رمان دردآشام به قلم معصومه مرادی
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب شد و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آفلاین دنبال کنید.
دختری از جنس سرما و گردباد، اما حل شده در آرامشی که متعلق به قبل از طوفان است. اگر این انبار باروت پنهان شده با جرقهای آتش بگیرد و حافظه پاک شده دختر بازیابی شود چه بلایی سر شیطان صفتهایی که زندگیاش تبدیل به خاکستر کردهاند میافتد؟ آیا دخترمون حافظهش رو به دست میاره؟ چه زمان؟ ممکنه درست وقتی حافظهش رو به دست بیاره که تصمیم به شروعی دوباره گرفته؟ ممکنه به کسی دل ببنده که نباید؟ این حافظه پاک شده چه عواقبی براش داره؟
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
مقدمه:
به سیاهی کشاندند مرا و در عمق تباهی رهایم کردند. با خود و قلب شکستهام عهد و پیمان بستهام به خاک و خون بکشم آن کسی را که زندگیام را خاکستری کرد. قلبم را تا اطلاع ثانوی زیر نقاب خشم و نفرت مخفی میکنم، حتی وقتی خاطرهای برای به یاد آوردن ندارم این ماموریت را رها نمیکنم. قلبم را از سر چهاراه پیدا نکردهام که بگذارم بشکنندش و زندگیام را بارها به من نمیبخشند که بگذارم آن را به گند بکشی. پس نزدیکم نشو چون وقتی انبار باروت خاطراتم با جرقهای شعله بکشد و آشکار شود اولین نفر تو را خواهم سوزاند و دومینو وار جلو خواهم رفت.
خسته و کوفته از سالن رقص زدم بیرون؛ و بعد هم رفتم طبقه بالا، بازم از بین خدمتکارها و محافظها رد شدم تا به اتاق خودم رسیدم.
در رو باز کردم و پریدم رو تخت خوابم، واقعا دیگه داشتم از خستگی هلاک میشدم و نایی واسم نمونده بود؛ چهار ساله من تو این عمارت زندگی میکنم، نه که فکر کنین ماله خودمهها نه!
من از این شانسها ندارم.
اینجا جایی هست که من توش کار میکنم و مال رئیسمِ، که مردی چهل ساله به اسم جمالخان هست و یه خلافکار بزرگه! ولی خودم هم به عقلش شک دارم! چون فکر نمیکنم همچین آدمی بتونه باندی به این بزرگی رو اداره کنه.
و کار جمال خان هم، فروش دخترای ایرانیه که اونا رو قاچاقی میاره اینجا، یعنی دبی! بعد اونهارو به من میسپره تا رقص یادشون بدم؛ دخترای از همه جا بیخبر هم فکر میکنن دارن برای مانکن بودن و رقاص بودن آماده میشن... ولی نمیدونن که دارن برای فروش به مردهای عرب آماده میشن!
بعد از یاد گرفتن رقص، از دخترا آزمایش میگیرن که بفهمن دختر هستن یا نه؟
اگه دختر بودن اونهارو به قیمت بالاتری بفروشن! و اونجاست که دخترا میفهمن چه بلایی به سرشون اومده و گول خوردن؛ ولی دیگه برای پشیمونی دیره و توی یه مهمونی که مردهای پولدار و هوس باز عرب هستن روشون قیمت گذاشته میشه و مثل یه کالا به فروش میرسن...
اینجوریه که خودشون با دستهای خودشون زندگیشونرو به یک باره نابود میکنن!
فقط بخاطر آزادی، معروفیت و ثروت، به همین راحتی بازیچه دست مردهای شکم گنده عرب میشن!
منم چهارساله که دارم باهاشون همکاری میکنم. وظیفم هم فقط یاد دادن رقص به دخترهاس؛ و چون کسی رو ندارم بخاطر در اوردن پول مجبور به همکاری شدم، اونا هم گذاشتن که توی یکی از اتاقهای اینجا زندگی کنم.
خوبیش اینه که کسی کاری به کارم نداره و منی که فقط چهارساله دارم اینجا کار میکنم، انقدری پول دارم که بتونم واسه خودم یه خونه خوب بخرم؛ ولی از قراردادم مونده و طبق قرارداد، باید به یه گروه دیگه از دخترا هم آموزش بدم.
بعد از اون دیگه قرارداد تموم میشه و من میتونم یه خونه بخرم و واسه خودم تنهایی زندگی کنم.
وقتی به خودم اومدم دیدم که خیلی وقته توی خیالات خودم غرق شدم و صدای شکمم هم دیگه در اومده بود!
یکی از خدمتکارها رو صدا زدم که واسم غذا بیاره؛ بعد چند دقیقه رها یکی از خدمتکارها که سه ساله به این عمارت اومده و تنها دوست من تو این خونه هست غذا رو اورد، اونم مثل من یه ایرانیِ که با خوانوادش اومدن دبی و بعد مرگ پدر و مادرش شروع کرد تو اینجا کار کردن؛ و تا حالا چیز زیادی از خانوادش واسم نگفته!
و البته حق هم داره چون من هم چیزی از خانوادم واسش نگفتم، یعنی اصلا چیزی از خانوادم نمیدونم که واسش بگم، و حافظم رو از دست دادم!
و چیزی هم که باید درباره رها بگم اینکه اون خیلی دختر بامزهای هست و همش حرص میخوره که چرا من نمیخندم؟ به قول خودش آرزو به دل مونده که من یه بار به روش لبخند بزنم.
و خدارو شکر که رها رو دارم، که اگه اون رو هم نداشتم مطمئنم که افسرده میشدم.
با صداش به خودم اومدم:
- سلام بر نگار خانوم گل گلاب شکمت به قار و قور افتاد که یه یادی از من کردی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره، حالا حرف اضافه نزن! و غذارو بده که گشنمه.
با این حرفم یه نگاه به من یه نگاه به آسمون کرد، بعد دستشرو گرفت طرف آسمون و شروع کرد به بلند بلند حرف زدن:
- خدایا! جون من به سیبیل نداشتم قسمت میدم یا منرو بکش! یا یخ این نگار رو باز کن!
بعد رو کرد طرف من و گفت:
- آخه من به تو چی بگم؟ دختر تو که به یخای سیبری گفتی زِکی، تو برو من جات هستم زمینرو سرد میکنم؛ تو چرا؟
حرفش رو قطع کردم و بی حوصله گفتم:
-رها دیگه داری زیادی حرف میزنی!
بیچاره دهنش اندازه چی باز مونده بود؛ انگشتش رو هوا خشک شده بود؛ انقدر قیافش بامزه شده بود که دوست داشتم دستمرو بزارم رو شکمم و از ته دل بزنم زیر خنده... ولی مثل همیشه روی لب هام هیچ اثری از لبخند نبود!
دستشرو که روی هوا بود و گرفتم و اوردم پایین، بعد هم دهنشرو بستم و خیلی خشک گفتم:
- ببند مگس میره توش! دیگه کاری ندارم، میتونی بری!
مثل بچهها پاشرو کوبید زمین و قیافشرو مظلوم کرد که اصلا بهش نمیومد.
چون خیلی شر و شیطون بود و قیافه معصوم بیشتر بامزش میکرد تا مظلوم...
زیرچشمی نگاهی کوتاه بهش انداختم و گفتم:
- چیشده که بازم قیافترو کج و کوله کردی؟ حرفترو بزن ببینم باز چی شده!
با لب و لوچه آویزون مثل بچه ها گفت:
- نگارجون؟
تا این رو گفت فهمیدم بازم کارش بهم گیره واسه همین گفتم:
- باز چیشده؟ دوباره شدم نگار جون!
مظلوم نگاهم کرد و گفت:
- ساحل میزاری پیشت بمونم؟ امشب رئیس مهمونی گرفته و میخواد دخترای بیچاره رو بفروشه، منم دیگه از نفس افتادم از بس که کار کردم؛ اگه من پیش تو باشم جمال خان بهم گیر نمیده که چرا کار نکردم، تو رو خدا بزار پیشت بمونم! قول میدم ساکت باشم و یه کلوم هم حرفی نزنم.
بعد یکم فکر کردن که دلم واسش سوخت گفتم:
- باشه، فقط اول پاشو حمامرو آماده کن! میخوام دوش بگیرم.
با تموم شدن حرفم پرید بغلم و یه ماچ آبدار کرد، البته که حس کردم الان دل و رودم میاد بیرون؛ به زور از خودم جداش کردم و گفتم:
- آیی... برو کنار ببینم! حالمرو بهم زدی چندش، اصلا نخواستم برو به کا...
هنوز حرفم تموم نشده بود که با عجله از رو تخت پرید پایین و رفت حمومرو آماده کنه؛ سری به عنوان تاسف واسش تکون دادم؛ چون این دختر واقعا یه دیوونه به تمام معناست!
بعد تموم شدن کارش اومد بیرون، منم تا اون موقع غذام رو خوردم و رفتم که حموم کنم.
بعد درآوردن لباسهام رفتم زیر آب و یه دوش ده دقیقهای گرفتم...
جلوی آینه حولمرو پوشیدم و به دختر داخل آینه نگاه کردم...
دختری با موهای بلند مشکی که بلندیش تا پایینهای رونش میرسید، لب و بینی کوچیک و صورتی، تقریبا گرد و سفید، چشمایی بی روح به رنگ شب که داخلش هیچ احساسی دیده نمیشه! حتی حرفهام هم بدون کوچیکترین حسی زده میشه.
خودم هم دلیل این بیاحساسی و سردی نگاه و کلامم رو نمیدونمو درک نمیکنم!
بیخیال خیالاتم شدم و از حموم اومدم بیرون.
رها رو دیدم که رو تختم خوابیده؛ بیچاره اینقدر خسته بوده که به همین زودی خوابش برده بود، الان هم مطمئنم که داشت خواب هفتپادشاه رو میدید و صدای خروپفش همه جارو برداشته بود!
بیدارش نکردم تا یکم استراحت کنه و شروع کردم به سشوار کشیدن موهام تا خشک بشه و چون موهام بلند بود تقریبا یه ربعی طول کشید و بعد رفتم سر وقت کمدم، و یه لباس مجلسی مشکی برداشتم که تا کمرم تنگ بود و بعد اون باز میشد و به زمین میخورد؛ روش هم خیلی قشنگ سنگدوزی شده بود و برق میزد.
لباسمرو پوشیدم و آرایش محوی روی صورتم انجام دادم و یه گردنبد ظریف که نگینهای مشکی داشت رو به گردنم بستم، بعد موهامرو بالای سرم بستم تا نریزه بیرون و کسی نبینه.
با اینکه اهل حجاب نبودم، اما حد خودمرو میدونستم و لباسهای باز نمیپوشیدم و موهامرو باز نمیذاشتم؛ با اینکه مردای اینجا به نظرم چشمشون سیره، و اگه برهنه هم بری براشون عادیه! ولی بازم دوست ندارم که پوششم بد باشه، الان هم یه شال مشکی که از جنس حریر بود رو روی سرم انداختم.
بعد تموم شدن کارهام به ساعت نگاه کردم، جشن قرار بود ساعت هشت شروع بشه و هنوز یک ساعت تا شروع شدنش مونده بود.
نشستم روی صندلی و به دخترا فکر کردم... به دخترایی که امشب فروخته میشن و زندگیشون نابود میشه... به امشبی فکر میکردم که معلوم نیست تو بغل کی قراره شبشون رو بگذرونن و دختر بودنشونرو از دست بدن!
به خودم فکر کردم که نفرین چقدر از این دخترا پشت سرمه و این نفرین ها قراره دامنم رو بگیره یا نه؟
اصلا چطوری قراره تاوان این همه گناه رو بدم؟
ولی از آینده خبر نداشتم، و نمیدونستم که من قراره چطوری تاوان کارهام رو پس بدم، و فکرش رو هم نمیکردم که یه روزی جوری زمین میخورم که حتی نمیتونم بلند شم.
از خیالاتم اومدم بیرون و رهارو صدا زدم که بیدار بشه
_ رها؟
رو تخت خواب جا به جا شد و جوابم رو نداد،
_ رها پاشو،
نامفهوم یه چیزی مثل هوم گفت که ولش نکردم و گفتم:
_ میگم پاشو دیگه، الان مهمونی شروع میشه!
