رمان پرنسس لجباز من به قلم شبنم نقش بندی
برآنچه گذشت
آنچه شکست
آنچه نشد
آنچه ریخت
حسرت نخور
زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد ....
عشق اگر بی درد بود زیبا نمیشد
عشق منطق و زبان و همشهری و ... نمی شناسد
اری اینگونه باید عشق را پذیرفت
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۳۴ دقیقه
ملکه زیبایی و دخترک که برخلاف بقیه لباس سفید دنباله داری با کمربند قرمز پوشیده بود مشغول صحبت بودند. به صورت سفید و بی روح پسر خیره شدم. لرزش دستش بیشتر شده بود و گوشه ی پلکش به طور ناخودآگاه بالا و پائین می شد. چیزی از لابه لای لبهایش زمزمه وار بیرون آمد امّا قبل از آنکه توانایی نگه داشتن گیلاس را داشته باشد، گیلاس محتوی نوشیدنی از دستش رها شد و روی گیلاس درون سینی واژگون شد. در کسری از ثانیه سینی کج شد و محتویات درون سینی روی دنباله لباس سفید دخترک ریخت.
هر دو برگشتند و دخترک با خشم و دردمندی به صورت استخوانی پسر خیره شد. نمی دانم در آن لحظه چه چیزی در حفره سیاه چشمان پسر دیدم. در نگاه کوتاهی که بین چشمهایمان رد و بدل شد التماس نبود امّا دیدم در عمق چشمهایش چیزی شبیه خواهش یا احتیاج دستش را به سمتم دراز کرده بود. یک قدم جلو رفتم. صدای ظریف دخترک پر از خشم بود.
ـ سامان واقعاً که بی عرضه ای ببین چه بلایی سر لباسم آوردی!
نگاه گیج پسر روی لباس سفید ثابت ماند.
ـ متأسفم خانم تقصیر من بود!
سه جفت چشم روی صورتم ثابت ماندند.
ـ واقعاً که دختر دست و پا چلفتی هستی!
به صورت خشمگین ملکه زیبایی نگاهی انداختم. شراره غضب از چشمان زیبایش به صورتم پاشید. چرخید و در حالیکه با لبخند مصنوعی بازوی دخترک را گرفته بود گفت: نگران نباش هستی جون بیا بریم بالا لباست رو عوض کن. نگاه عصبی دخترک روی صورتم ثابت شد.
ـ دختره ی احمق می دونی این لباس ابریشم رو که از پاریس گرفتم چقدر قیمت داره؟
آرام زیر لب زمزمه کردم.
ـ معذرت می خوام خانم!
ملکه زیبایی در حالیکه سر تکان می داد نیم نگاهی به لباس انداخت و گفت: نگران نبـاش هستی جان من حتـماً با مدیر تشریفـات صحبت می-کنم و خسارت این بی توجهی رو می گیرم.
هستی پوزخند تلخی زد.
ـ خسارت؟! آخه این بدبختا چی دارن؟ خسارت لازم نیست فقط همین که توبیخ بشه و دیگه از این دست و پا چلفتی بازی ها جایی در نیاره کافیه. دختره ی بی دست و پا تو که عرضه گارسونی نداری برای چی اینکار رو می-کنی؟
بغض داشت خفه ام می کرد. دلم می خواست سینی را با تمام قدرت روی زمیـن بکـوبم و در جـواب تحـقیرهـایی که شنـیدم هر چـه که می توانستم بگویم. امّا سکوت کردم. دلم نمی خواست مشکلی به وجود بیاورم. امشب به جای کسی آمده بودم و ضمانت آقای محسنی را پای آن برگه لعنتی نوشته بودم. نباید می گذاشتم دردسری ایجاد شود.
به زحمت خم شدم و تکه های شکسته گیلاس را داخل سینی گذاشـتم. قلبـم فشـرده شده بود و شـانه هایم از درد و اندوه سنگینی می-کرد. با قدمهای تند از سالن خارج شدم و به سمت ساختمان پشتی رفتم.
فصل دوم
فرهاد
نشستم روی زمین و زل زدم به سنگ سفید که پر شده بود از گلبرگ-های سرخ رز. با حوصله غنچه های مریم را کندم و دور اسمش با غنچه های سفید قلب درست کردم. در ظهر داغ شهریور سایه ی درخت بید قشنگ افتاده بود روی سنگ قبرش.
