رمان غیر ممکن به قلم ghazaleeMAH
راجب یه دختر با دوست جون جونیش.. دوست که نه…خواهر…! خواهری ک تو تک تک لحظه های زندگیش کمکش کرده… پشتش بوده…حالا اگه این بین دست روزگار این دوتارو از هم جدا کنه چه بلایی سر دختر داستانمون میاد؟ تبدیل میشه به یه دختر و اروم و گوشه گیر...ولی قرار نیس داستان همینجوری بمونه…!یه پسرکه شیطون وخوشتیپه…یکی که از بیرون عین پسر بچه های تخسه ولی مرد تر از خیلی های دیگس… پسری که خودش یه دنیا درده…اما با تموم دردش نمیتونه غم این دخترو تحمل کنه…دنبال یه راهیه ک دختر مظلوم قصه رو بخندونه برای همین همش دیوونه بازی در میاره..اما از کنار این خل بازی هاش میتونه یه حامی هم باشه..این دوتامقابل هم قرار میگیرن..حالا سوال اینه که ایا این پسر میتونه این دختر غمگینوبه زندگی برگردونه؟؟ ایا غیرممکن ممکن میشه؟؟
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۴۳ دقیقه
به کوچه علی چپ:
_ اهممم اخ چقد کمرم خشک.شدخدا.. وای این رییسمونم عین زن تناردیه شده اخ چقد خستم .. وای تنم گرفته
اومدم ابروریزیمو درست کنم بدتر گند زدم بهش ، صورتش قرمز شدو به زور جلو خندشو گرفته بود ،منم دیدم جلوی این اقا خوشتیپه بددددسوتی دادم سریع گفتم:
_اممم اسانسورم که اومد.. من برم دیگه...
تندی بعد پریدم تو اسانسورتا در اسانسور بسته شد صدای خنده ی اقا خوشتیپه اومد
ای کوفت،مرض، درد، حناق،ای ناخوشی...یکیم زدم پس کلم ،،،اخه تو کی میخوای ادم شی دختره چپول...
ترجیح دادم به سوتیام فکر نکنم برممممم خونه،،،،وای چقدم گشنمهههههه....ساعت ۸ بود که رسیدم خونه ، باباهم اومده بود..پریدم تو خونه؛
_سلاااااااااااااااام بر اهل منزل ،بیاین که دختر یکی یه دونه خل و دیوونتون اومددد
بابا بالبخند گفت
-سلام دختر گل بابا ،خوبی عزیزم؟ خسته نباشی
_مرسی بابا جون شما خوبی ؟؟؟ قربونت برم الهی انقد دلم تنگت بود
_ منم همینطور دخترم.. کارا یکم گره خورده بود الان الحمدلله حل شده..
_ خوب خداروشکر..مامان کجاس؟؟
_ اینجام مادر...خوبی؟ خسته نباشی
_ فدای مامان گلم..
_.دست و صورتتو بشور بیاین سر میز،،غزاله مامان جان بابات جعبتم برد گذاشت تو اتاقت..
_ چشم مامان من فقط نمازمو بخونم میام شام..
_باشه مادر
بابارو بوسیدمو گفتم
_ مرسی باباجون..دمت جیزززز
_ اخه دختر خوب دمت جیز چیه؟
کلمو خاروندمو گفنم
_ همون نوکرتمه بابا
چشایش گرد شد
_ چیییززز ینی همون غلومتم
باز چشاش گشات تر شد
_ منظورم اینه چاکرتم
دیگه دهنشم باز شده بود دیدم بد سوتی دادم اخر گفتم
_ اصن هرچی بابای گلم بگه
یهو زد زیر خنده ،خودمم خندم گرفته بود
_ پاشو پاشو،غزاله که کلا ناامیدم کردی
بعد باز زد زیر خنده،،منم باخنده پریدم تو اتاق...لباسمو عوض کردم.. وضو گرفتم نمازمو خوندم.. داشتم سجاده رو تا میکردم که چشممم افتاد به جعبه ی قرمز بغض کردم...خدا چقد پرم من..
کمک کن بهم..امالان نه ..الان وقت غصه نیس
دوتا فرشته پایین منتظرمن...نباید دلشون بخاطرم بشکنه..بعد میام سراغت جعبه ی خاطرات ... یه لبخند تلخ اومد گوشه ی لبم...سعی کردم شاد و خوشحال برم سرمیز..بعد ازینکه به مامان
کمک کردم ظرفا رو جمع کنه شب بخیری گفتمو وارد اتاقم.شدمحالا وقتش بود....رفتم سراغ جعبه ی قرمز؛جعبه ای که بعدباران خواستم جای خالیشو پر کنه ...نشستم رو زمین،،بغض
داشتم؛دستام میلرزید،همیشه همین بود،،انگار هنوزم باورم نمیشه که غیب شده وحتی یه خبرم از من نگرفته....هنوز باورم نشده که نیست...جعبه رو باز کردم؛چشمم افتاد به وسایلمون؛ بغضم
هی بزرگتر میشد ولی نمیشکست..عکسامون؛؛عروسکم که خودش برام خریده بود.هیچوقت واسه خودش لوازم دخترونه نمیگرفت؛تنهاوسیله ی دخترونه ای که عاشقش بود لاک هاش بود…!
