رمان خاکستر به قلم ناشناس
داستان زندگی پسری است که با خواب هایی که می بیند مرحله ی تازه ای از زندگیراش برایش به نمایش گذاشته می شود. واقعیتی هرچند ترسناک و خوف آور برایش مشخص میشود که هرگز نمیتواند تحت هیچ شرایطی از آن بگریزد… در این رمان فقط اسامی تغییر کرده است… لحظاتی که می خوانید… صحنه ها حقیقت است!! آن ها حضور دارند و زمانی که آن ها را فرا میخوانید باید بترسید از عواقب آن..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۴۰ دقیقه
اونی که تنهات می زاره
هنوز دوسِت داره تورو…
آخ مرتضی حرف دلم رو گفتی. من واسه ی همهی اینها زیادیام. (البته ما عشقولانه نیستیم!) اصلا نفهمیدم چطوری خوابم برد. صبح با صدای نحس ساعت از خواب بیدار شدم. تند تند لباسهامو پوشیدم. موهام رو با کلیپس جمع کردم و فرق کج زدم. از اتاقم بیرون زدم. مامی صبحونه رو آماده کرده بود؛ ولی من مثلا باهاشون قهر بودم. چرا؟ چون همه سر قضیه ی ساسی یه جوری شده بودن… اسان رو می گم! هوا یه کم سرد بود. برگشتم تو اتاق و پالتو و کیفم و برداشتم و از خونه بیرون زدم. پونه هنوز نیومده بود و منم تو خیابون قدم میزدم. فکرایی تو سرم بود ولی هنوز بین عملی شدن یا نشدنش شک داشتم. گوشیم رو برداشتم و به پونه زنگ زدم.
-الو؟ ترنم؟
-پونی! کدوم گوریای؟
-مرض. حرف زدنت هم مثل خودته… به تو سلام یاد ندادن؟
-گیرم که علیک. الان وقت آموزش ادب نیست پونی. کمکم میکنی؟
-در چه مورد؟
-میخوام خونه بخرم.
-چی؟ خونه رو که عروس نمی خره.
-چی میگی تو؟ عروس دیگه کدوم خریه؟
-پس چی میگی؟
-میخوام مستقل شم.
دقیقا صدای ترمز ماشین پونه به گوشم خورد. خدایا! نمیدونم چه حکمتیه! هر فکر بکری که به ذهنم میرسه همه در مقابلش جبهه میگیرن.
-خب… ترنم خانم داشتین تعریف میکردید که می خواید مستقل شید. اونوقت شما میدونی اگه بابات بفهمه چیکارت می کنه؟
-آره میدونم؛ ولی راضیش میکنم. نظرت؟
-والا من تو کارهای تو موندم چه برسه به خانوادت. بذار میام باهم صحبت میکنیم.
-نه پونی. امروز دانشگاه نمیام. نیا دنبالم. فقط می خواستم یه بنگاه بهم معرفی کنی که برم خونه ببینم.
-چیزی که زیاده بنگاه.
-میدونم؛ ولی می خوام قابل اعتماد باشه.
-آدرس یه بنگاهی رو برات مسیج میکنم؛ ولی باز هم خوب فکرات رو بکن. تو یه دختر تنهایی… نباید خودت رو تنهاتر کنی.
-نگرانم نباش. منو تنهایی خیلی وقته رفیقیم. فعلا.
-خداحافظ…
با تموم شدن حرف من و پونه نفس عمیقی کشیدم. دیگه حالا که با پونه حرف زدم باید حرفم رو عملی میکردم. بعد چند لحظه آدرس بنگاه به دستم رسید و رفتم همونجایی که پونه بهم گفت.
***
-سلام آقا. خوب هستید؟ شما رو خانم همتی معرفی کردن… من دنبال یه خونه میگردم.
-بله. خیلی خوش اومدید. اکبر آقا دوتا چایی بیارید.
-زحمت نکشید؛ مزاحم نمیشم.
-نه خانم. این چه حرفیه؟ من با همسر خانم همتی دوست صمیمی هستم. میتونم بهتون کمک کنم، می خواین بخرید یا رهن میکنید؟
-خب اگه بشه میخوام بخرم!
-اتفاقا جای خوبی اومدی! برات یه خونه مناسب دارم. مال خودمه. سه خوابهست. بزرگه، قیمتشم خوبه. چهارصد تا میخوره؛ البته قابل تو رو نداره. می خوای تنها زندگی کنی؟
«به تو چه مرتیکه الدنگ عوضی؟! خونهت باشه واسه ی خودت. قیمت خون بابات میفروشیش…»
-میشه یکی دیگه معرفی کنید؟ من سه خوابه نمیخوام. لازم نیست زیاد بزرگ باشه. اون بالاها هم نمیخوام، آخه من پولم زیاد نیست. در ضمن اپارتمان باشه بهتره…
-اینکه قیمتش مناسبه؟! اوم… یه خونه ای هست که قیمتش به جیبتون میخوره. اتفاقا به خونه ی دوستتون نزدیکه، اگه میخوای ببینیش بیا با هم بریم.
از لحن صحبت بنگاهیِ بدم اومد.
–حالا فکرامو میکنم و بهتون خبر میدم. خداحافظ.
-تشریف داشتین…
با عصبانیت از اونجا زدم بیرون. الهی پونه گور بگور بشه با این کسی که معرفی کرد. داشتم به خونه برمیگشتم که به گوشیم اس ام اس اومد. ناشناس بود.
-سلام خانومی…
-شما؟
-یه دوست.
