رمان شبگرد تنها به قلم رهگذرشب
بارن دختریه که تو یه خونواده مرفه بزرگ شده……وبنا به دلایلی باید با پسر عموش ازدواج کنه….
همه خوانواده موافق هستن یه شب که
در این باره باهاش حرف میزنه از خونه فرار میکنه...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۳۴ دقیقه
الی چپ چپ به بهناز نگاه کرد اما بهناز بی توجه به اون داشت اس ام اس بازي مي كرد
المیرا انقدر با این دهن به دهن نکن بدم میاد ازش از این به بعد تو جمع بود من نمیام .
خیلی خوب باران . این پسره ی عوضی چی می خواد از جونت هی نگات می کنه .
-کی؟ بهناز با سر اشاره ای به میز بغلی کردو گفت همون که لباس طوسی رنگی پوشیده و کلاه مشکی رو سرشه .
منظورش امین بود همونطور که رو دست سهند می زد سرش رو بالا گرفت و نگاهی بهم انداخت چشم های قهوه ای و گیراش رو بهم دوخت و چشمکی بهم زد سرم رو پایین انداختم و به طرف المیرا برگشتم که با حالت خاصی بهم نگاه می کرد حدس زدم می خواد یه تیکه بپرونه حرف رو عوض کردم .
-راستی المیرا پسر دوست بابام قراره بیاد ایران می خوان مهمونی بگیرن باید بگردم دنبال یه لباس توپ . آخه این سری قراره تکی برم خرید.
بهناز گوشیشو گذاشت رو میز و دستاشو رو میز قرار داد و گفت : ای بابا امان از دست مامان تو خوبه الان میذاره خودت بری خرید پشت چشمی نازک کردم براش و گفتم : تا دلت بخواد انقدر بهت توجه بشه.
صفحه ی موبایلش روشن شد گوشیشو از رو میز برداشت و گفت : پدر آدم که درمیاد از این همه توجه .گوشیشو در گوشش گذاشت و آرام شروع کرد به صحبت کردن المیرا نگاهی مشکوک بهش انداخت که الناز با شیطنت ابروهاشو بالا انداخت . بعد از چند دقیقه مکالمهش تموم شد
راستی المیرا میای باهام واسه خرید لباس ؟
آره بابا اتفاقا تولد اشکان هم نزدیکه - چه می دونم خودمم باید دنبال لباس باشم ببينم اين پسره پسره سپهره
-آره
-خوب ما هم دعوتيم
-چه خوب
بهناز گوشیشو رو میز گذاشت و گفت بچه ها باید برم .
کجا؟ حالا بودی. –نه دیگه طرف زنگ زده قرار گذاشته الان چند ماهه دارم نازشو می کشم .
-خاک بر سرت اون باید نازتو بکشه تو نازشو می کشی . میشناسیمش؟
-نه این رو ندیدی.
-کجا باهاش دوست شدی؟
-با مینا رفته بودیم کتابخونه این پسره هم اونجا بود .
-می خوای برسونمت ؟ -اگه برسونی خیلی خوبه . – رو رو برم تعارف کردم بابا .
-مگه من با تو تعارف دارم فقط بدو که دیر شد .
-ای بابا انقدر عجله نکن حالا چه بی برنامه .
. بهناز کولهشو از رو میز برداشت و نیشگونی از دستم گرفت ماست خوردی مگه تو بدو با بی حوصلگی صندلی رو کشیدم عقب سنگینی نگاهی رو روی صورتم حس کردم سرم رو به طرف میز کناری کج کردم امین با چشم های قهوه ای و نافذش بهم زل زده بود و نیشخندی روی لبش بود با بلند شدن من اون هم بلند شد قدم هامو سریع کردم و خودمو به المیرا رسوندم راستش یکم ازش می ترسیدم . با قدم های لرزان به دنبال المیرا راه افتادم جونم به لبم رسید تا رسیدم به در کافی شاپ از بس که تیکه و متلک شنیدم .
ساعت 6 بعدازظهر بود که بهناز رو رسوندیم و برگشتیم به سمت کافی شاپ اما میلی به رفتن اونجا نداشتم . میگم الی قرار بود امروز بیام تا یه کاری بکنی .
- می خوام یکم حال اشکان و اون پسر عموی عوضیت آرمینو بگیرم . با تعجب به سمتش برگشتم : چه جوری ؟ -امشب مهمونی دارن . تو چشماش برق خاصی بود . می خوای چی کار کنی ؟
-حالا بذار شب بشه بریم تا بهت بگم تازه بهناز هم میاد باهامون .
-اونکه رفت با رفیقش . – تا شب برمی گرده .
-صندلی ماشین رو خوابوندم و دستمو زیر سرم گذاشتم ببین الی من از این آرمین خوشم نمیاد جون من سر به سرش نذار اون خیلی کله خرابه نذار باهامون در بیفته که یه روز پشیمون بشیم.
-من کله خرابترم فکر کرده کیه من سگمم حسابش نمی کنم . آشغال هیزو . اما باران امشب شب خاطره انگیزیه من و بهناز دفعه ی دوممونه به خدا انقدر خوش می گذره تازه اون روز منو بهناز پیاده بودیم کلی دویدیم .
چشمامو رو هم گذاشتم و گفتم مگه می خوایم چی کار کنیم .
-خودت می فهمی !
-برو پارک شقایق من کافی شاپ نمیام.
باشه.
******************************
از شدت گرسنگی با لذت تمام به ساندویجم گاز می زدم بهناز با حرص به عقب برگشت و گفت : مگه قحطی زده ای بابا مال خودته آروم . نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم :من ناهار کم خوردم الانم زیادی حرف بزنی تو رو هم می خورم پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم :البته گوشتت تلخه نمی چسبه.
