رمان گرگ زاده و سوفیا به قلم بهاره حسینی
دیوید در دوران نوزادی از طریق یک آمپول هورمون هایش تغییر می کنند و خونش با خون یک حیوان مخلوط می شود.
مردی برای آموزش و کنترل دیوید خانواده اش را نابود می کند و او را با خود به خانه ی خود می برد.
بدون آنکه بدانند مادرش هنوز زنده است.
روزگار می گذرد و دیوید با سوفیا آشنا می شود.
ناپدری دیوید که می داند اگر دیوید به شخصی علاقه مند شود رام کردن او برایش سخت می شود سوفیا را تهدید می کند.
او سعی می کند تا سوفیا را از دیوید دور کند.
دیوید تحت تاثیر داروهایی که ناپدریش به خوردش می دهد تبدیل به یک گرگینه ی وحشی می شود.
تا زمانی که سوفیا دوباره وارد زندگیش می شود و…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۱۵ دقیقه
بااینکه عاشق شب و تاریکی ام اما یک چیزهایی من رو می ترسونه اون هم حس تهاجمی وحمله ور شدن به مردمِ.
مت و مکث با دیدن من درهای آهنی رو باز می کنند و کنار می رن،بی توجه به احترام گذاشتنشون از بینشون رد می شم و خودم رو به سالن ورودی می رسونم،حالا که مطمعن شدم کسی متوجه اومدنم نشده باخیال راحت از پله ها بالا می رم و وارد اتاقم می شم.
شلوار مشکی رنگم رو از روی صندلی چوبیم بر می دارم و همراه تی شرت سبز مشکیم تنم می کنم.
ناخودآگاه گوش هام تیز می شه وصدای قدم های چند نفر رو پشت سرم حی می کنم اما حالا که برگشتم کسی رو نمی بینم.
عصبی به سمت پنجره می رم و بازش می کنم،قفسه ی سینه ام با نفس های پی در پی و عمیقم بالا و پائین می شه،اتاقم برام حکم قفس رو داره و باعث می شه که از اتاق بزنم بیرون.
از پله ها میام پائین که بوی خون رو استشمام می کنم،هر چی به اطراف نگاه می کنم چیزی رو نمی بینم،بدون اینکه خودم بخوام می رم به سمت باغ،بوی خون هرلحظه پررنگ تر می شه،دلم دویدن با سرعت زیاد می خواد،قدم هام رو تند تر می کنم وحالا دیگه در حال دویدنم.
انگاری بوی خون من رو به سمت خودش می کشونه،حالابه جایی که منبع خون رسیدم،توماس لبه ی استخر نشسته و سرش خون ریزی داره،
کنارش نشستم و به صورت غرق خونش نگاه می کنم.
دوباره اون حس حمله ور شدن میاد سراغم اما سعی می کنم بهش توجه نکنم.
_چیشده توماس؟چرا سرت خون ریزی داره؟
همین که دهنش برای جواب دادن به سوالم باز می شه اخم هام بهم گره می خوره و می گم:
گندت بزنن توماس دوباره که الکل مصرف کردی.
زیرشونه هاش رو گرفتم تا کمکش کنم بلند بشه که سرم تیر می کشه و باعث می شه بلند داد بزنم،سرم رو بین دست هام گرفتم و چندلحظه صبر کردم تا شاید بهتر بشم اما همین که سرم رو بلند می کنم دردش بدتر می شه و من رو وادار به فریاد هایی شبیه به زوزه کشیدن می کنه.دیگه نمی تونم حس تهاجمم رو سرکوب کنم و به سمت توماس حمله ور می شم که یه چیزی به گردنم می خوره و روی زمین می افتم
#david
با درد بدی که از ناحیه ی گردنم احساس می کنم،چشم هام باز می شه.
به اطراف نگاه می کنم ومتوجه می شم که توی اتاقمم.
یادم نمیاد کی اومدم توی اتاقم وکی خوابیدم،می خوام از تخت پائین بیام که سرم گیج می ره و می خورم زمین.
با افتادن من در باز می شه و هیکل بزرگ و درشت توماس ظاهر می شه.
_هی پسر داری چیکار می کنی؟
_چه اتفاقی برام افتاده توماس؟چرا یادم نمیاد کی اومدم توی اتاقم.
توماس می خنده و می گه:چیزی نیست دیشب که مست بودم داشتی کمکم می کردی که پات سر خورد و افتادی بعدم بی هوش شدی.
_چند ساعته بی هوشم؟
_حدوده ده ساعتی می شه.
_وای نه این بار دیگه هری قطعا من رو به کلاسش راه نمی ده.
_نگران نباش،دنیل چند روزی رو برات مرخصی گرفته.
با تعجب و کلافگی بهش نگاه می کنم و می پرسم:چند روز!!!
_آره،باید استراحت کنی.
_اما من خوبم.
_آره خب تو همیشه از نظره خودت خوبی.