-مثل بچه آدمیزاد خودتو معرفی کن؛ بعد بگو دردت چیه!
-از یه خانم دکتر بعیده اینطوری حرف بزنه. از جای دیگه عصبی هستی سر من خالی نکن. منم دیگه، نشناختی؟
-تو نیم منم نیستی! شمارهمو کی بهت داده؟ منو از کجا میشناسی؟ اصلا تو کی هستی؟
دیگه هیچ اس ام اسی برام نیومد. چند بار باهاش تماس گرفتم، اما خاموش بود و منم یه علامت سوال بزرگ تو سرم بود… خواستم برم خونه اما پشیمون شدم. یه تاکسی گرفتم و رفتم دانشگاه… از محوطه ی دانشکده رد شدم و وارد کلاسمون شدم. اون روز قرار بود بهترین ها رو از کلاس انتخاب کنن.
وقتی در و باز کردم همهی بچهها تو کلاس بودن. استاد اخوان هم بود.
-سلام استاد!
-سلام خانم سپهری. چقدر دیر اومدید!
-معذرت میخوام استاد. کار داشتم. نتونستم که زودتر سر کلاس حاضر شم.
-من هم اجازه نمیدم وارد کلاس شید…
-آخه چرا استاد؟
-شما دیگه چرا خانم سپهری؟ قانون درس من اینه. بفرمایید بیرون وقت منو هم نگیرید. بیشتر از این پافشاری نکردم. مرتیکه عوضی فکر کرده کیه؟!
آبروم جلوی بچهها رفت؛ ولی همون موقع امیر یه پوزخندی زد. منم از کلاس زدم بیرون و رفتم تو کافی شاپ نشستم و یه قهوه سفارش دادم. منتظر پونی موندم تا بیاد وقتی کلاسشون تموم شد، تقریبا ساعت سه بود و پونه با سامان اومد. سامان نامزد پونهست و اونم پزشکی میخونه. اونا با هم تو دانشگاه آشنا شدن؛ ولی بابام با بابای سامان تو بیمارستان همکاره.
پونه: دیدی؟ اگه با من اومده بودی دانشگاه از درس عقب نمیموندی.
-عیب نداره. تو به من جزوه میدی…
مژگان و دیدم که داشت به امیر نگاه میکرد؛ البته نگاهاش پنهانی بود و کسی نمیفهمید؛ اما اون دوست قدیمی منه. من اونو میشناسم، قبلا خیلی آدم شادی بود؛ ولی الان که میاد دانشگاه روحیهشو از دست داده؛ چون تو دلش عشق امیر رو راه داده… امیر به بهانهی حرف زدن با سامان پیش ما اومد.
-سامان میشه به من جزوههای دیروز رو بدی؟ آخه دیروز تاخیر داشتم… (با خنده به من نگاه کرد و حرفشو خورد.)
-آقای فروزان؟ شما مثل اینکه صبحونه نخوردید! چون مغزتون درست کار نمیکنه! دیروز استاد نیومدن و کلاس تشکیل نشد…
Neda
00حالم از این رمان بهم خورد چرا انقد مزخرف اخه ؟بعد همچین رمانی چرا باید تو رمان های ترسناک باشه حتی خلاصه رمان با خود رمان فرق داشت واقعا متاسفم!! نخونید زیادی چرته+
۱۱ ماه پیشمهسا
۲۱ ساله 00یعنی من خلاصه داستانو خوندم فکر کردم چقدر جالب باشه یعنی هیچ ربطی با خلاصش نداشت بیشتر اینکه عصبی بشم خندم گرفته خدا نویسندش را شفاه دهد🤣🤣🤣🤣🤣
۱ سال پیشنیکا
۱۷ ساله 00مزخرف هر خ*ری اومد نویسنده شد چندش:///
۱ سال پیشم،بهار
۶۳ ساله 00داستان اصلا ترسناک نبود ودر تقسیم بندی موضوعی اشتباه ارزیابی ترسناک شده بود ضمناذخلاصه ومقدار وداستان اصلا ربطی به این داستان ومتنوع نداشت فکر کنم مربوط به یک داستان دیگه بود
۱ سال پیشسارا
۳۱ ساله 00بدک نبود ولی از ترنم خوشم نمیاد زیادی از خودش تعریف میکرد همچین شخصیتهایی رو دوست ندارم
۱ سال پیش?
10این الان کجاش ترسناک بود 🤔
۲ سال پیشRahil
۱۶ ساله 30میشه منو راهنمایی کنین که دقیقا چه ربطی به خلاصه داستان داشت؟😐
۲ سال پیش
00چرا انقد چرت؟ چرا چرا
۳ سال پیشKM
10من الان چی بگم😐دقیقا قسمت ترسناک داستان کجاست دوستان همرا😑
۳ سال پیشبیخی
۱۴ ساله 40چه ربطی به خلاصه رمان داره
۳ سال پیش♠︎♣︎★
۱۳ ساله 40هیچ ربطی به خلاصه داستان نداشت....😑😑😑😑😑😑😑😑
۳ سال پیشbaroon
50چرا اینطوری بود اصلا ربطی ب خلاصه داستان نداشت😐
۴ سال پیش§
101اصلا ترسناک نبود و ربطی به خلاصه ای که گذاشتین نداشت
۴ سال پیش?
00رمان هایی که شخصیت اصلیشون پسره زیاد بزارین خسته شدم از لوس بازی های دخترا
۴ سال پیش
دیانا
۱۵ ساله 00از نظر من رمان خوبی بودفقط خلاصش بد بود ربطی نداشت و رمانی خوب و باحالی بود