
پربالام:« این چه کار احمقانه ایه فکر نکردی اگه کسی ببینه؟»
پگاه مثل همیشه پر شور و باشیطنت گفت:«امروز پنجشنبس می بردنم پیش شهمورش( قاضی اجنه در روز پنج شنبه) تا پخ پخم کنه.»
پربالام با ناراحتی گفت:«پگاه این چیزا رو جدی بگیر.»
نگاه پگاه به من افتاد با تعجب گفت:« رنگت چقدر پریده خانم معلم.»
واژه ی خانم معلم برعکس گذشته باعث اومدن لبخند به لبم شد.
پربالام:«من یهویی اومدم توی ماشین ظاهر شدم یکم ترسیده».
تازه یادم اومد که تماس با سپیده قطع نشده و ممکنه تمام حرف هامونو شنیده باشه،هیع بلندی کشیدم و به سمت موبایلم که کف ماشین افتاده بود خم شدم.
با دیدن صفحه ی خاموشه موبایل نفس راحتی کشیدم و در دل شکر گذار این شدم که موبایل از جنس خوبی نیست و با خوردن ضربه خاموش می شد.
حامد دوباره مشغول رانندگی شد، خداروشکر که خیابون خلوت بود و کسی خفاش بازی های پگاه رو ندیده بود و گرنه هر چهارنفرمون الان سوژه ی جدید در فضای مجازی بودیم.
حامد:«پگاه چه اتفاقی افتاد.»
پگاه با صدایی که می لرزید و بغض در اون دیده می شد گفت:«مامان و بابا رو بردن.» سیامون هم جراحت برداشته.
احساس کردم که اشک در چشم های حامد حلقه زده با ناراحتی گفت:«چرا پیش سیامون نموندین؟»
این بار پربالام که بیش تر از غمگین عصبی به نظر می آمد
گفت:« یکی از دوست هاش به همراهه یک جنگیر اومدند احتمالا جراحتش رو بتونند با دعا رفع کنن.»
چند قطره اشک از گوشه ی چشم پگاه چکید و با اشکگفت:«حامد اونا مامان و بابا رو نمی کشند مگه نه؟»
حامد هم گرفته بود درست مثل پگاه اما سعی در دلداری دادن خواهرش داشت:«نگران نباش اونا میان باز پیشمون فعلا باید برسیم یک جای امن.»
از حرف هاشون خیلی سر در نمی آوردم اما دلشوره ی عجیبی به دلم نشسته بود.
دلم می خواست حرف بزنم و راجع به اتفاقی که پیش اومده از اون ها بپرسم اما عجیب مهرسکوت به لب هام نشسته بود.
دلم می خواست بپرسم که چه اتفاقی افتاده چه کسی عامر و سودا رو برده خیلی دلم می خواست تا بیش تر بدونم.
حامد همیشه چیز هایی که لازم بود رو بهم می گفت اما این بار حرفی نمی زد.
من کشش داشتم برای دونستن اما اون حرفی نزد.
نگاهم خیره قفله خط های جاده بود و از آینه ی ماشین چهره ی دختر ها که دست های هم رو گرفته بودند.
نگرانی ها و لحظات پر از استرس می گذشت و من باز هم سرفصل جدیدی از داستانم رو شروع کرده بودم.
یک فصل عجیب.
حامد این سکوت عذاب آور رو شکست:«باید یک کاری بکنیم نمیدونم اما باید از آشناهامون هم کمک بگیریم.»
پربالام:«می ریم به دنیای خودمون خاله و دایی طرفدار دارند از اقوام و آشنا ها کمک میگیریم.»
حامد با جدیت گفت:« پربالام تو مثل یک بمب ساعتی می مونی یادت نره که تو کمتر از پگاه تعادل داری خوب فکر کن می خوای یک جنگ راه بندازی؟»
پگاهه دوست داشتنی من این بار گفت:«من با هر دوتون موافقم من میرم دنیای اجنه دایی سیامون فرده مشهوریه از دوستاش کمک میگیریم ولی باید پراکنده بشیم این طوری هممون گیر نمی افتیم.»
حامد مشتی روی فرمان ماشین زد و گفت:« شما بچه اید ریسک نمی کنم که زندگیتون به خطر بیوفته باید شما هارو بزارم پیش یکی از دوستام یک جای امن.»
دیگه سکوت رو جایز ندونستم.
-« حامد چه اتفاقی افتاده؟»
با کلافگی گفت:« دو تا موکل نوری سر و کلشون پیدا شده پگاه اومدن دو تا آدم عجیب رو توی خواب پیش بینی کرده بود اما ما جدی نگرفتیم فکر نمی کردیم که موکل نوری باشند اون ها موجودی به اسم نعم(موجودی ماورایی و کشنده که با برخورد به یک انسان با اولین ضربه قلبش رو بیرون میکشه) همراهشونه سراغ اکثر جنگیر ها می رند.»
با بهت گفتم:« یعنی تمام جنگیر ها رو می کشند؟»
حامد حرفی نزد و سرش رو در دست گرفت پربالام به دادم رسید و گفت:« جن ها خودشون رو از انسان برتر می دونن برای همین جن هایی که به انسان ها کمک می کنند رو مایه ی ننگ می دونند.»
