رمان زامبی های عروسکی
- به قلم شیلا سیلاوی
- ⏱️۴ ساعت و ۴۰ دقیقه
- 67.6K 👁
- 94 ❤️
- 82 💬
دختری، توی اسپانیا به امید فردایی روشن، به خواب میره محمدعلی هم مثل نرجس، اما توی ایران، با خستگی حاصل از کار، به خواب میره. اما هردو؛ وقتی از خواب بیدار میشن، چیزی جز یه خیابون، وسط بیابون، که هیچ آدمی هم اونجا نیست پیدا نمیکنن!!!
هنوز حرفی نزده بودم که بغضش شکست و به هق هق گفت. اشک منم لجوجانه از چشمام سر خورد:
_جونم....
با هزار زحمت گفتم:
_خوبی؟
باز گریه کرد. هق هق میکرد. نتونستم تحمل کنم .... سینم لرزید. گوشی از دستم سر خورد. بغض منم شکست. تلفن رو قطع کردم. میخواستم جلوی این گریه رو بگیرم اما .... نتونستم. با دست صورتمو پوشوندم و بدون صدا، گریه کردم.
مامانم بعد از من؛ به دلیل یائسگی زودرس، دیگه نتونست بچه دار شه. چون دلش دختر میخواست رفت دختر هفت ماهه ای رو از پرورشگاه گرفت. دختر ناز و دوست داشتنی. اولش حسودی میکردم. هفت سالم بود و فکر میکردم این بچه میخواد جای منو بگیره. اما هرچقدر بزرگتر شدم، وابستگیم به اون دختر بیشتر و بیشتر شد. دست مشت شدمو با عصبانیت به فرمون زدم و حرکت کردم. لعنت فرستادم کسایی رو که؛ دست به دست هم دادن تا زندگی ما این بشه. لعنت به همشون.
"نرجس"
از خواب بیدار شدم اما؛ هنوز چشمامو بسته بودم. میدونستم زود بیدار شدم .... چون هنوز ساعت گوشیم زنگ نخورده بود. پس با خیال راحت به خوابم ادامه دادم .... چشمام واسه خواب جدید گرم شده بود. آخ که صبح چقدر میچسبه بعد از بیدار شدن باز بخوابی. شده واسه پنج دقیقه .... یه صدای خیلی بلند و وحشتناکی از ب*غ*ل گوشم رد شد. جیغ بلندی کشیدم و از جام پریدم .... یه ماشین بود که رد شده بود و جلوتر از من ایستاد. اینجا کجاست؟ من چرا وسط خیابونم؟ خدایا خوابم؟ من کجام؟
کسی از ماشین پیاده نشد. بلند شدم و رفتم نزدیک ماشین. اما؛ کسی توش نبود. به اطرافم نگاه کردم اما هیچکس نبود .... آخه مگه میشه؟ این ماشین داشت حرکت میکرد .... قلبم تند تند میزد. ترسیده بودم. مثل بچه ای که مامامنشو گم کرده و توی شلوغی، دنبالش میگرده.
ولی الان؛ اینجا هیپکس نبود. داد زدم:
_کسی اینجا نیست؟
کسی جواب نداد. خدایا من تحمل ندارم .... چرا بیدار نمیشم؟ ....اینجا کجاست اخه؟...یه خیابون خلوت که سمت چپ و راستش بیابونه....
رفتم سمت چپ. به انتهای بیابون نگاه کردم. آخر بیابون، دیوار بلندی بود که به خوبی دیده میشد. وای اینجا کجاست؟
رفتم سمت راست ... اینور هم اون دیوار بلند هست. پس بن بسته .... جلوتر رفتم .... با دیدن یه مرد که اونجا مرده بود جیغ کشیدم....
با صدای جیغ من اون پسر از جا پرید و گفت چی شده؟ هوف پس نمرده. گیج و منگ نگام میکرد.
این چرا رکابی و شلوارک خونگی تنشه؟ یه نگاهی به لباسای خودم انداختم. همون لباس خواب دیشب. وای چقدر زشت .... اما الان وقت خجالت کشیدن نیست ..... به پسر نگاه کردم هنوز منگه.
_آقا اینجا کجاست؟
پسر نگام کرد و با عصبانیت گفت:
_من اینو باید از شما بپرسم. اینجا کجاست؟
با تعجب نگاهش کردم:
_یعنی چی از من بپرسید؟ من تو خونم بودم بیدار شدم دیدم اینجام.
_منم بیدار شدم دیدم اینجام .... منم تو خونه بودم.