به رفت وآمد تک وتوک آدمها خیره شدم. چند پیرزن از در امام زاده بیرون آمدند و با پدرم احوالپرسی کردند. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را از قامت خم شده اش کشیدم روی سنگ سفید. آرام با خودم زمزمه کردم.
ـ اگر بودی الآن شاید ما هم مثل یکی از این آدمها فقط برای زیارت اینجا می آمدیم.
پوزخندی زدم.
ـ دیگه این پیرزنها به بابا سلام نمی کردن. اونوقت خادم امام زاده یک نفر دیگه بود. شاید یک پیرمرد دیگر!
خنده ام گرفت، بغضم هم گرفته بود. پدرم پیر نبود شاید چند سالی بیشتر از پنجاه داشت، امّا خمیده و شکسته شده بود و مثل پیرمردها راه می رفت.
زانوانم را بغل کردم و با نوک انگشتانم گلبرگ ها را جابه جا کردم. نسیم خنکی وزید و بوی گلاب پیچید در هوا. از دور برایم دست تکان داد. یک ساعتی می شد اینجا چمباتمه زده بودم و داشتم با مادرم حرف می زدم. خیلی وقت بود که نیامده بودم آخرین بار این درخت بید آنقدر شاخ و برگ نداشت که سایه اش زمین را بپوشاند.
زل زدم به پدرم. داشت کفش های کنار در ورودی امام زاده را مرتب می-کرد. در آن هوای دم دار شهریور روی بلوز قهوه ای رنگ و رو رفته اش جلیقه هم پوشیده بود. چقدر همه چیزش حتی لباس پوشیدن اش با آن سالها فرق کرده بود.
سرم را به زانوهایم تکیه دادم. سعی کردم یادم بیاید در آن سالها که مادرم زنده بود چطور لباس می پوشید.
خاطراتم از آن روزها خیلی کمرنگ شده بودند. فقط مادرم را همیشه پررنگ به خاطر می آوردم. در این چهـارده پانزده سـال که از فوت اش می-گذشت سعی کرده بودم خاطرات پدرم را فراموش کنم. می خواستم به زور به خودم بقبولانم که برایم مهم نیست. همان طور که من برایش مهم نبودم. اما او آنقدر عاشق مادر بود که بعد از رفتن اش فراموش کرد تنها یادگار عشق اش را تنها گذاشته. سوگوار شد. سوگواری که بعد از پانزده سال همچنان ادامه داشت بی خیال من و زندگی و کارش شد و بی تاب برای نزدیک ماندن به عشقش، شد خادم امام زاده ای که مادرم رو در حیاط آنجا به خاک سپرده بود.
نمی دانم اگر عمویم در زندگیمان وجود نداشت تکلیف من که یک پسر چهارده ساله بودم چه می شد؟ عمویم بود که با وجود داشتن همسر و فرزند مرا به خانه برد و چون فرزندش بزرگ کرد. فرهاد بزرگ شد هر چند پر و بالش شکسته و داغان بود.
ـ فرهاد.... فرهاد...
بعد از سه سال، خودم هم به این اسم عادت کردم. در بهترین مدرسه ها درس خواندم. تمام تلاشم را کردم که خوب باشم. برای آدمهای خوبی که در زندگی شان با من در نهایت عشق و انسانیت رفتار کردند.
پانزده سال گذشت. من از مرز سی سالگی گذشتم امّا پدرم همچنان سوگوار ماند. گاهی با خودم فکر می کردم. ای کاش در همان سالها کسی به او کمک می کرد و از سیاهچاله ی غم و اندوهی که خودش ساخته بود بیرون می کشیدش امّا آن مرد هیچ نمی خواست جز نزدیکی به عشق اش، عشق از دست رفته اش.
شب و روز با مادرم حرف می زد. مثل وقتهایی که زنده بود. فقط من از زندگیش محو شده بودم. آخرین بار سه سال قبل بود که دیدمش قبل از اینکه به سیستان و بلوچستان بروم یک روز سرد زمستان آمده بودم دیدنش. کنار سنگ قبر مادرم با سماور و آتش کوچکی که درست کرده بود نشسته بود. چه می توانستم بگویم. برای اولین بار بعد از این همه سال دلم برایش سوخت.