خواب آلود با صدای گرفته ای گفت:
_ باشه بابا بیدار شدم،
همینطور که بیدار میشد، منم شروع کردم به آنالیز کردنش...
یه دختر سفید و قد بلند، رنگ چشماش آبی و موهاش قهوهای، با لب و بینی کوچیک...
همینطور که چشماشرو میمالید، شروع کرد به حرف زدن و با زبون شیش متریش گفت:
- چرا اینطوری نگاه میکنی؟ خوشگل ندیدی؟ بسه بابا قورتم دادی! واسه شوهرم نموند.
با تعجب گفتم:
- مگه تو شوهر داری؟
با این حرفم هول کرد و گفت:
- نه بابا! شوهر کجا بود؟ شوخی کردم!
پاپیچش نشدم و گفتم:
- آها باشه.
با اینکه گفت شوهر نداره، ولی اون لحظه که اسم از شوهر اومد غم چشماشرو دیدم؛ همراه نفرتی که برای چند ثانیه توی چشماش دیده شد که این ها منرو به شک انداخت!
انگار یه چیزی رو داشت از من پنهون می کرد!
ولی چیزی نگفتم تا به وقتش خودم بفهمم.
رها- نگار یه سوال ازت بپرسم؟
- بپرس!
رها- تو واسه چی به این باند کمک میکنی؟ با اینکه میدونی اگه دست پلیس بیوفتی میری زندان، چرا نمیری با پدرت یا مادرت زندگی کنی؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- چون مجبور بودم! برام مهم نیست بیوفتم زندان، چون کسی رو ندارم که نگرانم باشه و بخاطرش زندگی کنم؛ پدر و مادر هم ندارم!
با چشم های گشاد شده گفت:
- یعنی چی پدر و مادر نداری؟ اصلا تا حالا از پدر و مادرت واسم نگفتی!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- یعنی اینکه من حافظم رو از دست دادم!
کسایی که منرو پیدا کردن میگفتن منرو تو یکی از جنگلهای دبی پیدا کردن؛ بعد هم بردنم بیمارستان و پنج روز بهوش نمیام. وقتی هم که من به هوش اومدم، حافظم رو از دست داده بودم! بینی و گردنم هم شکسته بود و هیچی از صورتم معلوم نبود... راحله و شهرام که ایرانی بودن و بخاطر کار آقا شهرام اومده بودن دبی، پول عمل زیبایی رو دادن و دکترا هم صورتم رو عمل کردن؛ الانم همینی هستم که میبینی، فقط چشمام به طور معجزه آسایی سالم مونده!
کنجکاو گفت:
- خب بعدش چی شد؟
- بعدش من که خوب شدم بردنم خونشون، منم یه یک سالی اونجا زندگی کردم و زبون عربی رو یاد گرفتم؛ بعد هم رفتم کلاس رقص، اونها منرو مثل دخترشون میدونستن...
- یه پسرم داشتن که تو آمریکا زندگی می کرد، مثل اینکه بعد گم شدن، در واقع میشه گفت دزدیده شدن دخترشون، چون دختر به اون بزرگی که گم نمیشه! باهاشون قهر میکنه و اونهارو مقصر اون اتفاق میدونه و واسه همین میره آمریکا زندگی میکنه.
رها با شوق گفت:
-اِ پسرم که داشتن
توجهی به حرفش نکردم و گفتم:
- یه روز راحله و شهرام به من گفتن که باهم بریم سفر ترکیه، ولی من چون علاقهای به سفر نداشتم کلاس رقص رو بهونه کردم و نرفتم؛ بلاخره هر چی بود رفتن و چند ساعت بعد که من کلاس بودم از بیمارستان زنگ زدن و خبر تصادفشون رو بهم دادن! وقتی رسیدم بیمارستان بهم گفتن که ماشین ترمز نگرفته و اونا تصادف کردن؛ راحله خانم از ماشین پرت میشه و سرش میخوره به جدول و درجا تموم میکنه!
اقا شهرام هم با ضربهای که به سرش میخوره میره تو کما...
فردای اون روز پسرش امین که تقریبا بیستوشش سالش بود اومد؛ برعکس خانوادش خیلی آدم کثیفی بود! از وقتی که اومد بد نگاهم میکرد.
یه روز باهم تو بیمارستان دعوامون شد؛ اون شروع کرد به کتک زدن من، با اینکه کسایی که اونجا بودن میخواستن جلوشرو بگیرن ولی نمیتونستن! اون من رو باعث دوری از خانوادش میدونست؛ میگفت از وقتی من اومدم پدر و مادرش بهش محل نمیدن.
هر جوری که بود اونرو از من جدا کردن و از فردای اون روز منم دنبال یه کار خوب میگشتم؛ چون میدونستم اگه با امین بمونم در خطرم! سه روز گذشت... روز چهارم آقا شهرام مرد! منم از ترسم همون روز از بیمارستان رفتم بیرون.
تو پارک نشسته بودم که یه خانومی که از خدمتکارای این عمارت بود من رو اینجا آورد. گفت که این عمارت نیاز به خدمتکار داره، منم چون مجبور بودم، قبول کردم.
باهم اومدیم پیش جمالخان، اون گفت چه کاری بلدم؟ خانوادم کیان؟ و کجا هستن؟
منم گفتم کسی رو ندارم، خوانوادم هم مردن و اینکه رقص بلدم.
قبول کرد که اینجا بمونم و به دخترایی که بهم میگه رقص یاد بدم.
از اون وقت دارم اینجا کار میکنم و همون روزای اول فهمیدم خلافکارِ؛ ولی من چارهای نداشتم!
نمیتونستم به پلیس هم بگم، چون اگه میفهمیدن من میخوام همه چیز رو لو بدم، بدون اینکه کسی بفهمه منرو میکشتن و حتی آب هم از آب تکون نمیخورد چون کسی هم نبود که دنبالم بگرده.
به جمال خان گفتم که میدونم داری کار خلاف میکنی؛ ولی به کسی نمیگم! چون خودمهم دیگه خلافکار محسوب میشم.
فقط ازش خواستم که به من یه اتاق بده که اینجا زندگی کنم، چون جایی رو ندارم و امنیت من تو این خونه رو تضمین کنه؛ یعنی کسی کاری به کارم نداشته باشه...
اون هم قبول کرد و حالا چهارساله که دارم واسش کار میکنم، و فقط باید به یه گروه دیگه از دخترا که قراره پنج روز دیگه بیان، اینجا رقص یاد بدم و بعد فروختن اونا دیگه قرار دادم تموم میشه. بعد از اون هم میخوام از این گروه جدا بشم و واسه خودم یه خونه بخرم و تنهایی زندگی کنم!
رها- زندگی جالبی داشتی!
- آره همینطوره.
رها- ساحل یه سوال دیگه
بی حوصله گفتم:
- دیگه سوال بسته! باورم نمیشه یه ساعته دارم واست قصه زندگیمرو تعریف میکنم.
رها پافشاری کرد و گفت:
- جون من نگار، فقط همین یکی!
با شک بهش نگاه کردم و گفتم:
- چیشده زندگی من واست مهم شده؟ تا حالا چیزی از گذشته ازم نمیپرسیدی؟
شونه ای بالا انداخت و بی خیال گفت:
- فقط کنجکاو شدم!
همینطور که داشتم بلند میشدم گفتم:
- باشه بپرس!
رها- خب دلیل این سردی نگاه و کلامت واسه چیه؟
- اینو خودم هم نمیدونم!
اونم از جاش بلند شد و گفت:
- مگه میشه آخه؟ حتما یه دلیلی داره که انقدر بی احساسی؟
همونطوری که داشتم جلوی آینه شالم رو مرتب میکردم گفتم:
- اگر هم دلیل داشته باشه نمیدونم! چون هنوز حافظم بر نگشته،
رها- آره راست میگی،
- حالا دیگه برو، الاناس که مهمونی شروع بشه، برو به کارت برس
سری تکون داد و گفت:
- باشه، پس فعلا
جوابش رو ندادم و اون هم رفت بیرون، و منم کفش پاشنه بلند مشکیم رو پوشیدم و به طرف در راه افتادم، دیگه حتما تا الان مهمونی شروع شده بود...
بالای پله ها وایستادم و یه نگاه اجمالی و بی تفاوت به سالن انداختم، و آروم آروم از پله ها پایین رفتم، که نگاه کسایی که کنار پله ها ایستاده بودن رو من کشیده شد.
من از این نگاههای کثیف متنفر بودم؛ ولی مجبور به تحمل کردن همچین فضا و آدمهایی بودم!
بدون نگاه کردن به مهمونها یه راست رفتم طرف جمالخان؛ مثل همیشه میان زنهای هم سن و سال خودش بود، و باهاشون بگو بخند راه انداخته بود؛ و دستش رو هم روی شونه دوست دختر جدیدش انداخته بود! و یه لبخند مزخرفی هم روی لب هاش بود.
یه پوزخند محو رو لبام اومد؛ همیشه همینطورِ، هر هفته یه دوست دختر جدید به مهمونیها میاره!
با اینکه سنش یکم زیاد هست، ولی صورتش جوون مونده... روزهای اول که من اینجا اومده بودم، فکر میکرد منم مثل دور و بریهاشم و باهاش دوست میشم؛ ولی چند باری که غیره مستقیم حرفشرو بهم میزد، منم غیره مستقیم گفتم که اهل دوستی و این کثافت کاریها نیستم! اونم دیگه بیخیال شد؛ چون از همون اول، از جدیتی که داشتم فهمید که براش ناز نمیکنم، جوابم هم فقط یک کلامه!
با رسیدن بهش از فکر وخیال اومدم بیرون.
و مشغول حرف زدن به زبان عربی باهم شدیم؛ چون یک کلمه هم فارسی بلد نبود!
( دوستان گلم، من عربیم یکم ضعیفه، واسه همین نمیتونم به عربی بنویسم! واسه همین فارسی مینویسم و شما هم فکر کنین مکالمه بینشون عربی هست؛ نویسنده. )
جمالخان- به-به ببین کی اینجاس؟ نگار خانوم! امیدوارم کارت مثل همیشه عالی باشه و پول زیادی گیرمون بیاد!
مغرور گفتم:
- مطمئن باش کارم مثل همیشه بینظیره!
قهقه ای زد و گفت:
- جز این از تو توقعی نمیره... راستی یادم رفت معرفی کنم، ایشون عشق زیبای من جمیله هستن! که افتخار داده منرو امشب تو این جشن همراهی کنن.
بعد رو کرد طرف جمیله و گفت:
- عزیزم ایشونهم نگارجان هستن؛ یکی از بهترین های گروه من.
جمیله یه نگاه از بالا تا پایین بهم انداخت، بعد بیشتر از بازوی جمالخان آویزون شد و با کلی ناز و ادا دستشرو اورد جلو و باهام دست داد؛ و با صدایی که پر از عشوه بود، گفت:
- خوشبختم گلم.
یه چینی به بینیم دادم و گفتم:
- منم همین طور!
جمالخان- خوب مهمونی دیگه شروع شد؛ بریم!
باهم رفتیم و روی صندلیها نشستیم...
چند دقیقه بعد دخترا اومدن، اونم چه اومدنی! با زور یه لباسهایی تنشون کرده بودن که اگه نمیپوشیدن، سنگینتر بودن! لباسهایی که کوتاهیشون تا بالای زانوهاشون بود، که پاهای لختشونرو به نمایش میداشت... از بالا هم نگم، سنگینترم! تو چشمهای خیلی از دخترا اشک نشسته بود؛ ولی پنج-شیش نفری عین خیالشون هم نبود!
با شروع شدن رقصیدنشون از فکرم اومدم بیرون، و مشغول تماشای رقص گروهیشون شدم. اونها میرقصیدن و من صدای مردهارو میشنیدم که از هیکل و رقص دخترا تعریف میکردن... و به فکر خریدنشون بودن.
