رمان ازدواج بخاطر برادرم به قلم فاطمه افتخاری نیا
این داستان بانام ازدواج بخاطر برادرم ،داستان خنده،غم،خوشی،عشق وفداکاریه که البته در نهایت به پخته شدن داستان کمک میکنه….دختری از تبار خوشی وآزادی…کسی که در خوشبختی غرق شده ….کسی که مزه ى تلخ درد براش نا آشناس…
زندگی با بوی ارامش وخدا …اما همیشه یه آدم خوب ،خوب میمونه؟!….یه دختر که توی زندگی خوبش خدا رو داره…توی زندگی پیش روش چطور با اعتقاداتش برخورد میکنه….بعضی وقتا همچی اجباره حتی…
اجبار برای بدشدن…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۱۹ دقیقه
“برادر آرشام”در حالی که از عصبانیت صورتم سرخ شده بود رو به جمالی گفتم:این دختره همونیه که باعث این اتفاقات شده؟!هه چقد برادرشو دوست داره،به خاک سیاه میمشونمش….جمالی دستشو گذاشت روی شونم وگفت:آقای راد منش چرا شما اینجوری میکنید همه چیز رو بسپارید به دست من،با یه روال قانونی همه چیز اونجوری میشه که شما میخوایید….نگاهمو از از اون دختر گرفتم وبه جمالی گفتم:بسپارم به دست تو که بزاری قصر در برن….وتوی دلم گفتم:هم این دختره،هم برادرش باید تقاص کارشونو پس بدن حالا میبینین…
”’ترگل””
دو هفته ی دیگه گذشت…اما همه ی اتفاقا یکنواخت بودن…تا حالا دوبار دیگه قایمکی رفتم دیدن آرشام اما حتی نحوه ی دراز کشیدنش روی تخت هم تغییر نکرده چه برسه به اینکه بهوش اومده باشه.
تلفنایی که پشت سرهم از دکترو وکیل به بابام میش خیلی اذیتش میکردن, بعد از هرتلفن بابام با مشت میکوبید روی قلبش…خدایا قلب منم درد میکنه…چرا این اتفاقا افتاد؟داری امتحانمون میکنی…نه خدا جون با جون برادرم نه…تا آخر عمرم ازت چیزی نمیخوام فقط نذار خانوادم ازهم بپاشه…میدونم،میدونم نباید ناشکری کنم اما….**مدرسه**ترگل:لیلا این دومین باریه که فک میکنم یکی میخواد زیرم بگیره….لیلا:فک میکنی،چه دلیلی داره کسی بخواد تورو بکشه’حتما خیالاتی شدی تو خیابون هزار تا ماشین میره ومیاد. بعضی وقتا هم تصادف میشه خیالاتی شدی…ترگل:نخیرم خودم دودفعه اون ماشین سانتفه رو دیدم…لیلا:مگه یه دونه ماشین سانتفه است غیر ممکنه ترگل…ترگل:خوب باشه لیلا جون خدافظ…بیا با ما بریم مامانم اومده ….نه ممنون( اون چیزی که نباید میشد شد)…لیلا:باشه آجی…هردو بند کوله پشتیمو روی شونه هام مرتب کردم وبه سمت خونه راه افتادم….از توی کوچه پیچیدم توی خیابون ویهو دلم هوای شیطنتای همیشگیمو کرد چرا من نمیخندم دیونه شدم دیونه دیونه اوووف…لبه ی جوب ایستادم ودوتا دستمو باز کردم،باد بود که یکم ارامش رو مهمون صورتم کرده بود ….نوچ یادم رفت باید جزومو از کتابفروشی میگرفتم..از لبه ی جدول پریدم پایین….باید از خیابون رد میشدم….چند قدم برداشتم که یه نفر صدام کرد سرمو به سمت پیاده رو چرخوندم تا ببینم صدا از کجاست…که باضربه ای که ماشین بهم زد دیگه نمیدونم چه اتفاقی افتاد…با ضربه های پشت سرهمی که نه چندان محکم به صورتم میخورد هشیاریمو به دست آوردم…صورت سفید وبی روح خانم سعادت مربی باشگام بهم بد شکی وارد کرد…با تته پته گفتم:سلام خانم سعادت…سلام عزیزم خوبی؟چی شد عزیزم؟… چی،چیشد؟من چمه؟من کجام!؟…هیچی عزیزم اینجا خونه ی منه’با پسرم داشتیم میرفتیم جایی تا از پشت دیدمت بخاطر اندامت شناختمت ناسلامتی دست پرورده ی خودمی…بعد تکیشو به صندلی دادوگفت:خواستم ببینم برا چی این مدت تمریناتو پیچوندی هان؟مسابقات نزدیکه …اما همین که برگشتی به سمتم یه ماشین خورد بهت البته تقصیر خودت بود چون حواست پرت شد….بعد از اینکه یه بهونه ی مسخره اوردم خانم سعادت دست از سوال پیچ کردنم برداشت…خانم سعادت ببخشید مزاحمتون شدم به کارتون هم نرسیدین..
خانم سعادت:نه عزیزم این چه حرفیه؟؟خواستم به پدرت خبر بدم اما ترسیدم نگران بشه…دستای خانم سعادت رو گرفتم وگفتم:واقعا ممنون مرسی که نگفتین …بعد بلند شدم وگفتم:من دیگه برم…سعادت:نه عزیزم تو حالت بده بزار من میرسونمت…نه خانم من خودم میرم…سعادت:میگم نه مگه میشه بزارم شاگرد گلم تنها بره…بعد سرشو به سمت در اتاق چرخوند وگفت:میلاد،میلاد مادر بیا…یه نفر اومد توی درگاه وگفت:بله مامان…میلاد پسرم خانم ایزدی رو برسون خونه…به سمتی که خانم سعادت ایستاده بود نگاه کردم…خاک به سرم این میلاده؟اسم چنگیز بیشتر بهش میخوره…مثل مامانشه آدمو یاد رستمو وسهراب میندازن…خاک به سرم تو این حالم دارم مردمو مسخره میکنم…بعد از رفتن میلاد از اتاق کلی به خانم سعادت اسرار کردم وبا آژانس برگشتم خونه…زیپ بزرگ کیفمو باز کردم ودستمو گذاشتم توش ای لعنت به این شانس بازم یادم رفت کلیدمو بردارم؟….نشستم روی زمین تا با دقت بگردم اما انگار جنی شده بود…دورو برمو دید زدم آدم میرفتو ومیومد اگه کسی نبود الان میرفتم بالای دیوار ودرو باز میکردم…نه خو نمیشه حال بالا رفتن از دیوارم ندارم وگرنه این آدما برنو بیان ،اصن حال دارم ولی شلوارم جر میخوره….چرا هرچی در میزنم کسی درو باز نمیکنه…اعصابم خرد شد چنددفعه با پا کوبیدم توی در اما انگار کسی نبود که درو باز کنه…شاید مریم خانم بدونه مامانمینا کجان؟غیر ممکنه باباومامان بی خبر از من جایی برن میدونن من این موقع برمیگردم خونه…کجا برم خدا!…رفتم دم در خونه ی سامان وآیفونو زدم…سلام مریم خانم ترگلم…سلام گلم بیا بالا…نه ممنون مریم جون اومدم که …بیا بالا خودم داشتم میومدم دنبالت….اینو گفت ودکمه ی آیفونو زد…به ناچار وارد حیاط شدم…مریم خانم اومد توی درگاه در وباصدایی که مطمعن باشه به من میرسه با حالت داد گفت:بیا داخل دخترم…خیلی آروم قدم برمیداشتم…مریم خانم گفت:بیا دیگه کسی نیست فقط منو سامانیم …(سامان کسی نیست؟؟)…قدمامو تند تر کردم تا مجبور نشم برم داخل،مریم خانم خواستم ببینم که…تاخواستم بقیه ی حرفمو بگم گفت:بیا داخل عزیزم بیا گلم،من برم برات یه چیزی بیارم بخوری…وای بزار حرف بزنم…رفتم داخل…همون لحظه سامانو دیدم که از در آشپز خونه اومد بیرون…
