رمان تنها نیستیم به قلم مهسا زهیری
آتوسا با شنیدن خبر فوت پدرش بعد از هفت سال دوری به خانه بر می گردد. خانه ای که برایش یادآور همسری خیانتکار است که سالها پیش خواهر جوانش آنا را به او ترجیح داده است. رویارویی دوباره ی او با اعضای خانواده اش سرآغاز جریاناتی است که سرنوشتش را دچار تغییر می کند…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۷ دقیقه
از حرفی که ناگهان از دهنم پریده بود تعجب کردم چون همین چند دقیقه ی پیش تصمیم گرفته بودم که صبح برگردم به اصفهان.
مامان رو به دختربچه گفت: شادی برو به خاله ت سلام کن.
و به من اشاره کرد. آنا سریع گفت: مامان چی میگی! بیا اینجا شادی!
- نترس قصد کشتنش رو ندارم.
شادی که ترسیده بود کنار مادرش نشست.
مامان: بچه ها تمومش کنید. تا کی می خوایید ادامه بدید؟!
و اشکش روی صورتش چکید.
بهنام: آتوسا! برگشتی که مادرت رو عذاب بدی؟
آنا: کار دیگه ای هم بلده؟
چشم هام رو بستم و سعی کردم آروم باشم. آنا واقعا نفرت انگیز بود. حداقل برای من! با کاری که با من کرد چطور می تونست انقدر عادی رفتار کنه! م*س*تقیم به بهنام نگاه کردم و گفتم: هنوز عذاب اصلی مونده!
مامان: چی میگی آتوسا؟
خودم هم نمی دونستم چی دارم میگم. من بدون هیچ برنامه ای فقط سوار اتوب*و*س شدم و اومدم ولی این جمله رو اگر نمی گفتم روی دلم می موند.
به طرف اتاقم رفتم و با خستگی و سردرد مانتوم رو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم.
□
طبق معمول ساعت 6 صبح بیدار شدم و به آشپزخونه رفتم. قرار نبود سر کار برم ولی عادت به خوابیدن زیاد و علافی نداشتم. چای دم کردم و نون و پنیر رو روی میز گذاشتم. چند دقیقه بعد مامان با تعجب جلوم ایستاده بود.
گفتم: چیه؟
-خوابت نمی بره؟
-همیشه همین ساعت بیدار میشم.
-قبلا که از این عادت ها نداشتی. ساعت 6:30 !!!
لقمه رو قورت دادم و گفتم: زندگیم رو با اجی مجی نمیگذرونم!
مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشه، سکوت کرد و با ترحم زل زد به صورتم.
-این طوری نگاه نکن.
-چطوری؟
یه جرعه از چای خوردم و شونه بالا انداختم: تو چرا بیداری؟
-چطور خوابم ببره؟!!
از یخچال آبمیوه و کره و عسل درآورد و گفت: چرا نون خالی می خوری؟
پنیر رو نشون دادم و گفتم: همینش هم خیلی وقت ها گیر آدم نمیاد!
وقتی دیدم سکوتش طولانی شد، نگاهش کردم. داشت گریه می کرد. این مامان هم که آدم رو به غلط کردن مینداخت. گفتم: فقیر ها رو میگم.
-می دونم.
ساعت از 11 گذشته بود که بقیه کم کم توی پذیرایی جمع شدند. حتی عمه و پرستو هم اومده بودند. شادی و آنا کنار مامان نشسته بودند و من تنها کنار شومینه بودم. حوصله ی گوش دادن به حرف ها و خاطره هایی که بیشتر حال مامان رو بد می کرد، نداشتم. از یه طرف دلم می خواست الان توی شرکت، کنار مرجان باشم. از طرف دیگه باید چند روزی می موندم و تکلیف این ماجرا رو روشن می کردم.
صدای بهنام از کنار گوشم من رو به حال برگردوند: دیشب مشکلی پیش نیومد وقتی من رفتم؟
بدون اینکه نگاهم رو از آتیش بگیرم، گفتم: نمی دونم. من تو اتاق بودم.
-می دونی خاله حالش زیاد خوب نیست؟
-تو دکتری، نه من!
-گفتم که حواست باشه، اذیتش نکنی.
-نگران نباش.
گوشم رو گرفت. با تعجب به طرفش برگشتم که همزمان گفت: حالا چرا نگاهم نمی کنی؟
وقتی چشم های عصبانی من رو دید ول کرد.
-این کارها یعنی چی؟
-قبلاً که ناراحت نمی شدی!!
-قبلا من دبیرستانی بودم و تو برام آدم بزرگ بودی.
مامان سریع گفت: بچه ها بیایید اینجا.
و کنار خودش جا باز کرد. بهنام به من اخم کرد و کنار مامان نشست.
صدای نیما رو شنیدم: جای تو نبود دکتر!
-چه فرقی می کنه؟
همین مونده بود که نیما از من طرفداری کنه. از دیروز که اومده بودم حتی یکبار هم به صورتش نگاه نکرده بودم. چیزی نگفتم و به طرف حیاط رفتم. صدای بحث نیما و بهنام هنوز هم شنیده میشد که تیکه بار هم می کردند. احتمالاً از وقتی آنا، نیما رو ترجیح داده بود خروس جنگی شده بودند.