بهناز شالمو کشید جلو و گفت:حالا من گوش تلخم نه .
-بچه ها آروم یه وقت متوجه ما میشن شک می کننا!
با حرف الی منو بهناز به هم زبون درآوردیم و ساکت شدیم.
صدای آهنگ تند و بلندی که اومد توجهمون رو جلب کرد از همون باغی بود که چند متر دورتر ازش پارک کرده بودیم یه باغ تو بهترین منطقه پایتخت .
-میگم عجب صدای سرسام آوریه ما که اینجاییم داریم کر میشیم چه برسه به اونایی که تو هستن .
آره شروع شد مراسمشون بابا میگم المیرا ما مردیم بگو چه نقشه ای تو سرته چشمکی به بهناز زد و گفت : اینجا پارتیه آرمین و دوستاشن چند وقت یه بار اینجا مراسم می گیرن اما من تازه فهمیدم اشکان هم دی جیه اینجاست .
خوب.
می خوام حالی بگیرم ازشون که مهمونی از دماغشون دراد.
بابا الی با این پسرا درنیفت مخصوصا آرمین که کله خرابه .
برگشت به سمتم و گفت: من کله خرابترم .
بهناز گفت :اگه مثل سری قبل باشه من پایم الی تو چی باران با دلهره جواب دادم :باشه ته دلم اضطراب بود.
عقربه ها 10 شب رو نشون میدادن نزدیک یه ساعت بود که منتظر بودیم
المیرا با انگشت های کشیده و لاک زده اش روی فرمون ریتم گرفته بود و با ضربات پی در پیش رو اعصابم راه می رفت . خواستم چیزی بگم که گفت: فکر کنم الان همه اومدن .
تو اون زمان که اونجا ایستاده بودیم چندین ماشین مدل بالا اومدن وبا زدن دو بوق پی در پی در باغ براشون باز می شد فکر کنم رمزشون بود .
بابا الی حوصلهم سر رفت .
-زهرمار دندون رو جیگر بذار .
-بابا خوب جیگرم سوراخ شد به جنب دیگه من از این وضع احساس خوبی ندارم .
-خیلی خوب بابا فکر کنم وقتشه .
ماشین رو روشن کرد و به داخل یه کوچه پیچید معلوم بود که راه رو بلده مقابل یه تلفن همگانی ایستاد و شماره ای رو گرفت .
-سلام آقا خسته نباشی.
-سلام بفرمایید الی دستمال جلوی دهانه ی گوشی رو کمی جابه جا کرد و نگاهی به ما کرد و گفت: راستش آقا می خواستم خبر از یه پارتی بدم .
معلوم بود به پلیس زنگ زده.
-نه به جون مامانم دروغ چیه آقا بیا خودت ببین .
dina
۱۷ ساله 00وسط رمان پشیمون شدم ولی خعلی رمان قشنگه حتما تا اخر بخونید
۶ ماه پیشdiana
۱۵ ساله 00عالی بود ولی دلم برا پدرام میسوزه خیلی گناه داشت و دلم میخواد شروین ببینم اینطوری که تعریف کرد خیلی خوشگله😂😂😅😅
۱۰ ماه پیشمائده
12خیلی بدبود یسری شل و ول بی عرضه بودن منکه نصفه ول کردم خیلی رمان مخربی بود نخونید
۱ سال پیشسحر
۲۷ ساله 00بسیار زیبا بود عالیییی بود
۱ سال پیشگیلیلی تهنا
۰۰ ساله 20بنظرم رمان قشنگیه وهمه احساس هارو به خوبی بیان کرده همچنین رابطه هایی که بین دخترها و پسرها وجود داره! سوالم اینه رمان دیگه ننوشته نویسنده این رمان؟ ممنون میشم بگید♡
۱ سال پیشمنم
13به نظر من اصلا خوب نبود ارزش یه بار خوندنم نداشت
۲ سال پیشبه توچه
40خوب بود ولی آخرشو خیلی خلاصه وار نوشته بود
۲ سال پیشمهرناز
۱۴ ساله 31آخرش خوب تموم میشه
۲ سال پیشزینت
۲۵ ساله 10عالی بود
۲ سال پیشNamira
01نخونید اصن وقتتونو هدر ندید داستانش خیلی مسخرس اون خیانت دیده اون عاشق اون شده اون یکی برگشته اخرشم اصلا خوب تموم نشد ولی قلمش خوب بود نویسنده اگه رو رماناش کار کنه ب جاهای خوبی میرسه
۲ سال پیشبارانا
۱۴ ساله 20خیلی قشنگ بود درجه یک نویسنده دستت درد نکنه هرکی نخونع ضرر کرده
۲ سال پیشستایش
۲۱ ساله 00رمان خوبیه یانه
۲ سال پیشمریم
۱۵ ساله 260آرزو خانوم بچه بودن ب سن نیست ب شعور شخصیته ۲۴ سالته ولی انقد حقیری که من ۱۵ ساله خجالت میکشم چیزی بگم بت امید وارم امسال که نشد سال بعد درست شی :)
۳ سال پیشارزو
۲۴ ساله 432هنوز نخوندمش ولی همه نظرا بیشتر 15و13سالها دادن پس اونقدراهم جالب نیس رمانش
۳ سال پیشدلسا
۱۵ ساله 281ببخشید مگه فقط بالای 18سال آدم حساب میشن ما زیر 18سال هم ادمیم فقط دیر تر از شما بدنیا امدین. بی تربیت😐
۳ سال پیشMelissa
۱۵ ساله 70دقیقا من خودم 3 ساله رمان میخونم ربطی ندارع ب سن
۳ سال پیش
باقری
۱۹ ساله 00بنظرم زیاد جالب نبود کاش بهتر مینوشتی رمان رو