انقد برای منو خودش لاک میخریدکه تمام کشو لوازمم پر لاک میشد.هر روزم به دستام یه رنگ میزد..هنوزم برق چشماش وقتی که کار لاک ناخونام تموم میشد؛یادمه..تاوقتی که بود هرچی کادو
جایزه براش میاوردن میداد بمن.. برخلاف تمام علایقش موهای بلندی داشت که البته اونم به خواست خودش نبود.. خاله همیشه دوست داشت موهای یکی یه دونش بلند باشه تا براش ببافه ..
هروقت یادش میوفتم خندم میگیره،،بیچاره همیشه با آب و تاب در مورد مدل موهای پسرونه ای ک دوس داشت حرف میزد, اما خاله بهش جازه نمیداد.. همیشه ی خدا سرمامانش
غرمیزد...نگام افتاد به عکسامون همش من تو بغلش بودم با دستاش برام شاخ میزاشت و چشاشو چپ میکردو عکس میگرفتیم....تقریبا 8 سالم بود که باهم دوست شدیم. تومدرسه..من بچه
بودم اون چند بار اذیتم کرد..منم باگریه رفتم به مامانم گفتم..مامانم اومد پیش باران به جای اینکه دعواش کنه دست منو گذاشت تو دستش..گفت مواظبم باشه.. گفت باران خانوم دختر من
کوچولوعه.. تومواظبش باش کسی اذیتش نکنه.. اونم تحت تاثیر حرف مامان رفتارش بامن خوب شد..البته چهارسال از من بزرگتر بود ولی چون دقیقا نقطه ی مقابل من بود، مثه دوتا اهنربا
جذب شدیم بهم.. اون فوق العاده شیطون ،،و من اروم بودم..یه جورایی شیطنت الانمم تحت تاثیر شیطنت بارانه..نمیدونم از روی چی شاید چون ازمن بزرگتر بود احساس میکرد باید مواظبم
باشه همیشه یه جورایی تحت حمایتش بودم.. هوای همو داشتیم،،به نسبت من بچه تر بودم و این وابستگی شدت گرفت.. باید بگم فوق العاده شدت گرفت.طوریکه دیگه خانوادها مونم باهم در
ارتباط,بودن... جوری شده بودم که اگه یه ساعت ازش بیخبر بودم همش بیتابی میکردم..هنوزم نمیدونم دلیل اینهمه علاقم بهش چی بود... شایدچون مثه مامان میدیدمش؛ شایدم چون همیشه
تنها بودم...نمیدونم....یادمه هروقت مریض میشدم چشامو که باز میکردم بالاسرم بود... انگارمامان هم فهمیده بود اگه باران باشه زودتر خوب میشم..شاید مامان هم یکم تو شدت این علاقه و
وابستگی مقصر بود،هروقت دلم از غصه های تو بچگی میگرفت جای بغله مامانم ؛اون کنارم بود؛هرچی که میخواستموکاری میکرد برام بگیرن...بچه بود ولی تو بچگی انگار بزرگ شده
بود...شاید کسی نتونه درک کنه...ولی وقتی یکی بیاد و بشه همه چیه یه بچه ی 7ساله...و7سال تمام همه چیزش باشه و باهاش زندگی کنه.. بعد بیخبر غیب شه؛؛و تو۷ سال فقط از خودت
بپرسی چرااا؟؟؟ کجاس؟ چه بلایی سرش اومده؟ زندس؟ مردس؟چیشده که بیخبر رفت؟ کسی که خودشم نمیتونست ازم دور باشه...ولی بیخبر غیب شد.. اونوقت درک میکنه چقددد سخت
گذشت این هفت سال..نمیدونم چرا؟؟ولی یه روزتو 14سالگیم..دیگه ازش خبری نشد..غیبش زد..هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد..میرفتم خونشون ..خاله هم انگار حالش خوب نبود ولی بهم
چیزی نمیگفت.. چقد خواهش میکردم..خاله باران کجاست؟چرا جوابمو نمیده؟خاله باران دلش نیومد یه ساعت ازم بیخبر باشه چشاش پر اشک میشد و چیزی نمیگفت..اما یه روز دلش برام
سوخت ، محکم بغلم کرد گفت دختر قشنگم باران حالش خوبه،فقط دیگه نمیتونه تا یه مدت جوابتو بده.. دختر خوبی باش تا زود برگرده..7 سال گذشتو هنوزم برنگشت حتی یه خبرنگرفت ازم؛؛
هفت سال؛یه عمره..فقط تنها چیزی که برام موند ازش همین جعبس و ترسی که باعث شد بعد باران هیچ دوست خیلی صمیمی نداشته باشم..همش وحشت داشتم تا یکی بیادو بعدولم کنه و بره
....پوفی کشیدم ،،یادم باشه فردا یه سر به خاله بزنم...دلم براش تنگ شده،،وسایلا رو گذاشتم تو جعبه عروسک هدیه بارانو بغل کردمو با همون بغض 7ساله خوابیدم....
