رمان تیتراژ آخر زندگیم به قلم صبا طهرانی
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
صحرا دختری که زندگی تکراری خودش رو سپری میکنه ناخواسته گیر اتفاقات عجیبی میفته. داستان از یک تاکسی شروع میشه نه یک تاکسی معمولی، یک تاکسی مرگ آور. رانندش اقاست؟ نه میشه گفت همه چیز از اونجایی شروع شد که رانندهی خانم ما مقابل یک مرد عجیب قرار میگیره اما فقط اون نیست تو خونهی صحرا هم اتفاق عجیبی میفته...
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
حقوق ماهانه ام رو گرفته و با ذوقی وصف ناپذیر مشغول شمردنش شدم
- صحرا جان میخوای از فردا شیفتت رو کمتر کنی؟
تمام ذوقم در لحظه فروکش کرد. ترس در چشمانم دویدن و نگاه دودو زده ام را از مقنعه اش به صورتش سوق دادم.
- من کاری کردم که میخواین اخراجم کنین؟
نگاه مهربانش را به صورت رنگ پریده ام دوخت و با لحن مادرانه ای که با آن گمنام بودم، گفت :
- نه عزیزم! درست نیست دختر مجرد و خوشگلی مثل تو تا این وقت شب کار کنه.
نفس آسوده ام را رها کردم و با لبخند نصفه نیمهای گفتم:
- شما که بیشتر از هرکسی میدونی من چقدر به این کار نیاز دارم! دخل شب بیشتر از صبحه
نگاهش را پایین انداخت و مشغول بررسی حساب و کتاب شد:
- به من مربوط نیست گلم! این فقط یه نظر بود. حالا هم زودتر برو خونه دیر وقته
دسته پول ها را برداشتم، به سمت ماشین قدیمی و خرابم پرواز کردم. این ماشین بعد از اون خونه ۵۰ متری، دومین داراییام با فروش طلاهام بود . استارت زدم و به سمت خونه حرکت کردم.
بعد رسیدن بیحوصله در باز کردم و وارد خونه شدم. اونقدری همه جا تاریک بود که خود من هم ترسیده بودم. برق روشن کردم و بعد عوض کردن لباسهام روی مبل ولو شدم.
نگاهم به لیوان آب نصفه نیمهی روی میز موند. حتما صبح فراموش کردم برش دارم. پووفی کشیدم و بی حوصله و به سمت تخت عزیزم رفتم با ذوق دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
-خواب بهترین هدیه واسه منه.
چشمام بستم و نفهمیدم که کی خوابم برد
با احساس سردرد بدی از خواب بیدار شدم
نگاهی به اطراف کردم طبق معمول باز هر چی به مغزم فشار اوردم نتونستم دیشب رو به خاطر بیارم. اونقدری مغزم درگیر بود که دیگه فراموشی گرفته بودم.
دست صورتم رو شستم و نگاهی به ساعت کردم. سریع سمت مبل رفتم و تا خواستم لباسهام رو بردارم با دیدن جای خالیشون مکثی کردم. سمت کمد رفتم و با عجله پوشیدم. چه عجب برای یک بار هم داخل کمد گذاشتمشون
در باز کردم و از نردهها سر خوردم و پایین رفتم. سوار ماشین شدم و کارم رو شروع کردم.
داخل آژانسی کار میکردم که ویژهی خانمها بود. دختری رو سوار کردم و از آینه بهش زل زدم:
- کجا برم؟
بدون نگاه کردن آدرسی بهم داد و مستقیم به سمت مقصد رفتم.
با دیدن لباسهای شیکی که پوشیده بود یاد گذشته افتادم.
از کی کارم شده بود پوشیدن این لباسهای تکراری؟
پس اون دختر خوش استایل قدیمی کو؟
جوابی نداشتم فقط میدونستم دیگه همه چی عوض شده.
بعد حساب کردن کرایهاش بدون خداحافظی بیرون رفت.
نیشخندی زدم. تا نصف شب مشغول کار کردن بودم و از خستگی چشمام روی هم میافتاد از آژانس بیرون اومدم و از همه خداحافظی کردم. به سمت خونه رفتم و پیاده شدم با تعجب به لامپ روشن شدهی اتاقم نگاه کردم.
مگه خاموش نکرده بودم؟
از پلهها به سرعت بالا رفتم و نگاهی به کلید چرخوندم و وارد شدم.
اولین قدم به سمت اتاق برداشتم و نگاهی به اطراف کردم. لباسهام رو با شک در آوردم و روی مبل پرت کردم
با دیدن لیوان نصفه نیمه آب تعجب کردم.
از دیشب اینجاست؟
بی حوصله سمت مبل رفتم و همونجا دراز کشیدم طولی نکشید که احساس کردم سرم سنگین شده و چشمام رو هم رفت...
***
چشمام باز کردم و خسته خمیازهای کشیدم امروز روز تعطیلی بود و میتونستم استراحت کنم. پتو رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم. دست صورتم شستم و سمت آشپزخونه رفتم چایی رو دم کردم و دستم رو زیر چونم گذاشتم و به مبل نگاهی کردم.
لباسام نبود؟ خندهای کردم و گفتم: _خیلی فراموش کار شدما آفرین صحرا داری کم کم با نظم میشی
ولی...
مگه دیشب رو مبل نخوابیدم؟
مکثی کردم و لیوان رو روی میز گذاشتم.
واقعا دارم احساس میکنم فراموشی گرفتم. با عصبانیت سمت کمد لباسهام رفتم و با دیدن لباس خوابم داخل کمد ناباور ایستادم.
دیشب من...
با تعجب به آینه خیره شدم.
لباس قرمز رنگی که هیچ وقت نمیپوشیدم. من عاشق مشکیم این چیه دیگه؟
وجدان: حتما خسته بودی یه چی تنت کردی دیگه، توهم نزن.
لبخند احمقانهای زدم.
- دقیقا تو خستگی هرچی گیرم میاد می پوشم مثل همیشه خل شدم.
برق خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم با موبایل مسخرهام ور رفتم و نگاهم به قاب عکس خانوادگیمون افتاد
من، مامان، بابا اونم تو یک قاب...
شاید زندگیم از اولش هم نحس بود. پدر و مادری که نمیشناختمشون و حالا مادری که رهام کرده بود و پدری که...
نفس عمیقی کشیدم. بیخیال نباید بهش فکر هم بکنم. چشمام رو بستم و تمام برق هارو خاموش کردم و لباسهام رو عوض کردم. بهتر بود بیرون برم تا یکمی هم واسه خونه خرید کنم. کلاه مشکیم رو گذاشتم و پیرهن مردونهام رو پوشیدم. اصلا از شال خوشم نمیاومد ایش. در رو بستم و سریع به سمت بیرون رفتم. از کوچه پس کوچههای قدیمی این محله گذشتم و به فروشگاه رسیدم.
در یخچال باز کردم و قوطی مانستر رو برداشتم و کمی ازش خوردم. به قفسهها نگاهی کردم و وسایل مورد نیاز برداشتم و نگاهم به مردی افتاد.
زیر چشمی به هم زل زدیم و قدمهام رو تندتر کردم تا چشم تو چشم نشیم. نگاهی کردم و دیدم همراهم داره میاد. بیخیال سمت دیگهای رفتم و سریع قفسهها رو رد کردم و تا خواستم به مسیرم ادامه بدم مقابلش قرار گرفتم. یک قدم عقب رفتم و نفس عمیقی کشیدم. دیگه یقین داشتم که توسط این مرد تعقیب میشم. قدم هام تبدیل به قدم های بلند و دویدن شد. بعد حساب کردن، وسایل رو گرفتم و با تمام سرعتم دویدم. هر از گاهی به پشت سرم نگاه میکردم و خداروشکر خبری نبود. وقتی به خونه رسیدم، با عجله در پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم.
- بخیر گذشت هووف!
دستم سمت کلید برق رفت و با دیدن برق های روشن نفس هام حبس شد و ناباور نگاهی به اطراف کردم. این دیگه ممکن نیست. نه...
چه اتفاقی داره رخ میده؟
چرا هیچی یادم نمیاد؟
چرا این خونه انقدر عجیب شده؟
این ها تمام سوالاتی بود که مغز من رو مشغول خودش کرده بود. به موبایل قدیمیم زل زدم. دیگه وقتش شده. تمام لباس هام رو روی مبل پرت کردم برق هارو خاموش کردم و موبایل رو یک گوشه از اتاقم قایم کردم. الان دوربین میتونه کل خونه رو فیلم برداری کنه.
روی تخت دراز کشیدم و چشمام بستم. داشتم با خودم کلنجار میرفتم تا زود تر بتونم بخوابم. طولی نکشید که احساس سنگینی کردم و چشمام روی هم افتاد.
***
با خستگی لباسهام رو از کمد برداشتم و با عجله پوشیدم. بعد خوردن یک لیوان چایی به سمت ماشین عزیزم رفتم و استارت زدم. دم چهار راه وایسادم و نگاهم رو چراغ قرمز بود. پسری از ماشین بغلی سوتی زد و گفت:
- هوی خوشگله
زیر چشمی نگاهی کردم و گفتم:
- چه مرگته؟
خندید و گفت:
- اوه اعصاب نداری راننده کوچولو!
عصبی خندهای کردم و قفل فرمون در آوردم و گفتم:
- بهتره زیپ دهنتو بکشی تا نزدم با این تو دهنت.
با تعجب نگاهی کرد و بی توجه گاز دادم و کنار کوچه ای وایسادم که خانمی با دختر بچه ای سوار شد.
نگاهی کردم و گفتم:
- کجا برم؟
نگاهی کرد و گفت:
- میدان اصلی.
سری تکون دادم و با سرعت به مقصد رسیدیم.
تو راه یاد موبایل افتادم و استرسم دو برابر شد
بعد اینکه کار رو تموم کردم، به سرعت به سمت خونه رفتم. در باز کردم و به سمت موبایل هجوم بردم. نفس عمیقی کشیدم و پلی کردم.
اولش خواب بودم و چیز زیاد مهمی نبود و بعد مدتی برق پذیرایی روشن شد.
نفس تو سینم حبس شد و ناباور ادامهاش رو دیدم. برق روشن شد و یکمی تکون خوردم اما دستی روی بینیم قرار گرفت و تو خواب بیهوش شدم..
ناباور به صحنهی روبروم نگاهی کردم. فرد سیاه پوشی که به سمت آشپزخونه رفت و لیوان آبی رو روی میز گذاشت و لباسهام رو توی کمد گذاشت. لباسهاش رو عوض کرد و کنارم دراز کشید.
دستهای لرزونم رو تکون دادم و فیلم رو بک بار از عقب پخش کردم. با دقت زل زدم که دیدم از اتاق بغلی بیرون اومد و...
نگاهم رو بالا آوردم و به اتاق کناری زل زدم. تنها کاری که کردم این بود که به در زل زده بودم. موبایل کنار گذاشتم و از تو آشپزخونه چاقویی برداشتم. نفس عمیقی کشیدم. سست شده بودم و قدرت هیچ چیزی رو نداشتم. تو دلم فقط به خودم امید می
دادم و خودم رو کنترل می کردم. در با شدت بهم کوبیده شد و ماتم زده سرجام وایساده بودم.
با دیدن مردی که روبروم وایساده بود و نقاب وحشتناکی داشت، خشک شدم.
چاقو رو محکم تر گرفتم و نگاهی بهش کردم و داد زدم:
- تو خونه ی من چه غلطی می کنی؟
چیزی نگفت و مثل روانی ها سرجاش وایساده بود. چاقو رو سمتش گرفتم و تند تند قفسه ی سینم بالا و پایین می شد.
دستمالی از جیبش در آورد و یک قدم نزدیک اومد که یک قدم عقب رفتم.
توی یک حرکت با سرعت سمتم دوید.
جا خالی دادم و بی اراده چاقو رو روی بدنش خراش دادم.
ناله ای کرد و با عصبانیت بیشتری سمتم اومد. موهام رو کشید که جیغی زدم. دستش رو دور گردنم گذاشت و اروم گفت:
- هیس! آروم باش خانم خانما
صدای اکو مانندش از زیر نقاب وحشتم رو بیشتر کرده بود. لگدی به پاش زدم و شیشه لیوان رو محکم به سرش کوبیدم. روی زمین افتاد. چند قدم عقب رفتم و بعد گذاشتن کلاهم با سرعت به سمت بیرون رفتم. پله ها رو با سرعت گذروندم و با دست های لرزونم ماشین رو روشن کردم و رفتم.
- اون لعنتی دیگه کی بود؟ تمام این شب ها یکی پیش من می خوابید؟ می دونستم دیوونه نشدم. می دونستم لعنتی!
با سرعت خیابون هارو رد می شدم. تو آینه نگاهم به خودم افتاد. رد قرمز روی صورتم کمی مونده بود. موهای خرمایی پریشون دورم و قیافه ی بی حالم یک طرف دیگه. نمی خوام خونه برگردم و فقط می خوام بچرخم و ببینم چه غلطی کنم. خودم رو هزار مرتبه بابت این زندگی چرت لعنت کردم. همیشه این طور نبود. من روزی توی آرامش بودم، یک روز همهچی عالی بود و من بودم و یک دنیا خوشبختی. آخر سر از زندگی دخترونه ی ناز نازیم بیرون اومدم و تازه با واقعیت روبرو شدم. اون موقع بود که تو همون بچگی خیلی بزرگ تر شدم و واقعیت رو پذیرفتم. همه جا تاریک و سکوت بود. خیابون ها خلوت و پرنده هم پر نمی زد. فقط من بودم که داشتم سرپناهی واسه فرار از دست اون روانی پیدا میکردم.
نفس عمیقی کشیدم و پارک کردم.
از ماشین پیاده شدم و تکیه به ماشینم دادم. به هوا که گرگ و میش بود نگاه کردم. به پلیس زنگ می زدم که چی؟
بگم یک آدم روانی تو خونه ی من زندگی می کرد و من رو بیهوش می کرد؟ اره من یک مدرک داشتم که اون هم ویدیویی بود که گرفته بودم. بطری آب رو برداشتم و کمی از خوردم. الان بابا توی جای گرم و نرمش خوابیده بود و نمی دونست دختر یکی یدونه اش اینجا در خیابون ها پرسه می زنه. بابا خارج از کشور زندگی می کرد و مامان...
هه! حتی نمی دونم کجاست. همه وقتی می دیدنم می گفتن بهت نمیاد راننده ی تاکسی باشی و درسته، واقعا بهم نمی اومد. صورت بی نقصی نداشتم و فقط دختر مو بلند با مژه های بلند بودم. این دوتا از ویژگی های خاص من بود. تنهام و رفیقی هم ندارم. شاید به همین خاطر توی این اوضاع افتادم چون همیشه مامان می گفت ادم به دورم...
عصبی بلند شدم و به این فکر کردم به کجا برم. سوار ماشین شدم و گاز دادم به سمت ناکجا آباد. موبایلم رو دستم گرفتم و با کلافگی روی شماره زدم. چند دقیقه بعد صداش پیچید و البته هیاهو و صدا ها می پیچید.
- صحرا تویی؟
با عصبانیت پلکم رو باز بسته کردم و گفتم:
- اره بابا منم.
