رمان ویار به قلم دریا دلنواز
درمورد زندگی دختری به اسم ساغره که دوتا برادر بزرگتر داره،پدر و مادر متعصبی داره اما خودش دختر شیطونیه و کودک درون فعالی داره...
دوست و همکار برادرش عطا که یه پسر مذهبیه اما خشک مقدس نیست و خیلی عاشق و مهریونه ازش خواستگاری میکنه،با هم ازدواج میکنند و...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۷ دقیقه
_چقدرم به تو و نرگس بد میگذره...دائم که به مسافرت و عشق و حالید!
چشمکی حواله ام کرد و با صدای بلند زد زیر خنده
_ما که همیشه تو خلوت یاد حرف خاله می افتیم...
غش غش خندیدنش مثل نرگس بود...میگفت این داداشت آخر کار دست من میده و بهونه دست مامان...باور نمیکردم..فکر کردم آقا میتونه خودشو نگه داره...
_بسه دیگه بیاید کمک من...خسته نشدید از بس خندیدید؟
با صدای مامان و باز شدن در پارکینگ جفتمون به حالت آماده باش در اومدیم...
من رفتم سراغ حاج بابا...سامانم رفت سراغ مامان...
در پارکینگ و میخواستم ببندم که بابت بی روسری و مانتو بودنم گفت نیازی نیست...موقع روبـ ـوسی کردن با حاج بابا پهلومو قلقلک داد
_صدای خنده هاتون تا سر کوچه می اومد دختر جان
به ماشین تکیه دادم و با شرمندگی فراوون عذرخواهی کردم.جعبه ی شیرینی رو نرسونده به اشپزخونه بهش دسبرد زدم.
سامان مثل همیشه اش با حاج بابا خیلی سنگین سلام و احوالپرسی کرد...قهر دفعه آخرشون زیادی طولانی شده بود...
_ساغر بیا این شیرینی هارو بچین تو ظرف
نگاهمو از حاج بابا و سامان گرفتم.کمک کردن به مامان یه خوبی داشت اونم مدام ناخونک زدن به غذا و شیرینی ها بود...
_ساغر موبایلت داره زنگ میخوره.
با دهن پر به صورت مامان خیره شده بودم ...با تعجب داشت نیگام میکرد...مثل همیشه پرسید
_کی باهات کار داره؟
شونه هامو بالا انداختم و از آشپزخونه بیرون رفتم...موبایلم دست سامان بود که به نرده های بالا تکیه داد و بود و داشت گوشی رو واسم تکون میداد...
تند تند از پله ها بالا میرفتم که با خنده گفت
_کپل ندو می افتی...
همین یه کلمه کافی بود تا دوباره صدای بابا در بیاد
_صد دفعه گفتم بهش نگو کپل...تو دهنت مونده جلوی بقیه ام میگی.
آنی خنده ی روی لب سامان جمع شد...
_الان غریبه بین ماست حاج بابا؟
پیش سامان که رسیدم یه خورده نفس نفس میزدم.دستمو رو بازوش گذاشتم که دوباره بابا کنده به آتیش زد...
_سی سالته...نمیخوای بزرگ بشی.هنوزم همبازیت ساغرِ!
همین یه جمله کافی بود تا سامان از کوره دربره
_پدر من شما باز پیله کردی به من؟ ناراحتی بگو جلو چشمت نباشم...هم تو راحت میشی هم من!
حاج بابا یهو از روی مبل بلند شد و قدمی به سمت پله ها برداشت
_اگه بهت پیله میکنم واسه وضعیتی که برای خودت و نرگس درست کردی.عرضه نداری دست دختره مردم و بگیری بگو من دستتو بگیرم...اینجوری ام منو مسخره ی باجناق کچلم نکن!
اگه بازوی سامان و اونقدر محکم نگرفته بودم حتما میرفت پایین و دوباره تو روی بابا وایمیستاد.
زورم که بهش نمیرسید اما تونستم بکشمش عقب تا دیگه با حاج بابا چشم تو چشم نشه.مامانم اگه نمیرسید بابا باز این سر کلاف و اینقدر میکشید تا کار به جاهای باریک کشیده بشه...
در اتاقشو با پاش محکم بست..
نفسشو پر سر و صدا بیرون فرستاد که سهراب روی تخـ ـتش نیم خیز شد
_الهی بمیرم خواب بودی داداش گلم؟
حوله ی روی موهاشو پرت کرد سمت سامان که واسه خودش داشت تو اتاق رژه میرفت
_حیوون صد دفعه گفتم با حاجی دهن به دهن نشو...حالیت نمیشه؟
_برو بابا...!!
سهراب خودشو رو تخـ ـت ولو کرد و با چشم های باز زل زد به سقف...سامان هنوز تو همون وضعیت به سر میبرد که روی زمین نشستم.
_سامان بی خیال...بابا که از اولم همینطور بود...عادت نکردی داداشم؟
دستشو رو هوا تکون داد و همون کلمه ای رو که به سهراب گفت به منم گفت..ساکت واسه خودم یه گوشه نشسته بودم که موبایلم زنگ خورد...سامان که از دست بابا عصبانی بود گوشی رو پرت کرد جلوی پام...
_کیِ اینقدر به تو زنگ میزنه؟
موج عصبانیتش داشت میرسید به من...
_نمیدونم...
شماره ی روی گوشی نا آشنا بود...جواب نمیدادم شماره ی غریبه ها رو...گوشی رو گذاشتم رو سایلنت و از اتاق بیرون رفتم.
