رمان ایسکا به قلم حدیث عیدانی
نیاز مشکات، دختری مستقل، با عزت نفس و کمی غد که قصد داره از ایران بره و مدیر برنامهی رهبر موسیقی یه گروه معروف بشه.
موسیقیدانی که در همهجا بهعنوان یک فرد خوشمشرب شناخته میشه؛ ولی بهتدریج با توجه به اتفاقاتی که در خلال داستان میفته، اخلاقش از اینرو به اونرو میشه و درگیریهای خاصی با نیاز پیدا میکنه. درگیریهایی که از چند جهت بهشدت زندگی این دو نفر رو تحت تأثیر قرار میده.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۱۱ دقیقه
- آدرس رو برام بفرست.
لحن پاشا پر از شادی و صنم از گردنم آویزون شد.
- خیلی خوشحالم کردی. الان میفرستم برات. فعلاً خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و با خنده گفتم:
- ولم کن. بذار درست رانندگی کنم تا حداقل سالم برسیم رستوران.
محکم لپم رو بوسید و ازم جدا شد.
- الهی من قربونت برم که اینقدر گلی! وای، اگه امشب نمیرفتم اونجا، میمردم.
فقط به خاطر صنم قبول کردم و اگه فقط خودم میخواستم برم، بههیچوجه دیگه پیشنهادش رو نمیپذیرفتم. چه خواسته چه ناخواسته پاشا، به من بیاحترامی کرده بود! اما دلم برای صنم و نگاه مظلومش سوخت و دوست نداشتم که شبش رو با غدبازیهای تمامنشدنیم خراب کنم.
وقتی به رستوران رسیدیم، صنم دستم رو کشید و با هم داخل شدیم و کنار پریناز، بهزاد و روشنا (نوازندههای گروهش) نشستیم.
مثل همیشه، در سکوت فقط بیننده بودم.
روشنا با خوشحالی دستاش رو به هم کوبید و با یه لحن رویایی گفت:
- هیچوقت امشب رو فراموش نمیکنم. وقتی اونهمه ابهت رو از خودمون دیدم، باورم نشد.
پریناز لبخند ملیح و مهربونی زد و رو به او گفت:
- آدم هر چقدر تلاش کنه، نتیجهش رو میگیره. ما هم نتیجهی تلاشهای زیادمون رو گرفتیم.
بهزاد نگاه جذابش رو به چشمای پریناز دوخت و با لحن صمیمی و دوستانهای گفت:
- پری اگه تو نبودی، نصف این موفقیت هم وجود نداشت. من یکی که واقعاً به وجودت افتخار میکنم.
لبخندش عمیقتر شد. مهربونی توی تکتک اعمالش بیداد میکرد.
- من به تنهایی نمیتونم کاری انجام بدم، این شماها بودین که گروه بزرگ رندان رو به اینجا رسوندین.
خیلیخیلی با تواضع حرف میزد.
دوست داشتم که احساسم رو نسبت به او بیان کنم؛ پس گفتم:
- پریناز خانوم ایشون راست میگن، با اینکه من توی گروهتون نیستم؛ اما از همون دور شاهد پشتکار و تلاش شما بودم، نه تنها من بلکه همهی مردم ایران.
دوباره لهجهی آمریکاییم خودش رو نشون داد و مثل همیشه، بعد از تمومشدن جملهم دندونام رو از شدت عصبانیت بهم فشار دادم. من ایرانی بودم و دلیلی نداشت که مثل خارجیا لهجه داشته باشم. فقط خودم و خدا میدونستیم که روزی چند ساعت تمرین میکنم که این لهجهی لعنتی از بین بره.
وقتی این حرف رو زدم، چشمای درشت و قشنگش برق زد و گفت:
- ممنونم عزیزم؛ اما من سر حرفم هستم. اگه این بچهها نبودن، من به هیچجا نمیرسیدم.
ترجیح دادم که دیگه چیزی نگم. دیگه داشت زیاد از حد مسئله رو تعارفی میکرد و من اصلاً این چیزا رو نمیپسندیدم. خب کارت خوبه، قبول کن و از بقیه هم به اندازهی کوپنشون تشکر کن، نه اینکه هی تعارف کنی و ارزش کارت رو پایین بیاری. مهربونی بیش از اندازهش، یه جورایی دلم رو زد.