نگران گفت:
- چیشده؟ حالت خوبه؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- نگران من نباش. میشه یک کاری کنی؟
سریع جواب داد:
- اره تو جون بخواه بگو ببینم
کاش هیچ وقت این حرف رو نمی زدم ولی با درد و عجز گفتم:
- میشه برام یکمی پول بریزی؟
خندید و گفت:
- اره عزیزم تا پنج دقیقه دیگه تو کارتت هست.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون کاری نداری؟
معلوم بود داره بهم می خنده که گفت:
- مواظب خودت باش.
حیف نیستی ببینی چه گیری افتادم.
سریع خداحافظی کردم و قطع کردم.
به مسیر روبروم زل زدم
با دیدن آخرین میدون و خیابونی که خونه ی عزیزم بود، چشمام برق زد. با پریدن جسم بزرگی جلوی ماشین ذوقم تبدیل به جیغ فرابنفشی شد.
چشم بستم و با دستور مغزم پام رو محکم روی ترمز کوبیدم. بوی لنت و لاستیک سوخته بلند شد. آه از نهادم بلند شد. خرج لنت و لاستیک سابیده روی دوشم موند.
در باز شد و محکم بسته شد. چشم باز کردم و با ترس به کنار دستم نگاه کردم. مردی شیک پوش کنارم نشسته بود و نفس زنان نگاهم می کرد.
چهره ی خونسردش ناخن هام رو تحریک می کرد تا روی صورتش فرود بیاد.
- چند؟
پلکم عصبی بالا پرید، مردک چیز. اخم کردم و قفل فرمان رو از کنارم برداشتم. به سرعت دستم رو مهار کرد و مچ دستم رو گرفت.
- چته دختره ی وحشی؟
دندان بر دندان ساییدم و گفتم:
- وحشی عمته مرتیکه، پریدی تو ماشینم با وقاحت می پرسی چند؟
غرش صدایم تبدیل به جیغ شد:
- برو رو دیگران قیمت بذار.
اخم درهم کشید و مچ دستم رو بیشتر فشار داد و گره ی ابروام را کورتر کرد و گفت:
- کرایه بیست و چهار ساعت این ماشین چند؟
نفهمیدم. چی؟
- برو پایین.
دستم رو با فشار خفیفی رها کرد. لباسش رو مرتب کرد و از ماشین پیاده شد. کمر خم کرد و سرش را لبهی پنجره ی ماشین نگه داشت:
- می خواستم بگم بیست میلیون برا بیست و چهار ساعت رانندگی، دیدم نمی ارزه بعدش یه عالمه خرج پرده گوشم کنم. به سلامت
- زمان متوقف می شه، نوار فیلم زندگی ام پلی می شه. آرزوی یادگیری زبان ،لباس مد جدیدی که آرزوی داشتنش رو داشتم و ماشینی که نیاز به یک تعمیر اساسی داشت.
به مردی که چند قدم دور شده و با گوشی اش مشغوله نگاه می کنم. چهره ی شرقی نداره، جذاب و خوف آوره. بیست و چهارساعت راننده اش بودن. اصلا مگه ماشین نداشت؟
باز بین دو راهی قرار گرفتم. باید چیکار می کردم؟ من که نمی دونستم این مرد حتی کیه، چیه، از کجا اومده. تنها چیزی بهش فکر می کردم آرزو هام بود. مکثی کردم. این مدل لباس پوشیدن قطعا نشان دهندهی پولدار بودنش. من که تا الان این همه بلا به سرم اومده این هم روش. درب ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. الان چی صداش بزنم؟
- اهم، آقا؟
توجهی نکرد.
- مستر.
بازهم توجهی نکرد.حرصی دندان ساییدم و بلند غریدم:
- اوهوی.
برگشت عقب و با ابروی بالا رفته و تمسخر نگاهش نشانه ام گرفت. یک مرد عجیب اون هم این موقع شب و اینجا چیکار می کرد؟ مشکوک بود ولی چاره ای نداشتم و فقط مجبور بودم معامله اش رو قبول کنم مکثی کردم و با تردید نگاهی بهش کردم و گفتم:
- قبوله.
شاید قبول کردن همین یک اشتباه باشه اما؛ از نظر من این طور نبود.
پس قبول کردم تا بتونم زندگیمو تغییر بدم
نگاهش کردم و گفتم:
- کجا برم؟
بدون نگاه کردن سر تکون داد و گفت:
- برو بهت میگم.
در خودم رو لعنت کردم که با این آدم روبرو شدم.
نگاهم را از خیابانی که مگس در آن پر نمیزد گرفتم. با قیافهی جدی کیفم را از پشت ماشین برداشتم. حین برگشتن عطر تلخ و جذابش در تمام سلول های بینی ام ثبت شد. تمرکزم رو دوباره جمع کردم و عابر بانکم رو از کیفم خارج کردم. نگاه به خیابان دوختم و کارت رو مقابلش گرفتم.
- این چیه؟
- کارت دعوت عروسی ، عابره.
عابر از بین انگشت هام گرفته شد و گفت:
- چیکارش کنم؟
بازدمم را کلافه بیرون دادم و چپ چپ نگاهم رو حواله اش کردم و گفتم:
- از کجا بدونم زور بازوت رو به رخم نمی کشی و پولم رو بالا نمی کشی؟ بریز تا راه بیفتم.
پوزخند صدادارش اعصابم رو بهم می ریخت
- خیال خام خانم محترم، من چندجا باید پیاده بشم، از کجا معلوم تو منو دور نزنی؟
عصبی کمی به سمتش متمایل شدم و گفتم:
- نازن نداریم ولی تا دلت بخواد نامرد داریم.
خونسردی در ژنش بود یا تظاهرش؟ هرچی بود خوشم نمی اومد. نگاهی کرد و گفت:
- نصفش رو می ریزم، نصفش رو آخر راه. قبول؟
کمی منطقی به ماجرا نگاه کردم، حق داشت. همین طور که اون غریبه بود من هم بودم. آرامشم رو به دست آورده و سرجام نشستم.
- قبوله.
گوشی رو دوباره به دست گرفت و مشغول کار شد. طولی نکشید که صدای خروسی گوشیام بلند شد .پیام رو باز کردم و مبلغ رو چک کردم. پنج میلیون کامل.
- رواله؟
زیرچشمی نگاهش کردم که عابر بانکم دستش بود. تقریبا از دستش چنگ زدم و بعد مشغول بستن کمربندم شدم.
- رواله.
- کجا برم؟
با دستش به سمت چپ اشاره زد و گفت:
- برو تو کوچه، یه آپارتمان نما سنگه، اونجا وایسا.
راهنما زدم و وارد کوچه شدم.آپارتمانی چهارطبقه بود با نمای سنگ تیره. گوشه ای پارک کردم و بلافاصله پیاده شد.
- پنج مین دیگه پایینم.
جوابش رو با خمیازهی آبداری دادم. با قدم هایی آروم و استوار وارد آپارتمانش شد. ساعت ماشین سه و چهل و سه دقیقه ی صبح رو نشون می داد. دستام رو بغل زده و سر به پشتی صندلی تکیه دادم. چشمام رو روی هم گذاشته و برای چند لحظه اجازه دادم موتور مغزم خاموش بشه.
تازه چشمام گرم شده بود، که در باز و بسته شد. چشم باز کردم و مقصد نگاهم ساعت ماشین بود. ساک مشکی چرمی جلوی پاش گذاشته و مشغول بستن کمربندش بود.
- کجا برم؟
به جلو خیره شد.
- صبرکن میگم بهت.
خودم رو به صندلی کوبیدم که به عقب رفت. نگاه سنگینش آزارم می داد. تف بر هرچی پرایده. دستی اش رو کشیدم و دوباره صندلی را به جلو متمایل کردم. ایندفعه با آرامش تکیه زدم تا آبرویم بر باد فنا نره.
صدای شیک گوشیاش پیچید و سریعا جواب داد:
- بله؟
برگشتم و نگاهش کردم که چگونه جدی با اخمی گره خورده گوش می داد.
- اوکی.
همین؟ گوشی رو قطع کرد. چرا رفتارهاش منو یاد هرچی گانگست بود می انداخت؟
صدای پیامک و سپس صدای خودش:
- برو به این آدرس.
گوشی رو به دستم سپرد. ناخودآگاه بعد از سپردن آدرس به حافظه ی خوبم اون رو قفل کرده و به طرفش گرفتم.
- کار باهاش رو بلدی.
سوالی نپرسید ،انگار جمله ی خبری رو به خودش تحویل داد. استارت زدم و دنده رو جا زدم:
- رانندگی بلد نبودم که...
- کار با گوشی.
لبم رو گزیده و ترجیح دادم سوتیام رو ماست مالی نکنم.
- از کجا؟
چشم دزدیدم و خیابان خالی رو از آینه بغل دید زدم:
- دیده بودم.
سکوتش کمرشکن بود.هزاران حرف در اون نهفته بود. به محله ی بالاشهر که رسیدیم، دستام یخ کرد. چرا متوجه نبودم تفاوت در یک کوچه هست؟
دختران و پسران بی غمی رو دیدم که پیاده راه می رفتند و اغلب سگ کوچک و زیبای گران قیمتی رو حمل می کردند.
چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم. از سر کوچه رد شدیم عملا روی صندلی وا رفتم:
- خوبی؟
- هوم؟ آره خوبم.
- آخرین خونه وایسا.
ماشین رو پارک کردم، دستش به دستگیره رسید و نیم چرخیدبه سمتم زد و گفت:
- برو سرکوچه وایسا منتظرم باش. هروقت منو دیدی ماشینت آماده ی حرکت باشه. اوکی؟
گشنمه بودم و آرزو می کردم هرچه سریعتر از ماشین پیاده شود تا به کلوچه ام حمله ببرم.
- اوکی، برو دیگه.
در رو بست و وارد خونه ی بزرگی شد. کلوچه ام رو گاز زده و بین دندان هایم نگه داشتم، دور زدم و ماشین رو رو به روی کوچه پارک کردم.
با لذت مشغول خوردن کلوچه شدم تا به شکلات درونش رسیدم. پاکت بنفش رنگش رو قشنگ تا کردم و پیاده شدم تا درون سطل زباله ی آبی رنگ بندازم.
دستام رو به هم زدم تا خورده کیکها پاک بشه، نور چشمک زن قرمزی، روی ماشین افتاد و صدای آژیر زهره ام رو ترکوند. از جا پریدم و به ماشین پلیس نگاه کردم که با سرعت وارد کوچه شد.
مرد سیاه پوش رو دیدم که در تاریکی کوچه به طرفم میاومد، نور تیر چراغ برق روش افتاد و شناختمش. یادم اومد که گفته بود ماشین آمادهی حرکت باشه.
سریعا نشستم و ماشین رو روشن کردم. به محض نشستن ساکش رو دوباره جلوی پاش گذاشت و گفت:
- برو.
صدای سرد و از همه غیرقابل تحمل تر لحن دستوری اش روی مخم بود. دنده رو جا زدم و به راه افتادم که گفت:
- گشنه ات نیست؟
زیر چشمی نگاهش کردم که کامل برگشته بود به سمتم و زیر نظرم داشت و گفتم:
- نه.
لعنت بر آدم دروغگو.
- سر خیابون یه فست فودیه ،وایسا یه چیزی بخوریم.
به ساعت که تایم چهار و پنجاه دقیقه رو نشون می داد اشاره کردم و گفتم:
- الان بازه؟
بی تفاوت رو گرداند و گفت:
- شبانه روزیه.
شونه ای بالا انداختم و کمی سرعتم رو بالا بردم، شاید برای زودتر از دستش خلاص شدن و یا شاید خوردن یک غذای لذیذ حتی پیتزا با پنیر فراوان.
بوی پیتزا، قارچ سوخاری و سیب زمینی تنوری مستم کرده بود. تردد بی اندازهی موتور سیکلتهای مخصوص فست فودی نشون از سفارش بالای اونجا داشت.
ظرف های چوبی مخصوص پیتزا به همراه مقداری سیب زمینی سرخ شده کنارش مقابلمان قرار گرفت. سعی کردم با بی میل نشان دادن خودم شدت گرسنگی و دروغ چند دقیقه پیشم رو پنهان کنم.
اما خودم مطمئن بودم برق چشمام همه چیز رو لو می ده. گاز اول رو که زدم دلم می خواست از طعم لذیذش چشمام رو ببندم و آروم مزه اش کنم تا زیر زبونم بمونه. مرد شیک پوش مقابلم با جذبه ای خاص و خنثی نشسته بود و خوردنم رو تماشا می کرد.
- کجا زندگی میکنی؟
لقمه رو قورت دادم و سعی کردم مثل خودش ریلکس باشم و گفتم:
- طرفای ....، چطور؟
کمی از نوشابه اش رو مزه کرد و از شیشه ی سراسری بیرون رو نگاهی کرد و گفت:
- همینطوری.
سر پایین انداختم تا تیکه ای سیب زمینی بخورم، نگاهم معطوف رگ های برجسته ی روی دستاش شد، سر خورد و روی ساعت مارکش نشست، کمی بالاتر بازو عضلانی اش رو دیدم و بالاتر زنجیر ریز گردنش. سنگینی نگاهش کنترل نگاهم رو به دستم داد، سیب زمینی داغ رو بدون سرد شدن گاز زدم که تا انتهای ریشه ی دندانم سوخت.
لیوان دوغی رو مقابلم قرار گرفت. بدون معطلی سر کشیدم و گفت:
- مراقب باش.
زیرلبی تشکر کردم که در ناباوری شنید و سرش رو به تایید تکان داد.
- تو از خودت بگو.
تای ابروش بالا پرید و لقمهی دهانش رو تمام کرد و گفت:
- اسمم داراب، حوالی جردن زندگی میکنم. دیگه؟
بی فکر دهانم باز شد:
- بوری چرا؟
مغزم شروع به پردازش جملهام کرد. لبم رو محکم گزیدم و با حرص گاز بزرگی به پیتزایم زدم. تک خندهی جذابی کرد:
- مادرم ترکه. به اون کشیدم.
از گلو هومی گفتم و آروم تر لقمه ام رو جویدم تا دیرتر تمام شود و مبادا حرف ناربط دیگه ای بزنم. ماشین آمبولانس با سرعت از جلوی فست فودی رد شد. تلفنش روی میز لرزید. نگاهی به پیامکی که برایش اومده بود کرد و دلسترش رو تا آخر خورد و گفت:
- بریم.
تکه ی آخر سیب زمینی ام رو خوردم و با حسرت به مابقی نگاه کردم. قفل ماشین رو زدم و همزمان باهمدیگه نشستیم و گفتم:
- کجا برم؟
لوکیشن دیگه ای نشونم داد، به سرعت حفظ کردم و به فرستنده نگاه کردم. black wolf گرگ سیاه.
لبام رو از کلمه ی عجیب و غریبش غنچه کردم، سر بلند کردم تا به جای قبلی ام برگردم که نگاه خیره اش رو به لبانم دیدم. لبانم رو آزاد کردم و اخمی بین ابروهایم انداختم.
استارت زدم و به مقصد بعدی حرکت کردم و گفتم:
- شغلت چیه؟
چهره اش سفت و سخت شد، نگاهش رو به بیرون دوخت و با سردترین لحن ممکن گفت:
- لازم نیست بدونی.