همه این صداها آزارم میداد! اما کاری از دستم برنمیاومد؛ این سرنوشتی بود که خودشون برای خودشون رقم زدن، ولی اگه من میتونستم و قدرتش رو داشتم کل این گروه رو نابود میکردم؛ تا زندگی دخترای دیگه هم مثل اینا نشه! با اینکه به ضرر خودم تموم میشد...
جمالخان- خانم زیبا چیه؟ تو فکری!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- تو فکر نیستم! دارم رقص دخترهارو تماشا میکنم.
جمالخان- تا حالا که خیلی خوب پیش رفتن، همه هم دوست دارن که چند شبی رو با دخترا بگذرونن...
بعد تموم شدن حرفش شروع کرد به حرف مسخره خودش خندیدن... منم با ظاهری خونسرد و بی تفاوت، اما باطنی پر از خشم و نفرت نگاش کردم؛ که وقتی نگاهمرو دید خندشرو خورد و گفت:
- دختر چرا اینطوری نگاه میکنی ؟ چهارساله میشناسمت و نگاهترو دیدم، ولی برام عادی نشده؛ هنوزهم از چشات میترسم و جرعت مستقیم زل زدن به چشمهاترو ندارم!
بدون اینکه حرفی بزنم، یه پوزخند زدم و مشغول تماشای رقص شدم.
بعد تموم شدن رقص دخترها نشستن رو صندلی و مهمونها شروع کردن به خوردن زهرماریهایی که دستشون بود.
منم از جام بلند شدم و رفتم یه جای خلوت و تنهایی نشستم؛ بعد هم مشغول دید زدن بقیه شدم.
با دیدن سایهای که افتاده روم، صورتمرو گرفتم بالا و با دیدن یه مرد سیوپنج یا چهل ساله ابروهام خود به خود پرید بالا؛ چون تا حالا تو هیچ کدوم از مهمونیها ندیده بودمش! و وقتی هم که فارسی حرف زد بیش از پیش تعجب کردم.
- اجازه هست اینجا بشینم بانوی زیبا؟
قاطع گفتم:
-نه!
یارو با این حرفم رسما ضایع شد، اما خیلی زود خودشرو جمع و جور کرد و لبخند ضایعی زد تا بیشتر از این ضایع نشه! بعد نشست رو صندلی، منم یه پوزخند زدم؛ چون اجازه خواست واسه نشستن و من هم اجازه ندادم، ولی بازم نشست. مسخرس واقعا!
- من شاهین هستم؛ شما هم نگاربانو هستین؟ همونی که به دخترا رقص یاد میده!
سری تکون دادم و گفتم:
- درسته! اما شما منرو از کجا میشناسین؟
شاهین- این دیگه بماند...
شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:
- برام مهم نیست، فقط کمی کنجکاو شدم.
شاهین- باید بگم که کارتون فوق العاده هست! خیلیخوب به دخترا رقص یاد میدین.
چیزی نگفتم و سکوت کردم که ادامه داد:
- شما همیشه انقدر کم حرف میزنین؟
رُک گفتم:
- آره.
شاهین پاشد و مقابلم ایستاد؛ بعد دستشرو به طرفم دراز کرد و گفت:
- بانوی زیبا! من رو تو یک دور رقص همراهی میکنین و این افتخار رو بهم میدین؟
بدون توجه به دستهای دراز شدهاش جواب دادم:
- حوصله رقص ندارم جناب! ترجیح میدم تماشاچی باشم تا رقصنده...
با زور یه لبخند زد که معلوم بود ساختگیِ و بخاطر اینکه بیشتر از این دیگه ضایع نشه! دستشرو کشید عقب و گفت:
- هر طور که مایلید، شبخوش بانوی جوان!
پوزخندی زدم و گفتم؛
- شبخوش.
به مسیر رفتنش که نگاه کردم؛ دیدم که داره میره طرف جمالخانی که از وقتی شاهین اومد کنار من، نگاهش فقط به اینجا بود و با دقت نگاه میکرد.
بعد چند دقیقه که اون دوتا باهم حرف زدن، اعلام شد که خرید داره شروع میشه...
تک-تک دخترا داشتن به قیمت بالایی فروخته میشدن؛ البته که به خاطر این موضوع جمالخان هم حسابی خوشحال بود و به قول معروف کبکش خروس میخوند!
آره دیگه واسه چی خوشحال نباشه؟ این همه پول گیرش میاد، کیه که بدش بیاد؟
این صحنههارو زیاد دیده بودم، ولی باز هم واسم تکراری نمیشد!
دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم حیاط تا قدم بزنم.
توی خیالات خودم غرق بودم که صدای جیغی رو شنیدم! صدا از ته باغ میاومد، کنجکاو شدم بفهمم صدای کیِ؟
همینطور یواش-یواش میرفتم تا کسی منرو نبینه، وقتی رسیدم دیدم دو نفر یه دختر رو دوره کردن... و دختره هم داره جیغ میکشه و باهاشون درگیره؛ ولی اونها دوتا بودن و اون دختر یکی، واسه همین از پسشون برنمیاومد!
صداش آشنا بود! ولی نمیتونستم بفهمم کیه؟ و صورتش هم که دیده نمیشد.
بدون کوچیکترین صدایی رفتم پشت نزدیکترین درخت، وقتی نزدیکتر شدم فهمیدم دختره رهاست! اون دوتا مرد هم از حرف زدنشون معلوم بود ایرانیان؛ از پشت درخت اومدم بیرون که توجه هر دوتاشون به طرف من جلب شد و یکیشون به حرف اومد و سر خوش گفت:
- به-به ببین کی اینجاست؟! ناصر اون چیزی که من میبینم، تو هم میبینی؟ یه حوری بهشتی خودش پیشمون اومده؛ بیا عزیزم بیا که خوش اومدی!
اونی که فهمیدم اسمش ناصرِ به حرف اومد و شاد و شنگول گفت:
- واو... چقدر خوشگله! چه شبی بشه امشب! چه حالی کنیم با این دوتا حوری بهشتی...
بعد رو کرد طرف رها و گفت:
- تو برو پیش اون خوشگله وایستا، تا انتخابتون کنیم که کی واسه کیه؟
منی که تا اون موقع ساکت بودم، چرخیدم طرف رها و گفتم:
- رها بیا اینجا!
رها با سرعت اومد و پشت سرم وایستاد؛ همینطور که گریه میکرد، دم گوشم گفت:
- تو رو خدا نگار بیا فرار کنیم! اگه وایستیم یه بلایی سرمون میارن، ما نمیتونیم تنهایی از پسشون بربیایم!
بدون اینکه جوابی بهش بدم و اون دوتارو آدم حساب کنم، دستشرو گرفتم و راه افتادیم؛ چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که دستم از پشت کشیده شد... برگشتنم مساوی شد، با مشت محکمی که به صورت یاصر زدم!
یاصر- آی... دندونم، حالیت میکنم دختره وحشی!
خواست به سمتم حمله ور بشه که ناصر نزاشت و گفت:
- وایستا یاصر خودم حسابش رو میرسم.
یهو ناصر حمله کرد طرفم و خواست یه مشت به صورتم بزنه که مثل فشنگ جا خالی دادم و هر دو دستش رو از پشت گرفتم.
واسه خودم هم جالب بود که از کجا این کارهارو بلدم و با خودم گفتم:
- حتما قبلا کلاس هاش رو رفته بودم.
دست چپش ناصر رو یه جوری پیچوندم که صدای استخوناش در اومد و فکر کنم شکست یا از جاش در اومد.
صدای فریاد بلند و پر دردش مساوی شد با صدای فریاد یه نفر دیگه.
- اینجا چه خبره؟
با آرامش دست ناصر رو ول کردم که خیلی زود رفت پیش یاصر وایستاد و همینطور از درد داشت به خودش میپچید با تهدید نگاهم کرد منم خیلی خونسرد بدون اینکه نگاه پر تهدیدش رو به یه ورمم حساب کنم! برگشتم سمت صدا تا ببینم کیه که وقتی برگشتم دیدم اونی که فریاد زده شاهینِ
شاهین- گفتم اینجا چه خبره؟
یاصر- هیچی آقا فقط...
شاهین حرفش رو قطع کرد و با خشم غرید:
- ببر صدات زو مفت خور صدای نحستون همه جا رو برداشته داشتین چه غلطی میکردین؟ ها؟
دیدم اینطوری پیش بره همه خبر دار میشن.
خودم شروع کردم به حرف زدن و گفتم:
- فکر کنم شما باید نوچههاتون رو یکم ادب کنین آقای به ظاهر محترم، اگه یکم دیرتر میرسیدم معلوم نبود چه بلایی سر این دختر میاومد.
و به رها اشاره کردم که مثل ابر بهار گریه میکرد.
شاهین کنجکاو رها رو نگاه کرد و گفت:
- مگه اینا داشتن چیکار میکردن؟
عصبی شدم و گفتم:
- واقعت معلوم نیست که داشتن چیکار میکردن؟
صدام رو بلند تر کردم و گفتم:
- میخواستن به این دختر دست درازی کنن فقط خدا خدا کنین جمال خان نفهمه داشتین با این دختر چیکار میکردین، چون تو این عمارت کثیف هر چقدر هم کثافت کاری باشه یه چیزش خوبه که هیچ کس حق دست درازی به دخترای داخل عمارت رو نداره مگر اینکه با اجازه خودشون باشه؛ چون تو قرار دادی که با ماها بسته امنیتمون رو تضمین کرده بهتره این خبر به گوش جمال خان نرسه؛ چون اگه برسه بیچارتون میکنه!
بعد به ناصر و یاصر اشاره کردم و با طعنه گفتم:
- شما هم به نوچههات برس فکر کنم دندون و دستشون داغون شد.
بعد یه پوزخند زدم و با تمسخر نگاهی به صورت ناصر و یاصر که از حرص و عصبانیت کبود شده بودن کردم و گفتم:
- چون از یه دختر کتک خوردن باید روشون بیشتر کار کنین.
بدون اینکه فرصت یه کلمه حرف زدن بهش بدم دست رها رو گرفتم و به طرف عمارت راه افتادیم.
- رها تو برو اتاق من استراحت کن خودم جواب جمال خان رو میدم، دیگه لازم نیست از مهمونها پذیرایی کنی.
رها بدون هیچ حرف اضافه ای گفت:
- باشه.
وقتی وارد عمارت شدیم رها یه راست به سمت اتاق من رفت و من هم به سمت جمال خان حرکت کردم.
جمال خان- نگار جان کجا رفته بودی که یهو غیبت زد؟ همه جارو دنبالت گشتم.
- سرم درد میکرد تو حیاط قدم میزدم.
جمال خان- الان بهتر شدی؟
- خوبم فقط به رها گفتم واسم قرص بیاره و حموم رو آماده کنه دیگه نمیتونه از مهمونها پذیرایی کنه.
لبخندی زد و گفت:
- باشه اشکالی نداره فقط بهتره دیگه تو این مهمونی نچرخی.
چشم هام رو ریز کردم و گفتم:
- به چه دلیلی؟
جمال خان- به این دلیل که چشم خیلیها تو رو گرفته و میخواستن تو رو از من بخرن که...
با نگاه تیزی که بهش کردم تند حرفش رو زد و گفت:
- که من گفتم فروشی نیستی به قول شما ایرانیها مگه مغز خر خوردم تو رو بفروشم تو یکی از بهترینهای گروه منی و از کارت خیلی راضیم و به هیچ وجه حاضر نیستم تو از گروهم جدا بشی.
بعد زیر لب با خودش گفت: «انگار اون رئیسِ و من زیر دستشم یه جوری نگاه میکنه که من ازش میترسم و حساب میبرم اگه کارش خوب نبود و لازمش نداشتم و مجبورم نمیکردن خودم درجا میکشتمش و از دستش راحت میشدم»
با اینکه شنیدم چی گفت؛ ولی وانمود کردم که اصلا چیزی نشنیدم و گفتم:
- چیزی گفتی؟
با این حرفم به تته پته افتاد و گفت:
- نه... نه با خودم بودم...
