رمان زخم دلم به قلم Hasti_71
امیر عباس و نازگل به هم دل می بندند .. اما
امیر عباس مرد ِ مغرور ُ غد نیست .. امیر عباس فقط یه پسر جوونه که نیمه ِ گمشده و شریک زندگیش رو پیدا می کنه و ساده بهش دل می بنده اما ساده دل نمی کنه !
نازگل هم یه دختر پولدار نیست .. نازگل فقط یه دختر ِ ساده و دوست داشتنیه !
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۱۷ دقیقه
هیزش نسبت به همه دخترا باعث شده بود حالم ازش به هم بخوره .. از مریم شنیده بودم که گفته : به هر دختری اشاره کنم ، حاضره
برام بمیره..
از این که کنارم نشسته بود ، معذب بودم ولی خب ضایع بود اگه بلند می شدم
هنوز 5 دقیقه از نشستن طاهری کنارم نگذشته بود که معتمد از جاش بلند شد .. اخماش حسابی تو هم بود ، تا کیفش رو برداشت ُ یه
قدم به طرف ِ صندلی من اومد ،
مریم که تازه از در ِ کلاس وارد شده بود صاف نشست روی تنها صندلی سمت چپم!
معتمد همون یه قدم رو به عقب برداشت ُ نشست روی صندلیش و کیفش ُ محکم کوبید رو زمین
نمی دونم چرا یه دفه ابروهاش رفت تو هم ... یعنی به خاطر اینه که کنارم نیست تا بهش تقلب برسونم ؟ولی همچین امتحان مهمی هم
نبود که !
بی خیال فکر کردن شدم و خواستم دوباره خودمو با گوشیم سرگرم کنم که طاهری که مثل بچه های مودب از اول سر جاش نشسته بود
سرشو خم کرد طرف من و گفت :
خانم صادقی ، می تونم یه خواهشی ازتون داشته باشم ؟
دلم نمی خواست باهاش حتی حرف بزنم..ولی ناچارگفتم : امرتون؟
طاهری : گفتم اگه برنامه نویسی تون خوبه ،یه امداد بهم برسونید ..اخه نمی خوام همین اول کاری ضایع کنم .
نمی دونم چرا امروز همه از من درخواست امداد داشتن .. سعی کردم مودبانه ردش کنم که :
-نازگل
با شنیدن اسمم از دهن معتمد ،دهنم همین طور باز موند و چشای گشاد شدم خیره موند به معتمد اخمو !
دهنم رو بستم ُ خیلی جدی رو به طاهری گفتم :خیر بنده برنامه نویسی م خوب نیست و خیلی جدی تر رو کردم به معتمد :با
من کاری داشتید اقای ِ معتمد؟
آقای معتمد رو خیلی کشیده گفتم تا بفهمه اصلا دلم نمی خواد باهام صمیمی رفتار کنه و درست نیست منو با اسم کوچیک صدا کنه .
ولی از رو نرفت و همون طور اخمو گفت : یه لحظه بیا بیرون باهات کار دارم
آقای معتمد رو خیلی کشیده گفتم تا بفهمه اصلا دلم نمی خواد باهام صمیمی رفتار کنه و درست نیست منو با اسم کوچیک صدا کنه .
ولی از رو نرفت و همون طور اخمو گفت : یه لحظه بیا بیرون باهات کار دارم .
پوز خند ِ معنادار ِ طاهری رو اعصابم بود .. نمی خواست جلوی طاهری ، معتمد ضایع شه
عصبی بلند شدم به طرف در کلاس راه افتادم .. قدم های محکم معتمد رو پشت سرم حس می کردم.
به محض اینکه چند قدم از کلاس دور شدیم برگشتم و عصبانی زل زدم به معتمد
_ ببخشید اقای معتمد ، شما به چه حقی منو به اسم ِ کوچیک صدا می کنید ؟
_ توضیح میدم خانم صادقی!
خانم صادقی رو دقیقا مثل خودم کشیده گفت ،
خندم گرفت از لحن کشدارش که مثلا ادای منو در می اورد ..ولی باید جدی می بودم تا هوا برش نداره.
با نگاهم خواستم ادامه بده .. جدی و محکم گفت :طاهری ، پسر درستی نیست ، نمی خوام براتون دردسر درست بشه .
یه حسی ته ِ دلم رو قلقلک داد ..نگرانم بود ؟این پسر غریبه کی بود ؟!
نفس عمیقی کشیدم ، شاید باید یه جوری حالش رو می گرفتم تا با من صمیمی رفتار نکنه
یا بهش می گفتم تو و طاهری هیچ فرقی ندارین ...ولی همون حس شیرین ته ِ دلم باعث شد از دهنم بپره :خودم میدونم!!
لبخند گرمی زد و گفت :خوبه که میدونی نازگل خانم .. حالا بریم به تقلبمون برسیم!
دوباره که گفت نازگل .. حرصی نگاش کردم و برگشتم تو کلاس.