بلند شد و گفت:
_اصلا چرا کسی جز من و تو اینجا نیست؟
_اولا تو نه شما .... وایسید ببینم ما داریم با هم فارسی صحبت میکنیم شما ایرانی هستید؟
_شما دیونه اید؟ پس کجایی باشم؟
_چرا مسخره میکنید آقا؟ خب بین این همه آدم؛ وقتی هموطن خودمو پیدا میکنم خوشحال میشم.
متعجب گفت:
_مگه اینجا جز ما کسی هست؟
_اینجا رو نمیگم آقا. قبل بیدار شدن و میگم.
_متوجه نمیشم
اعصابمو داشت بهم میریخت:
_من مادرید زندگی میکنم؟ اسپانیا.
پسره حالت مسخره ای گرفت و گفت:
_منم آفریقا زندگی میکنم
و زد زیر خنده. متعجب شدم و گفتم:
_مگه شما کجا زندگی میکنید؟
_ایران...
_من واقعا اسپانیا زندگی میکنم.
مکث کردم:
_اصلا چرا ما داریم بحث میکنیم؟ اینجا کجاست که من از مادرید و شما از ایران اومدید و پرنده هم پر نمیزنه؟
جوابمو نداد .... بدون توجه بهش راهمو کج کردم و رفتم. اومد دنبالم گفت :
_کجا؟
همینجور که راه میرفتم و اون دنبالم میومد گفتم:
_من مثل شما بیکار نیستم آقا. من امروز سالن آرایشگریم افتتاح میشه. باید برم. باید اونجا باشم.
جلو راهمو سد کرد و با قیافه حق به جانب گفت:
_فکر کردید من بیکارم؟ نه خانم محترم. توی اسطبل منتظر من هستن. یکی از اسبا حالش خیلی بده.
_اسطبل؟ اسب؟
_بله اسب.
با صدای آرومتری گفت:
_من دامپزشکم....
پق کردم زدم زیر خنده .... خدایا این دیونه چی میگه؟ عصبی شد:
_ببخشید به چی میخندی؟
همینجور که میخندیدم گفتم:
_آخه تو دکتری؟ آخه تو چیت به دامپزشک؟
و به سر و وضعش اشاره کردم. گفت:
_خانم من واقعا دامپزشکم.
_بیخیال الان وقت این حرفا نیست .... حالا باید چیکار کنیم؟
درسا
20جالب ترین و ترسناک ترین رمانی ک داخل این برنامه خوندین چی بوده؟؟؟
۲ سال پیشستایش
00ملورین و قیام مردگان
۳ ماه پیش۰۰۰۰....
00رمان ژانر ترسناک ندارع ولی ایده ی جالبی داره و نو واقعا قشنگ بود
۳ ماه پیشستایش
00به نظر من فوق العاده بود
۳ ماه پیشسجاد توحیدی
00مسخره اصلا ترسناک نیست
۶ ماه پیشحسینا
10خیلی رمان عجیب اصلا هم ترسناک نبود بیشتر عاشقانه بود تا ارسناک😂😂 و اینکه خوب بود خوب
۶ ماه پیشآلما
10من اینو چندسال پبش خوندم خیلی دوست داشتمم
۶ ماه پیشNajme
20وای خیلی رمان خوبیه ایده ش اصلا تکراری نبود از این خیلی خوشم اومد دم نویسنده گرم و به نویسندگی رمانای بیشتر تشویقش میکنم من ک از این رمان ب شدتتت خوشم اومد تاحالا مثلش ندیدم و نخوندم جدی میگم😍
۸ ماه پیشرها
20الان این منه بدبختم که ساعت سه شبه واز ترس تکونم نمیخورم یکی بگه مگه مرز داری این وقت شب رمان ترسناک میخونی ولی دستت طلا خوب بود
۱۰ ماه پیش*.....*
10بد نبود دوسش داشتم ولی اگه یک کوچولو بیشتر روش کار شه خیلی بهتر میشه ممنون از نویسنده
۱ سال پیشغزل
00عالی بود ممنون از نویسنده
۱ سال پیشZeynab
60یکی از بهترین رمانایی بود ک خوندم🥲
۳ سال پیشبخونم یانه؟
160بخونمش؟ اگه میگین بخونمش روی👍🏻کلیک کنین و اگه میگین نخونمش روی👎🏻
۲ سال پیشزینب
40عالی بود
۲ سال پیشماریا
30قشنگه دوسش داشتم
۲ سال پیشسحر
22آقا چرا اینجوری شده رمانایی ترسناک بیشتر عاشقانه شده تااین ترسناک باسه
۲ سال پیش
پرنیا
00عالی بود، دست نویسنده درد نکنه😍😍😍✨