سری تکون دادم که گفت:
- برو استراحت کن و خودت رو برای پنج روز دیگه آماده کن چون قراره یه گروه دیگه دختر بیاد که تو بهشون آموزش بدی اینطوری که گفتن هفده نفر دختر جور کردن مونده سه نفر دیگه که اونم به زودی پیدا میکنن و میان.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و تو اتاقم رفتم.
رها رو دیدم که روی تختم خوابیده و نزدیکش شدم که رد اشک روی صورتش رو دیدم.
دستم رو جلو بردم و موهاش رو که روی صورتش ریخته بود رو کنار زدم که چشماش رو باز کرد و گفت:
- تا آخر عمر مدیونتم نگار، اگه تو امشب به موقع نمیرسیدی معلوم نبود که...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- هیس ساکت باش نمیخواد به چیزی فکر کنی چشمات رو ببند و بگیر بخواب.
رها- میدونی نگار تو اونقدری که نشون میدی سنگدل و بیاحساس نیستی گاهی وقتها بیشتر از اون چیزی که فکرش رو کنی مهربون میشی انگار که داری تو خودت با یه چیزی میجنگی ولی نمیدونم چیه؟ رفتارهات ضد و نقیضه که صحت این حرفهام رو نشون میده.
خواستم جوابش رو بدم که چشم هاش بسته شد و خوابید.
منم بیخیال شدم و یه بالشت برداشتم گذاشتم روی زمین؛ چون تخت یک نفره بود و واسه هر دوتامون جا نبود.
روی زمین دراز کشیدم و انقدری به گذشته و آینده نامعلومم فکر کردم که نفهمیدم کِی خوابم برد.
(راوی)
البرز- رئیس بالاخره تحقیقاتمون بعد یک سال امروز تموم شد و همه چیز الان کاملِ و اگه بدونین که نتیجه نهایی چیه مطمئنم شما هم مثل ما تعجب میکنین.
مرد چشمهای خاکستری رنگش را به او دوخت و گفت:
- برگهها رو بده به من خودت هم برو بیرون.
البرز- چشم قربان.
البرز بعد تحویل دادن مدارک از اتاق بیرون رفت و مرد با دقت شروع به خواندن برگهها کرد و با خواندن هر کلمه بیشتر و بیشتر از قبل متعجب میشد و لبخندش هم هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد.
مرد با خواندن کامل مدارک از روی صندلیاش بلند شد و پشت پنجره اتاق کارش ایستاد و نگاهش را به بیرون دوخت و با لبخند با خود گفت:
- پس لازم نیست من نابودت کنم خودت تا چند وقت دیگه نابود میشی.
مرد لبخندی مرموزی زد و ادامه داد:
- نمیدونی داری چه ماری تو آستینت پرورش میدی شاهین و البته این مار خودش هم ندونسته داره نابودت میکنه و مطمئنم که این مار خیلی زود همه چیز رو میفهمه و به یک گرگ درنده تبدیل میشه، گرگی که هیچ کس نمیتونه جلوش رو بگیره اون روزِ که باید فاتحه خودت رو بخونی من که پیشاپیش فاتحه تو رو خوندم! و دارم توی کفن تصورت میکنم!.
[نگار]
نمیدونم کِی بود که با جیغی که کشیدم از خواب پریدم و با وحشت به اتاق نگاه کردم تا مطمئن بشم داشتم خواب میدیدم و همه اون صحنههای وحشتناک فقط یه کابوس بود.
رها- نگار چی شده؟ چرا جیغ میزنی؟ خواب بد دیدی؟
دستم رو روی صورتم که پر از عرق بود کشیدم و به خوابم فکر کردم.
«ناصر رو دیدم که یه ارهبرقی دستشِ و بالای سر یه جنازه که دست و پاهاش بسته هست ایستاده و اون جنازه سر نداشت و یاصر هم داشت فیلم میگرفت و جیغ خفه یه دخترِ دیگه رو میشنیدم؛ ولی صورتش رو اصلاً نمیدیدم»
رها- نگار؟ نگار با توام؟ کجایی دختر؟ چرا جوابم رو نمیدی؟ داری نگرانم میکنی!
- حواسم نبود چیزی گفتی؟
با نگرانی که کاملا مشهود بود گفت:
- میگم بیا این آب رو بخور، حالت بیاد سر جاش رنگ به رو نداری.
لیوانی که دستش بود رو گرفتم و آب رو یه نفس بالا دادم و به پنجره نگاه کردم که دیدم هنوز صبح نشده.
رها- تازه ساعت پنج و نیمِ من دیگه کم کم باید آماده بشم کلی کار از دیشب مونده تو هم بیا رو تخت بگیر بخواب، ببخشید که تو جات خوابیدم.
بلند شدم و رو تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم و چیزی نگفتم.
رها- الان حالت خوبه؟ نمیخوای تعریف کنی که چه خوابی دیدی؟
- خوبم نگران نباش، رها! اصلاً از خوابی که دیدم سر در نمیارم، نمیدونم اصلاً ناصر و یاصر چرا باید تو خواب من باشن.
با شک گفت:
- یعنی تو چیزی از مادرت تو خواب ندیدی؟
با تعجب نیم خیز شدم و گفتم:
- مادرم؟
سری تکون داد و گفت:
- آره مادرت، چون تو خواب مدام میگفتی مامان.
به حالت اولم برگشتم و گفتم:
- ولی من اصلاً همچین چیزی تو خواب ندیدم و فقط صدای جیغ یه دختر رو میشنیدم.
رها- منم که دیگه گیج شدم اصلاً ولش کن من دیگه میرم، تو بگیر بخواب شبخوش.
جوابش رو ندادم و اون هم رفت و من هم تو فکر رفتم.
یعنی اون زن کی بود؟ اون دختری که صداش رو میشنیدم و صورتش رو ندیدم کی بود؟ ناصر و یاصر تو خواب من چیکار میکردن؟ یعنی با اون اره برقی میخواستن چیکار کنن؟ اصلاً این خواب ربطی به گذشته من داره؟
همینطوری که با خودم درگیر بودم چشمهام کم کم گرم شد و به خواب رفتم.
از اون روز، پنج روز گذشته و من هر شب همون خوابهای تکراری رو میبینم و خیلی هم سعی میکنم قیافه اون دختر رو ببینم ولی هر چقدر هم تلاش میکنم بیفایدهست و انگار قرار نیست حالا حالاها ببینم و بشناسمش.
با صدای در از افکارم بیرون اومدم و گفتم:
- بیا تو!
یکی از خدمتکارها داخل شد و گفت:
- خانم، جمال خان خواستن برین پیششون گفتن باهاتون کاری مهمی دارن و الان منتظرتون هستن.
- باشه الان کجاست؟
خدمتکار- تو سالن با دو تا مرد دیگه منتظر شما هستن.
- دو تا مرد؟
سری تکون داد و گفت:
- بله خانم دو تا مرد غریبه هم باهاشون هستن که نمیشناسمشون و تا حالا هم ندیدمشون و به نظر میرسه که ایرانی باشن.
- خیلی خوب تو برو من هم الان میام.
خدمتکار- چشم خانم!
بعد از رفتن خدمتکار لباسم رو مرتب کردم و یه شال مشکی رو سرم انداختم و به طرف طبقه پایین راه افتادم.
وقتی رسیدم جمال خان رو دیدم که با دو تا مرد دیگه نشسته و مشغول حرف زدنِ.
قیافه اون دو تا مرد رو نمیدیدم چون پشتشون رو کرده بودن طرف من و نه اونها من رو میدیدن نه من اونها رو.
با صدای قدمهام اول جمال خان متوجه من شد و سرش رو بالا آورد و منم حدس میزدم که اون دوتا هم متوجه من شدن؛ چون سنگینی نگاهشون رو، روی خودم خیلیخوب حس میکردم اما بدون اینکه نیم نگاهی به اون سه نفر بندازم.
روی مبل یک نفره نشستم و یه پام رو انداختم روی پای دیگم و دست به سینه شدم و سرم رو پایین انداختم و به فرش زیر پام نگاه کردم و منتظر شنیدن حرفهای جمال خان شدم که طبق معمول زود به حرف اومد و گفت:
- خب معرفی میکنم این خانم زیبا که میبینید نگار بانو هستن همون کسی که بهتون گفتم به دخترها رقص یاد میده و باید بگم که کارش فوقالعاده هست و شماها باید دخترها رو به نگار تحویل بدین تا اون آموزشها رو شروع کنه و به دخترا همه چیز رو یاد بده.
سرم رو که تا اون لحظه پایین بود رو بالا گرفتم و به اولین نفر نگاه کردم یه مرد تقریبا سی ساله با چشمهای قهوهای و پوست سفید و ابروهای حالتدار که فکر کردم خودش برداشته.
اما وقتی با کمی دقت نگاه کردم فهمیدم برنداشته و خودش حالتش اینطوریِ بینیش معمولیِ و لبهای گوشتی داره و با پیراهن جذب مشکی که پوشیده بود عضلههاش به خوبی دیده میشد و معلوم بود که باشگاه میره و قد بلندی هم داشت ولی نکته اینجا بود که برای خلافکار بودن به نظرم جذاب بود و بهش نمیاومد که خلافکار باشه، اما با فکر اینکه آدمها رو نمیشه از ظاهرشون قضاوت کرد قانع شدم که اونم مثل ما یه خلافکارِ.
همه این دید زدنها بیشتر از چند ثانیه هم طول نکشید ولی اون با دقت من رو زیر ذرهبین گرفته بود و آنالیزم میکرد و این کارش داشت من رو کلافه میکرد و دوست داشتم با دستهام خفش کنم و با ناخونهام چشمهای قهوه ایش رو از کاسه در بیارم ولی حیف که نمیشد.
جمال خان به اون چشم قهوه ای اشاره کرد و گفت:
- این پسر سامیارِ همون کسی که جای غلام اومده و این یکی هم علیِ.
علی به زبان عربی گفت: «خوشبختم.»
ولی من به فارسی جوابش رو دادم چون ایرانیِ و فارسی بلده پس دلیلی وجود نداره که بخوام باهاش عربی صحبت کنم.
سامیار- از آشنایی باهاتون خیلی خوشحال شدم، نگار خانم!
خیلی سرد جوابش رو دادم و گفتم:
- منم همینطور.
جمال خان دوباره شروع به حرف زدن کرد:
- علی و سامیار با هم دخترها رو قاچاقی اینجا میارن و تحویل ما میدن الان هم خودشون زودتر از دخترها رسیدن و تا نیم ساعت دیگه دخترها هم میرسند.
بعد شنیدن حرفهاش سرم رو به نشونه فهمیدم تکون دادم که جمال خان رو کرد طرف اون دو تا و گفت:
- امیدوارم کارتون خوب باشه و من رو از انتخابی که کردم پشیمون نکنین.
سامیار- مطمئن باشین که کارمون خوبه، طوری که پلیسها هم نمیتونن ردمون رو بزنند.
علی- باید اضافه کنم از اعتمادتون سوءاستفاده نمیکنیم و کاری نمیکنیم که از انتخابتون پشیمون بشین.
جمال خان با رضایت سری تکون داد و گفت:
- امیدوارم همینطوری که گفتین باشه.
بعد تموم شدن صحبتهاشون به علی نگاه کردم و مشغول آنالیز کردنش شدم.
اونم یه مرد تقریبا بیست و هفت ساله هست با چشمهای قهوهای روشن که وقتی به چشمهاش نگاه کردم اولین چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد شیطنت توی چشمهاش بود.
رنگ صورتش هم سفیدِ و بینی تقریباً بزرگی داره، اما به صورتش میاد و لبهای گوشتی داره و هیکلش و قدش هم خوبه اما در مقایسه با سامیار کوچیکتر به نظر میرسه.
بازم دید زدنم به چند ثانیه کشید و خیلی زود نگاهم رو ازش گرفتم و این رو هم متوجه شدم که علی انگار داشت توی خونه دنبال یه چیزی میگشت این رو از نگاههای گاه و بیگاه و کلافش میشد فهمید ولی گفتم شاید اشتباه میکنم و بیخیال این فکرها شدم.
جمال خان خدمتکارها رو صدا زد تا برای پذیرایی از مهمونها بیان که رها و هانیه اومدن و مشغول پذیرایی شدن.