از در اشپز خونه اومد بیرون…حتما توی دلش میگفت نه چک زدیم نه چونه عروس اومد تو خونه..داشت به من نگاه میکرد…اما من قبل از اینکه بفهمه،متوجه حضورش شدم سرمو انداختم پایین وبهش سلام کردم…اونم با خوشرویی گفت:سلام خوبین؟…باصدایی که نمیدونم شنید یا نه جوابشو دادم:ممنون…مریم خانم بلاخره از توی اشپزخونه در اومد…من هنوز کنار در ورودی سر پا وایساده بودم وحرصمو با خوردن ناخونام خالی میکردم…مریم خانم اومد روی مبل نشست وگفت:چرا هنوز سرپایی بیا بشین،برات آب آناناس اوردم هنوزخوب یادمه که خیلی دوس داری،تازه از مدرسه اومدی حالتو جا میاره….دیگه عصبانی شده بودم گفتم:مریم خانم من دیگه بچه نیستم معذرت میخوام ولی دارم میبینم که یه چیزی رو دارید پنهون میکنید…چرا اینجوری رفتار میکنید؟…مریم خانم هاج و واج فقط نگام کرد…اما زود خودشوجمع وجور کردوگفت:این چه حرفیه؟حالاتو بشین..با عجله و با لجاجت نشستم روی مبل وگفتم:من اومدم اینجا چون هرچی دم خونمون در زدم کسی نبود گفتم شاید مثل قبلنا اینجا برام کلید گذاشته باشن…سامان هنوز همون طوری سرپا وایساده بود وبا نگرانی به مادرش نگاه میکرد…مریم خانم بلاخره زبون باز کرد وگفت:پدرت…تا گفت پدرت تنم یخ کرد…مریم جون بابام چی؟…طاهری با مامانت باباتو بردن بیمارستان…چی؟رد اشکو روی انحنای لبام احساس کردم حتما قلب بابام دیگه دووم نیورد…از سرجام بلند شدم هردو نفر داشتن بهم نگاه میکردن حتما از عکس العملم تعجب کرده بودن…اما سرم گیج رفت…بلندنشده افتادم…مریم خانم وسامان با نگرانی به سمتم اومدن..سرمو بلند کردم وبه مریم خانم که حالا بلند شده بود گفتم:میخوام برم پیش بابام ،مامانم تنهاست…
مریم خانم:آروم باش گلم’مامانت خیلی نگرانت بود گفت:تو پیش ما بمونی تا اونا برگردن…تمریم خانم خواهش میکنم بگیدکدوم بیمارستان رفتن من خودم میرم…اینبار دستمو گذاشتم روی دسته ی مبل وبلند شدم چند قدم برداشتم که مریم خانم دستمو گرفت وگفت:عزیزم چرا بی تابی میکنی الان به مامانت زنگ میزنم وایسا… من که گفتم باید بابامو ببینم اصن نمیخواد بگین کجان من خودم میرم بعد دستمو از توی دستش بیرون کشیدم وبه سمت در خروج رفتم…
مریم خانم به سمت سامان برگشت وگفت:مامان جان مثل اینکه نمیتونم جلوشو بگیرم تو ترگلو برسون…برگشتم وباصورتی که سعی کردم بهش بفهمونم بابت رفتارم متاسفم گفتم:ممنون خاله جون،ممنون….احساس میکردم قلبم داره از جا کنده میشه…اشکام دیگه امون ندادن وپشت سر هم وبی نوبت میریختن جوری که آب بینم را افتاد چنگ زدم به دستمالای روی داشبور..فک کنم صدای گریه کردنم بلند بود چون سامان چند دفعه با نگرانی بهم نگاه کرد اما هیچی نگفت….خدایا یعنی تمام این اتفاقا بخاطر این موضوع مسخره افتاد؟! منی که مثل سنگم دم به دیقه از حال میرم،چه برسه به مامان وبابای دل نازکم…دستمو گذاشتم روی قلبم وفشار دادم دلم میخواست بمیرم…کلمه ی بخاطر تو مثل پتک تو سرم میکوبید…نفس کم اوردم سرمو به سمت بیرون چرخوندم وشیشه رو کشیدم پایین…اینبار دیگه سامان طاقت نیاوردوگفت:خوبی؟ترگل؟…یهو ماشین نگه داشت وسامان از ماشین پیاده شد…چند دقیقه بعد با یه بطری آب برگشت وگرفتش سمتم وگفت؛ یکم آب بخور…. باصدای لرزون گفتم:نمیخوام… سامان؛ یکم آب بخورالآن از حال میری خواهش میکنم…..بطری آب رو ازش گرفتم یکم آب خوردم و گفتم خواهش میکنم راه بیفت….بچه ها این پست رشوست،واسم دعا کنین خیلی ذهنم پریشونه دعا کنین بتونم خودمو زود جمع وجور کنم اگه تا پس فردا مشکلم حل شد به همتون میگم که دعاتون کار ساز بود یا نه ….پس از ته ته ته دلتون دعا کنین تا آبروتون حفظ شه عاشقتونم…
سامان؛ترگل تو باید الان قوی باشی،الان که شهریار نیست تو باید کنار مادرت باشی…الآن که شهریار نیست با گفتن این حرفا اشکام سرازیرشدن شهریار نیست چون من هستم کاش من بمیرم….سامان,
باگفتن این حرفا کامل به سمتم برگشت وگفت؛ تورو خدا این جوری نگو….انگار اونم میخواست گریه کنه شهریار بر میگرده! به امید خدا بر میگرده یه وقت ازاین حرفا پیش پدرت نزنیا…..اگه برنگرده چی؟؟… سامان دستشو به قصد پاک کردن اشکام زیر چشمم کشیدو بعد سرانگشتش رد اشکو روی گونم دنبال کرد وگفت:برمیگرده… سریع به خودم اومدم وخودمو عقب کشیدم و گفتم؛ لطفا بریم دیگه، انگار اونم از کار خودش تعجب کرده بود بدون هیچ حرف دیگه راه افتاد… اما کاش هیچ وقت….وقتی دیگه اسممو جمع نبست ومثل قبلنا باهام حرف زد از رفتاری که باهاش داشتم مثل سگ پشیمون شدم… وای اینجاکه بیمارستانیه که آرشام توش بستریه…رو به سامان کردم و گفتم چرا بابامو آوردن اینجا؟!…. سامان؛ خوب اینجا نزدیک خونتونه…. سریع از ماشین پیاده شدم وبه سمت داخل راه افتادم…مامان چی شده؟ ترگل کی تورو آورد اینجا مگه من به مریم خانم نگفتم که… ترگل؛ مامان تورو خدا چی شده؟ بابا چی شده؟! بشین ترگل جان بشین دخترم… نشستم کنار مامانم و مامانم گفت؛ بخدا دخترم حال من از تو بدتره اماما باید خودمونو سرپانگهداریم، پدرت که مریضه ما باید کنار هم باشیم….عمل؟عمل واسه چی؟…چیز مهمی نیست دخترم…اما مامان…ترگل من باید یه زنگ بزنم تو همین جا بمون….نتونستم اتاق بابامو پیداکنم….وارد محوطه ی بیمارستان شدم تا مامانمو ببینم..وقتی بلاخره پیداش کردم…رفتم به سمتش داشت با تلفن صحبت میکرد…چند قدم دیگه با مامانم فاصله نداشت،که ترجیح دادم بمونم وگوش کنم،اما حرفاش باسرعت روی سرم آوار میشدن…باصدایی که بر اثر گریه میلرزید داشت حرف میزد…یه قدم جلو تر رفتم صداش واضحتر شد…