بعد از مدتها بغلش کردم و گفتم برای کار به شهر دوری می روم و ممکن است تا مدت زیادی نتوانم ببینمش. هیچ نگفت فقط سر تکان داد. امّا در انتهای سکوتِ چشمانش برای اولین بار چیزی دیدم، شبیه دلتنگی و ترس. انگار تازه فهمیده بود که وجود دارم. ترس از دست دادن من ته چشمانش بود. حالا که بعد از سه سال برگشته بود، باید می رفتم. نه فقط بخاطر خودم. به خاطر کارم به خاطر عمو... و برای دوری از آن خانه.
نازنین بزرگ شده بود و هر چند از بچگی برایش نقش برادر بزرگتر را بازی کرده بودم امّا جدیداً از نگاهها و رفتارش حس دیگری داشتم. نازنین برایم همان دخترک کوچک چند سال پیش بود که همیشه زن عمو موهایش را دو گوشی می بست و روی ایوان با کاسه بشقاب ها خاله بازی می کرد.
امّا می فهمیدم که دیگر رنگ نگاههایش تغییر کرده و من که خودم و زندگی و پیشرفت هایم را مدیون خانواده عمو می دانستم، نمی خواستم از اعتمادشان سوءاستفاده کنم. علاقه ی من به نازنین در حد علاقه ی خواهر و برادر بود. خیلی جاها هوایش را داشتم و پشت اش بودم امّا هیچ حس دیگری که قلبم را بلرزاند نداشتم و دلم نمی خواست داشته باشم.
وقتی عمو از آن کار در سیستان گفت و اینکه دنبال فرد مناسبی می-گردند هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد که من یکی از گزینه ها باشم. امّا با تلاش و اصرار زیاد قانع اش کردم که می توانم از پس این کار بربیایم. چه کسی بهتر از من می توانست دوام بیاورد، من بی هیچ وابستگی و تعلقی سه سال دوام آوردم. سه سال زندگی در سیستان، گرما و خاک از من آدم دیگری ساخت. تجربه هایی که در این سه سال پیدا کرده بودم آب دیده ام کرده بودند. هم سفره شدن با قاچاق چی ها و فروشنده های بزرگ مواد، دیدن صحنه های به گلوله بستن آدمها و جان دادن افراد بیگناه، قتل، فرار و رد و بدل کردن محموله های بزرگ مواد روحم را سخت سنگین کرده بود.
انگار دیگر قلبی در سینه ام وجود نداشت که بتپد. با اینکه این اواخر خیلی برایم سخت شـده بود امّا بخـاطر موفق شـدن کارم باید ادامـه می-دادم. به هدفم خیلی نزدیک شده بودم و نباید وا می دادم.
ـ امیر جان بابا! برات ناهار حاضر کردم.
سرم را بلند کردم خورشید چشمم را می زد. دستهایم را سایبان کردم و به صورتش چشم دوختم. دوباره همان معجون تلخ ترحم و عشق و نفرت و دلتنگی وجودم را پر کرد. نگاهی به ساعتم انداختم. چند ساعتی تا شروع مهمانی وقت داشتم. دلم نیامد دلش را بشکنم. نمی دانم چه جادویی داشت حضور مادرم که اینطور دل رحم ام می کرد. شاید همان جادو بود که حتی بعد از مرگش نمی گذاشت پدرم از او جدا شود.
آرام زمزمه کردم: باشه الآن میام.
رفت و من زل زدم به نوشته های روی سنگ.... همسری مهربان و مادری فداکار.... مادرم.... مادرم بود که پشت این سنگ سرد و سفید خوابیده بود.
وقتی به زحمت بلند شدم عضلاتم در اثر نشستن طولانی مدت خشک شده بودند. کش و قوسی به بدنم دادم و به سمت خانه ی کوچک پشت ساختمان امام زاده رفتم.
آخرین دانه ی بیضی شکل لوبیا را تنها در بشقابم رها کردم و با قاشق بازیش دادم. نیم نگاهی به ته ریش سفید پدرم انداختم. زل زده بود به بشقابم.
ـ بابا نمی خوای برگردی خونه ی خودت زندگی کنی؟!
سکوت کرد، ادامه دادم.
ـ اون خونه دو طبقه به اون بزرگی سالهاست که خالی مونده، چند روز قبل که رفتم دیدم یکی از شیشه های بزرگ هال شکسته.
پدر سرش را آرام بالا آورد و نگاه دردمندش را به صورتم دوخت.
