رمان سرآغاز یک احساس (فصل اول) به قلم مبینا زارعی
برگی از کتاب زندگی4 دختر رامیگشاییم…دخترانی لبالب از احساس که هرکدام سدی در پیش روی دارند برای دستیابی به یک احساس… چهارتا دختر که دوستای صمیمی هستن وبه شدت به همدیگه وابسته اند..امسال کنکور دارن ودارن برای یک آزمون بزرگ اماده میشن..اما طی یک اتفاق….بایک جمع پنج نفری پسر برخورد میکنند که این برخورد سرانجامی جزتلخی ودعوا نداره…اما..همین اتفاق ساده وبه ظاهرپیش پاافتاده مسیرشان راعوض میکند واین سرآغاز یک احساس است...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۳۳ دقیقه
_هستی:عششق منی...پس بزن بریم....
و بعدم راهشو ب سمت شهربازی تغییر داد و به سرعت به اون سمت رفت.....
هستی با بدبختی توی پارکینگ ی جای پارک پیدا کرد.... پوووفی کشید و گف: ارزو ب دلمون موند ی بار اینجا راحت جای پارک گیر بیاد برید پایین بابا ی ساعت الاف شدیم
.پریناز پیاده شد و صندلی رو جلو کشید و منتظر بود تا بقیه ک عقب بودن پیاده بشن مهسا سرشو بیرون اورد و درحالی ک دولا شده بود ک از ماشین پیاده بشه ب پریناز گف: وااا بکش کنار اون تن لشو تا بیام پایین دیگ کجا سیر میکنی؟!!
اما پری توجه ای نکرد و به رو ب رو خیره بود یهووو هستی پیاده شد و دستشو گذاشت روی سقف و با سوییچی که تو دستش بود ی ضربه به سقف ماشین زد و گفت: واا پری برو کنار ک بیان پایین دیگ
پریناز با شنیدن صداتازه ب خودش اومد تکونی خورد و گف: بچه ها اون مازاراتی رو نگا کنید
مهسا یهو با هوول گف : کو؟؟ کجاس؟؟
پریناز با دست به رو به روش اشاره کرد و گفت : اوناهاش دقیقا روبروته
مهسا سرشو برگردوند و ب جایی ک پریناز نگاه میکرد نگاه کرد هستی هم ب همون سمت برگشت یهوو طناز از تو ماشین داد زد: مهسا گمشو برو پایین منم ببینم خووو
مهسا کنار ایستاد و طناز پیاده شد و خیره شد به رو به روش... بعد از چند لحظه سووتی زد و گفت:اووووف لامصب عجب چیزیه بابا رینگتیم...
هستی در ماشینو بست و گف: خیلو خوب بسه ب اندازه کافی دید زدید اینم لابد مال ی پیر مرد خررپوله ک با ی دختر جون ازدواج کرده الان اوردتش شهربازی و بعد زد زیر خنده
مهسا گف:وااای خوو پیر مرد زن سوم نمیخواد؟؟
_هستی:مهسا خاک برسرت کنن بیا بریم دختره ی دیووونه
_پری:واااا حالا چرا پیرمرد مگه پسر جون نمیتونه سوار همچین ماشینی بشه؟!والا داداش خودتم ماشینش ی چیزیه تو همین مایه هاس دیگ
_مهسا:آقا من همینجا قسم میخورم اگه این واسه ی پسر جون خوشگل باشه زنش بشم
_طناز: آرههههه...اونم ی لنگه پا وایساده پشت در خونتون که تو بله بدی بیاد بگیرتت
_مهسا: خوب من میرم مخش میکنم بیا خاستگاریم
_پریناز: اونم حتما مخ میشه...توام حتما مخشو میزنی....
_مهسا: آقا اصلا خودم میرم خاستگاریش..دیگه که مشکلی نیست
_هستی: اییی بابا بس کنید دیگه...بیادیید بریم...
بعدم بدون حرف رفت سمت مهسا و بازوشو گرفت و کشید ب سمت خودش و به سمت خروجی پارکینگ رفت و بقیه هم دنبال هستی رفتن....