مرضیه جون حکم شهریار اومده، چندسال حتمیه برادر طرف رضایت نمیده معلوم نیست پسره بهوش بیاد یا نه! به هیچ کس نگفتیم اما چند بار تا حالا توی زندون حالش بد شده ،احمد تا این خبرو شنید قلبش گرفت چندتا از رگای قلبش مسدود شدن باید بالون بزنه…فشار روحی براش سمه…پسرم’شوهرم’دخترم’زندگیم جلوی چشمام دارن نابود میشن…اگه ترگل بفهمه چی..مرضیه حالم بده بیا خواهر بهت نیاز دارم…خدایا مامانم داره چی میگه…چرا اینجوری شد این چه امتحانیه…بخاطر شکی که از حرفای مامانم بهم وارد شد…داشتم عقب عقب میرفتم نمیخواستم مادرمو ببینم ‘نمیخواستم بدونه موضوع رو فهمیدم…نای گریه کردن نداشتم…اما بازم اشکای بی مروت داشتن صورتمو میسوزوندن…به سمت مخالف مادرم شروع کردم دویدن…2دقیقه طول نکشید که محکم خوردم به یه نفر…بدون اینکه سرمو بلند کنم اب بینیمو باسروصدا بالا کشیدم وگفتم:معذرت میخوام وخواستم رد بشم که همون ادم دستمو محکم گرفت…احساس کردم انگشتای دستم دارن خرد میشن… عصبانی شدم وگفتم:آقا چتونه من که گفتم معذرت میخوام…..باز اینجا چه غلطی میکنی؟!…
ترگل:چی؟این چه طرز حرف زدنه!؟..گفتم اینجا چیکار میکنی؟…برادر آرشام بود داشت سر من داد میزد…دستمو با کمک اون یکی دستم از توی دستش بیرون کشیدم وگفتم:بیمارستان ارث پدرته؟…چرا دورو بر ارشامی’دیگه چی از جونش میخوای،نکنه میخوای بگی دوسش داری!…دیونست این…ترگل:هه ارشام کیه؟من بخاطر پدرم اینجام’اومدم پدری رو که بخاطر تو و برادرت حالش بد شده ببینم’خانواده ی من داره نابود میشه…برادر آرشام:خوشحالم…
خوشحالی نابودی کسی رو میبینی؟با بغض وتعجب گفتم:مگه ما با تو چیکار کردیم؟….چیکار کردین؟تنها برادرمو به کام مرگ کشوندین الان چند هفتس که توی کماست،اگه وضعیتش اینجور باشه دوباره باید عمل بشه…ترگل:مگه من خواستم این اتفاقا بیفته؟اون اومد دنبال من’اون با اومدنش دنیامو تیره وتار کرد..بعد با قاطعیت بهش نگاه کردم وگفتم:من تقصیری ندارم…چرا داری برادر تو مسئول این اتفاقاس اگه اون خشمشو کنترل میکرد…تا گفت برادرت یاد شهریار افتادم که الان بخاطر رضایت این ادم توی زندونه نمیدونم پدرو مادر نداره که این باید رضایت بده!؟از خشم صدام کم کردم وگفتم:برادر من از من دفاع کرد…برادر آرشام خندید وگفت:دفاع؟اونو انداخت روی تخت بیمارستان،مگه میخواست با تو چیکار کنه که… آمپرم هزار شدخواستم بگم میومد باهاش دست میداد میگفت،ممنون بابت رفتارت با خواهرم…با آرامش بهش گفتم:دعوا کردن،توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنن’کتک زد،کتکم خورد….چی داری میگی بچه کوچولو؟برادر من داره میمیره اما برادر تو زندست…داداش منم حالش بده…به من هیچ ارتباطی نداره باید منتظر مرگش باشی…میخواستم چیز دیگه ای در جوابش بگم اما جلوی خودموگرفتم.وبدون مقدمه گفتم:خواهش میکنم رضایت بده برادرم آزاد بشه…اونقدر حرفم بی جا وبی ارتباط به صحبتامون بودکه گفت:چی داری میگی بچه مدرسه ای؟کسایی که عامل این اتفاقن بایدمجازت بشن…اووف خدایا انگار خودش بودای هزارسالس دم به دیقه به من میگه بچه مدرسه ای….با خشم بهش زل زدم وگفتم:به نظرتون چرا این اتفاقات افتاد،چون برادر شما….
حرفمو قطع کرد وگفت:من میدونم چی شده نمیخواد برا من آسمون ریسمون ببافی.فعلاهمه چی دست منه پس بیخیال شو دختر مدرسه ای….ترگل: برادر من توی زندان باشه برادر شما برمیگرده….برادر آرشام :آره برمیگرده…..بخاطر تو برادر من اینجاست درصورتی که باید الان سالم وسرحال پیش من میبود.تقصیر کار تویی’ اما برادرت باید تاوان بده….پس خودتو سرزنش کن نه برادر منو…..باز این کلمه رو گفت- بخاطر تو-….با صدای نسبتا بلند گفتم:اگه تقصیر منه اگه بخاطر منه پس من باید مجازات بشم نه برادرم،منو بفرست زندان نه برادرمو خواهش میکنم ….اون مریضه بدون اینکه متوجه بشم داشتم اشک میریختم…برادر آرشام:تو رو مجازات کنم؟به حال وروز خودت نگاه کن تو خودت داری مجازات میشی…. سرمو انداختم پایین ودستمو با غیظ کشیدم روی چشمام،بعد دندونامو روی هم فشار دادم وگفتم:برادر تو منو میخواست’نه من اونو-به قول خودت بخاطر من این اتفاقا افتاد -من اینجام هر کاری میخوای بکن اما بزار برادرم بره…خنده ی چندش آوری رو که نشونه ی عصبانیتش بود نقاب صورتش کرد وگفت:برادر من تو رو میخواست؟هه اون یه عروسک جدید میخواست….نکنه میخواستی عروسکش بشی….داشتم دیونه میشدم چقدر بی حیا بود چیزی به اسم احترام برای هم صحبتش قائل نبود….به تندی وپشت سرهم کلماتو کنار هم میچندم…ترگل:برادر تو که اینجا نیست اون یه…..اینو گفتم اما تو دلم گفتم:اون یه جنازه روی تخت بیمارستانه….برادر آرشام:نیست ولی برمیگرده اون وقت منم عروسک جدیدشو بهش میدم…
فصل سوم🍂نجات خانواده🍂
تکلیفش با خودش هم معلوم نیس یه بار میگه داداشمو کشتی یه بار میگه برمیگرده،حالشو نمیفهمیدم….ترگل:منظورتون چیه؟چی میخوای بگی؟…برادر آرشام:مگه نمیگی تو به جای برادرت’منم میخوام…یه نفر ازپشت سر صدام کرد/ترگل اینجایی مادرت دنبالت میگرده/به سمت صدا برگشتم سامان بود که صدام میکرد…دوباره به سمتی که راد منش بود برگشتم اما رفته بود,با قدمای آروم داشت از من دور میشد`خواستم بازم دنبالش برم که سامان خودشو بهم رسوند وگفت:ترگل مادرت….ناامیدانه به سمت در بیمارستان راه افتادم….سامان اروم پشت سرم حرکت میکرد..
با نگاه همشگیش گفت:باز گریه کردی؟کاش میتونستم برات کاری کنم…توی دلم گفتم:واقعا؟بیا برو بزن این مرتیکه پست فطرتو لت وپار کن میگه عروسک داداشم شو ،داداش جنازش`وای خدا نه کاش بهوش بیاد ولی در اون صورتم شهریار باید یه مدت تو زندون بمونه….خدا من باید چیکار کنم؟!…سامان:خوبی؟ ترگل….دیگه نبینم گریه کنیا باشه؟…هرچی مهر ومحبت میتونستم توی نگاهم جمع کردم وخیلی آروم گفتم:باشه…بخداخوبم…کاش اوندفعه این قدر باهاش بد حرف نمیزدم هر کس دیگه ای که بود الان هزار تا فکر درموردم میکرد اما اون…توی دلم:(اگه خواستم شوهر کنم خودم میام سراغت آخه خیلی مهربونی)….سامان هم برای رضایت از جواب من لبخند مهربونی بهم زد…. خاله مرضیم پیش مامانم وایساده بود…وای خاله جون خاله مرضیه…خاله تپل وخشگلم تا صدای منو شنید به سمتم برگشت…پریدم توی بغلش،جلوی خودمو گرفتم تا گریه نکنم این روزا اشکم دم مشکم بود…ترگل:خاله خوبی؟….خاله:خوبم عزیز دلم…تو خوبی الهی خاله فدات شه ….