طاهری جاشو عوض کرده بود و حالا دقیقا روی صندلی من ،یعنی کنار مریم نشسته بود
بی توجه بهشون یه ردیف عقبتر نشستم که معتمد ِ پسرخاله هم کنارم نشست!
به ساعتم نگاه کردم .. استاد هم یه ربع تاخیر داشت .. هنوز چشمم به ساعت و فکرم درگیر تاخیر استاد بود که از در کلاس وارد شد.
بعد از حضور ، غیاب برگه سوالا که شامل چند تا سوال برنامه نویسی بود رو بین مون پخش کرد
با لذت شروع کردم به جواب دادن .. حین جواب دادن حواسم بود طوری برگه ام رو بگیرم که معتمد پسرخاله هم ببینه .
بعد از نیم ساعت مهلت امتحان تموم شد و برگه ها رو ازمون گرفت .
معتمد با لبخند گفت : امتحان خوبی بود ... شما هم خوب دادید ، نه؟
با تاسف سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم ..انگار نه انگار تموم نیم ساعت امتحان سرش رو برگه من بوده!!!
بعد از بیست دقیقه که استاد با برگه های امتحان و جوابا سرگرم بود،بالخره سرش رو بلند کرد و در حالا که برگه ها رو دوتا دوتا جدا کرده بود
گفت :خب بر اساس ِ سطح دانش تون نسبت به برنامه نویسی بهتون پروژه میدم که با هم تو کارگاه کامپیوتر انجام بدید.
گروه ِ اول :معتمد و صادقی
با تعجب به استاد خیره شدم که بی توجه به من بقیه گروه ها رو اعلام میکرد .
سرم رو برگردوندم طرف ِ معتمد که با لبخند نگام می کرد...قشنگ معلوم بود خوشحاله!
با همون لبخندش گفت:فکر کنم چون مثل هم نوشتیم ،هم گروه شدیم
چشمام از زور تعجب گرد شد : مثل ِ هم نوشتیم ؟؟؟با حرص ادامه دادم : اقای معتمد فشما دقیقا از روی برگه من نوشتید ؟؟؟
یعنی اینقدر وضعتون خرابه ؟
شما چه طوری دانشگاه قبول شدید؟
نیشش رو شل تر کرد :خب همه ی سوالای کنکور که برنامه نویسی نیست؟هست؟
با افتخار ادامه داد :
هر چی شما برنامه نویسی تون خوبه،بنده ادبیات و عربی م خوبه ...هر کمکی تو این زمینه خواستید ،بنده در خدمتتون هستم!!
خندم گرفت از این همه افتخاری که به خودش میکرد .. آخه ادبیات چی بود که کمکش باشه !!
در حالی که از ته دلم میخندیدم گفتم : آقای معتمد .. اخه ..
maryam
00خیلی عالی و آموزنده بود امیدوارم خانواده ها سختگیریهاشون رو در ازدواج دو تا جوان کمتر کنن تا جوانهامون کمتر اذیت بشن .. خدا قوت نویسنده عزیز موفق باشی عزیزم.
۲ ماه پیشحافظ
۲۸ ساله 00خیلی خوب بود لذت بردم
۲ ماه پیشفاطمه
۳۵ ساله 00به نظرمن رمان خیلی خیلی خوب واموزنده ای بود
۳ ماه پیش-***-
00عالی بود دلم خیلی واسه نازگل و امیر عباس سوخت کاش از لحظه های خوب پایان داستان بیشتر نوشته میشد ولی در کل دست نویسنده درد نکنه رمان واقعاً خوب و تاثیر گذاری بود
۴ ماه پیشزینب
00خوب بود
۵ ماه پیشAsramir
۱۴ ساله 00خیلی خیلی خوب هستش من این چند باره گوشیم رو عوض میکنم و هر بار هم این برنامه صب میکنم و هر بار مامانم بهم میگه نصب نکن ولی من دوست و ممنونم از***خوبم هستی که این برنامه رو بهم داد که برم داخلش
۵ ماه پیشآیسان
۱۸ ساله 00رمان خیلی خوب بودی
۷ ماه پیشاکرم
۳۴ ساله 00در یک کلام عالی و غم انگیز بود .
۹ ماه پیشهستی صمدی
۱۸ ساله 00عالی و دوست داشتنی ❤
۱۰ ماه پیشسپیده
۲۵ ساله 00عالی بود نویسنده جان دستت درد نکنه همیشه موفق باشی عزیزم
۱۰ ماه پیشزینب
۲۹ ساله 00رمان عالی بود واقعا ارزش خوندن داشت دست نویسنده درد نکنه
۱۰ ماه پیشناهید
۵۸ ساله 00جالب بود
۱ سال پیشزهرا
00واقعا عالی بود
۱ سال پیشعاطفه
۳۰ ساله 00رمان عالی بود
۱ سال پیش
فضه
۵۶ ساله 00باتشکر از نویسنده عزیز رمان بسیار خوبی بود واقعا لذت بردم خسته نباشی