به رها نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که با دیدنش بیخیال حرف زدن شدم و تصمیم گرفتم که نگاهش کنم.
رها خم شده بود جلوی علی و هر دو داشتن با چشمهاشون هم دیگه رو قورت میدادن.
یه جوری به هم دیگه نگاه میکردن که چشمهاشون به قولرنعروف شکل قلب شده بود.
با ابروهای بالا رفته نگاهشون کردم که بعد اینکه خوب همدیگر رو نگاه کردن به خودشون اومدن و علی قهوش رو برداشت و تشکر کرد.
رها هم که گونههاش گل انداخته بود زیر لب جوابش رو داد:
- نوش جان!
با خودم گفتم:
- نه بابا این دختر خجالت هم بلد بوده و رو نمیکرده؟
رها و هانیه بعد تموم شدن کارهاشون رفتن و منم قهوه تلخم رو از روی میز برداشتم و مشغول خوردن شدم.
نمیدونم چرا این قهوه رو دوست داشتم و تلخیش آرومم میکرد.
همینطور که قهوهم رو سر میکشیدم نگاهم افتاد به سامیار که داشت بر بر و با اخم من رو نگاه میکرد.
کلافه چشم غرهای بهش رفتم که بازم انگار نه انگار پرو بهم زل زد.
دیگه صبرم تموم شد و با عصبانیت گفتم:
- چیزی رو صورت من هست که شما یه ساعتِ زل بهش زدی، جناب؟!
اونم با همون اخم نگاهم گرد و گفت:
- شما روبهروی من نشستی و من هم ناخداگاه نگاهم بهت میاوفته حالا نه که زیادی خوشگلی واسه همین دوست دارم نگاهت کنم و از نگاهکردن بهت سیر نمیشم.
بعد به طرز مسخرهای از بالا تا پایین بر اندازم کرد.
دیگه خون، خونم رو میخورد چون حرفهای آخرش رو با تمسخر زد و اون نگاه آخرش هم انگار یه جورایی حقارتآمیز بود.
ولی خیلی زود تغییر حالت دادم و ریلکس تکیه دادم به مبل و گفتم:
- توی خوشگل بودن من که شکی نیست، فقط خیلی نگران توام.
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
- چرا نگرانی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- انقدر که تو من رو نگاه میکنی یه وقت دیدی چشمهات رو با همین ناخنهام از کاسه در آوردم و انداختم جلوی پات تا خوراک سگهای این عمارت بشه اونوقت دیگه کور میشی و نمیتونی اینطوری بهم زل بزنی، مواظب خودت باش که پات رو از گلیم خودت درازتر نکنی چون بد میبینی جناب!
اون که از تغییر حالت دادنم و از حرفام شوکه شده بود تازه به خودش اومد و صورتش از عصبانیت سرخ شد و با خشم نگاهم کرد.
حالا نوبت من بود که با لذت به حرص خوردن و جلز و ولز کردنش نگاه کنم.
سامیار- تو واقعاً فکر میکنی کی هستی که اینطوری با من حرف میزنی؟ فکر کردی نگاهت کردم خبریه؟ حد خودت رو بدون و کاری نکن که دندونهات رو تو دهنت خورد خاک شیر کنم.
بعد یه پوزخند زد و گفت:
- یه جوری حرف میزنی که انگار تو رئیسی و بقیه زیر دستت هستن برو خدات رو شکر کن که زنی و اگرنه تا حالا زیر کتکهام جون داده بودی، تو خلافکاری درست اما منم یه خلافکارم و از تو بدترم پس پا رو دم من نزار که بد میبینی!
جمال خان- شما دارین درباره چی حرف میزنین؟ عربی صحبت کنین منم بفهمم چی میگین.
سامیار نیم نگاهی به جمال خان انداخت و گفت:
- حرفای معمولی میزدیم فقط داشتم به کسی اخطار میدادم که پاشو از گلیمش درازتر نکنه چون براش بد میشه.
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
- صبر کن و ببین که چطوری از به دنیا اومدنت و حرفایی که زدی پشیمونت میکنم.
با حالت مسخره نگاهم کرد و گفت:
- ریز میبینمت خانمی.
هر دو با تنفر و مثل دو تا گرگ که هر لحظه ممکنه به هم حمله کنن داشتیم به هم دیگه نگاه میکردیم و انگار که میخواستیم هم دیگه رو تیکه تیکه کنیم.
جمال خان برای دفاع از من گفت:
- اوه اوه سامیار جان! پا روی دم بد کسی گذاشتی سر به سر نگار نذار، چون تجربه ثابت کرده نگار اصلاً کسی نیست که همینجوری حرفی رو هوا بزنِ چون اون با کسی شوخی نداره و هر چی که بگه بدون شک بهش عمل میکنه.
با حرفی که علی زد همه به سمتش برگشتیم.
- پس چه شود دو تا مغرور و لجباز کنار هم، سامیار هم اخلاقش مثل نگار خانومِ اگه با کسی لج کنه دیگه واویلاست و تا طرف رو با خاک یکسان نکنه دست از سرش بر نمیداره.
به طرف سامیار برگشتم و گفتم:
- پس منتظر اولین شکستت در مقابل من باش، چون خیلیزود تو این بازی شکست میخوری!
پوزخندی زد و گفت:
- انگار خیلی از خودت مطمئنی؟
دست به سینه به مبل تکیه دادم و گفتم:
- آره از خودم مطمئنم، چون تو حریف خیلی ضعیفی واسه من هستی.
سامیار پوزخند پر از تمسخری زد و چشمای قهوه ای رنگش رو بهم دوخت و گفت:
- یه دختر رو چه به این حرفها؟ بزرگتر از تو هم نتونسته من رو شکست بده تو که عددی نیستی، حالا برو به خاله بازی و عروسک بازیت برس خاله سوسکه!
با این حرفش از عصبانیت کبود شدم و خواستم یه جواب دندونشکن بهش بدم که علی زیر خنده زد و انگار این خنده بنزینی شد رو آتیش خشمم که با چشمایی که ازش بیذاری و نفرت میبارید نگاهم رو به چشمهای سامیار دوختم که تو جاش خشکش زد.
بالافاصله به علی که هنوز هم داشت میخندید نگاه کردم که وقتی نگاهش به چشمام افتاد خندش رو خورد و به ثانیه نکشید که لبخند رو لبهاش ماسید و با ترس بهم نگاه کرد.
رو کردم طرف سامیار و همینطوری که به چشمهاش نگاه میکردم خیلی جدی و سرد گفتم:
- همین خاله سوسکه یه کاری میکنه که از اینکه این حرفها رو بهم زدی به غلط کردن بیاوفتی، درستِ من یه دخترم و قدرتم کمتر از شما مردها است؛ اما همهچیز که به زور و بازو نیست؛
پس به زور و بازوت نناز، چون ما دخترها صلاح بهتری داریم که جلوی شما مردها رو خیلی خوب میتونه میگیره.
جمال خان- بهتون توصیه میکنم که با نگار در نیوفتین. یه نگاهِ نگار حریف رو میترسونه، منی که چند ساله نگاه نگار رو دیدم هنوز هم از نگاهش میترسم.
با پوزخند به سامیار نگاه کردم که داشت با چشمهایی که از خشن قرمز شده بود بهم نگاه میکرد و از عصبانیت دستش رو مشت کرده بود.
من هم با خونسردی پا روی پا انداختم و با آرامش قهوهم رو که سرد شده بود رو از روی میز برداشتم و یه نفس سر کشیدم.
سامیار نگاهم کرد و آروم لب زد:
- آدمت میکنم.
من هم یه تای ابروم رو بالا انداختم و زل زدم بهش و مثل خودش لب زدم:
- فرشتهها آدم نمیشن!
سامیار نیشخندی زد و به طرز مسخرهای گفت:
- هه فرشته!
با تموم شدن حرفش، هانیه یکی از خدمتکارها به طرف جمال خان اومد و گفت:
- رئیس دخترها تا چند دقیقه دیگه وارد عمارت میشن.
جمال خان- باشه میتونی بری.
هانیه- چشم.
همه با هم از روی مبل بلند شدیم و به طرف حیاط عمارت به راه افتادیم و منتظر وارد شدن دخترها شدیم که چند ثانیه بعد دخترها وارد شدن.
بیست تا دختری میشدن، اونها با بهت و حیرت خیره شده بودن و به این عمارت نگاه میکردن و محو زیباییش شده بودن؛ اما از کاریهایی که تو این عمارت انجام میشد خبر نداشتن و فقط زیبایی ظاهریش رو میدیدن و نمیدونستن که تا یک هفته دیگه از این عمارت پر زرق و برق و آدمهاش به شدت متنفر میشن و زندگی که فکر میکردن قرارِ با اینجا اومدن تبدیل به بهشت بشه قرارِ از جهنم هم براشون بدتر بشه.
بیخیال این افکارم شدم و مشغول آنالیز کردن دخترها شدم.
مثل همیشه همه دخترها خوشگل و خوشهیکل و همه چی تموم بودن .
جمال خان به دخترها نگاه کرد و یه لبخند پت و پهنی زد که تموم دندونهای زرد و خرابش دیده شد، من که از دیدن دندونهاش حالم به هم خورد؛ ولی اون خوشحال بود باید هم خوشحال باشه، به همین سادگی دختر میفروشِ و پول در میاره؛ حتماً الان هم داره به این فکر میکنه که دخترها رو به کی بفروشِ که بیشتر پول گیرش بیاد.
یه پوزخند به جمال خان زدم و ازش چشم گرفتم که سامیار رو دیدم که اونم با پوزخند به من نگاه میکرد.
این دیگه چه مرگشِ که پوزخند تحویل من میده؟
جمال خان رو کرد طرف من و گفت:
- نگار حرفهای من رو ترجمه کن و به فارسی به دخترها بگو!
- باشه.
جمال خان شروع به حرف زدن کرد و به عربی به دخترها خوش آمد گفت و درباره کار باهاشون حرف میزد و بهشون میگفت که قراره رقص یاد بگیرن و من واسه دخترها حرفاش رو مو به مو ترجمه میکردم و اون از هر چیزی حرف میزد حتی از اینکه قرارِ من تو یه هفته بهشون رقص یاد بدم و اونها هم باید ظرف یک هفته تمام و کمال به بهترین شکل ممکن همه چیز رو یاد بگیرن و بعد از یه هفته که یاد گرفتن باهاشون قرارداد میبندیم و مشغول رقاص بودن میشن.
بعد از تموم شدن حرفها، دخترها خوشحال با هم حرف میزدن و با ذوق و شوق درباره آرزوهاشون به هم دیگه میگفتن.
دلم به حالشون سوخت، چه خوش خیال بودن که به همین زودی باور کردن که با اومدن به دبی قرارِ به تمام آرزوهاشون برسن.
با شنیدن صدای جمال خان که مخاطبش علی و سامیار بود از خیالاتم بیرون اومدم و بهشون چشم دوختم تا بفهمم چی میگن:
- علی و سامیار شما دو تا دخترها رو طبقه بالا ببرین و اتاقشون رو بهشون نشون بدین... توی هر اتاق دو تا دختر میتونن بمونن.
علی- باشه.
بعد از اینکه دخترها، سامیار و علی به عمارت رفتن، جمال خان همینطور که حیاط عمارت رو تماشا میکرد گفت:
- دوست دارم مثل همیشه شاهکار کنی و به بهترین شکل ممکن به دخترها آموزش بدی!
- من کارم رو خوب بلدم.
جمال خان- بهت اعتماد دارم و میدونم که کارت رو به بهترین شکل انجام میدی واسهی همینِ که هنوز هم عضوی از گروه من هستی.
چیزی نگفتم و نگاهم رو به آسمون دوختم که بعد چند دقیقه دوباره به حرف اومد:
- راستی باید قرارداد جدیدی با هم ببندیم، چون همکاری ما با آماده شدن دخترهایی که الان اومدن تموم میشه، دلم نمیخواد همچین کسی رو تو گروهم از دست بدم!