نتونستم پدرمو ببینم توی بخش,مراقبتای ویژه بود`به اصرار مادرم با خاله مرضیه رفتم خونه…صبح که از خواب بلند شدم باز از روی تخت افتاده بودم،هر وقت ناراحت بودم یا توی فشار واسترس،توی خواب خیلی تکون میخوردم….خوب که یوگی توی بغلم بود وگرنه الان باید مغزمو از روی زمین با کاردک جمع میکردن…به سرعت لباس پوشیدم ورفتم بیمارستان امروز بابام عمل میشد …فقط از پشت شیشه گذاشتن پدرمو ببینم…..مامانم حالش خیلی بد بود اصلا غذا نمیخورد،هیچ کس درمورد شهریار باهام حرف نمیزد،داشتم دیونه میشدم اما بهونه گیری من یه مشکل میشد روی مشکلات مادرم بخاطر همین شکایتی نمیکردم..به خودم که اومدم دیدم, جلوی در اتاق آرشامم…نمیشد برم داخل یه پرستار بالای سرش بود…خدایا آرشامو به زندگی برگردون،تموم اتفاقات آینده ی من درگیر خوب شدن این آدمه…امتحان بسه من تژدید شدم…خواهش میکنم..با نگاهی که نمیدونم از روی ترحم بود یا ترس از مردنش،به جسم بی حرکت آرشام نگاه میکردم وآرزوی خوب شدنشو داشتم…
متوجه شدم برادر آرشام داره میاد`اصلا حواسش به من نبود قیافش هنوز همون جوری بود؛بی جونو بی حال،انگار به زور خودشو روی زمین میکشید…از شیشه فاصله گرفتم وهرچی قدرت داشتم توی پاهام گذاشتم که دوباره با این آدم روبه رو نشم…… دنیا باهام مدار کن منم هستم ،دست از نادیده گرفتن من بردار من طاقتشو ندارم،بخدا ندارم اونقدر شادی وخوشبختی بهم دادی که الان این سختیا داره دیونم میکنه…عمل پدرم زیاد طول نکشید …خدایا شکرت که بابامو ازم نگرفتی…وقتی خبر موفقیت آمیز بودن عمل بابامو به مادرم دادن مامانم از خوشحالی از حال رفت…پدرم دیگه نباید عصبی بشه،نباید خبر بد بهش بدن،شهریار باید بیاد،نمیدونم چطوری اما باید بیاد……چند روز دیگه از روزای سخت گذشت اما بی خبر آزاد شدن شهریار….روم نمیشد برم بابامو ببینم،من خودمو تقصیر کار میدونستم…اما نتونستم طاقت بیارم و رفتم دیدن پدرم…شده بودم یه آدم که توی خوابه بهتره بگم توی کابوسه وبیدار شدنی تو کار نیست،بی قرار روزای خوشم بودم،بیقرار داداشم،بیقرارمادرم که دیگه نمیشناختمش،الان پشت در اتاق بابامم،درو که باز کردم بدترین صحنه ی عمرمو دیدم،اتفاقی که مسیر زندگی منو تغییر داد،برادر آرشام بالای سر بابام بود،وپدرم با چشمای گرد شده داشت بهش نگاه میکرد`برادر آرشام آخرین جملشو گفت واز اتاق بیرون زد…برادر آرشام:“تصمیم با خودتونه یا این یا اون،یا هر دوزنده!…اینا رو گفت به من که رسید پوزخندی زد ودرو پشت سرش محکم بهم کوبید…بابام دستشو گذاشته بود روی قلبش ،یعنی چی بهش گفت؟…. با جیغ پرستارو صدا کردم چند ثانیه بعد پرستار و دکترا اومدن بالای سر پدرم…اما,من اونجا نموندم باید میفهمیدم برادر آرشام چی به پدرم گفته…وقتی خودمو به حیاط رسوندم برادر ارشام داشت از در بیمارستان بیرون میرفت…من اشتباه کردم،برادرم اشتباه کرداون چی از جون پدرم میخواست ؟!…قبل از اینکه ماشینشو روشن کنه خودمو پرت کردم جلوش وزدم روی کاپوت ماشینش بعد که از روشن نشدن ماشینش مطمعن شدم با کف دستم کوبیدم به شیشه ی ماشین….که همون لحظه در ماشینش رفت بالا وباعث شد من یکم برم عقب تر…
که یهو گفت:بشین…خم شدم تا بتونم ببینمش وبعد گفتم:چی میخوای از جونمون چی به پدرم گفتی؟تو منو برادرمو مقصر میدونی اما میخوای پدرمو بکشی از خدا نمیترسی؟!…دستشو پشت سرهم وآروم میکوبید روی فرمون ماشینش و بدون نگاه کردن به من دوباره, گفت:بشین تو ماشین..ترگل:چیکار کنم؟!….برادر آرشام:مگه نمیخوای بدونی به پدرت چی گفتم؟بشین تا بهت بگم…ترگل:لازم نکرده همین جا بگید …اگه هم, نمیخواید بگین مهم نیست از پدرم میپرسم،اینو گفتم وخواستم برم که باحالت داد گفت:بشین توی ماشین وگرنه باید منتظر بدتر از این باشی…با کلی این پاواون پا و در حالی که از عصبانیت صورتم سرخ شده بود نشستم توی ماشین…هنوز کامل پاهام توی ماشین قرار نگرفته بودن که در ماشینو بست…هر چند که داشتم از ترس میمردم اما باچنگ زدن صندلی خودمو اروم کردم اونقدر تند میرفت که هر آن ممکن بود از شیشه پرت شم بیرون…با صدای نچندان بلند گفتم:اروم برید من نمیخوام بمیرم،اما انگار اون از من عصبانی تر بود وبه جای نشون دادن عصبانیتش، حرصشو روی پدال گاز ماشینش خالی میکرد…دیگه اشکم دراومد داد زدم:یکم یواش تر…همون لحظه خیلی محکم ترمز کرد جوری که باسر رفتم توی داشبورد ماشین اما دستامو جلوم گرفتم وهمین از پاشیده شدن مغزم روی شیشه جلوگیری کرد….دستمو کشیدم روی پیشونیم وبا دندونای فشرده شده گفتم:زود باشین حرف بزنین دیگه…اما وقتی صورتمو به طرفش برگردوندم دیدم از ماشین پیاده شده و من دارم با خودم حرف میزنم به ناچار پیاده شدم…دارم دیونه میشم خدایا من چرا باید دنبال یه مرد غریبه راه بیفتم،چقد من باید ذلت بکشم…سریع دنبالش رفتم،اینجا کدوم قبرستونیه،؟خدا لعنتت کنه…از پله ها سنگی زیبایی که جلوم قرار داشت بالا رفتم وبهش گفتم:من همین الانم از بیمارستان خیلی دور شدم،مادرم نگرانم میشه،میشه بگید اینجا کجاست؟…درو باز کرد وفقط گفت:اول شما…یعنی اون لحظه از سرم داشت بخار درمیومد…اما چون میخواستم زودتر این مسخره بازی تموم شه واونجا یه مکان عمومی بود سرمو پایین انداختم و وارد شدم…
اونم بعد از من وارد شد وگفت:خوب کجا بشینیم؟!آها اونجا خوبه …دلم میخواست سرشو بکوبم به دیوار … ‘سریع وبا قدمای تند خودمو به میزی که گفت رسوندم وبا سر وصدا نشستم روی صندلی…اونم نشست وبعد گفت:خوب چی میخوری؟!…ترگل:درد میخورم من نیومدم که چیزی بخورم…برادر آرشام:خوب مهم نیست من قهوه میخوام واسه تو هم آبمیوه خوبه شاید اعصابتو آروم کنه…وقتی, سفارشو آوردن …برادر آرشام بی مقدمه وجوری که انگار واکنش من واسش مهم نیست گفت:من به پدرت گفتم یا تو یا داداشت،اسمش شهریار بود دیگه…در حالی دستام میلرزید بهش زل زدم… نمیفهمیدم چی میگه…ادامه داد ؛من به پدرت گفتم:دخترتو میدی به من ،منم رضایت میدم پسرت بیاد بیرون…زود خودمو جمع کردم وگفتم:مگه من کیسه ی برنجم که منو بده به تو من ادمم حواست هست چی میگی؟مگه من عروسکم من به درد چیه تو میخورم….برادر آرشام:خوب اره ادمی منم که چیز عجیبی نگفتم تو با من ازدواج میکنی منم رضایت میدم که برادرت آزاد بشه…سرم سوت کشید وتنم یخ کرد نمیدونستم تعجب کنم یا از حرفاش بترسم من خون بس بشم خون بس شهریار؟…جوری بلند شدم که صدای کشیده شدن صندلی روی زمین دلمو ریش کرد اما بلافاصله با داد گفتم: ازدواج کنم اونم با تو؟؟!…سنگینیه نگاهای متعجبو روی خودم احساس میکردم …دستمو بردم سمت لیوان آبمیوه میخواستم بپاشمش روی صورت برادر آرشام که گوشی که توی جیبم بود زنگ خورد…گوشی بابام بود قرار بود من براش ببرم بیمارستان ،بخاطر همین دست من بود
…صدای یه مرد توی گوشم پیچید…الو آقای ایزدی ما از بیمارستان اگاهی زنگ میزنیم،بخاطر وضعیت بد پسرتون مجبور شدیم اونو به بیمارستان بیرون زندان انتقال بدیم-بهداری امکانات لازمو نداشت،الو آقای ایزدی..
