رمان ورتا به قلم ه.سلطانی
رمان درمورد دختری بنام ورتاست که یک روز مهم و کلیشه ای از زندگیشو به دلایلی با هیپنوتیزم از ذهنش پاک میکنن چند سال میگذره تا تو دانشگاه با یه پسری برخورد میکنه که احساس میکنه قبلا جایی دیدتش!! ولی بی توجه به این حسش قدم در راهی میذاره که...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۸ دقیقه
-قرمز؟
-مرگ!! خاکستری....ولی یه جوری بود....
-چه جوری؟
-انگار میشناسمش!
-مگه نمیشناسیش؟
-نه باو! امروز هرچقد فک کردم یادم نیومد کجا دیدمش!
-حالا ازش خوشت اومد؟
-نه...تازه یه احساس خیلی بدی هم بهم دست داد...
-هی روزگار! تو از چه نوع پسرایی خوشت میاد؟
-مغرور و با شخصیت..خوش تیپ ...پولدار...خوشگل...
-بگو بگوو....دارم گوش میدم
-اممم و اینکه دست و دلباز باشه...
-حالا مثلا میخوای واست چی بخره؟؟ تو که خودت پولداری!
-تو روسننه؟؟ اینکه آدم پول خودشو خرج کنه و پول دیگران رو خیلی فرق میکنه!
-روووورُ ببرن!
-ما همینیم دیه!!(آیکون خنده)
***********
بازم این گوشی ویبره اومد و مارو از خواب بیدار کرد...بی حوصله خاموشش کردم و از جام پاشدم ورفتم سمت اتاق فرشید....یه لگد به در زد
-فرشیدددد....پاشووو
-کوفت....بیدارم! برگشتم دیدم پشتم واستاده! جلل خالق!
-ببین میخوام امروز برم خرید....یه چندتا وسیله واسه نقاشی لازم دارم...
-اوووه چرا اینقد طولانیش میکنی؟ بگو پول بده
خندیدم و دستمو دراز کردم
-آره پول وده پول زور وده!
خندید و پولو گذاشت کف دستم..
-ولی یادت نره زود برگردی!
-دادااااشییییی...
-باز چیه؟
-میگما یه ماشین نمیخری که...
اخماش رفت تو هم
-نخیر...دیگه غلط کنم واست پول خرج کنم...دختره ی پررو!
-فرشید............
کمی هولم داد وگفت
-برو دیگه...الان کار دارم باید برم...
ایشی گفتم و رفتم لباس بپوشم!
**************
تابلو رو جلو خودم گذاشتم و چشمامو بستم....فکر کردم چی باید بکشم...نفس عمیقی کشیدم و قلم بدست شروع به نقاشی کردم....اونم چشم بسته...بعد از چند دقیقه چشامو باز کردم و با وحشت به تابلوم خیره شدم.....یه جفت چشم خاکستری ....با دست لرزان قلمو از پرت کردم و آب دهنمو قورت دادم....داشتم دیوونه میشدم چرا اینو کشیدم دو قدم عقب رفتم و نشستم رو تخت....خدایا آخه این چشما چی دارن که منو با چند لحظه نگاه کردن کلا زیرو روو کرد....با پاهایی لرزان رفتم سمت تابلو...دستمو بردم سمت چشما....لمسشون کردن که ناخودآگاه یه قطره اشک از چشمام سرازیر شد...داشتم دیوونه میشدم...ورتا یه کاری کن...رنگی که کنار دستم بود و گرفتم و کوبوندم به تابلو...هقهق گریه ام سکوت اتاقو میشکست...نمیتونستم بفهمم چمه!! دوباره به تابلو که رو زمین افتاده بود نگاه کردم...رنگ قرمز ریخته بود رو تابلو که فقط قسمتی از ابروهارو خراب کرده بود...دیگه نمیتونستم تحمل کنم...تابلو رو گرفتم و گذاشتمش زیر تخت...با گریه رفتم تو بالکن اتاقم...اونجا تنها جایی بود که میتونستم راحت باشم...
***********
روبینا کوله اشو جابه جا کرد و گفت
-نه والله میخواستیم بریم اون ردیف اولا بشینیما!!ایش
-اشکال نداره اون ته تها هم خوبه.....اونجا چه خبره؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
-نمیدونم والله....لابد بازم یه خوشتیپی چیزی اونجا نشسته که همه جمع شدن...