ناراحت از این ضایع شدن، فرمان رو محکم گرفتم و تمام حرصم رو بر روی اون زبان بسته خالی کردم.
- فامیلیت برام آشناست. با دکتر خرمدین رابطه ای داری؟
خوشحال از موقعیت پیش اومده اخمی کردم و مثل خودش با سردترین لحن ممکن گفتم:
- لازم نیست بدونی.
نیشخندش رو دیدم و نیم نگاهی حواله اش کردم، سرگرمی داخل چشماش آزارم می داد.
- موهات رو رنگ کردی؟
سکوت کردم چهار راه رو رد کردم. نزدیک همون آدرس بودیم.
- خرمایی رنگ، شبیه شخصیتهای کارتونی هستی.
نقطه ی قوت اوج علاقه ام به شخصیت کارتونی اش بود و همین باعث می شد هیچوقت از تمسخر و تشبیه دیگران آزار نبینم.
ماشین رو سر همون کوچه پارک کردم. دو خانه اون طرف تر نور قرمز و بنفش و آبی نشان از مهمانی پر زرق و برق بود. کیفش رو برداشت، قبل از اینکه از ماشین دور بشه صداش زدم و گفتم:
- شازده.
خم شد و دستش رو روی دهانهی شیشه گذاشت و گفتم:
- دماغت، اورژانسی عملش کن. شاهرخ خان رو دماغش معروف نکرد.
دستاش مشت شد و فکش فشرده. آب خنکی بر روی جگرم پاشیدم. تا تو باشی با اون لحن سرد و کشنده ات زخم روی غرورم نذاری. تکیه اش رو برداشت و به سمت همون خونه رفت.
از حق نگذریم بینی اش به فیس مردانه اش می اومد. چیز دیگه ای نبود تا به واسطه ی اون جواب تمسخرش رو بدهم.
پنج دقیقه هم نگذشته بود که دوان دوان خودش رو به من رساند. دم آژیر پلیس و هجوم یک ون مشکی رنگ، صدای فریادش من رو از عالم شوک زدگی خارج کرد:
- حرکت کن
آنقدر دستپاچه شده بودم که جای کلاج و گاز رو گم کرده بودم. که نعرهی دوم رو به سرم کشیدو گفت:
- احمق آروم تر
زیر فرمان کوبیده و نزدیک بود با شاسی بلند پارک شده تصادف کنم که دست سومی فرمان رو به سمت خودش کشید و ماشین در خیابون افتاد.
صدای آژیر ممتد و مردی که با صلابت دستور ایست میداد، عرق سرد بر تیره ی کمرم نشسته بود و راه را گم کرده بودم.
- بپیچ به راست. راست....راست.
مغزم از حرفش پیروی کرد و داخل کوچه شدیم. چندبار بر روی داشبورد کوبید و به عقب نگاه کرد و گفت:
- گاز بده....گاز بده.
از آینه به عقب نگاه کردم و ماشین پلیس رو دیدم که دیوانه وار دنبالمون می کنه.
- چرا داریم فرار می کنیم؟ ما که کاری نکردیم.
- برو فقط می فهمی بــرو
عصبی سرعت رو بیشتر کردم و تو دلم خودم و خودش و کل خاندانش رو لعنت کردم. از این زندگی متنفرم...
نگاهش کردم که چجوری عقب ماشین رو می پایید، برق شیئ نگاهم رو خیره کرد.
- او...اون چیه؟
تیرچراغ برق بعدی کامل آن شیئ را آشکار کرد. ترسیده جیغ کشیده به در چسبیدم:
- اسلحه، توی لعنتی اسلحه داری.
اعصابش از روی رگ برآمده ی پیشانی اش مشخص بود. با صدای خشدارش بر اثر فریادهای پی در پی داد زد:
- برو تو اون مجتمع، تا از کوچه بیرون نیومدن برو تو پارکینگ.
یک سوی نگاهم به اسلحه و سوی دیگه به ورودی پارکینگ بود. وارد پارکینگ طبقه ای مجتمع شدیم.
- برو پشت اون لندکروز پارک کن، سریع.
با چشم دنبال لندکروز می گشتم تا بالاخره یافتمش. ماشین کوچکم پشت اون غول میلیاردی پنهان شد.
- چادر داره؟
گیج و ترسیده گفتم:
- چی؟
با کف دست محکم روی داشبورد کوبید که از جا پریده مغزم دوباره شروع به فعالیت کرد و گفت:
- این لیموزین چادر داره یا نه؟
- داره، صندوق عقبه.
بدون حرف دیگهای سوئیچ رو برداشت و صندوق عقب رو باز کرد. عقب برگشتم و دیدم در حال کشیدن چادر بر روی ماشین هست. وقتی دستاش رو بالا میوبرد برق اون اسلحه بر روی پهلوی چپش چشمم رو می زد. سر به فرمان گذاشتم و به شب لعنتی که قصد تمام شدن نداشت لعنت فرستادم. کمی در رو باز کرد و به سختی سوار شد، قبل از بستن در چادر رو درست کرد و در رو بست. همون لحظه چراغ قرمز ماشین پلیس روی چادر ضخیم افتاد و قلبم رو لرزوند. اگه همین الان دزدگیر ماشین رو فعال کنم و شروع به جیغ زدن کنم، من رو پیدا می کنن یا جسدم رو؟
چه من رو پیدا می کردن و چه جسدم رو حاضر نبودم لحظه ای دیگه ای کنار مردی که نمی دونستم به چه مجوزی اسلحه حمل می کنه بشینم. به قصد باز کردن در و جیغ زدن برگشتم که دستی قوی دور کمرم تنید و دست دیگر قبل از جیغ زدنم روی دهانم نشست. پهلویم به دنده خورد و صدای فریادم از درد در نطفه خفه شد. من رو به سمت خودش کشید و مماس با بدن داغش نگه داشت. هرم نفسهای گرمش که به گوشم خورد قلبم دوبرابر کوبید و چیزی در دلم فرو ریخت و گفت:
- دختر خوبی باش، دردسر برام درست کنی نه تو رو زنده می ذارم نه اطرافیانت.
مردمک چشمام از تهدیدش درشت شد و به سایه محوش در شیشه ی مقابلم خیره شدم. خونسرد بود و قصد نداشت سرش رو از کنار گردنم دور کنه.
نفس عمیقی کشید و دستش رو از دور کمرم باز کرد، تره ای از موهام رو دور انگشتش گرفت و بازی کرد. ماشین پلیس بار دیگه برگشت و دقیقا پشت ماشینم متوقف شد. برق چشمام رو می تونستم تصور کنم. موهام رو رها کرد و دست دور پاهام انداخت. کمی در جام تکان خوردم تا ناراضی بودنم رو اعلام کنم. پاهام رو جمع کرد و من رو شبیه دختری در آغوش پدرش روی پاهایش نشاند. صدای غرش مانندش کنار گوشم بلند شد:
- دِ آروم بگیر دختره ی سرتق
پاهام رو تکون دادم تا به در بخوره و صدای بلندی ایجاد کنه، لعنت بر قد کوتاه، داراب نمی دونست پاهام رو کنترل کنه یا دستام رو و یک دستش روی دهانم بود تا صدام بلند نشه.
- نیستن قربان.
- محمودی چک کردی؟
- نگهبان طبقه دوم بوده، میگه ماشین ندیده قربان
صدای نفس های جفت مون از تقلا بلند شده بود. نمی دونم با کدوم زوری یک دستم رو از دستش خارج کرده و به قصد کوبیدن روی شیشه بلند کردم، غرش ته گلویی کرد، جفت دستانم رو با یک دستش پشتم برد و دست دیگ اش رو از روی دهانم برداشت و پاهایم رو چفت و زیر پاهایش قفل کرد.
مغزم فرمان داد تا جیغ بکشم که دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
- نذار کاری که نمی خوای رو کنم
صدایی از بیرون اومد:
- بریم مرکز.
تقلا کردم ولی امیدم با صدای روشن شدن ماشین و حرکتش ناامید شد. دست از روی لبانم برداشت و با عصبانیت خیره ی چشمانم شد. چونه ام لرزید.
اخم کرد و آروم رهام کرد، خودم رو عقب کشیدم و روی صندلیام نشستم. اشک روی گونهام رو پاک کرده و بر خودم مسلط شدم و گفتم:
- پولت رو پس میدم، فقط برو.
نفس عمیقی کشید و لباسش رو مرتب کرد و گفت:
- برگشتی تو کار نیست، همین حالا هم چیزی که نباید میفهمیدی رو فهمیدی.
پرخاش گونه به سمتش برگشتم:
- به جهنم، می خوای چیکار کنی؟
به سخت ترین لحن ممکن چشمان سردش را قفل زد به صورتم و گفت:
- نفست رو بگیرم.
حتی حرفش کافی بود تا نفسم بره و برنگرده.
جنون بود؟ دیوانگی؟ رگ خریت؟ نمیدونم اما هرچی که بود لحظه ای به خودم اومدم و دیدم که به سمتش هجوم آورده و در حال تقلا برای چنگ انداختن به صورتش هستم .
- کثافت، اول با پول و دربستی میای جلو بعد من رو می ندازی تو هچل پلیس ها بعد تهدید به مرگ می کنی؟ آخه چرا اینقدر عشگی؟
یک دستم رو مهار کرد و با پشت دست محکم زد توی دهانم. طعم شور خون که در دهانم پیچید، درد در تمام نقاط فکم پخش شد. عقب کشیدم و با ناباوری خیره ی مردی شدم که نگاه از صورتم دزدیدوو با فندک سیاه با طرح های پیچ در پیچ نقره ای مانندش سیگار برگی آتش زد و پک عمیقش مساوی شد با حج زیادی از دود که از دهانش خارج و مابقی رو از بینی رها کرد.
- بار اول ناسزا گفتی گفتم عصبانی هستی، ولی بار آخرت باشه که بهم میگی چرت میگی.
دستم رو از روی دهانم برداشتم و لکهی کمرنگی از خون رو دیدم. چند دقیقهای در سکوت سپری شد تا موبایلش به صدا در اومد.
نگاهی به پیامش انداخت و با همان سردی گوشی رو مقابلم نگه داشت. باز آدرس دیگری در یکی از مناطق جردن.
استارت زدم و بدون هیچ حرکت مشکوکی از جلوی نگهبانی که چایی می خورد رد شدم. تنها رفتگران در خیابان مشغول تمیزکردن آسفالت و پیاده رو بودند.
- نگهدار.
زیرچشمی نگاهش کردم که با جدیت به سمتی نگاه می کرد. هنوز نرسیده بودیم و درخواست پارک داشت. کنار ایستادم، پیاده شد و ماشین را از عقب دور زد. از آینه دیدم که به سمت هایپر مارکت کوچک شبانه روزی رفت. در آینه بغل صورتم رو دیدم که سرخ شده بود و رد کمرنگ خون خشک شده چشمک می زد.
در بار دیگر باز شد و شیشه ی کوچک آب معدنی مقابلم قرار گرفت. اگر طعم آهن خون نبود هیچ وقت قبولش نمی کردم. در رو باز کردم و صورتم رو شستم در نهایت آب رو در دهانم ریختم و طعم آهن رو شستم.
- بار اولت بود؟
با اخم و گنگی نگاهش کردم که گفت:
- تو بغل یک مرد نشستن.
شیشهی آب معدنی رو پرت کردم در آغوشش و دنده رو جا زده و حرکت کردم.
- باور نمیکنم.
زیر چشمی نگاهش کردم که دستش رو لبهی شیشه گذاشته و انگشت اشارهاش رو بین دندانهایش حصار کرده بود. عصبی از تفکراتی که در موردم داشت گفتم:
- چرا؟ نکنه قبلیها بعد یک بغل خودشون پیشنهاد میدادن؟
سرش به آنی به سمتم چرخید، منقبض شدن فکش و بعد از آن سرخ شدن گردنش از گفتهام پشیمانم کرد. شیطان خبیثم حدسی زد که باز هم بیفکر بر زبانم آوردم:
- نکنه تو بار اولت بوده؟ نازی چه پسر خوبی نه ببخشید چه قاتل توانمندی.
بطری آب رو با حرص سر کشید و اولین دکمهاش رو باز کرد، برق گردنبند ریزش چشمم رو لحظهای خیره کرد. بیاختیار خمیازهای کشیدم که ماشین به سمت دیگری انحراف پیدا کرد.
- چـیکار میکنی؟
فریادش دهانم رو بست، خماری چشمانم پرید و فرمون رو پیچوندم. ترسیده وسط خیابون ترمز دستی کشیدم و ماشین با صدای بدی ایستاد.
قفل کرده به دودی که ماشین رو احاطه کرده بود نگاه کردم.
- خوبی؟
کمی بازوم رو تکون داد، به خودم اومده و گفتم:
- ها؟ آره خوبم.
به جای اولش برگشت و دستی پرخشم میان موهای مرتبش کشید.
- امشب تا منو نکشی بیخیال نمی شی.
باز هم تمام تقصیرات گردنم افتاد. هوشیار برگشت که با توپ پر توپیدم:
- ساعت رو نگاه کردی؟ من از صبح نخوابیدم، پنج و نیم صبحه. از صبح مثل جغد به این خیابون ها نگاه می کنم.
اخماش در هم رفت و فریاد کنان جلو کشید:
- سر من داد نزن لعنتی، پولت رو دادم، خریدمت برای بیست و چهار ساعت پس خفه شو و کارت رو انجام بده.
کلمه ی «خریدمت» جوری در گوشم زنگ میزد که بی مهابا دست شل شده ام روی گونه ی چپش صدایی شبیه سیلی ایجاد کرد.
سکوت مرگ آوری بر جو ماشین حاکم شد. دستم رو مشت کرده و لرزون خیره ی جسم مردانهای شدم که دستش روی صورت برگشته اش بود و آرام آرام به حالت اولش برگشت.
- دیگه...هیچ...وقت...نگو...خریدمت...تو... هیچی... نیستی
صدای لرزونم رو نمیشناختم. کمی دستش رو بر جای سیلیام کشید و سپس بدون گوشه چشمی به سمتم با همان لحن سردش گفت:
- حرکت کن.
آب دهانم رو به سختی قورت دادم، در دل از خدا یاری طلبیده و ماشین رو به حرکت در آوردم. مقصد بعدی آپارتمان ده طبقه بود. با همان ساک دستی اش پیاده شد و بی حرف زنگ آیفون رو زد. نمی دونم کدوم طبقه و واحد چندم بود.
کاش مسکن داشتم تا درد بی درمان سردردم رو ساکت کنم. صدای ناآشنای زنگ گوشی چشمام رو باز کرد. روی صندلی گوشی اش جا مانده بود. قصد جواب دادنش رو کردم که میانه ی راه منصرف شدم.
قطع شد و بلافاصله دوباره شروع به زنگ خوردن کرد. این دفعه با تردید برداشتم، ناشناس بود، شماره اش غریب. برای خارج بود؟ نه
آیکون سبز رنگ رو کشیدم که نعره ای اخمام رو جمع کرد:
- نرو داراب یه تله ست.
مات و مبهوت مانده به در باز آپارتمان نگاه کردم. مغزم از چی فرمان گرفت نمی دونم! وقتی به خود اومدم که در لابی آپارتمان سرگشته دور خود می چرخیدم.