*جملاتی که در پرانتز گفته میشن در ذهن شخصیتای داستان بیان میشه*…گوشی رو قطع کردم…یه قطره اشک که نمیدونم کی راهشو به چشمم باز کرده بود افتاد توی لیوان آب میوه…برادر ارشام متوجه حال من که شد گفت:برادرت آزاد میشه معامله ی خوبیه مگه نه؟؟!تو هم میشی عروسک من…(عروسک تو،عروسک واسه بازی کردنه؟! میخواد با زندگی من بازی کنه؟!من حاظرم جونمو بدم واسه ی برادرم،سیاه شدن شناسنامم که چیزی نیست)…نشستم وبدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:قبوله…(یکی میمونه، یکی فقط زنده میمونه!اشکام میخواستن آبرو ریزی کنن اما با گاز گرفتن لبم خودمو کنترل میکردم…من که از خدام بود بتونم برای شهریارم کاری بکنم،این بهترین فرصته اون شرافت منو با آزدایش تاخت زد منم باید جبران کنم پس من میشم عروس سیاه)….”’برادر آرشام”’خیلی تعجب کردم که گفت باشه…درست حدس زدم خیلی برادرشو دوست داره…خوب فک کن برادری که بخاطر خواهرش الان توی زندونه بفهمه که خواهرش داره کارشو بی ارزش میکنه،با این اتفاق همشون زنده زنده میمرن….روبه دختره کردم وگفتم:اسمت چیه؟….”’ترگل”’بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:ترگل…وای خدایا شهریار الان حالش خوبه؟!بابام!!….برادر آرشام:خوب خانم ترگل ایزدی،من چند تا شرط دارم؟….ترگل:شرط؟چه شرطی این به قول خودت معاملست یه چیزی میدی یه چیزی میگیری برادرمو آزاد میکنی،منم میشم ‘از گفتن این کلمه حالم بهم میخورد با صدتا رنگ عوض کردن گفتم:زنت…بدتر از من زهر خندی زد وگفت آره ولی …ترگل:ولی چی؟….خانم کوچولو شرطای منو گوش کن جون برادرت وسطه ….(شهریار چی شده بود مگه چه امکاناتی میخواستن که اونجا نداشت خودش میگفت وقتی ناراحت میشه حالش بدتر میشه اگه دیر تر بیاد بیرون باید عمل بشه؟وای نه غلط کردم هرچی بگه قبوله فقط شهریار چیزیش نشه…)چند بار زد روی میز وگفت:حواست هست…با اندوهی که میدونم ابدیه سرمو بلند کردم وگفتم:بگو…یکم صاف تر نشست وگفت:بعد از ازدواج حق دیدن خانوادتو نداری،حق گفتن اینکه من طلاق میخوامو از این حرفا که اصلا…اینبار من بودم که باید بهش پوزخند میزدم گفتم:باشه…(بعدا یه فکری در این مورد میکنم تنها چیزی که مهمه اینه که دیگه داداشم برنگرده به اون جهنم…)
از,طرز نگاه کردنش معلوم بود تعجب نکرده چون انگار اینم میدونست که من عاشقانه برادرمو دوس دارم …با غرور خاصی ابروهاشو داد بالا وگفت:تو چیزی نمیخوای بگی!؟…برای اینکه فکر نکنه داره خردم میکنه دستامو گره کردم وگذاشتمشون روی میز وگفتم:منم دوتا شرط دارم…با صدای تقریبا بلند خندید وگفت:که شرط داری خوب بگو میشنوم…ترگل:من به محض به هوش اومدن برادرت ازت طلاق میگیرم و یه چیز دیگه…(خدایا من سامانو رد کردم چون آزادیمو میخواستم میخواستم همه چیزو تجربه کنم و ریسمان تعهدو به گردنم نندازم حالا چی؟…میخواستم برم دانشگاه برم دور دنیا رو بگردم…اما الان دارم سر شرافتم معامله میکنم باید من بشم زن این تا برادرم زنده بمونه..وای وای وای )…برادر ارشام:تو چی بگو دیگه….ترگل:من با تو….برادر آرشام:حوصلم سر رفت بگو دیگه…زدم به بیخیالی وبا اعتماد به نفس بالا گفتم:من وتو هیج وقت رابطه ای باهم نخواهیم داشت… برادر آرشام در حالی فنجون قهوشو نزدیک دهنش میکرد گفت:خوب خیلی جالب میشه من با قاتل برادرم بخوابم…چقدر بی شرف وپست بود این آدم…گفت:من قولی نمیدم…تو زن من میشی و من هر بلایی دلم بخواد سرت میارم،فهمیدی؟…لبام لرزیدن دلم میخواست زار بزنم اما جلوی خودمو گرفتم…کیف خوشدوخت چرمی رو از کتش در آورد ویه تراول انداخت روی میز وگفت:خوب تو که چیزی نخوردی پاشو باید با پدرت صحبت کنم…(داشت با بیرحمی تمام از بی دفاع بودن من استفاده میکرد اما من نمیتونستم کاری بکنم حالم از این ضعیف بودنم بهم خورد ،اما ترگل یادت باشه فقط شهریار مهمه فقط شهریار….)…جوری که بهش بفهمونم حرفی که زد واسم مهم نیست از سر جام بلند شدم وگفتم:نیازی نیست من خودم با پدرم صحبت میکنم ..برادر آرشام:چیه!میترسی دوباره حال پدرت بد بشه؟!….
راستی بابام چی شده بود نباید موضوع شهریارو میفهمید …به عمو سعیدم زنگ میزنم آره این مدت عموجونم، همیشه همراه پدرم بود….بدون خداحافظی کردن از کسی که قراربود, به زودی همسرم بشه از میز فاصله گرفتم…اما مثل اینکه اونم قصد خارج شدن از اونجا رو داشت دنبالم اومد وگفت:کجا؟؟…چند نفری بهمون زل زده بودن حتما تو دلشون میگن چه خواستگاریه رمانتیکی…با عصبانیت بهش نگاه کردم وگفتم:به تو ربطی نداره…گفت :الان نه ولی وقتی بشی زنم داره…گفتم:فعلا در مرحله ی به تو ربطی نداره هستیم پس بکش کنار…برادر آرشام:آهای خانم کوچولو زیادی بی ادب تشریف داری حواست به حرف زدنت باشه یه وقت واست گرون تموم نشه،بعد من از کجا بفهمم که نظر پدرت چیه؟!….نمیدونم شمارتونو بدید ….برادرآرشام:خوب اگه اینجوریه تو شمارتو بده….ترگل:اوکی یادداشت کن091…برادر آرشام:کجا میخوای بری خودم میرسونمت …بدون جواب دادن توی پیاده رو شروع به راه رفتن کردم….یهو دیدم پشت سرمه …دستمو محکم کشید تا قبل از اینکه اون چیزی بگه داد زدم:عوضی دست کثیفتو به من نزن…با خنده دستمو ول کرد وگفت:اوهو باشه ولی یادت باشه دیگه حق نداری با من اینجوری حرف بزنی….(زکی تو همین خیال باش)…برادر آرشام:بیا خودم میرسونمت مسیرت طولانی شده گم میشی کوچولو،دوست ندارم همسر آیندم پیاده این همه راهو بره…یه نیشخند زدم ودر حالی که عقب عقب میرفتم گفتم:باشه بهش میگم بعد راهمو کشیدم ورفتم….اما این دفعه دنبالم نیومد…..به عمو سعید زنگ زدم ولی مثل اینکه ،خودش خبر داشت و رفته بود دنبال کارای شهریار…دیگه نمیذاشتم همه همچیزو ازم قایم کنن ،نباید گریه میکردم،نباید,از حال میرفتم…باید زندگی خودم وخانوادمو نجات میدادم…حالا من برم جلوی مامانم بگم مامان من میخوام شوور کنم …خوبه که بابام خودش خبر داشت…آخه خنگ خدا چیو خبرداشت اووووف… خدا رو شکر بابام زود مرخص شد اما بایه شوک ممکن بود دوباره راهی بیمارستان بشه اما اگه قرار باشه شهریار انگ قاتل بودن بچسبه روی پیشونیش همه میمردیم دیگه نیاز به شک نبود..