با صدای قدمهای کسی به پشت سرم نگاه کردم که علی و سامیار رو دیدم.
بهمون که رسیدن سامیار گفت:
- کارمون تموم شد و دخترها تو اتاقهاشون هستند.
جمال خان- خیلیخب! شماها هم تا به فروش رسیدن دخترها اینجا بمونین، چون کارهای زیادی باهاتون دارم و لازم نیست فعلاً به ایران برگردید.
سامیار- باشه.
جمال خان رو کرد طرف من و گفت:
- نگار توی اتاق کارم منتظرتم.
با گفتن این حرفش راه افتاد که بره، گفتم:
- چرا من باید به اتاق کارت بیام؟
با این حرفم ایستاد؛ ولی بدون اینکه به طرفم بچرخِ گفت:
- برای بستن قرارداد جدید دیگه!
دست به سینه ایستادم و گفتم:
- اونوقت کی گفته که من میخوام قرارداد جدید با شما ببندم؟
با این حرفم با شتاب به طرفم برگشت و گفت:
- یعنی چی که کی گفته؟ میخوای قرارداد ببندی؟ مگه میخوای از گروه خارج بشی؟
بدون توجه به حالت سکتهایش خیلی ریلکس و خونسرد گفتم:
- درست فهمیدی، من دیگه ادامه نمیدم، دیگه از این کار خسته شدم و میخوام بعد تموم از شدن قرارداد از اینجا برم و تنهایی زندگی کنم.
با عصبانیت گفت:
- چی؟ دختر تو چی داری میگی؟ یعنی چی خسته شدی؟ انتظار نداری که بهت بگم هر جور راحتی؟ امکان نداره بزارم همچین عضو مهمی از گروهم بره، حتی به خارج شدن از این باند فکر هم نکن، چون تو تا آخر عمرت قرارِ تو این باند فعالیت کنی.
بدون اینکه حرفاش رو به یه ورمم حساب کنم به طرف پلهها راه افتادم و همینطور که داشتم راه میرفتم گفتم:
- من که با شما مشورت نکردم یا ازتون اجازه یا نظر نخواستم، فقط خواستم بگم که با تموم شدن قرارداد از باندتون بیرون میرم، شما هم بهتره به فکر یه نفر دیگه برای یاد دادن رقص به دخترها باشین؛ من از این باند خارج میشم ببینم کی میخواد جلوم رو بگیره!
بعد از تموم شدن حرفم بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم از دیدشون خارج شدم و وارد اتاق شدم و تصمیم گرفتم یکم استراحت کنم چون آموزش دخترها رو امروز باید بعد از ظهر شروع میکردم و اونها الان خسته هستند و نمیتونن درست یاد بگیرن.
روی تختم دراز کشیدم و گوشیم رو برداشتم و تصمیم گرفتم تا ناهار خودم رو با رمان خوندن سرگرم کنم.
[سامیار]
بعد از بردن دخترها به اتاقهاشون پیش جمال خان و اون دخترِ برگشتیم و دیدم دختره داره درباره خارج شدن از گروه حرف میزنه.
عجب مغرورِ این دخترِ! قشنگ با گفتن « من که از شما اجازه یا نظر نخواستم. » جمال خان رو با خاک یکسان کرد، جوری که وقتی به صورت جمال خان نگاه میکردیم دوست داشتیم از خنده ریسه بریم، چون دهنش یه جوری باز مونده بود که یه تنه به همه غارهای جهان مرخصی داده بود و گفته بود شماها برید من جاتون هستم.
این دخترِ واقعاً شخصیت جالبی داره، یعنی واقعاً از رئیسش نمیترسه؟ به نظر من که باید بترسه، چون اگه مخالفت کنه میشه یه مهره سوخته و امکان داره که بکشنش یا از گروه بیرون بندازنش و اینطور که معلومه به یه ورشم نیست، اما من که تازه این دختر رو شناختم و تازه چند ساعتِ که دیدمش ازش میترسم، با اون چشمای یخیش که وقتی آدم رو نگاه میکنه ناخداگاه همه چیز از یاد میره و دهنش کیپ کیپ بسته میشه.
حتماً جمال خان هم از چشمهاش و حرف زدنش حساب میبره که چیزی بهش نمیگه اما من دوست دارم دکوراسیون صورتش رو پایین بیارم.
وقتی داشت باهام کل کل میکرد همچین پوزخند میزد که تا ناکجاآباد آدم رو میسوزوند، اگر مجبور نبودم حتی یه لحظه هم نگاش نمیکردم.
بیخیال افکارم شدم و به جمال خان نگاه کردم که
داشت با خودش حرف میزد.
- دخترهی نکبت! اگر دست خودم بود میکشتمش؛ ولی حیف که اجازش رو ندارم و به دردم میخوره.
فکر کرده میذارم به همین راحتی از باندم بره، هِه چه خیال باطلی، اگر این دختر از این باند خارج بشه من اسمم رو عوض میکنم. کسی که وارد این باند میشه دیگه نمیتونه با خواست خودش خارج بشه و این دختر هم فقط جنازش حق خارج شدن از اینجا رو داره و البته که رئیس هم نمیذاره.
وقتی نگاهش به ما دو تا افتاد که داریم بر و بر نگاهش میکنیم به خودش اومد و گفت:
- به چی دارین نگاه میکنین؟ برین توی اتاقتون تا بعد از ظهر استراحت کنین، الان باهاتون کاری ندارم و مرخصید.
علی- آ قربون دهنت گل گفتی رئیس استراحت چیز خوبیه، ولی قوربونم بری، ایشاا... تو که نمیگی اتاق ما کجاست که بریم.
دیگه دوست داشتم از دست این پسر دیوونهی احمق سرم رو به دیوار بکوبونم، چون قوربونم بری رو به فارسی گفت و بقیه حرفهاش رو به زبان عربی گفت!
واقعاً این پسر موجود عجیبیه.
جمال خان هم فقط حرفهایی که عربی بود رو فهمیده بود و بعد از تموم شدن حرفهای علی، تقریباً داد زد و گفت:
- زهرا!
بعد از چند ثانیه زهرا که یه خدمتکار حدوداً چهل ساله بود. خودش رو خیلی زود رسوند و همینطور که نفس نفس میزد گفت:
- بله جمال خان کاری داشتین؟
جمال خان- اتاق آقایون رو بهشون نشون بده!
زهرا «چشمی» گفت و با دست به طرف پلهها اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید، اتاقتون از این طرفِ لطفاً پشت سر من تشریف بیارین.
بعد خودش جلوتر از ما پلهها رو بالا رفت و ما هم پشت سرش به راه افتادیم.
واسم جالبه که بیشتر اهالی این عمارت به زبان فارسی حرف میزنند یا اگه عربی هم صحبت کنن فارسی هم بلدن، انگار یکی از قانونهای این عمارت بلد بودن زبان فارسی بود.
با رسیدن به طبقهی بالا از فکر کردن بیرون اومدم که زهرا خانوم مقابل یکی از درها ایستاد و گفت:
- این اتاق تا وقتی که اینجا هستین واسه شماست و این اتاق روبهرو هم واسهی نگار خانوم، اگر چیزی خواستین و لازم داشتین کافیه صدام کنین.
بعد از تموم شدن حرفهاش یه «با اجازه. » گفت و رفت.
در رو باز کردیم و هر دو داخل اتاق شدیم، از اتاق تنها چیزی که میدیدم تنها تخت خواب بود که بدجور بهم چشمک میزد که روش بخوابم به علی نگاه کردم که همزمان اون هم بهم نگاه کرد، هر دو خصمانه بهم نگاه کردیم و یهو هر دوتامون مثل دیوونهها به طرف تخت یورش بردیم و مثل بچهها داشتیم سر تخت خواب دعوا میکردیم که کی باید روی تخت بخوابِ و کی رو زمین!
هنوز داشتیم هم دیگه رو هول میدادیم که یه دفعه یه چیزی خورد پس کلم و علی گفت:
- سامیار خاک تو سرت کنم.
با چشمهای گشاد شده نگاهش کردم و دستم رو گذاشتم روی سرم و با درد گفتم:
- وحشی دیوونه، چته؟ سرم شکست، خاک تو سر خودت کنم که انقدر بیشعوری.
علی- بیشعور تویی نه من، میگم خاک تو سرت چون نگاه نکردی ببینی تخت دو نفرست و با هم میتونیم روش بخوابیم و لازم نیست که مثل دو تا بچه بیوفتیم به جون هم و کُشتی بگیریم!
پوفی کشیدم و گفتم:
- اولاً خودت هم نگاه نکردی پس کم حرف بزن، دوماِ چشمم روشن دیگه چی؟ همین مونده که دو تا پسر با هم رو یه تخت بخوابیم فقط همین کار مونده.
بعد به حالت نمایشی دستم رو گاز گرفتم و گفتم:
- استغفرا...، به حق چیزهای ندیده و نشنیده دو تا پسر با هم رو...
حرفم تموم نشده بود که دوباره اون دست صاحب مُردش پس کلم خورد که گفتم:
- بیشعور چته؟
علی- کم حرف بزن خواهشاً!
- تو هم کم زر بزن.
علی- ادب داشته باش داداش، با این ادبی که تو داری زن بهت نمیدن، روی دستمون میمونی.
پوزخندی زدم و دست یه سینه مغرور گفتم:
- نه بابا؟ کی گفته که بهم زن نمیدن؟ همین الانش هم کلی دختر برام صف کشیدن و منتظرن که من یه گوشه چشمی بهشون بندازم.
تک خنده ای کرد و گفت::
- حالا یکی از این دخترها که پشت در صف کشیده و واست غش و ضعف میره رو بگو ببینم کیه؟
به حالت نمایشی سرم رو خاروندم که مثلاً دارم فکر میکنم و بعد هم گفتم:
- یکیش همین دخترِ، اسمش چی بود؟ آها نگار...
بعد زدن این حرف چند بار ابروم رو واسش بالا انداختم که یهو از خنده منفجر شد.
- چته واسه چی میخندی؟
بعد از اینکه خوب خندههاش رو کرد و حالش جا اومد با صدایی که هنوز خنده موج میزد گفت:
- جوک بامزهای بود واقعاً، آخه اون دخترِ که یه نگاه دوستانه هم بهت ننداخت تو بودی که داشتی مدام با چشمهات درسته قورتش میدادی؛ ولی خودمونیما خیلی ترسناکه، من که ازش میترسم مخصوصاً وقتی که عصبانی شد یه جوری با اون چشمهاش نگاهمون کرد که گرخیدم و خفه خون گرفتم اصلاً به کل خندیدن یادم رفت.
حرفش رو تایید کردم و گفتم:
- حق داری، واقعًا نگاهش ترسناکه، یه جوری نگاه میکرد که انگار ما دشمنهای خونیش هستیم و با نگاهش قصد داشت تیکه تیکهمون کنه.
علی- به نظرم کلاً دختر عجیبیه!
- آره.
چند دقیقه گذشت و هر دو آروم رو تخت دراز کشیده بودیم و به سقف زل زده بودیم و من داشتم خاطرات امروز رو مرور میکردم که با یاد آوری حرف جمال خان کمی دقت کردم و با فهمیدن موضوع چشمهام تا آخرین حد باز شد و سیخ رو تخت نشستم که با این کارم صدای علی بلند شد:
- یا خدا! چته؟ دیوونه شدی؟ جن دیدی؟
بی توجه به چرت و پرتاش گفتم:
- به نظرم یه جای کار این جمال خان میلنگِ و غیر عادیه.
علی- بسما... میگم دیوونه شدی، بگو آره!
جدی نگاهش کردم و گفتم:
- علی جدی شو دارم جدی حرف میزنم.
با این حرفم فهمید که باید خوشمزه بازیش رو کنار بزارِ و مثل آدم به حرفهام گوش کنه که گفت:
- خب بگو ببینم چیشده که میگی یه جای کار جمال خان میلنگِ و غیر عادیه؟
- یادته داشت زیر لب با خودش حرف میزد؟
سری تکون داد و گفت:
- آره خب چطور؟
متفکر به گوشه ای زل زدم و گفتم:
- اون داشت میگفت اگه دست خودم بود نگار رو میکشتمش و توی حرفهاش گفت که رئیس نمیزاره که نگار از گروه خارج بشه.