به مامان مونس کمک کردم ...بشقاب های میوه و قاشق چنگال هارو روی میز پذیرایی گذاشتم...میوه و شیرینی ام کنار همون ها بود...
کارم که تموم شد برای عوض کردن لباس به اتاقم رفتم...با وجود پسر خاله ی نازنینم نمیتونستم سارافن بپوشم..وگرنه هر بیست و چهار ساعت باید چشم های گرد بابا رو تحمل میکردم...
مانتو قهوه ای تیره امو که لاغر تر نشونم میداد با شلوار و شال کرم پوشیدم...یه خورده کرم به صورتم زدم تا این جوشای هنوز نرفته ی بلوغم محو بشه...سیاهی چشمامم که بدون سرمه امکان پذیر نبود..
حاضر و آماده رو تخـ ـتم نشستم...به دعوای حاج بابا و سامان فکر کردم...به اینکه چرا سامان از بابا پول نمیگیره تا خونه بخره...در صورتی که خاله تمام نیتش از اذیت کردنه این دوتا همینه...که بابا یه پولی به سامان بده و خونه بخرند...حقم داره...نرگس همیشه تو ناز و نعمت بزرگ شده...عمرا بتونه تو خونه اجاره ای اونم محلی که سامان میگه بتونه زندگی کنه...
بدبختی اینه که از سهرابم راضی نمیشه پول بگیره...خودم دیدم سهراب چندبار بهش گفته که میتونه نصف پول خونه رو بهش بده...حتی اوایل میگفت خونه ای که میخری و نصفشو بابت پولی که بهت میدم به اسم من کن...سامان قبول نکرد...سهرابم گفت اصلا هر وقت داشتی برگردون...بازم راضی نشد...
معلوم نیست چه مرگشه...میگه اگه نرگس منو میخواد باید هرطور که من دوست دارم زندگی کنه...نرگس بنده خدا حرفی نداره...میگه منم دوست دارم مثل سامان خودم واسه زندگی خودم تلاش کنم...
ای بابا...زندگی اینام شده نقل دعواهای خونه ی ما...آدم نمیدونه طرف کیو بگیره...
_ساغر؟
از توی اتاق با صدای بلند جواب سامان و دادم
_بله؟
_تو به کشوی من دست زدی؟
نفسم یه لحظه قطع شد...هم دو روز پیش از تو کشوش فیلم برداشته بودم هم امروز صبح جوراب
_نه به جون ِ ساغر...!
سر و صدایی دیگه ازش در نیومد...نفسمو با خیال راحت بیرون فرستادم و به لپ های سرخ شدم دست کشیدم...نه اینکه همیشه ازش بترسم...فقط امروز زیادی اخمالو شده بود...
Z
00عالی خسته نباشی نویسنده جونم من برای بار سوم این رمانو خوندم و لذت بردم
۳ هفته پیشاکبری
00خیلی رمان شاد و خانوادگیه لذت بردم مخصوصاً از شیرین زبانی های ساغر ومهربانیش واخلاق عطا از نویسنده خوش ذوق ممنونم
۱ ماه پیشمریم
۳۷ ساله 00بنظرم عاشقی عطا در مقابل لوس و شاد بود ساغر بود که زیبا میشد تو واقعیت اگه یه همچین زندگی پیدا می شد یه درد و مرضی وسط اون زندگی عاشقانه***میشد 😔 نوشته های خانم دلنواز همشون جذابند
۲ ماه پیشمریم
۳۷ ساله 00رمان قشنگی بود خوشم اومد از زندگی ساده عطا و ساغر خوشم اومد کاشکی تو واقعیت خدا نسل همچین مردایی رو زیاد کنه 😉
۲ ماه پیشZeinab
00دختره خیلی لوس بود
۳ ماه پیشسارا
00دریا خانم تبریک میگم به خاطر قلم زیبات خسته نباشی روایت ی زندگی ساده پراز عشق. بالاترین سعادت داشتن ی همسر ه مثل عطا به معنای واقعی انسان کاش خدا از این جور آدما بیشتر می آفرید
۳ ماه پیشفاطیما حه
۱۷ ساله 00عالیییی بودد
۷ ماه پیشفاطیما
۱۷ ساله 00رمان خیلیییی خوبی بود خیلی دوسش داشتم رمانیه که دلم واسش تنگشده و چند بار برگشتم از نوع خوندمش رمانیه که سر هر بار خوندنش ذوق میکنم و لبخند میزنم :))))))) پیشنهادی
۷ ماه پیششاداب
۱۹ ساله 00رمانت عالی بود شخصیت عطا فوق العاده وساغر یه کم لوس بود به امید موفقیت بیشتر با سپاس
۸ ماه پیشلیلا
۳۶ ساله 00نویسنده خوب زندگی متاهلی ومشکلات زندگی روبه تصویر کشید.زیلایی عشق بین دوزوج داستان واقعا ادمو سرحال میکرد ممنونم دستتون دردنکنه عزیزم
۸ ماه پیشHamta
00رمان معمولی ولی خوب بود .ممنون از نویسنده گرامی.
۸ ماه پیشیه دوست
00ارزش چندبار خواندن رو داره
۱۱ ماه پیشالهه
00قشنگ وسرگرم کننده بود از خوندنش راضی ام
۱ سال پیشعلی
00رمان خیلی خوبی بود. ممنون از نویسنده محترم.
۱ سال پیش
میم
00داستانی زیبا پیشنهاد میکنم 🤍❤️