بهزاد با لحن خندهداری گفت:
- باشه بابا. وقتی دندهت بیفته رو یه چیز، ولکنش نیستیها.
و بعد از این حرف، بلافاصله با صدای بلندی گفت:
- پاشا به این خدمههات بگو بیان سفارشاتو بگیرن، مردیم از گرسنگی.
سروصدای همه بلند شد. به این هیاهوی دوستانه نگاه کردم و یه لبخند کمرنگ روی لبم اومد. صمیمیت و شوخیاشون بامزه بود.
پریناز با خنده گفت:
- خوبه که مردم بیان ما رو توی این شرایط ببینن؟ واسه یه لقمه نون داریم پاشای بدبخت رو میکشیم.
بهزاد روی صندلی لم داد و گفت:
- پری جون شکمگرسنه این چیزا حالیش نیست.
روشنا که بهتازگی با بهزاد وارد رابـ ـطه شده بود، با لحن عاشقانه و طنازی رو به او گفت:
- الهی من فدای شکمگرسنهت بشم که هیچوقت سیر بشو نیست.
بهزاد لبخند عمیقی روی لباش جا گرفت و در جواب روشنا گفت:
- چند دفعه بهت گفتم که سر مسائل بیخودی جون خودتو قسم نده خانومم؟!
روشنا بهجای جوابدادن، لوندانه خندید و چشمک جذابی نثارش کرد.
صنم با پاش محکم بهم زد. نگاهش کردم و از دیدن قیافهی پر از حسرتش، نزدیک بود که با صدای بلندی زیر خنده بزنم؛ اما بازم خودم رو مثل همیشه نگه داشتم. همچین با هیجان نگاهشون میکرد که انگار داشت فیلم هندی میدید. میدونستم که عاشق اینجور چیزاست و همیشه دنبال شاهزادهی سوار بر اسب سپیدش بود.
چشمم به پریناز خورد، صورتش از صنم هم خندهدارتر شده بود. همچین دهنش رو کج کرده بود و نگاهشون میکرد که معلوم بود که حسابی از این حرکات عاشقونه چندشش شده. یهخرده بچهها صحبت کردن و بعدش گوشی پریناز زنگ خورد و به پایین رفت.
غذاها رو آوردن، من هم بیتوجه به بقیه، شروع به غذاخوردن کردم.
بهزاد نیمنگاهی بهم انداخت و گفت:
- توی جمعمون راحت نیستی؟
سرم رو بلند کردم و یخزده به او خیره شدم. همونجور که گفتم، ارتباط گیریم با مردها اصلاً خوب نبود. خیلی سرد و در حد یه کلمه جوابش رو دادم.
- راحتم.
به خاطر نوع بیانم کمی جا خورد؛ اما سعی کرد که به روی خودش نیاره.
- آخه دیدم همش ساکتی، گفتم شاید معذب باشی. اصلاً فکر نکن که اینجا غریبهای، تو الان جزئی از این جمعی.
برام مهم نبود که نیتش چیه که داره این حرفا رو میزنه، به نظرم داشت چرتوپرت میگفت. توی اون جمع من فقط یه مهمان بودم و دلیلی نداشت که بخوام صمیمانه رفتار کنم. به خاطر همین استدلالم، ترجیح دادم که جوابش رو ندم و باز مشغول خوردن غذای لذیذم شدم، سقلمبهی صنم توی پهلوم هم باعث نشد که بخوام جواب بهزاد رو بدم. برای همین خودش دستبهکار شد و برای اینکه سکوتم بیادبی تلقی نشه، لبخندی مصلحتی روی لباش نشست و خودش جواب بهزاد رو داد.
- کلاً نیاز همیشه اینجوریه، کمحرف و آروم.
بهزاد سرش رو تکون داد و هیچی نگفت. معلوم بود که از طرز رفتار من خوشش نیومده؛ ولی مگه برای من مهم بود؟
بعد از گذشت چند دقیقه، یهو صدای خنده و حرفزدن افراد حاضر توی رستوران خاموش شد و جیک کسی در نیومد. ما که طبقهی بالا بودیم، نفهمیدیم که چی شده و متعجب به همدیگه نگاه کردیم.