آسانسور؟ نه وقتی نمی دونستم کدوم طبقه مقصدم هست. در راه پله های اضطراری رو باز کردم و برای اولین بار خداروشکر کردم که کتونی پام هست.
طبقات رو با وقفه طی میکردم. تو هر طبقه کمی متوقف میشدم تا صدایی ناشی از دعوا پیدا کنم و هربار ناامیدتر میشدم.
طبقهی نهم روی اولین پله به طبقهی بعدی نشستم. عرق کرده و صدای زار زانوهایم بلند شده بود.
کم کم به این نتیجه میرسیدم که یا اون رو کشتن یا اون اونها رو، اصلا شاید خبر شایعهای بیش نبوده. یا شاید همه آنها مرده اند. بلند شدم تا از پلهها پایین بیام که صدای شکستن و بعد از آن ضربهای مهلک به در واحد رو به رویی سرجایم میخکوبم کرد.
آروم خودم رو به در رسوندم، صدایی نیومد. گوشم رو به در چسبوندم که ناگهان ضربهای دیگهای به در خورد، جیغی که کشیدم گوش خودم رو آزار داد.
در به سرعت نور باز شد ،قدمی عقب رفتم ولی دستی قوی دستم رو گرفته و وارد واحد کرد. همه چیز سریع اتفاق افتاد، دستی دور گردنم حلقه شد و شئ تیزی روی پهلویم قرار گرفت.
چشمان جستجوگرم دنبال داراب گشت، دیدمش که بالای ابروش و زیر بینیاش خونی بود و زانوی راستش روی زمین مونده و نگاه خشکش به من بود.
- بنداز زمین داراب، من فقط اسم رئیست رو میخوام.
نگاهم به دستاش افتاد که جز پنجه بکس طلایی رنگ چیزی نداشت. دستش رو محکم روی زمین کوبید و غرید:
- ولش کن بره.
چندش وار بینی اش رو نزدیک گردنم کرد و بو کشید، چشم بستم و از روی انزجار صورتم رو مچاله کردم.
- بوی خوبی میده.
داراب چند بار دیگر محکم روی زمین کوبید. چرا این کار رو می کرد؟ چشم باز کردم و به سختی به زمین نگاه کردم. همون اسلحه که به کمرش دیده بودم روی زمین نزدیکم بود. نگاهش کردم که سخت و عصبانی با دو تیله ی مشکی غوطه ور در دریای سرخ چشماش به مرد پشت سرم خیره بود.
کمی پام رو تکون دادم تا ببینم مرد متوجه میشود یا نه، داراب که تقلام رو دید به حرف اومد تا سرش رو مشغول کنه.
- صورت کثیفت رو ازش دور کن.
مرد سرش رو عقب برد و قهقهه ای زد که من یک قدم همراه او عقب رفتم، لعنتی بر شانسم فرستادم و داراب رو دیدم که عصبی چشم برهم فشرد.
- خانوم کی باشن؟ نگو عشق و دوست دخترته، سازمان اجازه نمیده حتی بیاجازه کاری کنی.
بار دیگه پام رو دراز کردم تا به اسلحه برسم، وقتی دیدم میتونم اسلحه رو به اون برسانم، پام رو با قدرت عقب برده و با قدرت لگدی به اسلحه زدم.
فریاد سرت رو بدزد، همزمان شد با سوزش شدید پهلوم و پرتاب شدنم به گوشه ای. صدای افتادن سهمگین مردی که سعی داشت با شیرجه زدن پشت کنسول پناه بگیره نگاهم رو خیره کرد. خون از پهلوش جاری بود و جسمش مچاله شده سعی در عقب کشیدن داشت.
دستم رو از روی پهلوم برداشتم و به خون قرمز نگاه انداختم. صدای خفهی تیر بعدی، به سرامیک نگاه کردم که دریاچهای خون به سرعت در حال پخش شدن بود.
نیم خیز شدم و سعی کردم بلند شم که دردش تا مغز استخوانم رو ترکوند. آخ پر درد و بلندی گفتم که دستی دور بازوم حلقه شد و کمک کرد به دیوار تکیه بدم.
چشم باز کردم و ندیدمش، از آشپزخونه با دستمال بیرون اومد، خون اندکی که از من روی زمین ریخته بود رو جمع کرد، دستگیرهی در رو تمیز کرد، دستمال رو در نایلون انداخت و از پنجره به بیرون پرتاب کرد.
کنارم زانو زد و با لحن آرامی گفت:
- خوبی؟
چه سوال مسخره ای، پوزخند زدم و بی جوابش گذاشتم. بار دیگه دست دور بازویم انداخت، کتش رو در آورد و روی شونه هام انداخت و جای زخم و خون روی لباسم رو پوشش داد.
سوار آسانسور شدیم و به طرف پایین حرکت کرد. نگاهم لحظهای به دوربین سقف آسانسور خورد، ترسیده صورتم رو پشت بازوی داراب پنهان کردم.
- چی شده؟
آروم لب زدم:
- دوربین.
خنده ی ملیحی کرد و گفت:
- کار نمی کنه، هیچ کدوم. تا زمانیکه ما از اینجا بریم.
دیگه واقعا از این مرد واهمه داشتم. چشمام سیاهی می رفت و روی پام بند نمی شدم. از آسانسور بیرون اومدیم که لحظه ای زیر پام خالی شد.
انگار اصلا زمین وجود نداشت. دست زیر پا و شانه ام انداخت و به سرعت از لابی عبور کرد. کنار ماشین من رو زمین گذاشت. در رو باز کرد و کمک کرد روی صندلی بشینم
ماشین را دور زد و پشت فرمون نشست و گفت:
- سوئیچ.
خمار از درد به دست دراز شدهاش نگاه کردم. دستم رو بیجون داخل جیب مانتوم کردم، سوئیچ رو به دست گرفتم که بین راه از بین انگشتهای بیحسم سر خورد و افتاد.
پوف کلافهای کشید و سوئیچ رو برداشت، به سختی استارت زد و ماشین رو به حرکت در آورد.
- لنت نداره.
پوزخندی زدم و سعی کردم با درد کنار بیام. میدونستم سعی در بیدار نگه داشتنم داره.
- لاستیک هم نداره، روغنش رو هم عوض نکردم، اگزوزش هم پاره شده. موتورش هم چکاپ میخواد. بنزین هم یه ذره میریزم توش دوبرابرش کار میکشم ازش.
خندهی صداداری کرد، تمام کم توانیم سعی کردم نگاهش کنم. به آخرای خندهاش رسیدم ولی چهرهی دوست داشتنیش توی ذهنم ثبت شد.
سوزش زخمم لحظهای امونم رو برید. آخ پر دردی گفتم که نگاهش سمتم برگشت، همین حواس پرتی باعث شد دست انداز رو نبینه و به سرعت رد شه، جیغ بلندی زدم و دستم رو محکمتر روی زخمم فشار دادم.
لعنتی بلندی گفت و به حرکتش ادامه داد، دست دیگرش به جای دنده روی دستم نشست، گرماش آرامشبخش بود.
- خوبی؟
جان میکند تا عذرخواهی کنه و من سوالش رو به پای معذرت خواهی جانانهای گذاشتم که وجدانم پوزخند معرکهای تحویلم داد.
- نه، داری کجا میری؟
- بدنت سرده، سعی کن هوشیار بمونی.
سرم رو مخالفش برگردوندم، تصویر خیابان محو بود و آسمان سرخ نوید طلوع خورشید رو میداد.
- خوابم میاد.
دستم رو محکمتر در دستش فشرد و لحن نگرانش لبخند رو چاشنی لبانم کرد و گفت:
- نخواب ببین ،حرف بزن.از خانوادت بگو
چشمام که روی هم افتاد زمزمه ام رو شنید:
- ندارم.
سنگینی نگاهش و آرامش مطلقی که درد نداشت.
چشم باز کردم، اتاقی با دیوارهای خاکستری که گوشهای از گچش ریخته بود هیچ شباهتی به بیمارستان نداشت.
پهلوی راستم بیحس بود و هیچ تمرکزی از شرایطی که در آن قرار داشتم، نداشت. سر چرخوندم و میز کوچک استیلی دیدم که روی اون مقداری باند خونی، پنس و نخ مخصوص بخیه بود. چند آمپول تمام شده و یک سرم قندی استفاده نشده.
صدای باز شدن در نگاهم رو به مقابلم کشید. آستین های پیراهنش رو بالا داده بود، کمربند مخصوص اسلحه که دور شونههای پهنش کشیده شده بود عضلاتش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود. لحظهای احساس ضعف و حالت تهوع به سراغم آمد.
- میخوای بالا بیاری؟
نمیدونم از کجا فهمید ولی با سر تاییدش کردم، سطل آبی رنگ کوچکی برداشت و نزدیکم آمد. زیر سرم رو گرفت و کمی بلندم کرد که همان لحظه مایعی درحلقم جوشید و درون سطل بالا آوردم.
همان مقدار کوچک هوشیاریم رو بیشتر کرد، درد بخیهها رو بیشتر حس میکردم. بیحسی بدنم کلافه و گشنگی بیچارهام کرده بود. سطل رو کنار گذاشت، دستمالی برداشت و خودش مشغول پاک کردن دهانم شد.
دستش هنوز بر پشت گردنم خودنمایی میکرد، بالشتهای پشت سرم رو مرتب کرد و من رو آهسته خوابوند.
سرم بالاتر امده و نیم خیز بودم. نمیخواستم حرف بزنم، دل بیمنطق میخواست ببینه آیا مثل همون حس تهوع که فهمید مابقی دردهام رو میفهمه یا نه.
پاکت آبمیوهای از یخچال کوچک و زنگ زده ی کنار اتاق برداشت و مقداری داخل لیوان یکبار مصرف شیشه ای ریخت. رنگش از شربت پرتقال پررنگتر و غلظتش بیشتر بود.
- بخور. حالت رو بهتر میکنه.
دستم رو بالا آوردم که سوزش بدی در رگم پیچید. نوچی گفت، لیوان رو روی میز تمیز اونطرف گذاشت و مشغول بررسی سرم شد:
- رفته زیر پوست.
زیرچشمی نگاهم کرد، واکنشی از سمتم ندید. با صدای بلند کسی رو صدا زد:
- احــد
جوابی نشنید تقریبا عربده زد:
- احـد
صدای خنده ریز زنی و بعد صدای دویدن، در با شتاب باز شد و پسری هم سن و سال خودش وارد شد. قیافه ی مردانه و بامزهای داشت.
- داد نزن شیرت خشک شد. به به چشممون به جمالت روشن شد جوجه.
پس گردنی محکمی نثارش کرد که صدایش رو در آورد و گفت:
- سرنگ رفته زیر پوستش، عرضه نداری نزن.
دست پشت گردنش برد و با اخم مشغول ماساژ شد، به طرفم اومد و خطاب به مردی که دست بر جیب برده و شاکی و تیز نگاهش میکرد گفت:
- خیلی خب توام، پروفسور سمیعی دیشب بخیه زد؟
سرم رو جابجا کرد، از سوزشش آخ نسبتا بلندی گفتم. غرش صدایش حساب کار رو دست من بیگناه هم داد چه برسه این یارو.
- یواااااش.
راه سرنگ رو مسدود کرد، از برگشت خون که مطمئن شد نگاهی زیر چشمی سمتم انداخت:
- چیزی خوردی؟
سرم رو به نفی بالا انداختم و تمنای چشمانم رو به سمتش روانه کردم. کمر راست کرد و به میز کنارم خیره شد، تک خندهای کرد و لیوانی که آراس برایم پر کرده بود رو به سمتم گرفت.
- پرستار خوبی ازت در نمیاد.
لحن شوخ و طنزش لبخند به لبم آورد، کمی از آبمیوه مزه کردم. انبه بود و بسیار خنک، همه رو سرکشیدم.
لیوان رو پایین آوردم و دو جفت چشم خیره رو دیدم، یکی با لبخند و دیگری با جدیت.
- من چند روزه اینجام؟
چشمان احد به آنی گشاد شد و صدای خندهاش اتاقک رو لرزاند، نگاه متعجبم رو برای دریافت پاسخ از اون گرفتم و به دارابی که با چشمان خندان نگاهم میکرد و اثری از آن بر روی لبانش نبود انداختم.
احد خنده اش را جمع کرد و بریده بریده گفت:
- وای...دختر...تو چقدر... باحالی. فقط هشت ساعته اینجایی. تازه اگر بخاطر جواب آزمایش گروه خونی و گرفتن کیسهی خون نبود باید دوساعت قبل بهوش میومدی.
میخوام مردهشور هرچه کارگردان است ببرم که تمام ذهنیت من رو نسبت به چاقو خوردن به هم زده. آراس تک سرفهای کرد، احد برگشت و با دیدنش سریعا گفت:
- خب دیگه من برم، جوجه هم تا یک ساعت دیگه میتونه بره. چرک خشک کن مصرف کنه، زخمش رو نشوره. بعد سه روز چسبش رو باز کنه یک هفته بعدش هم بره بخیههاش رو بکشه. فعلا
در اتاق رو به هم زد و من موندم و مرد مرموزی که شاید اولین نفر باشه که هیچوقت از ذهنم پاک نشه.
دختر به سمتم اومد و گفت:
- چطوری من ترانم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خوشبختم.
نگاهی کرد و گفت:
- اسمت چیه؟
داراب سریع جواب داد:
- سانلی. اسمش سانلیه.
سری تکون داد و با دیدن غذا متعجب به داراب زل زدم.
بوی ماهیچه و باقالی پلوش دلم رو به مالش انداخت، قاشق پر و پیمانی در دهانم گذاشتم، که با حرفی که زد مزهی زهرمار گرفت و در گلویم سنگ شد:
- خب، زخمی شدی و دوازده ساعت از تایم اجارهام گذشته، میخوای چیکار کنی؟
میتونستم پولش رو پس بدم و از شرش راحت شم. این بار چاقو خوردم، بار دوم جونم در خطر بود.
- پولت رو پس میدم.
نیشخندی زد و قلپ دیگری از زهرمارش خورد و گفت:
- خوبه، ولی من پولم رو پس نمیگیرم.
میلم دیگه به غذای لذیذ مقابلم نمیکشید. آب دهانم رو به سختی قورت دادم. مبادا چندشب رویایی هم از من بخواد؟ اخم کردم تا با توپ پر بتوپم که به حرف آمد و صدایم رو در نطفه خفه کرد:
- یه مهمونی، پس فرداست. ماموریت جدیدمه...
مردد نگاهش کردم، برای خط کشیدن بر روی تصورات درون ذهنم گفتم:
- نمیخوای که پارتنرت من باشم مگه نه؟
کج خندید و نگاه شیطنتآمیزش رو از روی صورت بهت زدهام برنداشت.
- این مضخرفه، با ترانه برو.
در بطری نقرهای رنگش رو بست و از جا بلند شد، حین مرتب کردن لباسش گفت:
- از اولش هم قصد نداشتم با ترانه برم و انصافا تو گزینهی خوبی هستی.
تقهای به در خورد که به خود اومدم و دهان باز موندهام رو بستم. احد وارد شد و جدی پاکت بزرگی دست آراس داد:
- باید با هم حرف بزنیم.