مکثی کرد و ادامه داد:« اون ها جن های ستایش کننده ی شیطانن خیلی بدتر از جن های یهودی هیچی نمی ترسونتشون و جنگیر هایی رو می کشند که توانایی های بیش تری دارند و رابطشون با انسان ها خوبه.»
با تعجب گفتم:«یعنی حتی جنگیر هایی که دورگه نیستند و انسانند رو هم می کشند؟»
پگاه بحث نیمه تمام میان من و پربالام رو ادامه داد و گفت:« نه اصلا با جنگیر ها و انسان ها کاری ندارند اصل تنفر اون ها با دورگه هااست اون هارو ننگ اصلی می دونن مخصوصا جن هایی رو که با انسان ازدواج کردند یک جورایی توی تصورشون دورگه هارو حرومزاده فرض می کنند یک جورایی مایه ی ننگشونه.»
ضربان قلبم بالا رفت؛ زندگی من با حامد تازه شروع شده بود و این شروع و اتفاق خیلی نفرت انگیز بود.
مطمئن بودم که این بار حامد واقعا در خطره اون هم یک دورگه و جنگیر بود هم با یک انسان ازدواج کرده بود.
پگاه:« تعداد دورگه ها توی ایران کمتر از ده نفر هست ما فرصت زیادی نداریم بهتره بریم دنیای خودمون و پیش اقواممون تا ازمون محافظت کنند.»
هیچ وقت حامد رو انقدر کلافه ندیده بودم با ناراحتی و عجز گفت:«نمی تونیم زندگی اون هارو به خطر بندازیم باید خودمون کاری کنیم.»
با حرص گفتم:« این کسایی که گفتید چقدر قدرت دارند؟»
پگاه:« چشم هاشون به رنگ نور مهتابیه ازش نور سفید بیرون میاد قد های بلندی دارند با خیره شدند به گلوی یک نفر چه انسان یا اجنه نفس اون فرد رو قطع می کنند.وقتی اومدن دایی سیامون و مامان اون هارو سرگرم کردند تا من و پربالام فرار کنیم یک زد و خورد بینشون پیش اومد اما اون هارونکشتند فقط با خودشون بردند.»
سارا
00بعد از این همه سختی با یک چیدن مو تموم بشه ؟ اگه دلیل سفت سنگینی داشت برای پایان سختی ها قشنگ تر بود
۱۲ ماه پیشناشناس
۱۸ ساله 00خیلی خوب بود مرسی
۱ سال پیشلی لی
10چی مهراب حامی صد در صد اونی ک از خونه مهراب بیرون اومد ک لنز آبی داشت هم بهراد بود😂😂😂
۱ سال پیشAlieh
00رمان خوبی بود لطفا جلدسومش هم بزارید
۲ سال پیشmobina
۱۴ ساله 20سلام. رمان خوبی بود. فقط من یک چیز رو متوجه نشدم، این رمان جلد قبلی هم داشته؟ آخه قسمت هایی از رمان به گذشته اشاره کرده، لطفا اسم جلد قبلی این رمان رو بهم بگید. ممنون میشم:)
۲ سال پیشملیسا
00جلد اولش ناقوس اسمش این جلد دومه
۲ سال پیشتانیا
۱۸ ساله 30من از این برنامه خیلی خوشم آمد و مخصوصاً از این رمان خیلی زیبا بود واقعا باید بگم عالی است باید اسمش را بگذارید بهترین رمان های دنیا
۲ سال پیشدیا
۱۶ ساله 00لطفن بگید جلد بعدیش کی میاد
۲ سال پیشامیر
۱۳ ساله 00سلام ببخشید منیه سوال داشتم اسم جلد دوم این رمان چیه
۲ سال پیشستایش
۱۱ ساله 01بد نیست بعضی جاحاش ترسناک هست از سازنده اش خاهش میکنم ترسناک تر بکنه خدانگهدار
۳ سال پیشمحسن
۱۳ ساله 00عالیه
۳ سال پیشمبینا
۱۲ ساله 10کسانی که میگید رمان بی سر و ته باید جلد اولش که اسمش ناقوس مرگ هست رو بخونید تا داستان دستتون بیاد
۳ سال پیشمهسا
12اصلاجالب نبودمن چندساله ک رمان میخونم بهتراز اینم خوندم ب دل من ک نشست ادم سرگردون میکنه بعضی ازرمانا از همون لحظه اول ک میخونی ب دلت میشینه ولی این اونجوری نبود نصفه ولش کردم البته هرکی سلیقه ای داره
۳ سال پیشfabio?
۱۵ ساله 11تشکر میکنم از نویسنده این رمان واقعا عالی بود خیلی خوب بود من که لذت بردم😇
۳ سال پیشفاطمه. م
۳۲ ساله 601سلام.ببخشیدولی رمان بی سروتهی بود.اصلامعلوم نبودچطورباحامدآشناشده.چطوری فهمیده این دورگس.هی ی خلاصه هم نداشت.ولی بازهم زحمت کشیدیدممنونم.🌹🌹🌹🌹🌹
۴ سال پیش.
20سلام داخل جلد اولش یعنی 《ناقوس》همه این ها توضیح داده شده💫❤
۴ سال پیشفاطمه.م
۳۲ ساله 20سلام ممنونم🌹🌹🌹🌹🌹
۴ سال پیش
سمیه
۱۳ ساله 00خیلی خوب بود دوست داشتم