صدای بلند پریناز توی محوطه پیچید.
- بچهها میخوام یه خبری بدم.
این رو که گفت، لبخند عمیقی روی لبای بهزاد نشست و با شیطنت به روشنا خیره شد. انگار میدونست که خبر پریناز چیه.
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد و گفت:
- من دارم ازدواج میکنم.
صدای شادی بلند بچهها رستوران رو لرزوند. همه از جاشون بلند شده بودن و دست میزدن، اکثرشون هم بهسمت پریناز هجوم بردن. تنها کسایی که عکسالعملمون با دیگران فرق داشت، یکی من بودم که مثل ماست همه رو نگاه میکردم و یکی هم روشنا بود که رنگ صورتش با شنیدن این خبر، خیلیخیلی زرد شد. مشکوک نگاهش کردم و ابروهام ناخواسته بالا رفت. چرا اینجوری شد؟ بهزاد هم حواسش به روشنا نبود و هی داشت با دستش سوت میزد. صنم هم که به پایین رفته بود، با سرعت دوید و بالا اومد. چشماش گرد و نیشش اندازه دهن تمساح باز شده بود. با نفسنفس روی صندلی نشست.
حنانه
00شخصیت اولیه امیدو مهربونیاش خاص بود اما بعداشبیه بقیه شخصیاتای رمان مغرور و زورگو شد ک من بدم اومداعتماد ب نفس اول نیازو دوست داشم امابعضی عقایدش ب نظرم ربطی ب غرور نداره و بچه بازیه مث اول زنگ نزدن
۹ ماه پیشهلما
۳۰ ساله 00سلام ،جلددوم رمان کی میاد
۱۱ ماه پیشمینا
10رمان جالبی برد تکرازی نبود موضوش نشون،میداد ک این اتفاق شاید برای هر کسی،پیش بیاد و***های ک مزیض میشن هم ناومید از زندگی نشن ممنون💚
۱۱ ماه پیشناهید
۵۸ ساله 00داستان جالب وپخته است ممنون از نوبسنده موفق باشند
۱۲ ماه پیشهستی
12خییییلی بد بود ینی الکی طولش داده بود به نظرم حداقل نباید آخرشو انقد بد تموم میکرد://///
۱ سال پیشسحر 34
01خیلی قشنگ بود
۱ سال پیشخیلی مسخره بود {[(-_
۲۲ ساله 62جالب نبود دختری با این همه ابهت حداقل یه کم باید دفاع شخصی بلد باشه، در کل خوشم نیومد
۳ سال پیشسارا
22اصلا ارزش خوندن نداره حداقل باید پایانش غمگین تموم نمیکرد
۳ سال پیشm
01رمانی ک جالب باشه از اول ک میخونی بهت انگیزه میده ک ادامشو بخونی ولی این رمان خیلی خسته کنندس باهاش حال نمیکنم
۳ سال پیشرها
30اصلا اونجاش که نیاز اون همه تغییر کرد خیلی مسخره اومد هر کاری هم میکرد هر اتفاقی که میوفتاد دیگه نه این همه که انگار وارد یه دمان دیگه شدی🤦 ♀️ ولی در کل خوب بود مرسی
۳ سال پیشمص
21رمان خوبی بود ولی کاش نیاز مریض نمیشد من بیشتر رو علی و محمد کراش زدم نمیدونم چرا ولی ارزش یبار خوندنو داشت
۳ سال پیشمبی
40این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Azam
31خوب بود بعضی جاها طولانی توضیح داده شده بود ولبارزش خوندن وداشت
۳ سال پیشزهرا
56نخونیدش خیلی مزخرفه الکی وقت هدر میدین
۳ سال پیش
حنانه
00درباره پایان رمان برخلاف بقیه ک میگن خوب نبود بنظرم قشنگ تموم شد بااینکه مشکلاتی حتما دراینده دراین باره واسشون پیش میاد اما عشق امیدو نشون داد