بعد از اینکه سوار چن تا وسیله شدن و حسابی جیغ و داد کردن و انرژیشونو تخلیه کردن طناز گف: بچه ها بقیه اش باشه واسه بعد الان خیلی گشنمه ولی هستی مخالفت کرد و گف : جووون هستی ی دو مین جلوی اون شیکمتو بگیر بریم ی ترن سوار بشیم بعدش
_مهسا:راس میگه دیگ طنی یکم جلو اون شیکم واا موندتو بگیر مثل بچه ها از خونه که میاد بیرون همش میخواد بخوره...
طناز:اییی بابا من نمیتونم من میرم شما سوار ک شدین تموم شد بیایین من رفتم
بعدشم پشتشو کرد ک برگرده و بره ک هستی پرید و دستش و گرفت و گفت: مگه من میزارم بری بیا دیگ طناز بچه نشوو همش بهونه شیکمتو نگیر همین ی بازی قول میدم بعدش میریم سمت رستوران یه غذای خوشمزه میدم بخوری قشنگ کالری جذب کنی....
بعدشم درحالی ک صورتش ب سمت طناز بود اونو میکشید ب سمت باجه ی فروش بیلیط ترن هوایی ک یهووو سرش ب چیزی برخورد کرد.... عقب عقب افتاد روی طناز،طنازم نتونست تعادلشو حفظ کنه و افتاد زمین هستی افتاد روش....
مهسا جیییییغ کشید و ب سمت اون دوتا دوید و پریناز هم ب دنبالش رفت و نشست کنار هستی و سرشو توی بغلش گرفت و یکم از اب معدنی ک تو دستش بود رو بهش داد تا بخوره هستی بطری اب رو گرفت و یکم ازش خورد
پریناز که حسابی عصبانی شده بود و اعصابش خورد شده بود بلند شد و رو ب اون پسری ک خورده بود ب هستی گف: هووووی یارو چته چشات نمیبینه یا مرض داری؟؟ چرا حواستو جمع نمیکنی سرش درد گرفت...اون دوتا بی صاحابی که تو صورتت رو واسه انداختن تو پاتیل کله پاچه اونجا نزاشتنا واسه اینه که چشاتو وا کنی ببینی داری کجا میری و به کی میخوری
( پریناز )
اعصابم خورد شده بود من خیلی ب هستی وابسته بوودم اصن تحمل دیدن حال بدشو نداشتم اصن ندیدم کی هس ک مث وحشیاخودشو کوبونده ب ابجی من فقط دیدم ی مرده اس بعدم چشامو بستم شروع کردم ب حرف زدن : هووووی یارو چته چشات نمیبینه یا مرض داری؟؟ چرا حواستو جمع نمیکنی سرش درد گرف....اون دوتا بی صاحابی که تو صورتت رو واسه انداختن تو پاتیل کله پاچه اونجا نزاشتنا واسه اینه که چشاتو وا کنی ببینی داری کجا میری و به کی میخوری...
بعدش تازه متوجه چه خبره و دارم چی میگم....وایساده بودم جلو پنج تا پسر که هرکدوم واسه خودشون ی پا رونی کلمن بودن...مخصوصا همون که خورده بود به هستی...لامصب هیکلی داشتاااا....چهارشونه و با قد حدود 180....بازوهای قطور و خوش فرمی داشت و معلوم بود حسابی روشون کار کرده....اون 4 تا هم مه قد بلند و خوشگل بودن..هیکلاشونم که همه در حد همون رونی کلمن...اولش ک سرمو اوردم بالا ی لحظه هنگ کرده بودم ولی سریع خودمو جمع کردم واسم مهم نبود کیه مهم این بود ک ابجیمو داغوون کرده بود حالا هرکی میخواد باشه/باشه حتی خود خود خود برد پیت!!!!
یکی از اون پسرا گف:خانوم درس حرف بزن ب ما چه ربطی داره حواس خودش نبود حالا طلبکار که هستین هیچ توهینم میکنی...چشای ما واسه تو دیگ کله پاچه درس چشمای اون خانوم(به هستی اشاره کرد) واسه چیه؟! لابد واسه خر کردن مردم
_پری: زارت بابا...ترمز بگیر دستی رو بخوابون پیاده شو باهم بریم...حواس خواهر من نبود حواس این اقا که بود خودشو نمیکوبوند به خواهرم من....واسه چی نکشید کنار که این برخورد صورت بگیره؟!