پاکت را بدون نگاه کردن روی صندلی گذاشت و گفت:
- در مورد؟
نیم نگاهی سمتم انداخت و مصمم گفت:
- ترانه.
آراس نگاه تیزی روانه اش کرد و غرید:
- نه به تو مربوطه نه بهش گوش میدم. برو بیرون لباسش رو عوض کنه.
احد نگاهی بینمان رد و بدل کرد و شوکه گفت:
- من برم، تو بمونی؟
داراب کلافه سمتش رفت و تقریبا به زور احد رو بیرون کرد و در رو بست. نفسش رو محکم بیرون فرستاد و جدی گفت:
- لباسات رو عوض میکنی میرسونمت خونهات ،شمارهات رو مینویسی روی اون برگه.
اشاره ای به دفتر مخصوص شرح حال بیمار کرد که خودکار بیک آبی رنگ رویش قرار داشت:
- منتظر میمونی تا خبر بدم کی آماده باشی، لباس و هرچی که نیاز داری بهم بگو برات تهیه میکنم. همراه داراب نباید چیزی کم و کسر داشته باشه فهمیدی؟
تنها تونستم گردن خشک شدهام رو به زحمت تکون بدم، مکثی کرد و در را باز و از اتاق خارج شد.
مدتی بود صدای بحثشان خوابیده بود. آنقدر صدا بلند بود که از تمام بحثشان که بر سر من بود اطلاع پیدا کردم.
احد مخالف اومدن من به آن مراسم بود و داراب مورد بهتری از من نداشت. حتی آنقدر احد رو با خونسردی ذاتیاش عصبانی کرد که بلند فریاد کشید:
- خودم یه دختر خیابونی پیدا میکنم واست، این دختره رو درگیر نکن.
و نمیدونم داراب چی به اون گفت که هرچه گوش تیز کردم نشنیدم ولی هرچه که بود صدا رو خوابوند. در حال پوشیدن شلوار بودم که در باز شد. جیغ کشیدم و تیز گفتم:
- نیا تو، نیا دارم لباس میپوشم.
در کامل باز نشده تا نیمه بسته شد. صدایش کمی شیطنت داشت یا من توهم زده بودم؟
- این در کلید داره.
چپ چپی نثار در کردم و با گله مندی گفتم:
- اون در قبل کلید برای در زدنه. اول در میزنن بعد وارد میشن.
- با پای چپ یا راست؟
هنگ کرده خیرهی در ماندم. با من شوخی میکرد؟ زیپ شلوار رو کشیدم و چقدر از اون شخصی که با فهم این شلوار رو انتخاب کرده بود سپاسگزار بودم. شلوار تنگی نبود اما خوب اندامم رو قاب گرفته بود.
مانتو رو پوشیدم و کلاهم رو سر کردم.
- آماده شدی بیا بیرون.
و صدای قدمهایش در راهرو پیچید. نگاهی به اتاق انداختم و مطمئن شدم که همه چیز مرتب و تمیز است. در را باز کردم و نگاهی اجمالی به آن راهروی ساده و سفید انداختم.
راهروی نسبتا عریضی که سه درب دیگر غیر از اون اتاقی که ساکنش بودم وجود داشت. در آخری باز شد و احد مشغول ساعت بستن از آن خارج شد.
- هی جوجش
نگفت جوجه، گفت جوجش. جوجهی کی؟ متعجب برگشتم عقب، چهره ی جدی اش با آن دست های فرو برده در جیب هایش جذابترش کرده بود:
- از حیطهی آراس دور بمون. آراس شر نیست، خود شره.
دست به پهلو و آروم از جایی که بودم بیرون اومدم. برای لحظه با دیدن جایی که هستیم مبهوت و شوکه برجایم خشک شدم.
خانهای ساده بین چند خانهی مجلل در منطقهای که حدس میزدم زعفرانیه باشه. داراب دست به سینه به ماشینم تکیه زده بود و درب سمت شاگرد باز بود و انتظارم رو میکشید.
آهسته از سه پلهی مقابل پایین اومدم و در ماشین نشستم.
- ممنون.
جوابی از سمتش نشنیدم، در رو بسته و ماشین رو دور زد. دستی بر روی داشبوردش کشیدم و در دل قربان صدقهاش رفتم. چند ساعتی رو بدون من دوام آورده بود.
به خود آمدم، کف پوشهای ماشین به طرز شگفت آوری تمیز بودن.
- تو...تو ماشین رو بردی کارواش؟
استارت ماشین رو که زد خبری از اون صدای افتضاح اگزوز و بد استارت خوردن نبود.
- آره، بردم.
- صدا نمیکنه.
گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
- نه نمیکنه.
منتظر نگاهش کردم تا خودش به حرف بیاد.
- تعمیرش کردم.
کمی مونده بود تا چشمام از حدقه در بیاد.
- من چطوری پول تعمیرگاه رو بهت بدم؟
صدایم جیغ مانند بود؟ به درک. صدام رو روی یک قاتل بلند کردم؟ باز هم به درک. من پول کاری که کرده بود رو نداشتم تا به خودش بدم. اخمش دو ابروی کم پشتش را برهم گره زد و گفت:
- گفتم بردم تعمیرگاه؟ گفتم تعمیرش کردم. ازت پول نمیخوام. بذار پای جبران کاری که واسم کردی.
صدایم از بهت آرام شد:
- چطوری؟
پشت چراغ قرمز ماند و به سمتم برگشت:
- همه از اول به دنیا اومدن قاتل نمی شن.
چندباری پلک زدم تا اطلاعات سنگین وارد شده به مغزم رو تحلیل کنم.
- تعمیرکاری؟
لبانش یک وری بالا رفت و دنده رو جا زد:
- بهش میگن مکانیک و نه مکانیک نیستم، فقط بلدم.
تای ابرویم رو بالا بردم و نگاهم رو به مقابل دادم. با جرقهای که در ذهنم زد اخمانم جمع شد و مشکوکانه پرسیدم:
- داری کجا میری؟
بیتفاوت با اون خونسردی لج درارش فرمون رو چرخوند و میدون رو دور زد با دیدن خیابونی که خونهام در اون قرار داشت چشمانم گرد شد و گفت:
- خونتون.
- از...از کجا بلدی؟
مادر هاشم بی بی سی محل طبق معمول با همسایگان روی پلهی خانهاش نشسته بود
- در موردت تحقیق کردم و میدونم کی هستی دختر مشایخ.
زبونم بند آمده بود، ترسیده به سمتش چرخیدم. به خونهها و آدمها نگاه میکرد و خیرهی چند پسر عیاش و لات محل ماند و گفت:
- جای خطرناکیه برای دختر فراریه مشایخ، مگه نه؟
- چندین بار پشت سرهم پلک زدم تا به خود اومدم. لبای خشک شدهام رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- دیگه من رو به اسم و رسم پدرم نسبت نده.
- چرا؟ چون زنش چهارسال ازت بزرگتره؟
گردنم با سرعت صد و هشتاد کیلومتر بر ثانیه به سمتش چرخید و حس کردم چند مهرهای از جایش در رفت.
- سرت رو از زندگیم بکش بیرون.
پوزخندش محو و اخمانش درهم شد. گوشهی لبش رو جوید و گوشیاش رو از جیب شلوارش بیرون کشید. زیرچشمی دیدم که اسنپی گرفت و گفت:
- لباست رو تا...
- نمیخوام، لباس دارم.
سنگینی نگاهش شانههام رو خم میکرد. در رو باز کرد و مقابل چشمان خیرهی زنان و پسران محل درب سمتم رو باز و منتظرم موند. نفس عمیقی کشیدم. حالا باید کجا میرفتم؟ چجوری بهش میگفتم که تو خونهی من یک قاتل زندگی میکنه و چجوری میگفتم که شاید من اون رو کشته باشم.
سوییچ رو مقابلم گرفت، از دستش گرفتم و قدمی عقب رفت.
- برو تو خونه. میبینمت.
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- تو برو منم میرم.
سری تکون داد و به سرعت غیبش زد.
به آپارتمان زل زدم و قدمی عقب رفتم و مسخره بازی رو کنار گذاشتم و وارد خونه شدم. کسی نبود...
با تعجب به اطراف نگاه کردم و با سرعت لباس ها و یک سری وسایلم رو برداشتم و از اونجا زدم بیرون. سوار ماشین شدم و به مقصدی ناکجا آباد رفتم.
پیامکی واسم اومد:
- فردا هشت میام دنبالت
پووفی کشیدم و گفتم:
- باشه.
از صبح با خانم مولایی بحث میکردم که مرخصی بگیرم، در آخر با کم کردن سی درصدی حقوقم راضی شد. خب به جهنم، بیست میلیون بیشتر از این حرفها تامینم میکرد.
گوشیم رو که از دوران زندگیم به جا مونده بود رو در شارژ زده بودم و منتظر بودم. سیم کارت نداشت و بیشتر جنبهی تزئینی داشت.
اندک لوازم آرایشی که با خودم آورده بودم رو روی داشبورد ریختم.
شش ساعت و نیم وقت داشتم تا حاضر شم. دوساعت زمانی که موهام میگرفت و سپس یک ساعتی که خرج آرایش صورتم میکردم، سه ساعت برام میموند و اون هم باشه برای قر و فرهای آخرم.
از دیدن نتیجه راضی بودم ولی از دردی که در دستم مونده بود ناراضی. کرم پودر رو برداشتم و لایه نازکی صرفا برای یک دست شدن پوست صافم زدم، در خط چشم رو باز کردم و با قلبی شکسته متوجه شدم خشک شده.
ابروهام رو لیفت کردم و از اونجا که مداد ابرویی برای رنگ حنایی نداشتم. ساده گذاشتم بمونه. رژ کالباسیام رو پر رنگم رو به لبام کشیدم و کمی با مداد صورتیام رنگش رو تغییر دادم.
متاسفانه رژ گونهام در حمل و نقل به زمین خورده بود و نمیتونستم گونههام رو برجسته کنم، از عطری که تنها پنج سی سی از اون مونده بود با اجبار تمام روی مچ دستم زدم و مابقی رو قایم کردم. لباسم رو برداشتم و تو همون ماشین پوشیدم. این لباس با موهای بسته بیشتر جلوه میکرد و من نه هنر شیون موهایم رو داشتم و نه پول برای آرایشگاه. کفشهام رو از نایلون بیرون آوردم و پا زدم.
ساده و پاشنه بلند که تنها زینت و جذابیتش کفی قرمز رنگش بود. کیف دستی کوچک چرمی که تا لحظهی آخر نتوانستم بیخیالش شم و با خودم آورده بودم رو برداشتم، رژم رو داخلش گذاشتم.
خوببودم، حتی عالی هم میتونستم بگم.
گوشی داخل کیفم لرزید، بیرون آوردم. مانتوی سادهی مشکی رنگم رو تن زدم، شال مشکی با شکوفههای ریزی که خودم روی اون دوخته بودم تا کمی از کهنه بودنش کم کند رو سر کردم و بعد از قفل کردن ماشین به سمتش رفتم
به درب شاگرد تکیه داده بود و دست به سینه چشم به در دوخته بود. با دیدنم تای ابروش بالا پرید و از پایین به بالا اسکنم کرد. در جلد دختر مشایخ فرو رفتم و پاهام رو ضربدری برداشتم، مقابلش ایستادم.
- بریم؟
بیهیچ حرفی درب ماشینش رو باز کرد و کنار ایستاد. سوار شدم و منتظر موندم. پشت فرمون جا گرفت و از کوچه خارج شد. نه موزیک، نه حرفی، حوصلهام سر رفته بود. در اتوبان با سرعت بالایی در لاین سبقت انداخت و بالاخره سکوتش رو شکست:
- امشب پارتنر منی، تا ازت سوال نشده حرف نمیزنی. فقط کنارمی، حق حرف زدن با هیچ مذکری رو نداری. نوشیدنی، افتخار رقص، افتخار آشنایی نبینم. دختر مشایخ باید آداب یه لیدی جذاب رو بدونه. میخوام مرکز توجه بشی، اشاره زدم آب دستت بود کنار میذاری و از مهمونی خارج میشیم. فهمیدی؟
نفسم سنگین شده بود، بابت بیست میلیون داشتم خودم رو وسط دردسر عظیمی میانداختم. ارزشش رو داشت؟ شاید داشت. آنقدر در افکارم غرق بودم که متوجه رسیدنمون نشدم. منطقهای دنج و ویلایی که تاکنون ندیده بودم.
- اینجا کجاست؟
دستگیرهی در رو کشید و حین پیاده شدن سرد گفت:
- ندونی بهتره.
لبم رو از حرص جویدم، در سمتم رو باز کرد و همانند بادیگارد نیمی از حواسش سمت من و نیمی دیگر سمت اطرافش بود. پیاده شدم، بازوش رو سمتم گرفت و دستم رو به دورش حلقه کردم. حس جدیدی بود چرا که تا الان هیچ پارتنری برای شرکت در مراسم نداشتم.
از چند پلهی ورودی بالا رفتیم، مردی کت و شلواری کنار درب بزرگ سفید رنگ ایستاده بود و دستکشهای سفیدی به دست داشت.
- کارت دعوت لطفا.
داراب دست تو جیب داخلی کت و شلوارش کرد و کارت دعوت قرمز رنگی رو بیرون آورد.
- بفرمایید داخل آقای جمشیدی.
تای ابرویم از شنیدن فامیلی جدید بالا رفت. خودم رو از تک و تا ننداختم و وارد شدم. زن و مردی کنار فرش قرمز ایستاده بودن. تعظیم کوتاهی کردن و زن به سمتم اومد.
مانتوی بلندم رو در آوردم و دستش دادم و با دست دیگهام موهایم رو مرتب کردم. داراب که لحظهی آخر نگاهش مثل عقاب در سالن میچرخید لحظهای به سمتم برگشت و با دیدنم حیرت زده خشک شد.
لبخند دلربایی زدم و با لوندی در صدایم گفتم:
- بریم عزیزم؟
به خودش اومد، اخمهاش درهم تنید و با لبخند خم شد و زیرگوشم غرش مانند گفت:
- یقهی لباست رو جمع کن.
لبخند مسخرهای زدم و مقابل صورتش گفتم:
- شوخیت گرفته؟ چطوری جمعش کنم؟
پنجهی دستم رو گرفت و محکم فشرد جوری که صدای نالهی استخوانهایم گوشم رو کر کرد.
- کیان عزیز، خوش اومدی.
از هم فاصله گرفتیم و با دیدن زنی مسن با آرایش زیبا و لباس خیره کنندهاش شوکه شدم. نگفته بود میزبان یک خانم هست.
داراب رو در آغوش گرفت و لبخندش با دیدن من کمی جمع شد:
- عذرمیخوام عزیزم، عادت نداریم کیان جون رو با خانمی ببینیم، افتخار آشنایی با کی رو دارم؟
لبخند ظریفی زدم و به جای دست دادن، دستم را دور بازوی داراب حلقه کردم و گفتم
- سانلی هستم.
دستش رو پایین انداخت و کنار رفت:
- خوشحالم میبینمت سانلی جون، بیاین تو.
- هرکس سرش تو کار خودش بود، مراسمی سنگین که پوشش و اکسسوری هایش مغایرت داشت با هرچه مراسم که در ذهنم بود.