حوصله کش دادن به بحث بی خودمون رو ندارم به همین خاطر حرف رو عوض می کنم.
_ببینم توماس تو چرا سرت باند پیچی شده اس؟
با این حرف اخمی می کنه و در حالی که داره کمکم می کنه تا از اتاق برم بیرون ادامه می ده:
چیزی نیست،می دونم با اون دختره ی هرزه چی کار کنم.
_نکنه بازم به اون دیسکو های آشغال دونی رفتی؟
_آره فقط خواستم یکم خوش گذرونی کنم.
سری از روی تأسف براش تکون می دم و با خودم زمزمه می کنم،
خوش گذرونی واسه تو خوابیدن با اون فاحشه های خون خواره.
توماس که سکوتم رو می ببنه می گه:
زیاد تو فکر نباش،فعلا خودت رو آماده کن که پدرت باهات کار داره،
پوف کلافه ای می کشم و چیزی نمی گم.
توماس دستم رو از دور گردنش جدا می کنه و از اتاق می ره بیرون.
_بهتری؟
_بله خوبم.
_اما اینطور به نظر نمی رسی.
_پدر تو که می دونی من نمی تونم یک لحظه هم توی خونه دووم بیارم،چرا رفتی یک هفته برام مرخص گرفتی؟
_چون لازم دیدم.
_آره تو همیشه همه چیز رو به آدم ها تحمیل می کنی و کسی هم که سرپیچی کنه سزاوار مرگه .
دنیل عصبی مشتی به میز جلوش می زنه و می گه:
دیوید یادت نره که داری با پدرت حرف می زنی.
آره می دونم،بعدم مکث می کنم وخیلی آروم می گم:متاسفم.
_فردا قراره با جک و توماس بری بیرون از شهر.
_بیرون از شهر!چرا؟
_فردا تولده هجده سالگیته.
_می دونم اما چه ربطی به خارج شدن من از شهر داره؟
_به زودی می فهمی.
این بار من عصبی می شم و با صدای بلند می گم:
چه چیزی رو قراره به زودی بفهمم؟دیگه از این همه پنهان کاری خسته شدم.پدر من دیشب رو به خوبی یادم میاد؛چرا به توماس حمله ور شدم و قصد صدمه زدن بهش رو داشتم؟
دنیل با گفتن حرفم جا می خوره وسکوت می کنه.لیوان مشروبش رو روی میز می کوبه و با فرو کردن دستش توی جیبش به پنجره نزدیک می شه.
هستی
00افتضاححح وقتم تلف شد خیلی لوس و سرسری و هول هولکی بود
۱ ماه پیشmaria
00عه چه جالب.سوفیا اسم منم هست
۱۰ ماه پیشنور
۳۱ ساله 00برای کسایی که این سبک تخیلی دوست دارن جالبه. در کل قشنگ بود
۱ سال پیشریحانه
10خیلی قشنگ بود ولی چرااا جک مرد به نظرم اینو خوب نیومدی نباید جک میمرد
۱ سال پیشزهره
۲۴ ساله 00من عاشق اینجور رمان ها هستم واین رمان بینظربود
۲ سال پیشمینا
50انصافا میگن نظر بدین نمیگن داستانو تو نظراتتون لو بدین اینجور دیگه بیمزه میشه خوندنش
۲ سال پیشژینا
۱۹ ساله 30روند رمان کسل کننده خلاصه رمان ۹۰ درصد رمان رو لو داده بود سرسری نوشته شده بود و با احساس نبود و نمیشد خوب تصور یا درک کرد رمانو..درکل موضوع خیلی جالبی داشت فقط حیف قلم نویسنده کمی ضعیف بود
۲ سال پیشMelika
40قشنگ بود . و خوشحالم سوفیا به عشقش رسید🙃
۲ سال پیشکارن
۱۶ ساله 20یعنی بهترین رمانیه که تابه حال خوندم و اولین رمانی که تو این برنامه خوندم خیلی عالیه این رمان باعث شد من عاشق گرگینه ها بشم کاش وجود داشتن 😊😊
۲ سال پیشکارن
۱۶ ساله 20خیلی عالیه بعد خوندن این رمان عاشق گرگینه ها شدم ای کاش واقعا وجود داشتند
۲ سال پیشملیکا
۱۴ ساله 30بچه ها عالی بو د عالیییییی . ولی جک مرد 😟😪😖 ولی سو فیا با بنی دیوید رو خوب کردن😃😘 مرسی نویسنده ی عزیز دست مریزاد
۲ سال پیشزهرا
41این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
زهرا
10وای واقعا عالی بود منکه عاشقش شدم کاش ازدیویداواقعابود😂😂
۳ سال پیشعمت
11جک چراااااااااااااا مرد 😑گند زدی ب رمان نویسنده جان
۳ سال پیش
Yasna
۱۳ ساله 00خیلییییی عالیییی بود ولی جک نباید میمرد خیلی گریه کردم سرش🥲 ولی در کل عالی عالی بود👌❤