_همون پسره دوباره گف: خانوم خواهرتون زده داداشمو غررر کرده تازه زبونتونم درازه؟!! دلش نخواسته مسیرشو عوض کنه....زمین خداس دلش خواسته از همین مسیر بره شما اگه سند اینجارو داری که ایجا مال شماس و میتونی به ما بگی از چه جهتی بریم رو کن.....وگرنه لطفا ساکت
پرینازی زبونشو دراورد و گفت: اولا که زبون من اندازه ی عادی خودشه...دوما خواهر منم دلش خواسته حواسش جای دیگ باشه و همین مسیر رو بره اگه ما سند نداریم پس شمام نداری و نمیتونی طلبکار تشریف داشته باشی....پس شمام لطفا ساکت چون....
هستی پرید وسط حرفش و درحالی ک دستش روی سرش بود گف : اخ اخ اخ پریناز مطمینی من ب دیوار نخوردم سرم خیلی درد گرف ب خدا....آخ آخ آخ ی اینه به من بدید ببینم قرمز شد فک کنم....وااای اگه سرم باد کنه چنان کف گرگری میخوابونم تو دماغتون که بشه شبیه خرطوم فیل...آییییی
همون پسره ک خورده بود بهش تای کوچیکی ب ابروش اورد و گفت: خانوم شما داری راه میری حواست ب جلوت باشه ک بفهمی خوردی تو دیوار یا زدی یکی رو غرر کردی....بعد کی میخواد منو بزنه تو؟!! هه حواستو جمع ک تا الانم خیلی بهت لطف کردم خودتو دوستاتو یکی ی کشیده مهمون نکردم....تو باید موقع راه رفتن چشاتو باز کنی ن من واسه چی وقتی داری راه میری تو هپروت سیر میکنی؟؟
( هستی )
_هستی:اصن مگه غول بیابونی مث تو بلایی سرش میاد؟؟گیرمم که بیاد فدای ی تار موی گندیده ام که بیاد...فدای سرم که غر شدی بابا سرم درد گرفت...
این حرفو زدم ولی خودمم میدونستم دارم چرتو پرت میگم چوون اصن هم هیکل گنده ای نداشت اتفاقا خیلی هم خوش هیکل بود و اصن نقصی تو هیکلش نبود اینو من ک داداشم خودش ی پا مربی بدن سازی بود میدونستم ولی خوووب برای خالی نبودن عریضه و کم نیاوردن پروندم دیگه سرمو گرفته بووم بالا تا بتونن صورتشو ببینم و بدون فکر هرچی به ذهن معیوبم میرسید بلغور میکردم....
دوستش گف: بابا شما خیلی رو دارین ب مولا سنگ پای قزویین پیش روتون کم میاره عاخه دختره اینقدر............
مهسا حرفشو قطع کرد و ب صورت تهاجمی رف ب سمتش ک پسره اول تعجب مرد ولی بعدش گرخید مهسا صاف وایساد جلوش و گف :اینقدر چی؟؟ هااان چراا لال شدی اینقدر چی؟؟؟ د حرفتو بزن دیگه چرا لالمونی گرفتی؟؟
پسره ی قدم رف عقب مهسا دوباره ی قدم بهش نزدیک شد با دست راستش و انگشت و شصت و سبابه لب یقه ی پسره گرفت و گف: عاخه پسر اینقدر بی جنم ....نچ نچ نچ واست متاسفم عاخه تورو چ ب شاخ شدن واسه...
دوست پسره پرید وسط حرفش و گف : خانوم شما چرا اینجوری میکنی...مث اینکه باورت شده یکه بزن محلی؟!والا دختر لات و بزن بهادر ندیده بودیم که به لطف خدا از نوع دیرپیتشو امشب مشاهده کردیم....اصلا اشتباه از باربد نبوده که شماها دارید خودتونو خسته میکنید.... خواهر خودتون....معلوم نبود تو فکر خر کردن کدوم خررری بوده؟؟؟
_هستی : هووووی اقاهه درس حرف بزن خووو درسته من حواسم جای دیگ بود ولی داداش شما ک دید من روم اون طرفه نباید میامد خودشومیکوبوند تو ملاج من خووب مخم اومد تو دهنم
پسری که باهام برخورد کرد که فهمیده بودم اسمش باربده زیر لب وری که بشنوم گفت: به درک....