-به هرحال بریم اونور بشینیم که اصلا حوصله این پولدارای افاده ای رو ندارم...
خندید و گفت
-والله من که هر روز دارم یکیشونو تحمل میکنم...دیگه عادت کردم
یه مشت به بازوش زدم وگفتم
-خدا وکیلی من با وجود پول بازم افاده ای نیستم اینو قبول کن
یه قری به سروگردنش داد و گفت
-خیلی خب باباااا..
بازم به جمعیت که گوشه سمت راست کلاس جمع شده بودن نیگا کردم...راستش فوضولیم گل کرده بود که کی اونجا نشسته که دخترا اینجوری براش دست و پا میزنن....بازوی روبینا رو کشیدم و رفتیم گوشه سمت چپ سالن نشستیم.....روبینا کوله اشو گذاشت رو صندلی و گفت
-نه والله شنیدی چی میگفتن؟ بعد صداشو نازک کرد و با عشوه گفت
-سانیار جوون من حاضرم باهات بیااااام...راستی به بااباات سلام مخصوووووص منو برسون!!
خنده ام گرفت این دیگه چرا حرص میخورد....
-حالا ولش کن...فک کنم قحطی شوهر بهشون فشار آورده که اینجوری میکنن!!
شونه بالا انداخت و گفت
-نمیدونم هرکی هست معلومه کله گنده اس و البته پولدار!!
-مارو سننه؟ ولش کن دیگه.....تو همین لحظه صدای یکی که مارو صدا میکرد توجهمونو جلب کرد! برگشتم و به سمت راست نیگا کردم و با دیدنش لرزه به تنم افتاد.....بعد یه نیگا به جمعیتی که پشت سرش بود کردم!! همه داشتن به ما نیگا میکردن!!
Reyhaneh
۱۵ ساله 00واقعا یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم بهتون حتما پیشنهادش میکنم
۴ ماه پیشدریا
۱۷ ساله 00من بخاطر رامان کریه کردم کاش نمرده بود
۸ ماه پیشBaranaaaa
۱۶ ساله 00خیلی پایانش بد بود من دلم میخاست با رامان ازدواج کنههه😭😭
۹ ماه پیشدریا
00افتضاح
۱ سال پیشیزدان
00رمانش خیلی خیلی بد بود.
۱ سال پیشMina Mnts
01چرت به تمام معنا
۲ سال پیشتی تی
50قسمت میدم به هر کی دوسش داری پایانشو عوض کن تو رو مرگ من عوضش کن تو رو خدا من همه هزار تا رمان این برنا مع رو خوندم عالی بودن و فقط به خاطر رامان خیلی ناراحت شدم روح رفتگانت عوضشو کن اخرشو🙏🙏🙏🙏🙏
۲ سال پیششادی
۱۹ ساله 00😂😂قسم نده حالا
۲ سال پیشMh
00😂😂😂
۲ سال پیش(◍•ᴗ•◍) ❤
05پایانش بد بود خیلی گریه کردم از چرا به رامان نرسید
۲ سال پیشفاطمه
۱۳ ساله 10خیلی بد بود من بدبخت چقدر گریه کروم بخاطر نامه سانیار برو بمیر من بدبخت هروقت بهش فک میکنم گریم میگره بدون من الان این پیام گریه بغض از این رمان متنفرم لعنت بهتون کاش با سانیار ازدواج کرده بود کا
۳ سال پیشعسلک
۱۲ ساله 00بد بد بد
۳ سال پیشرها
10رمان خوبی بود ولی دوست داشتم با رامان ازدواج کنه
۳ سال پیشAsal
20نویسنده من هنوزم دارم اشک میریزم ساسان لیاقت نداش اصن بخاطر اون بی شخصیت بود ک رامان مرد چرا باز دختره رف سما ساسان ع ساسان متنفرم رامان بهش میگف خانومی بد تمومش کردی نویسنده
۳ سال پیشR
۱۵ ساله 50رمان خوبی بود ولی به نظرم آخرش باید با رامان ازدواج میکرد
۳ سال پیشثنا
۱۳ ساله 00باهات موافقممم
۳ سال پیشz
03عالی😍
۳ سال پیش
روژینا
00خدایا رامان خیلی مظلومانه مرد دارم دیوونه میشم من کلی براش گریه کردم راستی به سر یانیا چی اومد