...................................................................................
....
صبح ساعت حدود ۹ بود که از خونه زدم بیرون،تقریبا کار هفتگیم شده..میرم به خاله سر میزنم حالشو میپرسم،بنده خدا اونم بعد باران زود از پا در اومد..هنوزم که هنوزه دست به اتاق
آنیسا
۱۸ ساله 70اسمش دلواپس توام، عالیه و خیلی باحاله
۲ سال پیشNafas
۱۹ ساله 00بینظیره
۲ سال پیشتو
00دل واپس توام
۲ سال پیشکیپب
۹ ساله 00خب
۲ سال پیشفاطی
00دلواپس توام
۱ سال پیشفاطمه
۲۸ ساله 00دلواپس توام
۱ سال پیشپریسا
۲۹ ساله 00عزیزم اسمش دلواپس توام بود
۱۲ ماه پیشAsma
۱۴ ساله 00دلواپس توام
۷ ماه پیشزهرا
۲۳ ساله 00اسم رمان دلواپس توام
۴ هفته پیشاسرا
۲۳ ساله 00عالیترین رمانی بود که تا حالا خوندم حرف نداشت بهمون فهموند که آدمای***ای هم هستن
۶ ماه پیشمبینا
00واقعا رمان خیلی قشنگی بود، عالی اصلا با شخصیتای رمان زیاد حال کردم مخصوصا بارمان، واینکه موفق باشی نویسنده ی عزیز با این رمان زیبات🤍✨
۶ ماه پیشمائده
۱۳ ساله 01بسیار بسیار رمان قشنگی بود ممنونم از نویسنده عزیز که این رمانو نوشت و این رمان به من یاد داد که کسانی که دوجنسه هستند رو درک کنم و براشون احترام غاقل باشم و کاش تو جامعه به این طور ادما توهین نشه
۶ ماه پیشالهه
00داستانش بچگونه وآبکی بود فقط دوقسمت آخرش یه خورده بهتر بود .در مورد دوجنسیته بودن اون طوری که نویسنده،گفته باجراحی وتغییر جنسیت طرد نمیشن من میشناسم کسی رو که مثل بارمان داستان ازدواج کردو بچه هم داره
۶ ماه پیش..
00چندباری خوندمش هروقت میخونم مثل چی گریه میکنم سرش💔💀
۶ ماه پیشیاسی
00وقتی بارمان اومد تو داستان بقیه داستان روحدس زدم زیبا بود البته اینکه چرا چندسوالم اینه چه لزومی داشت اینهمه طول بده وتو این چند سال قصیه رو برا عزال نگفت
۶ ماه پیشهیلا
۱۷ ساله 01عالی زیبا ترین رمانی که خوندم دست نویسنده درد نکنه
۶ ماه پیشزهرا
۲۵ ساله 00عالی بود عزیزم
۷ ماه پیشZ
۳۳ ساله 00عااالی بود ممنون نویسنده عزیز
۷ ماه پیشنرگس
۲۵ ساله 11عالی بود این رمان
۷ ماه پیشهستی
۱۶ ساله 20وااااای یعنی خیلیییی خوب بود خوب ک هیچی عالییی مخصوصا اونجایی که تازه فهمید بارمان همون بارانه خیلی هیجانی بود اون قسمت خلاصه که عالی بود حتماااا بخونید
۸ ماه پیشالهه
00واقعا عالی بود
۸ ماه پیشفاطمه
۲۶ ساله 00هفصل های اولش خیلی لوس مسخره بود ولی آخراش نظرم عوض شد قشنگ تموم شد
۹ ماه پیشمریم
۲۲ ساله 10از نظرم واقعا بهترین رمان بود چون واقعا یه همچنین مشکلاتی هست توی جامعه که واقعا ما درک نمی کنیم همین نزدیک های ما هم یه پسره بود که همچنین مشکلی داشت که آلان عمل کرده این رمان دیدگاهم رو عوض کرده
۱۰ ماه پیش
گلی
70بچه ها رمانی بود ک دختره خوابگاشون اتیش میگیره میره پیش خواهرش ک ازدواج کرده زندگی میکنه بعد برادار شوهر خواهرش دوقلو بودن اسمشون سیامک و سیاوش بود اسم این رمان چیه اصلا یادم نمیاد