با این حرفم چند ثانیه به فکر فرو رفت و کم کم چشمهای اون هم لحظه به لحظه گشادتر شد که فهمیدم که اونم موضوع رو فهمید و خیلی زود گفت:
- و این یعنی اینکه احتمالاً رئیس اصلی این باند جمال خان نیست و یه نفر دیگه هست.
بشکنی زدم و گفتم:
- دقیقاً و اینکه احتمال میدم رئیسی که جمال خان داشت دربارهاش حرف میزد روی نگار حساسِ و نمیزاره کسی بلایی سرش بیاره و البته نمیزاره که به همین راحتی از گروهش خارج بشه.
اونم حرفم رو تایید کرد و گفت:
- آره و میشه احتمال داد که رئیسی که جمال خان ازش حرف میزد نگار خانم رو دوست داشته باشه و یا اینکه نگار خانم از همین رئیس مجهول یا از این باند آتو داره که نمیذارن از باندشون خارج بشه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- به نظرم احتمال اول قویتره و این رئیس مجهول نگار رو دوست داره، چون مطمئنم اگه نگار از این باند آتویی داشت تا حالا کشته بودنش.
علی- آره، راست میگی چون ریسک نمیکردن و اگه مدرکی داشت درجا میکشتنش و سر به نیستش میکردن اما موضوع اصلی الان اینه که رئیس اصلی این باند کوفتی کی میتونه باشه!
- اوف داستان حسابی پیچیده و سختتر شد.
کلافه پوفی کشیدم و گفت:
- آره و البته فکر کنم ماموریتمون هم طولانیتر شد.
از میز عسلی کنار تخت یه لیوان آب واسه خودم ریختم و سر کشیدم و بعدش گفتم:
- من از خدامِ که زودتر این ماموریت تموم بشه تا قیافهی نحس اون دخترِ رو نبینم، چون عجیب بلده و خیلیخوب میتونه روی مخ من رژه بره.
علی شیطون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- که رو مخت رژه میره؟
- آره انگار استاد راه رفتن روی مخ منه.
با همدن قیافه شیطون نگاهم کرد و خبیس گفت:
- اما به نظر من داره روی قلبت رژه میره.
با این حرفش برای چند ثانیه فقط مات نگاهش کردم و یهو پقی زدم زیر خنده.
حالا نخند کی بخند انقدر خندیدم که از چشمهام داشت اشک میاومد، به چشمهای علی که نگاه کردم، توش « گیر چه خری افتادم » خاصی موج میزد که همین هم باعث شد بیشتر از قبل بخندم که با پس گردنی که از طرفش نوشجان کردم کاملاً خفهخون گرفتم و دیگه سعی کردم که نیشم رو ببندم و نخندیدم که گفت:
- سامیار! تو یه دیوونهی به تمام معنایی.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- آخه برادر من با این حرفی که تو زدی انتظار داری بشینم و فقط نگاهت کنم و نخندم؟
علی- الان حرف من کجاش خندهدار بود دقیقاً؟
- داداش واقعاً جون من بگو چقدر روی اون جمله فکر کردی که آخر به ذهنت رسید؟
با این حرفم اونم مثل خودم بیخیال شونهای بالا انداخت و باز هم مثل قبلاً روی تخت دراز کشید و دستهاش رو زیر سرش گذاشت و به من زل زد و جواب داد:
- مگه دروغ گفتم؟
- صد درصد، آره.
علی- ببخشید جناب اونوقت کجاش دروغ بود؟
چند تا سرفه کردم تا صدام صاف بشه و بعد ادای علی رو در اوردم و صدام رو مثل اون کردم و گفتم:
- اما به نظر من داره رو قلبت رژه میره.
عصبی نگاهم کرد و گفت:
- بار آخرته که ادای من رو در میاری ها، کاملاً راست گفتم.
با این حرفش یه «برو بابا. » تحویلش دادم چون بحث با این نخود مغز بیفایدست.
روی تخت دراز کشیدم و دیگه سعی کردم که برای چند ساعتی هم که شده بخوابم چون واقعا خسته بودم.
باز هم چند دقیقه گذشت که به حرف اومدم و گفتم:
-علی! از نامزدت چه خبر؟ تونستی ببینیش؟
وقتی دیدم جواب نمیده طرفش چرخیدم، دیدم خوابش برده واسهی همین منم بیخیال شدم چون خسته بودم و خوابم میاومد و چشمام دیگه بیشتر از این باز نمیموند، بدون اینکه به چیزی فکر کنم چشمام رو بستم و به خواب رفتم.
[نگار]
همینطوری که سخت مشغول خوندن رمان بودم صدای پیامک گوشیم بلند شد.
کتاب رو کنار گذاشتم و از روی میز عسلی کنار تختم گوشیم رو برداشتم که دیدم از یه شماره ناشناس واسم پیام اومده!
پیام رو بازش کردم و با دیدن متنش چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد.
با بهت و تعجب یه بار دیگه متن پیام رو خوندم.
«خیلی مواظب خودت باش عروسک کوچولو، چون اگه بفهمن کی هستی و لو بری، جمال خان بیدرنگ میکشتت پس مواظب هویتت باش و الکی هم سعی نکن که بفهمی من کیم چون این کار بیفایدست و هیچ وقت نمیتونی، بهتره که خیلی زود حافظت برگرده چون تو خیلی چیزها رو باید از گذشته به یاد بیاری مخصوصاً باید یادت بیاد که خانوادت کی هستن و چی به سرشون اومده! »
یعنی چی؟ کی میتونه این پیام رو فرستاده باشه؟ منظورش چیه که باید مواظب خودم باشم؟ اصلاً یعنی چی که اگه جمال خان بفهمه من کی هستم بیدرنگ من رو میکشه؟ اصلاً اون از کجا میدونه که من حافظم رو از دست دادم؟ یعنی اون میدونه که خانواده من کی هستن؟
سرم از هجوم فکرهای جورواجور داشت منفجر میشد و بدجوری فکرم در گیر شده بود.
دیدم همینطوری بشینم و فکر کنم کاری از پیش نمیره، واسهی همین شمارهای که ازش برام پیام اومده بود رو باز کردم و تماس گرفتم.
با شنیدن اینکه شماره در شبکه موجود نمیباشد با عصبانیت گوشی رو، روی تخت انداختم.
چطور ممکنه شمارهای که تازه ازش واسم پیام اومده توی شبکه موجود نباشه؟ واقعاً مسخرست!
کلافه نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم و باز هم یه بار دیگه پیام رو با دقت خوندم ولی باز هم چیزی ازش دستگیرم نشد و نفهمیدم.
یهو سرم تیر کشید و درد کرد که آخی از بین لب هام خارج شد.
یه تصویرهای محوی رو میدیم از یه گوشی که تو یکی از پیامش نوشته شده بود.
«مواظب خودت و مامان جونت باش عروسک کوچولو...»
دیگه به معنای واقعی کلمه داشتم دیوونه میشدم، اون از خوابهایی که هر شب میبینم؛ این هم از الان که دارم تهدید میشم.
نمیدونم این تصاویری که این چند وقته میبینم مربوط به گذشته منه یا نه، ولی چارهای جز صبر ندارم باید انقدری صبر و تحمل داشته باشم که ببینم آخر این تصاویری که مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد میشه به کجا قراره برسه.
واقعاً حس مزخرفیه که ندونی کی بودی و کی هستی و حتی اسم خودت رو هم ندونی.
پوزخندی تلخی زدم، حتی این اسمی هم که روم گذاشته شده مال خودم نیست و راحله و شهرام من رو نگار صدا میزدن.
[راوی]
مرد دستانش را داخل جیب شلوارش کرد و سوت زنان در باغ خود شروع به قدم زدن کرد، که صدای پایی از پشت سرش آمد و از صدای پاها فهمید که کسی جز البرز نیست.
البرز وقتی کنار رئیسش رسید گفت:
- رئیس کاری که گفته بودین رو انجام دادم.
مرد سری تکان داد و گفت:
- خیلیخب! مطمئنی که هنوز چیزی یادش نیومده و از خانوادش چیزی نمیدونه؟
البرز- بله رئیس مطمئنم هنوز حافظش برنگشته و از همه جا بیخبره و چیزی نمیدونه.
- بسیارخب.
مرد به قدم زدنهایش ادامه داد و در ذهنش روزی را تصور میکرد که نگار همه چیز را بفهمد، بیشک آن روز برایش حسابی خاطره انگیز و زیبا میشد، آن روز بیشک روزیِ که همه شوکه میشن و البته خیلیها تقاص پس میدن.
البرز همانطور که پشت سر رئیسش راه میرفت شروع کرد به حرف زدن:
- رئیس شما خودتون که میتونید یک شبه شاهین رو نابود کنین چرا این کار رو خودتون انجام نمیدین و منتظر دخترِ هستین؟
مرد از خیالاتش بیرون آمد و گفت:
- درسته که من خودم اگه اراده کنم میتونم شاهین رو نابود کنم اما دوست دارم نگار اون کار رو انجام بده و شاهین رو بکشه، دوست دارم اون روزی که این دختر قراره یک گرگه وحشی بشه و شاهین و بقیه که نقشی تو گذشتش داشتن رو تیکه تیکه کنه رو ببینم و لذت ببرم.
البرز- رئیس این دختر فقط یک بار شاهین رو دیده و اصلاً نمیدونه که شاهین کی هست و تو گذشته چیکار کرده و فکر نکنم که با یک بار دیدنش گذشته و شاهین رو به یاد بیاره و همچین روزی برسه.
- البرز! فقط باید صبر کرد، زمان خودش همه چیز رو درست میکنه، دیدار نگار و شاهین فقط به یه بار ختم نمیشه و اونها همدیگه رو قراره زیاد ملاقات کنن و ببینن و - میدونی دلیل اینکه گفتم واسه دختره پیام بفرستی و تهدیدش کنی چیه؟
البرز- نه رئیس نمیدونم.
- با پیامی که فرستادی یه تیکه از گذشته رو نگار به یاد اورده!
البرز با تعجب نگاهی به رئیس جوانش کرد و همانطوری که کنارش قدم میزد گفت:
- شما این رو از کجا میدونید رئیس؟
مرد پوزخند مغرورانهای زد و گفت:
- تو گذشته شاهین پیام تهدید آمیز زیادی واسه نگار فرستاده و من هم با اون پیام سعی کردم بخشی از گذشته رو باز سازی کنم تا نگار گذشته رو به یاد بیاره.
البرز با حیرت نگاه دیگه ای به چهره آرام و مهربان رئیسش انداخت و با خود گفت:
- این چهره آروم و مظلوم نقابیه پشت یک چهره شیطانی، این شیطان قراره روزی مثل نگار طوفانی به پا کنه، طوفانی که علاوه بر دور و بری هاش قراره خودش را هم به انتهای جهنم انتقام بکشه و او هم از اون روز واهمه داشت.
(نگار)
نمیدونم چند ساعت بود که همینطوری بیحرکت رو تخت نشسته بودم و به اون پیامک فکر میکردم اما دیگه باید حاضر میشدم و رقص رو به دخترا یاد میدادم.
واسه همین بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون که همزمان در اتاق روبه رویی هم باز شد و علی و سامیار اومدن بیرون اما متوجه من نشدن و جلوی در شروع کردن به حرف زدن.
با دیدن قیافه و حرف های علی نزدیک بود که یه لبخند رو لبام بشینه که خیلی زود جمعش کردم و یه تای ابروم رو دادم بالا و نگاهشون کردم.
- خدا بگم چیکارت کنه سامیار تازه دو ساعت نیست خوابیدم چرا بیدارم کردی الهی یه دختر زشت بیریخت گیرت بیاد الهی کچل بشی دخترا تو روت نگاه نکنن.