همه لباسهای شیک و پوشیدهای به تن داشتن و آرایشها ملیح و زیورآلات با وسواس ست لباس شده بودن.
صندلی رو کنار کشید و منتظر ماند، نشستم و با چشم یک دور دیگر مهمانان رو نگاه کردم.
- نگفته بودی میزبان یه زنه.
کتش رو صاف کرد و دست چپش رو روی میز گذاشت:
- مثلا باید بهت بگم کسی که قراره بمیره همین خانمه؟
آب دهانم در گلویم پرید، چند سرفه.ی آروم کردم تا رفع شود. لیوان آبی مقابلم قرار گرفت، خوردم و روی میز گذاشتم.
- برای همین نباید میدونستی.
سرم رو کمی جلو بردم و آرام گفتم:
- این شوهرش دور و برشه، چطوری قراره بکشیش که آب از آب تکون نخوره؟
پوزخندی زد و سرش رو نزدیکم آورد:
- میدونی شوگرمامی چیه؟ اینجور آدمها شوهر ندارن، ولی تا دلت بخواد نگاهشون روی مردایی مثل من هرز میره.
ناباور چندبار پلک زدم و سر جایم نشستم:
- میخوای اغواش کنی؟
تک خندهای کرد و با تفریح نگاهم کرد و گفت:
- من نه ولی اون قراره اغوام کنه.
رد نگاهش رو زدم و دیدم همون زن به داراب خمار نگاه میکنه.
خدای من، ذهنم قفل کرده و زبونم بند آمده بود. این اصطلاحات جدید و چندشوار رو زیاد شنیده بودم ولی دیدنش از نزدیک... قابل توصیف نبود.
- کیان، پسر کجایی؟
مغزم ریست شد، لحظهای به تنظیمات کارخونه برگشتم و درکی از اینکه الان در چه موقعیتی هستم نداشتم.
مردی مسن ولی بی نهایت خوشتیپ و خوش پوش کنار داراب قرار گرفته بود و با لبخند با هم دست میدادن.
- چه خبر کیوان جان.
مرد روی صندلی نشست و لبخندی سمتم زد و گفت:
- خبری نیست، خانم رو معرفی نمیکنی؟
داراب لبانش رو با زبان تر کرد و مکث کرد، حس ششمم اخطار داد که باید خودم وارد صحنه شوم و همانطور که داراب گفته بود توجهات رو به سمت خود بکشم.
- سانلی هستم. از آشناییتون خوشوقتم آقای کیوان.
مرد نیم خیز شد و تعظیم نمایشی مسخرهای کرد:
- همچنین لیدی جذاب. ترانه کجاست؟
داراب بیحوصله سری تکان داد و مختصر و مفید تنها در بک جمله گفت:
- خبری ندارم.
چراغها خاموش شد و رقص نور ملایمی وسط تالار رو روشن کرد. چند زوج جوان و مسن وسط آمده و مشغول رقص شدند.
با دلبری خودم رو سمت داراب کشیدم و دستم رو بر دور بازوش پیچیدم:
- بریم وسط؟
داراب نگاه گنگی به چهرهام انداخت و با لحن سردی گفت:
- نه، سرم درد میکنه.
کیوان صدایش رو صاف کرد و به منی که چهرهام آویزان شده بود لبخند زد:
- افتخار به من میدی لیدی؟
تای ابرویی بالا انداختم و با تردید دستم رو از دور بازوی داراب باز کردم. لبانش رو با زبان تر کرد و از جا بلند شد، کنارم ایستاد و دستش رو سمتم دراز کرد و دست دیگهاش رو به پشت کمرش هدایت کرد.
- هانی، یادت نره باهام نرقصیدی.
دلخور ازش رو گرفتم و در دل قهقهه زدم. باید در اسرع وقت یک تست بازیگری بدم. در میان جمع رفتیم. آهنگ روسی و زیبایی پخش میشد که نقاط هیجانی و عاشقانهاش زیاد بود.
- دلم برای یه رقص حرفهای تنگ شده.
گوشه چشمی سمت داراب انداختم که سومین جام رو خورد. درست که درصد اندکی الکل داشت اما زیادی خوردنش هم براش بد بود.
- پایهی یه رقص جذاب و حرفهای هستی سانلی خانم؟
چهرهی جذابش رو از نظر گذروندم، یک رقص حرفهای چیزی بود که حواس همه رو پرت میکرد و متقابلا باعث هیجان و همهمه میشد.
چشمکی براش زدم که تک خندهی جذابی کرد، در دل برای این جذابیت و خوبی ظاهریاش دل سوزوندم. امیدوارم من رو ببخشید با این سواستفاده کردنم.
چرخشی زدم و با ریتم شروع به حرکات محکم و چرخشی کردیم. کم کم توجهات به سمتمان جلب شد و همه از پیست خارج شدند. در دور سوم چرخشی که به دور هم میزدیم میز رو نگاه کردم که خالی از داراب بود. با شور آهنگ کمرم رو گرفت و در هوا چرخاند.
خندهی دلبرانهای کردم که صدای دست و همهمه بالا رفت. زمینم گذاشت و آهنگ آرام شد. همراه خواننده آرام در آغوشش تکان میخوردم که با تمام شدنش من رو خم کرد و روی دستش خوابوند.
چاک لباسم به حدی بود که شک نداشتم اگر تکون ریزی بخورم پایم کاملا بیرون میاد. پس سریعا خود م رو بالا کشیدم که کیوان متوجه شد و من رو بلند کرد.دهن باز کرد حرف بزنه که برقها قطع شد. چشمانم به تاریکی عادت نکرده بود و در آن بلبشو تلاش میکردم تا چیزی رو ببینم. دستم از جهتی کشیده شد و به سرعت من رو همراه خودش کرد. قبل از اینکه چیزی بگم صدایش به گوشم رسید:
- بگیر مانتوت رو تنت کن وقت تنگه.
دهنم بسته شد و مانتو رو ازش گرفتم. سریع تنم کردم و باهم از ویلا خارج شدیم. سوییچ رو بیهیچ حرفی به سمتم گرفت.
در روشنایی محوطه پیراهنش رو که دیدم چند دکمهی بالاییاش باز بود و اثر قرمز رنگی بر روی یقهاش در چشمم فرو میرفت. گردنش برافروخته و رگ کناری گردنش برجسته بود، چشمانش خمار و قرمز بود و این اصلا نشانهی خوبی نبود.
پشت فرمان نشستم و سریعا از اونجا دور شدم. خیلی وقت بود که پشت فرمون هیدرولیک ننشسته بودم و از ترسم دو دستی فرمون رو چسبیده بودم.
- گفتم حواس پرت کن نگفتم برای یه بیناموس دلبری کن.
با شنیدن صدای سرد و ترسناکش که رگه هایی از مستی رو داشت خودم رو جمع کردم و آب دهانم رو به سختی قورت دادم.
- چطوری حواس پرت میکردم؟
ناگهان مشتی بر روی داشبورد کوبید که شانههایم پرید و از ترس اشک در چشمانم حدقه زد. با عربدهاش گوش هایم سوت کشید:
- هرکاری، هرکاری میکردی غیر از رقصیدن. نیم ساعت اون بالا نگاهم روت بود. میدیدم چطوری با این لباس بی در و پیکرت وجبت میکنن.
ماشین رو به کناری هدایت کردم و با بغض گفتم:
- میخواستی چیکار کنم؟ با چی حواس پرت میکردم؟لعنت بهت که بخاطر ده میلیون هم چاقو خوردم هم خودم رو به نگاه کثیفشون فروختم.
با چهرهای خشمگین و فکی قفل شده دو طرف مانتوم رو گرفت و به سمت خودش کشید، که در صورتم فریاد زد:
- ببند دهنت رو.
صدایم در گلو خفه شد.
- میری خونه اولین کاری که میکنی لباست رو میندازی دور. بخدا این کار رو نکنی صحرا خودت رو با لباس تنت آتیش میزنم فهمیدی؟
- نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو قورت دادم. اون نمی دونست که خونهای دیگه ندارم و حتی نمیتونم پام رو دیگه اونجا بزارم.
- کجا برم؟
لحن سردم اون رو شوکه کرد چه برسه خودم رو، شاید مثل همون دیدار اول باید کولی بازی در میآوردم و تا جون در بدن داشتم میزدمش. اما ایندفعه نه قلبم آرام بود و نه روحم و نه حتی دستم از مغزم پیروی نمیکرد و اون رو نمیزد.
- برو خونتون.
ماشین رو به راه انداختم و آهسته شروع به حرکت کردم:
- مستی ،نمیتونی پشت فرمون...
- برو خونتون، خودم برمیگردم.
پوزخندی زدم و ناخواسته لحنم نیش دار شد:
- یادم نبود نباید آدرس خونهی یه قاتل رو فهمید.
چند ثانیه از گفتن حرفم نگذشته بود که پشیمان شده لبم رو گاز گرفتم و در دل بر زبانم لعنت فرستادم. زیر چشمی نگاهش کردم که دست مشت شدهاش رو که به سفیدی میزد دیدم.
پام رو روی گاز گذاشتم تا سریعتر به مقصد برسم. چهل دقیقهی بعد وارد کوچه شدم و شگفت زده از دیدن کوچهی ساکت و خلوت پشت فرمون خشکم زد.
- نمیخوای پیاده بشی.
- هوم؟ چرا.
از ماشین پیاده شدم که همزمان با من اون پیاده شد. جلوی ماشین مقابل هم ایستادیم.
- فکر نکنم دیگه ببینمت، ممنون بابت تمام کارهایی که کردی.
با کلمه به کلمهی جملهاش قلبم فرو ریخت. لعنت بر من و این بیجنبگی قلبم که طاقت دیدن یک مرد رو مردتر از پدرش نداره.
- پولش رو گرفتم، نمیگم خوشحال شدم از دیدنت. شب بخیر.
تک خندهای زد و سرش رو تکان داد.آثار مستی در کل از چهرهاش پاک شده بود
دستش رو بلند کرد و دستی تکون داد. لبخند کمرنگی زدم و دستم رو بالا آوردم.
لبخند نشسته بر لبم رو نمیفهمیدم. قدم اول رو برنداشته بودم که درد و سوزش در گردنم پیچید و تصویر مرد سیاه پوش مقابلم تار شد
***
« راوی »
دخترک رو به صندلی بستن و مرد از دیدنش لبخند زشت و پلیدانهای زد.
- دستور چیه آقا؟
- به داراب بگو اگر کاری که میخوام رو نکنه این خوشگله رو میکشم.
- ***
چشم باز کردم، گیج و منگ بودم و هنوز شرایط رو درک نکرده بودم. اتاق بزرگ و نیمه تاریک که تنها من بودم و یک حلبی بزرگ آتش.
دستم رو کمی تکان دادم که تمامی عصب های به خواب رفتهاش گزگز کرده و صورتم رو جمع کردم
- ساعت خواب.
صدای زمخت و بیانعطافش ترس رو به دلم سرازیر کرد.
- برای چی من رو گرفتید؟
از جا بلند شد و بدون جوابم دادن در کوچکی باز کرد و بیرون رفت. مدتی نگذشته بود که در دوباره باز شد و این بار مرد خوش پوش مسنی همراه همراه اون وارد شدن.
- چه خوشگلی شما.
از لحنش چهره جمع کردم و با نفرت صدایم رو پس کلهام انداختم:
- از جون من چی میخواید؟
دستش رو زیر چونهام گذاشت و صورتم رو بلند کرد:
- پیشی وحشی و جذاب. چه چنگولی میندازه فردوس.
خندهی بلندی کرد و دست به سینه سر تا پام رو وجب کرد.
- زنگ بزن به داراب یکم حرف بزنیم باهم دیگه.
داراب .تمام زندگی آرامم رو این اسم در برگرفته بود. اگر تا آخر عمرم عذاب وجدان حسرتهام رو به دوش میکشیدم و اون ده میلیون کذایی رو قبول نمیکردم الان حال و روزم این نبود.
گوشی بر پایهای مقابلم قرار گرفت. مرد کنارم ایستاد و چشمام رو با پارچهی سیاهی بست. ترس به رگ به رگ بدنم تزریق شد.
صدای بوق آزاد و سکوت...
- سلام پسر جون. چطوری لجباز؟
صدایی از اون طرف نمیاومد اما صدای نیشخند مرد بلند شد:
- نشناختی؟
بعد از چند ثانیه نوری با شدت بالای سرم قرار گرفت. آنقدر شدت نور بالا بود که از پشت تاریکی چشم بند حسش میکردم. صدای نفسهام آنقدر بالا رفته بود که تقریبا تمام حواسم رو پرت میکرد.
- چقدر آشغال و پستی.
صدای کف زدن شونههام رو از جا پروند.
- براوو. برای یه لحظه کرک و پرم ریخت پسر. ولی یه چیزی رو میدونی؟
مکثی کرد، لحنش چنان موذیانه شد که بدنم آشکارا به لرزه افتاد:
- این تازه اولشه.
ثانیهای نگذشته بود که صدای نعرهی داراب با جیغ من یکی شد. موهام به شدت از پشت کشیده میشد. جوری که لبهام از هم باز شده بود و گردنم تیر میکشید.
- یه تار مو ازش کم بشه دودمانت رو به باد میدم.
- ولم کن کثافت.
سیلی محکمی بر روی دهانم کوفته شد و موهام به ضرب رها شد. صندلی افتاد و شونهام محکم بر روی زمین کوبیده شد. نالهای کردم و سعی کردم اشک نریزم.
- اون دختر رو میخوام داراب. تو کارهای سختتری انجام میدی پسر. نگفتم بکشش گفتم برام بیارش.
آراس نعره کنان غرید:
- من با ناموس دیگران کار نمیکنم جمال، اون بچه فقط هفده سالشه.
مردی که جمال نام داشت خونسردانه گفت:
- میخوامش داراب، بمب ساعتی فعال شد. تا بیست و چهار ساعت دیگه اون دختر تو اتاقم نباشه جسد این دختر رو تو خونهاش رها میکنم. تیک تاک تیک تاک...
صدا قطع شد. تازه تونستم نفسم رو رها کنم. جو آنچنان متشنج بود که نفس کشیدن رو از یاد برده بودم. سوزش لبم میگفت زخم جدید روی صورتم کاشته شده.
- بلندش کن.
صندلی با پرخاش بلندکرد و با چندبار تکان خوردن به حالت اولش برگشت. دستی چونهام رو محکم گرفت و سرم رو جلو کشید:
- بشین دعا کن تا بیاد، البته اون صحنهی عاشقانه توی ماشین میگه تو خیلی ارزشمندی.
پوزخندی زد که هرم نفسش روی صورتم پخش شد. صورت درهم کشیدم که با ضرب سرم رو رها کرد و صدای پایشان در گوشم پیچید که از اتاق بیرون رفتند.
نالهای کردم و در دل خدا رو طلب کردم.
طولی نگذشت که تمام غمهای عالم بر دلم سوار شد. مادرم که با خودخواهی تمام ما رو رها کرد و پدرم که با غیرتی دست خیانتش رو گرفت و بانوی خانهی خودش کرد.
چونهام که لرزید لبم رو به زیر دندان گرفتم.