روی پله ها نشستم و به حوض خالی نگاه کردم که چند تا برگ خشک داخلش افتاده بود. تابستون ها حوض رو پر از آب می کردیم و روی تخت های کنارش می نشستیم. بابا همیشه دوست داشت حالت کلاسیک خونه حفظ بشه. که البته بی ارتباط با این نبود که آنا بهش گفته بود معماری و هنر ایرانی نباید از بین بره!!
نزدیک ظهر بود و آفتاب با وجود هوای سرد حس خوبی بهم می داد. یه توپ بادی روی پله ها قل خورد و نزدیک پام ایستاد. به بالای پله ها نگاه کردم و شادی رو دیدم که به من خیره شده. هیچ حسی بهش نداشتم. این بی تفاوتی خیلی برام گیج کننده بود. بچه ای که مسیر زندگیم رو عوض کرده بود رو به روم بود.
گفتم: بیا برش دار!
چند تا پله پایین اومد و ایستاد. دوباره گفتم: می ترسی؟
عکس العملی نشون نداد. توپ رو از زمین بلند کردم و به طرفش گرفتم. سنش کمتر از 7 سال نشون میداد.
-مدرسه میری؟
-نه!
-چرا؟
توپ رو گرفت و گفت: سال دیگه میرم.
پرستو روی ایوان اومد و گفت: بچه ها ناهار حاضره.
مامان و آنا سر میز نبودند. احتمالا توی این شرایط نمی تونستند چیزی بخورند. بهنام هم آماده ی رفتن بود و غذا نخورد. به آشپزخونه رفتم و همون جا یه چیزی خوردم.
4
سلطان غم
00چرت و مزخرف
۳ ماه پیشدو صفر هفت
00رمان خوبی بوداا ولی پایانش دوست نداشتم خیلی مسخره تموم شد حیف وقتی که براش گذاشتم 😐💔
۶ ماه پیشافسون
42سلام ممممممنون که زحمت می کشین رمان می زارین لتفا رمان های خیانتی نزارید تو روحی یم خیلی تعصیر میزاره بازم ممنون بابت زحمات تون 💋💋💋💋💋💋💋
۴ سال پیشباران
۲۵ ساله 00عالی بود😍
۷ ماه پیش..
00فکر کنم نویسنده وسط کار خسته شده یه کلمه پایان زده تنگ رمان به شدت آبکی و سطح پایین بود پایانشم که معلوم نشد چطور شد سناریو رمان شاید خوب بود ولی قلم قوی نداشت
۸ ماه پیشیاسی
۲۱ ساله 10ادامه..... یااگه جلددوم نداره کامل تر مینوشتین درحد یه پارت که چه اتفاقایی واسه شخصیتا می افتادتاخواننده هاتو خماری داستان نمونن تابگن پس ادامه چی شد چرا اینطوری شد بازم تشکر میکنم بابت رمان خوبتون 😊
۹ ماه پیشیاسی
۲۱ ساله 10نویسنده محترم لطفا نظراتو بخون رمان خوبی بود ولی پایانش خیلی مبهم بود من همه رمانهای این نویسنده رو خوندم نظراتم دیدم پایانشون مبهم مونده لطفا اگه جلد دوم داره حتما توبخش افلاین بزارین ممنون میشم
۹ ماه پیشندا
00ادامه، یا هم نیما تصادف می کرد و با بهنام ازدواج میکرد و اتوسا حسی به نیما نداشت و به مهیار داشت و انا با بهنام و اتو با مهیار ازدواج میکردند، من فقط دلم برای شادی سوخت ولی ممنون نویسنده💜🍓❤
۱۰ ماه پیشندا
00پرسته فهمیدیم دیگه انا را ول کرد چون ازش با سرعت گذشت ولی خب باید ادامه میداد از شادی چیزی نفهمیدیم نباید اینجوری تموم میشه نیمایی که یه بار خیانت کردم بود معلوم بود بازم میکنه ولی باید با انا
۱۰ ماه پیشسارا
10رمان کوتاه و زیبایی بود. در عجبم که دوستان از پایانش مینالن در صورتی که هنه چی مشخص شده
۱۱ ماه پیشم
00اه تازه داشتم خودمو با رمان وفق میدادم اینجوری تموم شد
۱۲ ماه پیشسحر ۳۵
00خیلی قشنگ بود
۱۲ ماه پیشماهرخ
۳۲ ساله 00زیبا بود
۱ سال پیشزهرا
۲۵ ساله 50نمیدونم نویسنده نظراتو میبینه یا نه ولی کاش رمانو ادامه میداد چون اینجور ادم فکر میکنه بهنام بازم بعد یه مدت از اتوسا بخاطر آنا جدا میشه همونطور که از قبلیها جدا شد.
۳ سال پیشدنیز
۱۸ ساله 00آره به نظر منم کاش آخرش رو ادامه میدادید قشنگ بود ها وای من دنبال فصل دو بودم 😅
۱ سال پیشفراهانیسمیرا
۳۳ ساله 00چرا آخرش معلوم نشد همه وی گنگ بود
۱ سال پیش
من کل شبو بیدار نبودم که اخرش اینجوری بشه😐💔