رمان دیزالو به قلم آندرومدا
ماهورا زند گریمور مطرح سینما قربانی یک سوء ظن غلط ساختگی می شود... سناریوی تلخ و ناجوانمردانه ای که الوند رستگار، سوپراستار سینما برایش چیده...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۳۵ دقیقه
حال سمیرا و محمدی که تا دقایقی پیش التماسم می کردند تا حرفی بزنم، حالا نمی توانند دهانم را ببندند.
شاید ناله های بلند و ملتمسم اذیتشان می کند، ناراحتشان می کند، اصلا حالشان را به هم می زند ولی برای من مهم نیست. من می خواهم حرف بزنم...
سرم بار دیگر در آغوش محمد حبس می شود؛ همانطور عاشقانه... همانطور محتاطانه می بوسدم. سید محمد علوی فرزند حاج ناصر علوی صاحب شرکت صادرات فرش اسم و رسم دار پایتخت دارد عروس بی شرم و حیای خانواده اش را می بوسد... مرا... ماهورایی که از مادر شوهرش به خاطر چادر نپوشیدن سیلی خورد.
- "بسه ماهی بسه! بسه ول کن به درک!"
آخر سر دست روی دهانم می گذارد. لب روی چشم هایم. راه خروجی نیست... نه برای ناله ها، نه برای تیله های داغ و بی رنگ.
آینده چیست؟ پسرک یتیمی که در خیابان های کثیف تهران فریاد می زند:
- "روزنامه روزنامه... ماهورا زند گریمور مطرح سینمای کشور، بعد از سقوط از ساختمانی نیمه کاره در حومه شهر توسط نامزد الوند رستگار سوپر استار سینما، مثل ماهی برای یک کلام حرف زدن بال بال می زند! روزنامه روزنامه..."
کاش بر نمی گشتم به این دنیاى لعنتی... کاش...
* * *
*پرش زمانی: گذشته*
در را که بستم، صدای داد و فریاد مشاجره مامان و بابا کم شد و در سکوت راه پله آرامش گرفتم. ناخودآگاه نفسی عمیق کشیدم و آخیشی عاصی و خسته گفتم.
خم شدم و بند آل استار های لجنی را بستم و به راه افتادم.
در گرمای آدم کش مرداد پایتخت، یک ساعت و نیم مسیر پر ترافیک نیم ساعته را طی کردم و به فرمانیه رسیدم.
از تمام تنم آب می چکید. همین هم مانده بود در مواجهه با الوند رستگاری که روزی شصت-هفتاد بار به حمام می رفت بوی گند عرق بدهم.
نگاهم را از برج های سر به فلک کشیده و ماشین های عجیب و غریب به تک کلید آیفونی که روی دیوار بود سوق دادم.
سر و وضعم را کمی مرتب کردم و کلید را فشردم. در بزرگ برج باز شد و داخل رفتم.
با ورود به لابی، خنکای دل چسبی به وجودم سرازیر شد. با نگاهی طولانی به چندین مدل میز و مبل راحتی که با فضای قهوه ای-طلایی لابی ست شده بودند حواسم را معطوف آسانسورها کردم. نمی دانستم کدامشان مرا به خانه الوند می رساند. صدایی مرا از جا پراند:
- "بفرمایین!"
برگشتم و به مردی میانسال که بهش می خورد سرایدار و نگهبان برج باشد با لحن اربابانه ای گفتم:
- "سلام! واحد آقای رستگار!"
به یکی از آسانسور ها اشاره کرد:
- "آسانسور B."
با تشکری زیر لبی به سمت آسانسور رفتم و کلیدش را فشردم. خوشبختانه در حال حرکت به سمت پایین بود. وقتی رسید و درش باز شد با دیدن پانیذ، نامزد الوند جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم که می شناسمش. ولی انگار او مرا شناخت. چون از آسانسور خارج نشد!
بی خیال وارد شدم و به جای فشردن طبقه الوند، دکمه ۸ را فشردم. موبایلم را در دست گرفتم و به شخص خیالی زنگ زدم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم. بعد از چند ثانیه گفتم:
- "الو؟ درو وا کن اومدم!... چی؟... توی آسانسورم صدات قطع و وصل می شه ارغوان!"
وسط معرکه خنده ام گرفته بود. ارغوان؟ دیگر اسم نبود؟ کوکبی چیزی... اصلا ارغوان با کدام /ق/ نوشته می شود؟
نگاه پانیذ را روی خودم حس می کردم.
رو به ارغوان خیالی با پرخاش گفتم:
- "چی؟ نیستی؟ اسکل کردی؟... یه ربع-نیم ساعت دیگه؟ علاف گیر آوردی تو این گرما؟... اه! گم شو!"
و گوشی را پایین آوردم و روی صفحه سیاه را لمس کردم. معاشرت با بازیگرها، عجیب بهم ساخته بود که این طور بی پروا بازی می کردم!
پرسیدم:
- "همکف کدومه؟"
نگاهش رویم بود. به چشم هایم زل زد و با لبخند گفت:
"G!" -
دکمه را با عصبانیتی ساختگی فشردم. خنده آرامی کرد.