- چه خوردنی میشی.
از ترس هینی کشیدم و قالب تهی کردم. مگر بیرون نرفته بود؟ سنگینی سایهاش که بر روی تنم افتاد که بدنم رعشه گرفت.
- اگر بهم دست بزنی داراب تیکه تیکهات میکنه.
شوکه از تهدید توخالیام شونه عقب دادم. من اون رو با داراب ترسونده بودم، اون هم زمانی که نمیدونستم آیا برای کمک به من میاد یا نه.
خندهی بلندی کرد و دستاش رو روی دستای بستهام روی دستهی صندلی گذاشت.
- جوجه منو با داراب میترسونی؟
آب دهانم رو قورت دادم ترجیح دادم سکوت کنم تا مبادا حرف اضافه برام گرون تمام بشه. لبم با نوازش انگشت زمختش سوخت، صورت عقب کشیدم که در گلو غرید و سیلی محکمی بر روی گونهام فرود آورد.
از شدت ضربه جیغ بلندی کشیدم که در با شتاب باز شد.
- چه غلطی کردی؟
وقتی ازم دور شد تازه تونستم نفس راحتی بکشم.
- آقا...
- خفه شو، اگر یه درصد شایعات درست باشن داراب چشمی که به ناموسش بوده رو از جا درمیاره بدبخت.
از دردی متحمل شده جیغ کشیدم:
- ولم کن
چونهام رو به ضرب رها کرد و غذای نیم خوردهام رو به گوشهای پرتاب کرد. با تن و بدنی لرزون حرکات جنون آمیزش رو به تماشا نشستم.
در بار دیگه باز شد و همون مرد وارد شد.
- چته افسار پاره کردی؟
- دختره از خودشونه. دارن بازی میدن.
جمال چشم بند به دست نزدیکم شد.
- زنگش بزن.
- به کی آقا؟
چپ چپی حوالهاش کرد:
- به ننهی مردهی من، به داراب.
رضا پشت سرهم سر تایید تکان داد و فوری گوشی رو آماده کرد و دوباره چشمام رو بست.
چندین بوق و صدای خسته اش:
- بله؟
ایندفعه خبری از ماسک زدن نبود و فقط چشمام رو بسته بودن. حس ششمم فریاد میزد اون تو رو نمیبینه، این فقط یک تماس معمولیه
- سلام پسر، چه خبرا؟
صدایش به یکباره جدی شد و رگههای خشم رو میشد در صداش تشخیص داد.
- دختره رو امشب تحویلت میدم.
خندهی منحوسش در گوشم پیچید:
- برای اون مصدق اوقات شریفت نشدم. این دختره....زمان تحویل سفارش من پرتش میکنم یه گوشه تا برگرده خونه اش.
نعرهاش که بلند شد نترسیدم، حس قوت قلب داشتم.
- کجا میخوای ولش کنی؟
- چه فرقی میکنه برات؟
غرش و تعصب موج زده در صدایش را دوست داشتم ولی فکر نکنم حرفش از ذهنم پاک بشه:
- زنم رو خودم تحویل میگیرم جمال، بلایی سرش بیاد و خطی روش افتاده باشه زندهات نمیذارم.
- چند ساعتی از تماس گرفته شده و حرف های رد و بدل شده میگذشت. اتاق در سکوت وحشتناکی فرو رفته بود.
- واقعا زنشی؟
پارچهی سیاه بر روی چشمانم مانع دیدن چشمان در بهت فرو رفتهام میشد. چی باید میگفتم؟
- آره دیگه نره خر، زنشه. نشنفتی؟
صدای عصبی و پر حرص جلال دستم رو گرفت تا از بهت و خلأ بیرون بیام.
- جواب این کبودیها رو چی میدی بهش؟
جلال حرفی برای گفتن نداشت.
- اگر زنش باشه و اینارو ببینه....
- ببند دهنت رو بذار ببینم چه غلطی باید کنم.
مدتی نگذشته بود که صدای پرت شدن وسیلهای و شکستنش اومد
- همهاش تقصیر توی زبون نفهمه، نفله مگه نگفتم یک جوری طبیعی بزن که دختره چیزیش نشه ولی داراب حساب ببره؟ زدی نصف صورت دختره بادمجون کاشتی. اون هرز رفتن دستت چی بود دیگه؟
کم کم وجودم گرم میشد، احمقانه بود که مسبب تمام بدبختیهام الان باعث و بانی دل گرمیام بود.
- از کجا باید میدونستم زنشه؟
- هرکی بود، یعنی یه ماده از کنارت رد بشه بی برو برگرد باید بزنی به باد بدیش؟
کمی سکوت شد و من معنای اون لبخند احمقانهی شکل گرفته بر روی لبان خشکم رو نمیفهمیدم.
- کم کم آماده شو باید راه بیوفتیم بریم سر قرار.
ماشین آنقدر تکان تکان میخورد که حالت تهوع گرفته بودم. از نشستن خسته شده بودم و کمرم ناله سر میداد.
دقایقی بعد بالاخره ماشین ایستاد. نمیدونستم روز است یا شب، یا اصلا تهرانیم یا شهر دیگر. تنها خواستهام خوابیدن روی اون تشک های داغان بود که پنبهاش بوی ماندگی میداد.
صدای باز شدن در حواسم رو جمع کرد. صدای خفیف باز و بسته شدن درب ماشین دیگر میگفت که ماشین دیگری هم اونجاست و من در دل داراب رو طلب میکردم و مانند ماهی بیرون افتاده از آب تشنهی صدایش بودم تا بدونم دیگه این کابوس تموم شده.
- مرده و حرفش، مردونگیت سر زبوناست آقا داراب.
خندهی کم جانی کردم و دل گرم شدم به بودنش.
- زنم کجاست؟
زنش؟ زنش کجاست؟ به یاد مکالمهی کوتاهش با جلال افتادم. اون من رو بعنوان زنش خطاب کرده بود. درب سمتم باز شد و بازوم به بیرون کشیده شد.
- اینم زنت صحیح و سالمه.
فکر کنم هنوز دهانش رو نبسته بود که صدای نالهاش بلند شد، رضا بازوم رو رها کرد و صدای اسلحهی آماده شده کنارم بلند شد. از ترس کشته شدن ناخودآگاه صدایش زدم:
- داراب.
- غلافش کن.
صدای پر حرصی جلال میگفت هنوز زنده ست. کلافه از ندیدن چیزی سرم رو به اطراف تکان دادم.
- مگه نگفتم خط روش نیوفتاده باشه. هوم؟
جلال خنده ی کریهی کرد:
- بازی اشکنک داره، دختره رو بفرست بیاد داراب .
- صدای خفیف ناله و جیغ دختری بلند شد، دلم به حال دختری که قرار بود با من تعویض بشه و به دست این جلادها بیوفته سوخت.
صدای فریادش زانوهام رو سست کرد، مردک الاغ دست زیر بازوهای نحیفم انداخت و کشان کشان من رو با خودش همراه کرد.
- چشماش رو باز کن.
خواستهی آراس کمی جو رو سنگین کرد.
- بازش کن.
مرد با خشونت چشم بند رو باز کرد که چندتار از موهام با اون کنده شد. صدای نالهی بلندم اخمای داراب رو بیش از پیش درهم کرد. سرم رو چرخاندم و ایندفعه به جای داراب دختری کم سن و سال رو دیدم که ریمل هایش از شدت گریه زیر چشمانش ریخته بود و موهای بلند شکلاتیاش پریشون دورش روگرفته بود.
داراب دست زیر بازوی دخترک انداخت و کنار خودش نگهش داشت.
- بفرست بیاد اینطرف.
کمرم رو هول داد و به جلو فرستاد اما داراب با تاخیر دختر رو رها کرد. نگاه ناراحتم رو به چهرهاش دوختم که نامحسوس چیزی مانند « بدو » رو لب زد.
هول شده پا تند کردم که صدای جلال بلند شد اما داراب از طرفی دست دخترک رو گرفت و مانع حرکتش شد و با دست دیگرش من رو محکم به جلو کشید.
با پایش ضربهی محکمی به جلال زد که بهت زده شد.
- برید تو ماشین.
من رو با دختر به سمت ماشین فرستاد.نگران گفتم:
- داراب
فریاد زد:
- برو تو ماشین.
و بعد از حرفش طولی نکشید که با جلال و گلاویز شد.
زد و خورد بینشون چنان دلخراش بود که با هر ضربه من جیغ خفیفی میکشیدم و دخترک کنارم هق میزد.
در حال زدن جلال بود و با لگدی به طرف دیگه پرتاب کرد، برق تیزی دست جلال دستام رو به کار انداخت.
شجاعتم در لحظه تبدیل به حماقت شد و بدون فکر به عواقب کارم قفل فرمون رو از زیر صندلی پیدا کردم و از ماشین پیاده شدم.
صدای ضعیف دخترک به گوشم رسید که منعم میکرد اما من فقط نگاهم فاصلهی بین رضا و داراب رو مقیاس میکرد و پاهایم شتاب میگرفت.
در دوقدمی داراب دستش رو عقب برد تا بر روی بدنش فرود بیاره که با تمام وجودم محکم بر سرش کوبیدم.
خون به سرعت از سر شکافتهاش بیرون ریخت، همه چیز در یک ثانیه اتفاق افتاد، جلال بر روی زمین افتاد، آراس دست از کشتن مرد برداشت و مبهوت به من شوکه شده نگاه کرد و جیغ دخترک در گوشم پیچید.
من کشتمش.
قفل فرمان رو رها کردم و قدمی عقب رفتم که نامتعادل پخش بر زمین شدم.
- من...من کشتمش...من...بخدا نمیخواستم.
داراب کنارم آمد و دستش رو بر روی بازوم گذاشت:
- چیزی نیست، بلند شو بریم.
نگاه اشک بارم رو بر روی صورت چرخاندم و گفتم:
- شدم مثل تو. الان منم قاتلم...
و هیستریک در بین اشک های سبقت گرفته بر روی گونه هایم شروع به خندیدن کردم
دستان پر قدرتش دور شونههام پیچید و مثل پرکاه بلندم کرد و سوار ماشینم کرد.
نگاهم تا آخرین لحظه از جسد مرد برداشته نمیشد، حتی اون مرد رو دیدم که خمیده درحال فرار بود اما هیچ چیز جز اون جسد برام مهم نبود.
داراب پر سرعت از اونجا دور شد، نگاهم از شیشهی کنارم برداشته نمیشد. مردمکهام خیرهی خیابون بود و روحم شاید حوالی اون جسد پر خون.
صدای دختره بلند شد:
- میخوام برم پیش مامانم.
- اونجا امن نیست.
صدای جیغ مانندش شونههام رو از جا پروند، جوری که داراب دستش رو دورم پیچید تا مبادا به جایی بخورم و آسیب ببینم.
- توی لعنتی من رو دزدیدی. الان نگران امنیتمی؟
داراب نیز با عصبانیت غرید:
- من اگر میخواستم بدزدمت که الان اینجا نبودی، من فقط تو رو طعمه کردم.
دخترک که گویی جنون گرفته بود با زوری که نمیدونم از کجا آورده بود محکم به شونهام کوبید که به جلو پرتاب شدم:
- بخاطر این منو طعمه کردی؟ میدونی من دختر کیام؟
ماشین جوری به کناری کشیده و پارک شد که علاوه بر صدای بوق مکرر ماشینها صدای ترسیدن من هم بلند شد.
- اون موقع که دزدیده بودمت موش شده بودی جرئت حرف زدن نداشتی، الان چه غلطی کردی؟
کمربندش رو باز کرد و برگشت سمت عقب، از آینهی کنارم جسم ترسیده و مچاله شدهی دخترک رو میدیدم.
- بگو الان چه غلطی کردی؟ دختر هر خری که هستی باش، من برای آدمای مهم زندگیم ترور هم انجام میدم تو که عددی نیستی.
جمله اش برای من پرعقده پر از زیبایی هایی بود که میتونستم تا مدتها با رویاپردازی با اون سر بر بالین بذارم اما الان تنها چیزی که در ذهن درهمم میگذشت، تصویر جسد، بیلیاقتی دخترک پشت سرم، حرفهای پرشور مردی که وجودش در زندگیام کم داشتم
سر کوچهی اعیان نشینی ایستاد، از ماشین پیاده شد و زیر بازوی دخترک رو گرفت و پیادهاش کرد.
- گوش بده ببین چی میگم، به پلیس چیزی بگی شبونه میام سراغت سرت رو میذارم روی سینهات شیرفهم شدی؟
دخترک که نگاهش بین خانه و داراب میگشت ترسیده سرش رو بالا و پایین کرد، به محض رها کردنش دوید و داراب دوباره پشت فرمان نشست.
- حالا چی میشه؟
نیم نگاهی سمتم انداخت:
- چی چی میشه؟
ناباور با چشمای گرد شده به سمتش برگشتم و جیغ مانند گفتم:
- من یه آدم کشتم.
شیشهی طرفش پایین بود و صدام به گوش افراد ماشین کناری رسید. داراب چشم غرهای به سمتم رفت که مانند جوجه در خودم جمع شدم.
شیشه رو بالا کشید و عصبی گفت:
- الان یه مشکل بزرگتری داری، اینقدر بزرگ که کشتن اون یارو توش گم میشه.
گیج از حرفاش که ترس رو به سلولهای بدنم تزریق میکرد گفتم:
- چه مشکلی؟
لب هاش رو بهم فشرد و چیزی نگفت. از ترس دستان لرزونم رو درهم پیچیدم و در ذهنم به دنبال مشکلی بزرگتر بودم. اما به هرچه فکر میکردم به اون جسد برمیگشت.
مقابل درب خانه پارک کرد و همونطور که به مقابل خیره بود با جملهاش دنیام رو تکان داد:
- باید با من ازدواج کنی.
- ***
- چهار روز گذشته.
نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم تازه نگاهم افتاد به نایلون دستش که آرم داروخانه داشت.
- چهار روز چی؟
زیر نگاه مرموز و سوراخ کنندهاش معذب شدم و کمی تو خودم جمع شدم.
- زیر چشمت گود افتاده.
لبم رو گاز گرفتم و نگفتم که این چند روز با کابوس چوبهی دار و پلیس و اون جسد زندگی کردم.
- لباست رو در بیار.
چنان سرم به بالا پرید که بین مهرههای گردنم فاصله افتاد، با چشمان گرد شده گفتم:
- چیکار کنم؟
انگار که بی اهمیت ترین موضوع رو گفته باشم به سراغ یخچال رفت و بطری آب رو بیرون کشید.
- گفتم لباست رو دربیار؟ باید بخیه هات رو بکشم و پانسمانت رو عوض کنم.
کمی این پا و آن پا کردم و در آخر گفتم:
- چرا نریم بیمارستان؟
- مگه چاقو خوردی رفتیم بیمارستان که حالا بریم؟
منطق جمله اش آنقدر زیاد بود که لال شده پیراهنم رو در آوردم و نگاهی به اطراف کردم. اخه تو ماشین جای این کارهاست؟
- دیر کردی.
لبان خشک شده ام رو با زبان تر کردم و جلو رفتم.
- من آماده ام.
این دفعه نگاه گذرایی بهم انداخت و وسایل آماده شده روی سنگ کابینت رو برداشت و روی زمین نشست.