در اتاق کار پدرمو زدم ورفتم داخل بابام پشت میزش نشسته بود و داشت ترجمه میکرد،حتما بخاطر این اتفاقا کلی از کاراش عقب افتاده بود….سلام بابایی…سلام دختر گلم…بابا جون میخوام در مورد یه موضوع مهم باهاتون صحبت کنم…بابام عینکشو از روی چشمم در اوردو با دقت بهم نگاه کردو گفت:بگو عزیزم…نباید از خودم ضعف نشون میدادم بخاطر همین با چهره ای مصمم گفتم:آقای رادمنش….نگرانی،ترس و استرس توی چهره ی پدرم فوران کرده بود منم از فرصت استفاده کردم واز موضع بالا ادامه دادم:بابا جون خودتون میدونید من چی میخوام بگم چون من اون روزی که آقای رادمنش اومد پیشتون اونجا بودم…دلم نیومد با این بیرحمی به حرف زدن ادامه بدم بخاطر همین یکم از تن صدام کم کردم وادامه دادم:باباجون اینو میدونین که اگه شهریار توی زندان بمونه بخاطر بیماریش دووم نمیاره واینکه مامان روز به روز داره ضعیف تر میشه خودتون،خودتون بخاطر اینکه فهمیدین شهریار راهی بیمارستان شده قلبتون گرفت…این پدرم بود بخاطر همین بی رودربایسی گفتم:من میخوام به پیشنهاد ازدواجش جواب مثبت بدم….بابا با خنده ی عصبی گفت:چیکار میکنی؟قبول میکنی؟من ترجیح میدم شهریار اونجا بمونه اما دخترمو قربانی نکنم،تو میدونی شهریار چقد تو رو دوست داره، داداشت دیونه میشه…ترگل:باباجون من دیگه اجازه نمیدم شهریار برگرده اونجا…بابا:ترگل جان اصلا مگه با عقل جور در میاد اون پسره که هنوز نمرده زندست به امید خدا بهوش میاد،فوفش برادرتوبا وثیقه آزاد میکنیم،باغ مشهدمونو میفروشیم،خونه،ماشین،آموزشگاه،منم خودمو باز خرید میکنم،چرا میخوای خودتو بدبخت کنی؟….با داد گفتم:اگه بمیره چی؟اگه همین فردا بمیره چی؟هان؟چنددفعه عمل شده؟ماشین زیر پای پسره رو دیدن به نظرتون اون میذاره شهریار با قید وثیقه آزاد بشه یا دیه میگره کدومش؟ اصلا زنده بمونه!! من تا کی به امید بیدار شدن اون بزارم زندگی برادرم تباه بشه.
ترگل:شهریار باید این هفته,باید طرحشو کامل میکرد همین الان انگ سابقه دار بودن خورده روی پیشونیش.اگه شهریار تباه بشه به نظرتون زندگی من چطوری میشه؟میتونم برم مدرسه، درس بخونم،ازدواج کنم!وقتی بدونم یا نفر دیگه بخاطر من الان توی زندونه وداره زندگیشو تباه میکنه!گناه شهریار چیه؟گناهش اینکه برادر منه؟…مگه نمیگین بهوش میاد،خوب قرار میذاریم هروقت بهوش اومد من برمیگردم پیش شما…من که قرار نیست بمیرم ،فقط ازدواج میکنم،ولی اگه شهریار توی زندون بمونه من میمیرم’داغون میشم،همین طور میگفتمو,بابام فقط بهم نگاه میکرد…یه نفس عمیق کشیدم تا یکم نفس بگیرم وادامه بدم که پدرم داد زد:تموم شد؟مگه من مرده باشم تو بشی خون بها،شهریار بمیره بهتره تا اینکه خواهرش اینکارو کنه،تو اصلا به فکر مادرت هستی اون دق میکنه….نه بابا جون دق نمیکنه اگه بفهمه بخاطر هممون دارم اینکارو میکنم هیچیش نمیشه…رادمنش نمیتونه بیشتر از یک ماه منو تحمل کنه،فقط شناسنمم سیاه میشه….بابا:ترگل چی داری میگی؟ مادرت هیچی،نمیگن چه پدر بی غیرتی داره…
ترگل:بی غیرتی چیه مگه میخوام خلاف شرع کنم،ازدواج میکنم،حتی اگه اتفافی بیفته اون شوهرمه گناه نیست..
بابا:بسه،بسه ترگل نذار جوری رفتار کنم که برخلاف میلمه،برو عزیزم برو به درست برس تو این مسائلم دخالت نکن….ترگل:اینجوریاس بابا؟پس خوب گوش کنین من اینکارو انجام میدم وشهریارو میارم بیرون،شما هم به جای کمک کردن به من مانع کارم میشین؟بدونید اگه بلایی سر شهریار بیاد منم خودمو از این زندگی خلاص میکنم،میدونم گناه کبیرست ولی اگه زندگی دنیام جهنم باشه زندگی آخرتم واسم مهم نیست….
تصمیم باشماست یا هردو بچت سالم یاهردو مرده….خواستم از اتاق بزنم بیرون که بابام گفت:ترگل قربونت برم دخترکم یعنی چی خودمو میکوشم…اجازه ندادم که بابام بقیه ی حرفاشو بزنه چون میدونستم طاقت اون حالشو ندارم…من نبایدضعیف میشدم باید برادرمو نجات میدادم،اگه نیاز به پیوند ریه داشته باشه باید بیرون از زندان باشه…وقتی برادرم آزاد بشه میفتم دنبال کارای طلاق یه کاری میکنم اصن طلاقم نگیرم نمیدونم نمیدونم………هر کاری میکردم پدرم قبول نمیکرد چی فکر میکردم ،چی شد… هه من قدم اول که راضی کردن خانوادم بود رو هم نمیتونستم بردارم چه برسه به بقیه..بخاطر همین,تصمیم گرفتم که اعتصاب غذا کنم و اینکارو هم کردم ….مامانم تا دید نمیتونه منو راضی کنه حالش بدتر شد دکتر توی خونه اومد بالای سرش…اما من باید تحمل میکردم…باید تحمل میکردم, تا برادرمو نجات بدم…اما مثل اینکه اونا پیروز بودن نه من چون همه خیالشون راحت شد که من نمیتونم هیچ غلطی بکنم….منم کم نیاوردم مدرسه نمیرفتم،کسی رو نمیدیدم…چندبار یه شماره ی ناشناس باهام تماس گرفت اما جواب ندادم فقط در حد زنده موندن غذا میخوردم بابام هر وقت میومد منو ببینه در اتاقو شیش قفله میکردم وجوابشو نمیدادم….
امروز اولین مسابقم بوداما من از فرط گشنگی نمیتونستن راه برم چه برسه بخوام مسابقه بدم…اما خیلی حیف بود,که نرم از لحاظ بدنی آماده بودم اما این چندمدت خودمو نابود کرده بودم,…باید میرفتم مسابقه رو میدادم چون شهریار خیلی واسه رسیدن من به اینجا زحمت کشید….مرحله اول آمادگی جسمانی بود؛درازونشست با توپ مدیسنبال،دوی استقامت(هشت دور در زمان مشخص)وغیره…..اگه این مرحله قبول میشدم میتونستم توی مسابقات اصلی شرکت کنم…شب مثل دزدا رفتم تو آشپزخونه هرچی تونستم بردم تو اتاقم تا خودمو بسازم ….