نگاهم میخ لب های تزریق شده و گونه های برجسته اش شد. حسرت پوست کشیده شده اش را خوردم و با خودم گفتم من فقط بینی ام را عمل کردم و این طور اهورا و بابا سر من غر زدند. پس این دختر چطور انقدر راحت...؟ بعد به ذهنم آمد که این دختر نامزد الوند رستگار است... سوپر استار سینمای ایران! توقع داری این طور نباشد؟
آسانسور طبقه هشتم ایستاد. گفتم:
- "شما کدوم طبقه پیاده می شید؟ الان میره پایین ها!"
دست پاچه گفت:
- "منم می رم پایین!"
با زیرکی گفتم:
- "آخه اون اول که اومد همکف شما پیاده نشدین!"
با خنده ای مسخره کیف آرایشش را از کیفش بیرون کشید. کیفش از پوست مار بود! رژ را از کیف کوچک بیرون آورد و گفت:
- "موندم که توی آسانسور تجدید آرایش کنم!"
آرام و زمزمه وار گفتم:
- "آهان!"
ماتیک سرخ را روی لب های برجسته اش کشید.
آسانسور در همکف ایستاد و پیاده شدیم. لب های تزریقی اش کش آمد و دندان های سفید و منظمش از پشت قرمزی رژ بیرون زد:
- "بای!"
بی جواب لبخند کمرنگی زدم و روی مبل های قهوه ای نشستم. پانید در حال خروج از ساختمان بود. سعی کردم با سرکشی مطمئن شوم که گورش را گم کرده!
سرایدار از آن طرف گفت:
- "آقای رستگار نبودن؟"
قلبم از دهانم بیرون زد. اصلا به روی خودم نیاوردم. آب دهانم را محکم قورت دادم.
صدای تق تق پاشنه کفش پانیذ متوقف شد. خودم را با موبایلم سرگرم کردم و از خدا و پیغمبر کمک خواستم. وای!
سرایدار عوضی باز پرسید:
- "ها خانم؟"
ها و مرگ! ها و مرض! فضول!
سرم را بالا آوردم. وقتی دیدم به من نگاه می کند تب کردم! گفتم:
مها
۳۶ ساله 00عالی بود
۱ ماه پیشزهرا مطور
۲۹ ساله 00خیلی خیلی خوشم آمد رومان قشنگی بود من دوسش داشتم امیدوارم رومان های مثل این بزار
۳ ماه پیشمریم
00رمان عالی بود واقعا لذت بردم خیلی قشنگ بود نقش محمد عالی بود دست نویسنده این رمان زیبا دردنکنه
۵ ماه پیشپارمیدا
۲۰ ساله 10نظری درموردش ندارم ولی نویسنده گل تو خلاصه به جای سناریو بنویس فیلمنامه مرسی بهتره از لغات خارجی،چه انگلیسی چه عربی و چه هر زبان دیگری استفاده نکنیم این بی هویتی و بی تمدنیه
۱۰ ماه پیشارام
۱۹ ساله 00می خوام تازه بخونم
۸ ماه پیشآنیتا
۱۷ ساله 10رمان خیلی قشنگی بود دست نویسنده درد نکنه جوری وقایع رو نوشته انگار داری باهاشون زندگی میکنی
۱۰ ماه پیشفریبا
۲۷ ساله 20عالییی بود کاش همه ی ما ی محمد داشتیم اینجوری دیگه دنیا گلستون میشد
۱ سال پیشصدف
۴۲ ساله 10ممنون از نویسنده عزیز قلم بسیار قوی دارید عزیزم واقعا لذت بردم از خوندن این رمان عالی بود
۱ سال پیشسهیلا ۲۶
00عالی بود
۱ سال پیشزیبا
۲۹ ساله 10عالییی دستتون درد نکنه نویسنده جان توف تو انسان هایی مثل الوند
۱ سال پیشنازیلا
10عالی بود و ارزش خوندن داره، ممنون از نویسنده عزیز
۱ سال پیشحدیثه ,
10عالی بود یکی از بهترین رمان های که خوندم
۱ سال پیشخودم
10خیلی قشنگ بود و کاملاواقعیت جامعه رو بیان کرد...فقط نمیدونم چرا لایک کم خورده🤔.نویسنده عزیز موفق باشین💓
۱ سال پیشنری
30زندگی به هممون یه محمد طلبکاره رمان قشنگی بود صبر و تلاش اعتماد عشق رو به ادم نشون میداد
۱ سال پیشمحیا
۲۶ ساله 20رمان خیلی قشنگی بود قلم نویسنده عالی بود.ممنون از نویسنده عزیز
۱ سال پیش
مریم
۲۴ ساله 20ی انسان ی آدم چقدر میتونه خوب باشه ؟ چقدر می تونه حامی باشه ،پشت باشه ، خیلی قشنگ بود خیلی زیاد ،پر از درس زندگی و تجربه های تلخ و شیرین