ـ اونجا دووم نمیارم، تموم در و دیوارهاش پر از خاطره ی مادرته.....
با حرص قاشق را در بشقاب خالی پرت کردم.
ـ بس کن دیگه بابا تا کی می خوای ادامه بدی؟
بلند شد و به سمت سینک ظرفشویی که کنار اتاق بود رفت. از پشت سر می دیدم که شانه هایش می لرزند. پشیمان شدم. دلم نمی خواست برنجد. امّا قلبم پُر بود از حرفهای ناگفته و فریادهای در گلو خفه شده. از پای سفره بلند شدم.
ـ حداقل گاهی یه سری بزن به خونه ات.
سعی کردم لحن کلامم آرام باشد. صدای زمزمه ی آرامش را شنیدم.
ـ خونه ی من اینجاست.
نفسم را با حرص بیرون دادم و به سمت در رفتم.
ـ صبر کن برات چای دم کردم.
نفس عمیقی کشیدم. قلب زخم خورده ام در کشاکش سختی دست و پا می زد. تنها همین مرد از تمام دنیا دارایی من بود. مردی که در بهترین سالهای جوانی و نوجوانی ام برایم پدری نکرد. امّا باز نمی توانستم برنجانمش.
فاطی
۲۴ ساله 00جالب بود اولش کمی عادی و خسته کنندس اما بعدش قوی تر شد... اما نه اسم رمان نه ژانرش با اون چیزی که خوندیم همخوانی نداشت
۴ ماه پیش
00عالی بود یعنی هر کلمه پر از حرفه🙂
۴ ماه پیشیسنا
00آخه رمان رویای مات میره
۵ ماه پیشمریم
۴۵ ساله 00پچه ها این رمان یی مشکلی داره روی دگمه رمان رو بگیر میزنم یی رمان دیگه میاد رمان رویای مات رو میگیره چند بار رمان رو حذف کردم دباره گرفتم بازم همین مشکل رو داره
۷ ماه پیشمریم
01رمان خوبی بود ولی اصلن هیچ طنزی درش نبود و به عنوان رمان با ژانره طنز و کلکلی قابل خوندن نبود و حتی یه جاهاییش خیلی غمگین بود. و اسمش هم حتی بهش نمیخوره
۸ ماه پیشرویا
۱۸ ساله 00خیلی رومان دوست داشتنی بود پایبند هم بودن در هر شرایط سخت دوست داشتم رومان رو 😘
۹ ماه پیشنیلوفر
۲۳ ساله 00داستانش خیلی قوی و جذاب بود و سیر خوبی داشت نه کند بود و نه سریع توصیف های خوب و ظریفی داشت و شخصیت هارو خوب ساخته بود و بهم مرتبط کرده بود
۹ ماه پیشMaral
۰۰ ساله 30سلام چرا هر کاری میکنم نمیره روی رمان همش میره روی رمان رویای مات الان باید چیکار کنم
۱۱ ماه پیش...
۱۴ ساله 00رمان عالی بود فقط آخرش گفته ادامه دارد فصل دوش نیست
۱۱ ماه پیشکاظمی
۳۶ ساله 00خیلی خیلی خوب بود از قسمت چهاردهم به بعد رو دوباره رمان رو دانلودکنید میتونید ادامشو بخونید
۱ سال پیشنیلوفر
۱۷ ساله 00اخه من میرم تو قسمت اول که بخونم یک رمان دیگه میشه ولی وقتی بیروتی رمان خودشه اما وقتی میخوام بخونم اسمدیک رمانه دیگه لطفا جوابم زود بدید ممنون میشم
۱ سال پیشنسیم
10چرا هر کاری می کنم این رمان رو نمی تونم بخونم؟ نکنه کلا حذف شده؟
۱ سال پیشساره
۱۴ ساله 00باحال بود خیلی ممنون فقط یکم نامنظم بود
۱ سال پیشهستی
۱۵ ساله 00آخر قسمت چهاردهم نوشته شده بود ادامه دارد ولی من هر چی گشتم فصل دو را پیدا نکردم... راستی امیرعلی آخرش گفت سرنوشت از پشت پنجره به خوشی هایی که داره تموم میشه نگاه میکنه؟؟؟پس با این حال فصل دو کجاست؟
۲ سال پیش
میا
۲۵ ساله 00رمان خوبی بود ولی خیلی عقده ای بود و خیلی هم بد تموم شد