یه شام حسابی خوردم وبا کلی فوش دادن به خودم یه پاکت شیرو تموم کردم..دلم میخواست دیوارو گاز بگیرم …من از شیر متنفرم به کی بگم چرا هرچی زوره خلاصه شده تو خوردن این، از,شیر خالی بدم میومد ولی شیرطعم دار میخوردم ولی الان مجبور بودم… صبح بهتر شدم…لباس مدرسه نپوشیدم چون فقط میرفتم سالن مسابقات وشکر خدا بلدش بودم …اول سرمو از اتاق آوردم بیرون یه نگاه به راست یه نگاه به چپ بعد آروم از پله ها اومدم پایین تا خواستم برم سراغ یخچال صدای در اتاق خواب بابامینا اومد منم بیخیال شکم شدم وجیم فنگ زدم….سرراه رفتم سوپرمارکت ویه کیک گنده خریدم تا بخورم نمیدونم من چرا فک میکردم با پرکردن شکمم نفراول میشم….وقتی رسیدم سریع لباس عوض کردم.من نفرپنجم بودم…یکی از مربیا توی میکروفون اسممو صدا زد دوستامو دیدم که دارن چشم میچرخونن تا ببینن من هستم یا نه…اما من حوصله ی هرچیو داشتم غیر ازجواب دادن به سوالای نگین ولیلا…بخاطر همین زود خودمو به جایگاه رسوندم تمام تلاش خودمو کردم اما دوم شدم…بیخیال دومم خوبه میتونم برم مسابقات کشوری…زود از سالن زدم بیرون شکر خدا نگین ولیلا پیدام نکردن ولی مربیم خفتم کرد وکلی توسرم غرزد که چرا روی پیچ اونقد کند پیچیدم چرا موقع رکورد زدن توپو کج گرفتم بلاخره خلاص شدم البته باشرط اینکه از فردابرم پیشش واز فردا تمریناتمو شروع کنم…به ساعتم نگاه کردم ساعت12بود یه پیام داشتم ازطرف برادر آرشام پس اون شماره ی ناشناس مال این بود نوشته بود رادمنشم ج بده…ولی دیگه مهم نبود چون معلوم بود من خودمو بکشمم اجازه ی این ازدواج داده نمیشه پس بزار اینقدزنگ بزنه تا بمیره مرتیکه ی پروو…کلاهمو گذاشتم روی سرم دلم نمیخواست برم خونه…
صدای اذون تنها چیزی بود که توجهمو جلب کرد دنبال صدا رفتم…سرمو که بلند کردم منارهای طلایی شکل وکاشی کاری های آبی رنگ دیوارای مسجد روح هردلشکسته ای رو آروم میکرد اونقد محو تماشای معماری شگفت انگیز اون مسجد بزرگ وزیبا شدم که زمان از دستم در رفت…بعد ازنماز خوندن سرمو گذاشتم روی کوله پشتیم …استخونای کل بدنم داشتن التماس میکردن که یه دوش آب گرم میخوان اما خواب میگفت ولشون کن بیا با من بیشتر بهت خوش میگذره، خوبه مربیم اونقد تاکید کرد که دوش بگیرم وگرنه تاچندروز استخونام بندری میزنن ولی خواب به همشون گفت زکی ومنو باخودش برد…چشامو که باز کردم بدون توجه به جایی که هستم بدنمو کشیدم،راستی راستی استخونام عروسی گرفته بودن،به اطرافم نگاه کردم چندنفردیگه توی مسجد بودن خاک بسرم واسه چی هیشکی هیچی بهم نگفت چون معمولا توی مکانای مذهبی خوابیدن کراهت داره ، ولی دمشون گرم به من هیچی نگفتن.نمیدونم این خستگی از کجا توی وجودم رخنه کرده بود به قصد فهمیدن زمان ازدست رفتم به گوشیم نگاه کردم ساعت 5بود، وای چقد دیرشده حتما خیلی نگرانم شدن.درست حدس زده بودم یه عالمه تماس از بابام’ مامانم’عموسعید’خاله مرضیه، تقی نقی یعنی هرکسی که منو میشناخت حداقل یه بارزنگ زد حتی برادر آرشام هم زنگ زده بود….کلی پیام از دوستام بودکه البته نصفشون فوشای نگینو ولیلا بودن که چرا جیم زدم، اما بابام هم کلی پیام گذاشته بود….پیام اول:ترگل کجایی،بابا دیونگی نکنی،خوبی؟بلایی سرخودت نیاری،مدرسه که نرفتی آخه کجایی؟نگرانتیم مامانت حالش خوب نیست جواب بده دخترم…پیام دوم:باباجون شهریار داره بهتر میشه همه چی درست میشه برگرد خونه کجایی تو آخه؟؟…پیام سوم:بلایی سرخودت نیاری!…وپیام آخر:باشه قبوله،میزارم باهاش ازدواج کنی،فقط برگردخونه،بلایی سرخودت نیار چندروز غذانخوردی حالت خوبه کجایی تو ترگل؟؟
بادیدن آخرین پیام ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست…اینا فکرکردن من ازخونه رفتم؟ههههه….بابام میدونه که من واسه ی داداشم حاظرم از جونم بگذرم میدونه من باهاش شوخی نکردم بخاطر همینه که اینقدر نگران شده، دخترشو میشناسه! اما من نمیخواستم خودمو بکشم چون اگه میمردم دیگه نمیتونستم برادرمو نجات بدم اتفاقات دست به دست هم دادن تا اونا این جوری فک کنن،پس بزار اشتباه فکر کنن ،نگاه کن نگرانی چیکار کرده باهاشون خدایا خیلی دوست دارم ممنون.خوشبختی من توی خوشبختی خانوادم خلاصه میشه …تا شب بیرون از خونه موندم تا وقتی که بابام زنگ زد.ازش قول گرفتم که دیگه مخالفت نکنه وگرنه ایندفعه جدی جدی برنمیگشتم تاقبول کنه فوقش میرفتم پیش یکی از دوستام….وقتی برگشتم خونه بابام زد زیر همه چی …منم چون میدونستم اگه شهریار چیزیش بشه دیونه میشم….پیشگیری کردم….با چاقو رفتم تو اتاق کار بابام و تهدید کردم خودمو میکشم….اونقد,زار زدم که از حال رفتم و همه چیز اونجوری شد که من میخواستم….حکم آزادی شهریار مهریه ی من شد موقعی که سر سفره ی عقد نشستم یه حس عجیب غریب سراسر وجودمو گرفت تکلیفم با حس وحالم معلوم نبود نمیدونستم باید خوشحال باشم که شهریار داره آزاد میشه یا ناراحت که دارم ازدواج میکنم یه لحظه به کسی که چنددقیقه ی دیگه شوهرم میشد نگاه کردم تا شاید حالت چهرش تکلیف حس وحالمو روشن کنه آره نفرت تنها حسی بود که توی وجودم زبونه کشید وتصور خوشبختی های آیندمو سوزوند وخاکستر کرد امیدی به آیندم ندارم آخه حتی اگه طلاقم بگیرم بازم این سیاهی شناسمم تباهم میکنه اما خدایی که خودش کمک کرد برادرم آزاد بشه خودش کمکم میکنه که از این راهی که توش قدم گذاشتم سربلند بیرون بیام….وقتی که به پدرم نگاه کردم تا اجازه ی بله گفتنم رو ازش بگیرم نگاهش داشت التماس میکرد که بگم نه اما چشمامو بستم وبه یه بله ی خشک وخالی بسنده کردم .سایه ی شوم کینه رو توی زندگی آیندم احساس میکردم اما با فکر نجات برادرم یکم آروم شدن …اون الان بیرون از زندانیه حقش نبود….اون داره بیرون از اونجا نفس, میکشه….پس من خوبم…
مامانم باهام نیومد گفت که نمیخواد شهریارچیزی بفهمه….اما در حقیقت نمی خواست با من بیاد… امروز صبح بهم گفت:درسته شهریار ازاد میشه. اما من دارم با چشم خودم اسیر شدن دخترمو میبینم وهرکاری میکنم گوشش بدهکارنیست…پس به دار کشیده شدن آرزوهای دخترم برام غیر قابل تحمله،ازت عذر خواهی نمیکنم که عروس شدنتو نمیتونم برات جشن بگیرم چون خودتم میدونی خوشبختی باما خداحافظی کرده من مثل مادرای دیگه نمیتونم جلوی دخترم کل بکشم وشادی کنم وعروس شدنشوجشن بگیرم چون دخترم اینجوری خواسته…اینو هم, بدون تو لطفی به برادرت نمیکنی بیشتر داری خردش میکنی… اما من با کمال خونسردی به مادرم نگاه کردم وگفتم: من امروز سند راحت شدن وجدانمو امضا میکنم وقرار نیست خوشبختی باهام خداحافظی کنه…شماهم هرچیزی بگین من از تصمیمم برنمیگردم چون زنده موندن داداشم واسم ازهمه چی مهم تره پس هیچ وقت فکر نکنین من از اینکارم پشیمون میشم بعد بوسیدمش وگفتم:همه چی زود تموم میشه….مطمعن باشین….درحقیقت مادرم میخواست با این حرفاش منو پشیمون کنه،اما من تصمیمو گرفته بودم وهیچ چیزی نمیتونست جلومو بگیره…بابام چقدسرد شده بود مثل قبلنا بهم نگاه نمیکرد بهم نگفت، دخترم…نگفت ترگلم اما مهم نیست،یعنی چرا مهمه خیلی هم مهمه اما من چاره ای ندارم….از محضر که بیرون اومدیم بازهم همون طور بودم بلاتکلیف وهنوز نمیدونستم کاردرستی کردم یانه!؟اما برگشتی در کارنبود شهریار آزاد شده بود ومنم الان سند خورده بودم هه….کاش حرف لیلا روگوش میکردم وبه بابام میگفتم که یه نفر داره تعقیبم میکنه یه نفر چندماهه زندگی رو به کامم تلخ کرده،کاش….هییییی ،خدایا خودت کمکم کن….