چشمامو ریز کردم نگاش کردم و گفتم: بری ایشالله
بعدم مقابل نگاه متعجب اون به حرف زدن با دوستش ادامه داد : دوما... من تو فکر ادم کردن ی خر بودم ک از قضا اون خره دقیقا خودتی....و سوما اگه تا حالا دختر لات ندیدی ( به خودمون اشاره کردم) ببین چهارتا از اون خفناش جلو روت وایساده..،
یکی دیگ از پسرا: لابد از اونا که هر شب تو کلانتری میخوابن
دستم و اوردم بالا و به حالت نسبتا تکون دادم و گفتم: اییی ی همچین چیزایی....
همون پسره ک مهسا گوله کرده بود تو شیکمش گفت:خوووب راس میگه دیگ تقصیر باربد بود
بعدم روشو کرد ب همون پسره ک خورده بود ب من و گف: تو میتونستی مسیرتو عوض کنی ک ب این خانوم نخووری خانوم من از طرف دوستم از شما.....
باربد یهوو پرید وسط حرف دوستش و نذاشت ادامه بده وگفت:تو نظر نده فرید برو کاری ک بهت گفتمو انجام بده
بعدم ی اخم حسابی غلیظ ترسناک بهش کرد که من به جا پسره گرخیدم....
فرید دیگه چیزی نگفت...سرشو انداخت پایین و آروم ازمون فاصله گرفت و رفت....
پری وقتی از رفتن پسره مطمین شد رو به باربد گف: شخصیتت معلومه چ ادمی هستی اخه ادم رفیقشو جلو اینهمه ادم ضایع میکنه بیشعوور......
بعدم رو کرد ب بقیه پسرا و گفت: سنگ اینو ب سینه نزنید ( و ب باربد اشاره کرد ) همونجووری ک با اون رفیقتون حرف زد با شمام برخورد میکنه....
یکی از پسرا گف: شما لازم نکرده ناراحت ما باشی شما خواهراتو بلند کن انگار منتظرن یکی.....
حسنا
00بنظر من که بهترین رمانی بود که خوندم من تا حالا خیلی رمان خوندم با هر ژانری اگه میخواید بگید
۳ ماه پیشوایی عاشق رمانتونم❤️
۱۱ ساله 00بیس بار خوندمش به مولا❤️❤️❤️❤️❤️❤️
۴ ماه پیشزهرا عباسی
00عالیییییی
۸ ماه پیشرها
10نصفشم نتونستم بخونم از بس آبکی بود
۱ سال پیش.
00عالی بود 🤍🫂
۱ سال پیشNazanin
۱۵ ساله 42من این رمان و قبلا خوندم آخرش نویسنده پیجشو گذاشته تا عکس شخصیت هارو ببینیم ولی اینجا نداره خواهش میکنم رسیدگی کنین من این رمان و ۲۵ دفعه خوندم الان بار ۲۶ لطفا بزارین پیجشو ممنون از زحمات شما
۴ سال پیشحبیب
00آره داداش یادمه متاسفانه اینجا نیست
۱ سال پیشVa
00رمان قشنگیه داستانش آدم و جذب میکنه ولی یه جاهایی خییییلی کشش داده حرصت در میاد
۱ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 10خوب بود 👏👏👏از لوس بازیای هستی بدم میومد. خیلی درباره لباس و آرایششون حرف میزدن رو اعصاب من بود ممنون نویسنده جون ❤️❤️
۱ سال پیشMahdieh
۱۷ ساله 00خشم اومد🦋😀
۱ سال پیشپارلار
۱۶ ساله 00رمانتون محشرههه واقعا خیلی خوبهه ممنونم از نویسنده دستش طلا هستی و باربد خیلی باحالن
۱ سال پیشهانیه
00حالا مم این رمان بخونم یکی میگه خوبه یکی میگه نع چیکارکنم 🙄
۲ سال پیشSolmaz
۳۱ ساله 00چرا بقیه رمان رو نمیاره
۲ سال پیشسولماز
۳۰ ساله 01چرا بقیش نییت
۲ سال پیشفاطمه
00عاقا من رو سیاوش کراشم بدینش بهمممم😭😭😭😭
۲ سال پیش
نازی
00عالی بهترین رمانی بود که خوندم قلمش خیلی قوی بود