- بشین.
مطیع مقابلش نشستم و خیره به دستانش شدم که دستکش لاتکس به دست کرد و پنسی قیچی مانند برداشت.
- نیم چرخ بزن سمتم بخیهات رو بکشم.
چرخی زدم، دستش که به پهلویم خورد در خود جمع شدم که فهمید و لحظه ای متوقف شد.
- قرار نیست دستمالیت کنم پس راحت باش.
شاید میخواستم واقعا این حرف رو از سمتش بشنوم تا بدنم واکنش بده و آروم شوم. سوزشی در پهلویم میپیچید و هربار باعث میشد خودم رو کمی جمع کنم.
- تموم شد.
سپس از جیب کتش کارت ویزیتی رو بیرون آورد و روی داشبورد گذاشت.
- مشکلی داشتی، چیز مشکوکی دیدی زنگم بزن.
من چرا مثل خنگها خیره به جلوم خشک مونده بودم رو نمیدونم. کفشهاش رو به پا زد و لحظهای از فکرم عبور کرد.
- در ضمن...
نگاهم از کفش هاش روی صورتش متمرکز شد.
- دیگه با این اهالی دعوا راه ننداز، حساب اون چلغوز هم با خودمه. هرچی شد حوالهی خودم کن اوکی؟
سرم رو به تایید حرفهاش تکون دادم و آیا اسمم در لیست بیجنبگان نوشته میشود. رفت و من موندم خیالهام...
لیاقت عروسی در شان یک آرزوی یک گرداندن سینی چایی در محفل خواستگاری خودم را باید به گور ببرم. ازدواج، بدون خواستگاری. چشمام را محکم فشردم و زانوهام خم شد. من تنها با این سن آرزوی یک گردوندن سینی چایی در محفل خواستگاری خودم رو باید به گور ببرم، لباس عروس پیشکش.
قلبم از درد مچاله گشت، هیچوقت فکر نمیکردم فرار از اون جهنم پر درد اینقدر منزلت و عزتم رو پایین بیاورد.
سرم رو خم کردم که قطره اشکی لجوجانه در کف ماشین چکید و پنهان شد.
چند روز گذشته بود و حالم خراب بود
چهل دقیقه ای بود که با تلفن پوکیده و کارت ویزیتش ارتباط چشمی برقرار کرده بودم.
هیستریکوار ناخنهام رو جویدم و در یک حرکت شمارهاش رو وارد کردم. او شمارهی من رو داشت اما از من خواسته بود تا جوابم رو به خودش بدم و جایی در اعماق روح خبیثم فانتزی داشت که از این طریق خواسته شمارهاش رو داشته باشم.
- الو؟
صدای خشن و خستهاش از پس چکش و داد و فریاد مردان به گوشم میرسید.
- سلام صحرام
- صبرکن.
انگار استرسم فروکش کرده بود و کمی آرومتر به نظر میومدم. صدای در و خش خش و سپس آرامش و سکوت، انگار جایی رفته بود تا از آن هیاهو دور شده باشه.
- شناختم.
لبم رو دندان گرفتم و با سر ناخنهای کوتاهم خطوطی فرضی روی فرمون کشیدم.
- قبوله
- ساعت چنده؟
متعجب و شوک زده به ساعت نگاه کردم.
- یازده و ربع.
- اوکی، کارات رو بکن میام دنبالت.
مثل فنر از جا پریدم و کلافه از عرق سردی که بر تیرهی کمرم نشسته بود گفتم:
- کجا؟ الان که آزمایشگاه نمونه نمیگیره.
مکثی کرد، همین سکوتش به من فهماند انگار حرف اشتباهی زدم. محکم تو سرم کوبیدم و خودم رو لعنت کردم. تو تا دیروز با این ازدواج مشکل داشتی الان هول زده تر از اونی؟
- میام بریم خرید حلقه، فردا بعد جواب آزمایش یک راست میریم محضر دیگه حوصله این ادا اصول هارو ندارم.
- باشه.
صدای مغمومم به زور به گوش خودم رسید. نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم. دم ماشین وایساده بودم که دیدمش. در رو بدون پرسش باز کردم و با دیدنش ناخودآگاه خودم رو با اون مقایسه کردم. آستین پیراهن سفیدش رو تا آرنج تا زده بود و دستان عضلهایش رو به رخ میکشید و تیپش با آن شلوار راستهی مشکی جذب و کالج های به پایش تکمیل شده بود.
- بریم.
- یه لیوان شربت بده بخورم هلاک شدم. با چشماش وجبم میکرد. چجوری برم خونه؟
نگاهی کردم و گفتم:
- بریم تو راه یک چیزی بگیر
در با مشت کوبیده شد و شیشه رو پایین کشیدم
- دخترهی سلیطه شوهر عوضیت کو؟
مادرش از پشت سر به سر و صورتش میکوبید:
- احمد کجایی بیای پسر دسته گلت رو پرپر کردن، ایشالا به زمین گرم بخوری سلیطه.
و من چرا حواسم نبود شخصی پشت سرم نشسته که مسبب تمام این اتفاقات هست و سرش درد میکنه برای دعوا؟
مبهوت به معرکهی مقابلم نگاه میکردم که جواد پسر احمد با کف دست به شانهام کوبید و به آنی گرد و خاکی بلند شد.
داراب به سرعت کنارم زد و مشتی محکم بر فک جواد کوبید. جیغ زنان بر روی اعصابم ناخن میکشید.
- دستت رو قلم میکنم. آدم نشدی نه؟باید زنده به گورت کنم؟
مادر هاشم آتش بیار معرکه شده بود و مادر جواد بیخیال روسری اش به جان کمر داراب افتاده بود و مشت میکوبید تا پسرش رو رها کند.
دوتا از دوستان جواد به سمت داراب رفتن و داراب برای مقابله با آنها مادر جواد رو به گوشه ای پرت کرد و با دو ضربهی پا اون دو تا رو از پا انداخت.
- بیا برو شوهرت رو جمع کن،دالتماست میکنم صحرا بچهام رو کشت.
یه قتل دیگه؟ از خشکی بیرون اومدم و مقابل دارابی ایستادم که با پا لگد بر پهلو و شکم جواد میکوبید.
- ولش کن کشتیش.
بهایی به حرفم نداد، تنها راهش مانع شدنش بود. جلو رفتم و محکم در آغوشم گرفتمش. سریعا دستش رو به دور کمرم حلقه کرد و از حرکت ایستاد.
نفس نفس میزد و سینهاش بالا و پایین میشد.
- هرکی هر حرفی داره بیاد به خودم بگه، فهمیدید؟ راستهی مکانیکا سراغ داراب رو بگیرید. نفر بعدی که در این خونه رو بکوبه سر میبرم.
- بسه.
نالان خواستار تمام شدن ماجرا شدم. دستام رو شل کردم تا از آغوشش بیرون بیام که مانع شد. همونجور که در آغوشش بودم من رو به سمت ماشینش برد و با سرعت دنده عقب گرفت و از کوچه خارج شد.
بی هدف خیابون ها و مغازهها رو نظاره میکردم. نه تنها شبیه هیچ عروسی نبودم بلکه حتی دلخوش هم نداشتم تا خرید عروسیام رو انجام بدم.
ناخواسته آهی عمیق و جانسوز کشیدم که سنگینی نگاهش بر تنم نشست. ساعتی بعد مقابل جواهرفروشی ایستاد که کرکره هایش رو تا نیمه پایین کشیده بود. بلافاصله بعد از پارک ماشینش بیرون پرید و به سرعت وارد جواهرفروشی شد. نفس عمیقی کشیدم و منتظرش موندم، طولی نکشید که بیرون اومد و اشاره زد تا پیاده شوم.
دستی به مانتو و شالم کشیدم و از ماشین پیاده شدم. پشت سرش وارد شدم و در نگاه اول پیرمرد مهربانی رو دیدم که جعبه های حلقه رو روی میز قراد میداد.
- بفرمایید آقا این هم حلقه ها، سلام خانم.
- سلام خسته نباشید.
- سلامت باشی دخترم مبارکه.
لبخند ریزی زدم و جلو رفتم. یک باکس حلقه های نگیندار و باکس دیگه حلقههای رینگ و آخرین باکس حلقههای ست بود.
یک راست به سمت حلقههای ست رفتم. نمیدونم کدوم منطقم اون فانتزی مضخرف ست پوشیدن رو رخ نمایی کرد که پیرمرد سریعا اون دو باکس رو برداشت و زیر شیشه قرار داد و من نتونستم از حرکتم پشیمان شوم.
- ماشالله سلیقهی خوبی دارید تا خانم حلقه انتخاب میکنن سرویس هم بیارم؟
با چشمانی گرد شده پیرمرد رو نگاه کردم، داراب متعجب پرسید:
- سرویس هم لازمه؟
میون حرفشان پریدم:
- نه سرویس لازم نیست، نمیخوام.
داراب اخمی کرد که سکوت کردم.
- اگر لازمه بیار حاجی.
پیرمرد وارد اتاقکی شد و تنهامون گذاشت. صدام رو پایین آوردم و برگشتم سمتش.
- ازدواج صوری این همه بریز و بپاش نمیخواد.
- نیم قدمی نزدیکم شد و سرش رو پایین آورد.
- تو پول میدی؟
لبان خشک شدهام را با زبان تر کردم و آرام در جوابش گفتم:
- نه.
جفت دستانش رو به جیب برد و سرش رو نزدیک گوشم آورد:
- ازدواج برای من و تو صوریه، برای سازمان واقعیه. اونقدر واقعی که اگر بگن با زنت باش هرچند بیمیل باید باشم و اگر بگن تو خواب زنت رو بکش، میکشم. دستت اومد چقدر واقعیه؟
نفسم حبس نشده بود اما بغض در گلویم زندانی بود. قبل از اینکه سرش رو فاصله دهد گفتم:
- خدا لعنتت کنه، کاش میمردم و اون شب گیر تو نمیافتادم.
بازوم رو با خشم چنگ زد که نالهام رو قورت دادم در همان لحظه پیرمرد از اتاقک بیرون آمد و خندان چندین ماکت سرویس رو مقابلمان گذاشت.
داراب با نیمچه فشاری بازویم رو رها کرد و عقب ایستاد.
- انتخاب کردی عروس خانم؟
بی میل اولین ستی که چشمم به آن خورد را انتخاب کردم. یک حلقه ی ساده با نگین تراش خورده و پشت حلقهای با یک ردیف نگین و ست مردانهی آن رینگ سادهای بود.
- خیلی هم ساده و شیک، اصله و ضمانت داره.
برق از سرم پرید، سکته ای رو کردم سمت پیرمردی که با ذوق حلقه رو روی ترازو گذاشته بود و مشغول فاکتور کردن بود:
- الماسه؟
پیرمرد خندهی مصلحتی سمت داراب زد:
- همهی حلقههای ما الماس و برلیان هستن باباجان.
آب دهانم رو قورت داده و دهان به پشیمانی باز کردم که داراب کنارم ایستاد.
- سرویست رو انتخاب کن.
با لحن دستوری و کلافهاش دهان بستم و از بین تمامشون یک سرویس فوق ساده که تنها یک ردیف نگین داشت انتخاب کردم.
همه چیز در هالهای از پوچی به سرعت اتفاق میافتاد. داراب تیپ اسپرتی زده بود و تنها وجه خوبی که داشت پوشیدن کت کتان ذغالی بود.
گوشیام رو با همون آیفون عوض کرده بودم، به تیپم نوکیا نمیآمد و جایی از وجدان خبیثم فریاد میزد شاید میخواستی جلو اون دختره ترانه کم نیاری و من گوش میبستم جلوی حرفهای احمقانه اش.
در سفره خانهای سنتی مهمان داراب بودیم تا صبحانه بخوریم. باز هم همان اخلاق مضخرفش، بدون پرسیدن خودش برای هر سه نفرمون صبحانه سفارش داد.
با کدامین منطقم بود نمیدونم اما گوشیام رو از جیب مانتو بیرون آوردم و دستم روی شمارهاش که هنوز ( ددی ) سیو بود لغزید. بعد از دو بوق گوشی رو جواب داد.
- الو
- سلام
مکثی کرد و سپس با لحنی پر از تعجب و شوک زدگی گفت.
- صحرا؟
نفس عمیقی کشیدم
- دارم ازدواج میکنم.
به گونهای گفتم که دل خودم از لحنم شکست.
- پول نیاز داری؟
چشمام رو با درد بستم و لب گزیدم، سر بلند کردم داراب و ترانه رو دیدم که به سمتم میآیند، ترانه مشغول حرف زدن بود ولی داراب... وای از اون چشمانی که از آن فاصله درونم رو سوراخ میکرد تا هرچه در مغزم میگذرد رو بیرون بکشد.
- نه، ممنون
گوشی رو قطع کردم و لیست تماسم رو پاک کردم. حتی نمیخواستم لحظهای یاد حماقت امروزم بیوفتم.
ترانه کنارم نشست و داراب بیخیال مقابلمان، سینی صبحانه با مخلفاتش رسید و بینمون قرار گرفت.
میلی به غذا نداشتم که کششم به سمتش نمیرفت. قلبم سنگین بود و روحم سنگینتر.
- چرا نمیخوری؟
با صداش نگاهم رو از سینی کندم و خیرهاش شدم.
- بخور از دیشب هیچی نخوردی
صدام رو گم کرده بودم، دلم ازدواج با عشقم رو میخواست. دلم یک ازدواج زیبا و مجلل میخواست. دلم آرزوی خوشبختی پدرم رو میخواست.
شاید اگر چندسال پیش میگفتن که یک روزی دزدیده میشوی، یک مرد روانی تو خونت میاد، مجبور به قتل میشوی و در آخر اجبار به ازدواج با یک قاتل میشوی به دیوانه بودن اون شخص میخندیدم.
- گشنمهام نیست.
- ترانه برو ببین این سرویس چایی چی شد؟
قطعا ترانه رو پی نخود سیاه فرستاد. ترانه کمی نگاه بینمون رد و بدل کرد و سپس با اکراه بلند شد.
- کی بود پشت تلفن؟
متاصل نگاهش کردم. قبل از دهن باز کردن دستش رو به تهدید مقابلم گرفت و چشم ریز کرد:
- فکر دروغ گفتن به منو از سرت بیرون کن، من با دروغگو جماعت بد حسابم رو تسویه میکنم گرفتی؟
آب دهانم رو قورت دادم و سر به تایید تکون دادم.
- بابام.
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
سارینا
00خیلی خوب بود
۹ ماه پیشSalma
۲۸ ساله 00عالیه
۱ سال پیشسوگند
00رمانت خیلی خوبه ادامه بده
۱ سال پیشفاطمه
00عالی
۱ سال پیشخبع
۱۶ ساله 00خبه
۱ سال پیشیوری
۱۵ ساله 20عالیه ادامه بده تو میتونی
۲ سال پیشاسرا
01بعضیاایرادات درست کنیدخوبه
۲ سال پیشنغمه
21کشش خوبی داشت هر چند بعضی جاهاش خیلی سریع بود ولی در کل جذاب بود دوست دارم بقیشو بخونم
۲ سال پیشParisa
11دوسش داشتم
۲ سال پیش
فاطمه
۱۹ ساله 00عالی بود