هراس داشتم از اتفاقاتی که قرار بود برام بیفته این ترس میتونست منو نابود کنه بخاطر همین بایدترسمو پنهون میکردم ….دنبال بابام راه افتادم که یهو برادر آرشام صدام کرد وگفت:ترگل…
باترس ولرز برگشتم به سمتش وبا نگاهم بهش گفتم:بله
یکم نزدیک تر شد ودستشو به سمتم دراز کرد نمیخواستم رفتاری بکنم که غرور پدرم بشکنه بخاطر همین تکون نخوردم…بعد ازاینکه دستمو گرفت… رو پدرم گفت:من ترگلو میرسونم شما برید….
منتظربودم که بابام با عصبانیت مخالفت کنه یا یه واکنش تند از خودش نشون بده ….نمیخواستم خرد شدن پدرمو ببینم بخاطر همین با لبخند به پدرم گفتم:آره باباجون من خودم میام…امابرخلاف انتظارم بابام بی هیچ حرفی سرشوتکون داد وسوار ماشینش شد ورفت…مات ومبهوت به رفتنش نگاه کردم…توی ماشین نشستیم….
یه جعبه گرفت به سمتم وگفت: بازش کن…شبیه جعبه ی حلقه بود این مسخره ترین کاری بود که میتونست بکنه؛ دادن حلقه به من خخخ….
ترگل:این چیه؟
-بگیر بازش کن میفهمی…
نمیخواستم از همون اول بهش دندون نشون بدم بخاطر همین جعبه رو ازش گرفتم وبازش کردم…یه حلقه طلا سفید خیلی ساده بود….خاک تو سر سلیقش…خواستم برش گردونم توی جعبه که گفت داخلشو نگاه کن…به داخل حلقه نگاه کردم با حروف لاتین با یه فوت مورب نوشته شده بودArshiya…خدایا شکرت با این بندهات من باید الان بفهمم اسم این چیه….یعنی بگو موقع خوندن خطبه هم حواسم نبودا….ولی دلم میخواست دلمو بگیرم وبخندم…خوب به این اخما وقد وهیکل وقیافه کورش کبیری،طهمورثی،داریوشی،مختارلیثی،حشمتی چیزی میخوره نه این اسم گوگولی… ارشیا!شکرت خدا،شکرت…ارشیا مساویست با ترشیا حیف ترشی لاقل یه خوراکی خوبه..
تو افکار خودم بودم وداشتم توی ذهنم کلی میخندیدم…که ارشیا خیلی محکم دستمو کشید وحلقه رو توی دستم جا داد وگفت هیچ وقت اینو در نمیاری فهمیدی؟ ….
ترگل:چرا مثلا؟
ارشیا:چون من میگم این اسم منه باید بدونی مال کی هستی!
ترگل:(چه حرف مسخره ته جدالی که معلوم بود پیروزش کیه بهتر این بود که سکوت کنم…)بخاطر همین فقط گفتم باشه
ارشیا:خوبه زود میفهمی…
دیگه هیچی نگفتم که یعنی خفه شو …
دوساعت بود داشتیم توی خیابونا میچرخیدیم دلم واسه ی شهریار یه ذره شده بود دلم میخواست ببینمش…یهو گوشیم زنگ خورد با بی حوصلگی بهش نگاه کردم دیدم نگینه جواب ندادم…خواستم خاموشش کنم که دوباره زنگ خورد ایندفعه شهریار بود با خط خودش زنگ زده بود بلافاصله جواب دادم….
ترگل:سلامم…
شهریار:سلام خواهرکم خیلی نامردی پس تو کجایی هان؟همه هستن به غیر ازتو …
سعی کردم بغضم نشکنه ….
ترگل:میام الان میام ببخشید…
شهریار:چه مهربون شده ترتری من،پاشو بیا دلم برای خواهرزشتم تنگ شده…
یه نفس عمیق کشیدم وسعی کردم لحنم مثل همیشه باشه گفتم:البته الان تشریف میارم منتظر باش…
شهریار:حیف که دلم برات تنگ شده وگرنه…
ترگل:بووشه الان میام اونجا فعلا …
بهار عباسی
۱۷ ساله 00سالهاست برای خوندن فصل دوم این رمان بیتابم از نویسنده خواهشمندم دست به قلم شه و باز مارو با دنیای بی نظیر ذهنش مبتلا کنه
۱ ماه پیشدل
۱۹ ساله 00اگه دنبال رمان ازدواج اجباری میگردین رمان راز های عقیق رو بخونین اون عالی
۲ ماه پیشفاطمه
01سلام روز خوش میشه اسم جلد دوم این کتاب و بگین
۳ ماه پیشمهتاب
00فیلم هندی واقعیییی😏😏
۴ ماه پیشکیان
10یعنی مززززخرف و غی. واقعی
۵ ماه پیشSh...
۲۴ ساله 00بنظرمن رمان خیلی قشنگی بود فقط تنهامشکلش این بودکه یهویی تموم شد اصلانفهمیدم چرا؟؟🤔
۶ ماه پیش- 00
خیلی عالی بود کاش تاآخررمان روهمین جابزارین چون تودنیای رمان پیداش نمیکنم
۸ ماه پیش - 00
سلام کاش تاآخررمان اینجا میزاشتین چون تودنیا رمان پیداش نمیکنم
۸ ماه پیش دلیار
00رمان قشنگی بود ممنون از نویسنده ❤
۱۰ ماه پیشزهرا
00اوممم بچه ها رمانش جلد دوممم دارههه؟؟؟؟ اگ کسی میدونه بگهه
۱۱ ماه پیشزهرا
20رمان خیلی خوبی بود اما دوتا مشکلی ک داشت میدونی چی بود؟؟؟؟ اینک اگ حامله بود چطور میدویید بچش چیزیش نمیشد؟؟🤔 و اینک قسمت آخرش ک خووان تیر خورد به سرش چرا زنده موند؟؟؟😳 اصلا مگ مییییشهههه؟؟؟؟؟؟
۱۱ ماه پیشنه
۶۰ ساله 12هیچ جذابیتی برام نداشت
۱۲ ماه پیشمریم
۲۵ ساله 11شمادارین قضاوت بی جا میکنین درحالی که اگه خودتون این جوری ازدواج میکردین واکنشتون بد تر از دختررمانمونه اینومنی که با اجباروبه خاطر پدرم ازدواج کردم میفهمم نه شماپس زودنگین اگه من بودم این کارومیکردم
۱ سال پیشحدیث
103نمازش توحلقم این مسلمونه؟ دوبار خودکشی کرد می خواست بچه شو بکشه بعدمیگه خداجونم گناهم چیه😡😒رمان بدی نبود،خوب بود دراصل ولی از ترگل خوشم نیومد ارشیاکاریش نکردکه خیلی هم دوستش داشت
۳ سال پیششاهان
۱۸ ساله 00اینو راس میگی کلی به نظرت خندیدم دمت گرم روح یکی رو شاد کردی
۱ سال پیش
Shokufe
00قشنگ بود دوست داشتم جلد دوم داشته باشه ولی راضی بودم چون چنین زندگی رو دیده بودم کمی میتونستم درکش کنم