سامیار- میگم علی نظرت چیه به نامزدت بگم تو فقط سرو کارت با دختراس و همش درباره اونا حرف میزنی؟
با این حرف سامیار علی هول کرد و گفت:
- پسره بیریخت، نه نه بیریخت نه، آخه خدا بگم چیکارت کنه سامیار بیریختم نیستی که بهت بگم بیریخت، اصلا سامیار من غلط کردم، آخه من کِی درباره زنها حرف میزنم که تو میگی سرو کارم با زنها هست.
سامیار- بسته بابا خودت رو هلاک کردی شوخی کردم زن زلیل، خواستم از نامزدت بترسی تا خواب از کلت بپره.
با این حرفش علی کم کم از اون حالت خواب و منگی بیرون اومد و چشماش لحظه به لحظه گشادتر میشد و رنگ صورتش هم داشت به سرخی میزد یهو از حرص و عصبانیت منفجر شد و تقریبا داد زد:
- خیلی دیوونهای سامیار، خیلی... به جون خودم سامیار یه کاری میکنم که به غلط کردن بیوفتی حالا بشین و ببین که چیکارت میکنم.
سامیار با خنده گفت:
- خواهش میکنم برار عزیز لطف داری به بنده و شتر در خواب بیند پنبه دانه...
علی با تهدید گفت:
- که شتر آره؟ یه شتری نشونت بدم که...
با دیدن من که دارم بر و بر و نا امیدانه نگاهشون میکنم حرف تو دهنشون ماسید
منم سری به عنوان تاسف واسه هر دوتاشون تکون دادم و به سمت سالن رقص حرکت کردم واقعا این دوتا خول هستن و دیوونه هم تشریف دارن دیگه هیچ امیدی به خوب شدنشون نیست.
وقتی رسیدم به سالنی که توش قراره رقص یاد بدم دیدم دخترا حاضر و آماده لباس های رقصشون رو پوشیدن و تو سالن وایستادن و منتظر من هستن تا تمرین رو شروع کنم.
بعضیاشون سلام میدادن و منم با سر جوابشون رو میدادم با شنیدن حرفی که یکی از دخترا به کناریش زد عصبی شدم ولی در ظاهر کاملا آروم و خونسرد بودم تا ادامه حرف هاش رو بشنوم و بفهمم قراره با این حرف ها به کجا برسه
دخت_ الناز به نظرم یکی باید به این عصا قورت داده بگه آخه به جای تکون دادن سر چند کیلوییت زبون به اون کوچیکی رو تکون بدی که راحت تره، ایش دختره از دماغ فیل افتاده، دوست دارم با دستای خودم خفش کنم حیف که قراره بهمون رقص یاد بده وگرنه خوب میدونستم چه بلایی سرش بیارم تا ادب بشه دختر نکبت بیادب.
دختر کنارش هم که فهمیدم اسمش النازِ جوابش رو داد و گفت:
- ولش کن بابا چیکارش داری؟ مهم اینه که بهمون رقص یاد بده همین، به ما چه که چرا اخلاقش اینطوریه و بیادبه
آروم و با آرامش چرخیدم طرف دختری که داشت حرف میزد و میگفت که دوست داره من رو بکشه و هر چی که دلش خواست بارم کرد
رفتم طرفش و رو در رو وایستادم که سالن توی سکوت مطلق فرو رفت همه چشم هاشون رو دوختن بهمون تا بفهمن که قراره چه اتفاقی بیافته
زل زدم بهش و اونم پررو پررو نگاهم کرد
منم بدون هیچ حرفی با چشمای بی روحم زل زدم به چشماش دختره تا نگاهش به چشم هام افتاد مات موند و به ثانیه نکشیده قشنگ تونستم ترس رو توی چشماش به خوبی ببینم که خیلی زود هم نگاهش رو از چشمام گرفت و با عجله، به زمین دوخت.
- خب-خب داشتی میگفتی دختر جون، ادامه بده سخنرانی جالب و خوبی داشتی میکردی.
همینطوری داشتم نگاهش میکردم و منتظر بودم که جوابم رو بده ولی انگار لال شده بود و نمیتونست حرفی بزنه و جوابم رو بده پس خودم بازم شروع کردم به حرف زدن و ادامه دادم:
- که من عصا قورت دادم و از دماغ فیل افتادم؟
دختره با شنیدن این حرفم خیلی زود رنگ از رخش پرید، چون بدون کوچیک ترین نرمش و حسی حرفام رو میزدم و حرف هایی که اون زده بود رو مو به مو شنیده بودم و فکر میکنم فهمید که این آرامش، آرامش قبل از طوفانه چون بازم جوابم رو نداد و فقط سکوت کرد:
- خب تو که دوست داشتی خفم کنی، بیا خفم کن دیگه منتظر چی هستی فرصت به این خوبی گیرت اومده واسه کشتن من پس ازش نهایت استفاده رو کن و از شر من خلاص شو چون دیگه فکر نکنم همچین فرصت خوبی گیرت بیاد.
بازم لال مونی گرفت و جوابم رو نداد و به خاطر همین عصبی شدم و با صدای بلندی داد زدم:
- چرا لال مونی گرفتی ها...؟ قبلا که خوب داشتی بلبل زبونی میکردی حالا زبونت کو؟ با توام دختر بیا، بیا منو بکش دیگه منتظر چی هستی؟
دختره از صدای بلند و سردم ترسید که شروع کرد به لرزیدن ولی هنوز هم جرعت نمیکرد که به چشم هام نگاه کنه و جوابم رو بده.
از عصبانیت نفس نفس میزدم و با خشم گفتم:
- اگه جرعت داری اون حرف هارو یه بار دیگه بزن.
وقتی دیدم جواب نمیده و از ترس بازم داره به خودش میلرزه بدون اینکه ذره ای حالش واسم مهم باشه بازم داد زدم و از بین دندونام غریدم:
- مگه با تونیستم...؟
دیگه داشت از ترس پس میافتاد واسه همین از اون دختر فاصله گرفتم و به تک تک دخترا نگاه تیز و برنده ای کردم و خیلی جدی گفتم :
- خوب گوش هاتون رو باز کنین ببینین چی میگم؛ من با هیچ کسی شوخی ندارم وظیفه من فقط و فقط آموزش دادن رقص عربی به شماهاس و بس، واسم اصلا مهم نیست که شماها چه نظری راجب من دارین هر گونه کم کاری از طرف شماها به ضرر خودتونه پس خوب حواستون رو جمع کنین تا زودتر همه چیز رو یاد بگیرین تا...
یه پوزخند زدم پوزخندی که معنیش رو فقط خودم میدونستم:
- زودتر به آرزوتون برسین و معروف بشین پس تنبلی نمیکنین تا زود یاد بگیرین، همه فهمیدین؟
همه با هول و با ترس سراشون رو به معنای باشه تکون دادن و منم با گفتن خوبه راه افتادم طرف یکی از کمد ها و یه لباس مخصوص رقص از توش برداشتم و بعد پوشیدن شروع کردم به یاد دادن ضرب سینه به دخترا چون تو مرحله اول این حرکت رو باید یاد میگرفتن تا بریم سراغ مرحله های بعدی رقص عربی.
اونا هم از ترسشون خیلی زود حرکاتی که میگفتم و یاد میگرفتن کلا نحوه آموزش من اینطوریه که بترسونمشون تا زود یاد بگیرن و ظرف یک هفته کاملا که آماده شدن تحویلشون بدم به جمال خان برای فروش.
چند ساعتی بود که بدون وقفه داشتم آموزش میدادم و دخترا هم یاد میگرفتن.
میدیدم که عرق از سر و روشوم میباره به شدت خستن ولی از ترسشون چیزی نمیگفتن و اعتراضی هم نمیکردن که چرا دارم این همه بهشون سخت گیری میکنم و وقت نمیدم که حتی یکم استراحت کنن.
اما منم دست کمی از اونا نداشتم ولی ظاهرم رو حفظ کرده بودم و کوچک ترین خستگی هم تو صورتم دیده نمیشد و میشد حدس زد که دارن تو دلشون میگن این دیگه چه جون سختیه.
پنج دقیقه هم آموزش دادم و بالاخره تمرین رو متوقف کردم و رو بهشون با جدیت گفتم:
- واسه امروز دیگه بسته میتونین برین تو اتاقاتون و استراحت کنین اما تمرین کنید چون ظرف یک هفته همه باید کاملا آماده باشید.
بعد زدن حرفام لباس های رقص رو در اوردم و به پوشیدن یه شومیز لیمویی که بلندیش تا یکم پایین تر از باسنم بود و یه شلوار جین آبی و شال لیمویی از سالن زدم بیرون و با دیدن حال که کاملا خالیه تعجب کردم.
فقط علی و سامیار بودن که باهم نشسته بودن و دم گوش هم پچ پچ میکردن.
با صدای کفشای من تو جاشون پریدن و حرفشون رو قطع کردن و پشت سرشون نگاه کردن و وقتی فهمیدن منم انگار خیالشون راحت شد که هر دوتاشون یه نفس عمیق کشیدن که با این کارشون یه تای ابروم رو دادم بالا و با چشم های ریز شده نگاهشون کردم.
این دوتا انگار دارن یه چیزی رو پنهون میکنن، چون به شدت مشکوک میزنن یا شاید هم من زیادی بد بینم و دارم اشتباه میکنم
بدون اینکه چیزی به روم بیارم که بهشون مشکوکم رفتم نشستم روی مبل روبه رویی اونا و گفتم:
- پس جمال خان کجاست؟
سامیار بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت :
- نمیدونیم، به ما که گفت یه جا کار دارم اگه کسی پرسید بگین نیستم و شبم نمیام.
علی- فکر کنم رفته خودشو بسازه.
- منظورت چیه؟
علی- منظورم اینه که رفتی یه دختر دیگه رو پیدا کنه و باهاش شب رو بگذرونه .
با متوجه شدن منظورش قشنگ حس کردم که گونه هام گل انداخت ولی سرم رو انداختم پایین تا اونا متوجه نشن و بعد چند ثانیه که تو سکوت گذشت گفتم:
- من موندم این جمال خان به این خنگی چطوری رئیس یه باند بزرگ قاچاق دختره و هنوز هم دستگیر نشده واقعا پلیسا احمقن که تا حالا این باند رو نابود نکردن و میزارن که همچین آدمی زنده بمونه.
با این حرفم سامیار پوزخند صدا داری زد و گفت:
- مثل اینکه از خدات هم هست که این باند نابود بشه اگه پلیسا این باند رو نابود کنن که تو هم دستگیر میشی و میافتی زندان.
بی خیال گفتم:
- برای من مهم نیس چون با به فروش رسیدن این دخترا کار من تو گروه تموم میشه و جدا میشم.
حرفم رو زدم و اجازه حرف دیگه رو بهشون ندادم و مثل همیشه به اتاقم رفتم.
به اتاقم که رسیدم خودم رو پرت کردم روی تخت و بدون حدف زل زدم به سقف
و بعد چند دقیقه که دیدم کاری واسه انجام دادن ندارم و اینطوری حوصلم سر میره تصمیم گرفتن دوش بگیرم چون حس میکردم که بوی عرق میدم.
از روی تخت بلند شدم و رفتم طرف کمد و بعد برداشتن حوله و لباس هام به طرف حموم راه افتادم و یه دوش چند دقیقه ای گرفتم و لباسم رو که یه تاب سفید و شلوارک مشکی بود پوشیدم و برام مهم نبود که یقه لباسم بازه چون کسی جز رها وارد اتاق من نمیشد که اشکالی داشته باشه.
موهام رو بدون اینکه خشک کنم آزادانه رها کردم و رفتم طرف پنجره و مشغول تماشای حیاط بزرگ و زیبای عمارت شدم.
(سامیار)
بعد رفتن نگار به اتاقش، آوا و علی وقتی موقعیت رو خوب دیدن رفتن تا واسه عمارت و خودشون خرید کنن، و حسابی خوش بگذرونن؛ منم گفتم که مزاحمشون نشم و بزارم خوش باشن واسه همین باهاشون نرفتم و موندم خونه و تصمیم گرفتم خودم رو با فیلم نگاه کردن سر گرم کنم و از تنهایی و سکوت عجیب امروز عمارت نهایت لذت رو ببرم چون اینطوری که معلوم بود این سکوت حالا حالاها ادامه داشت.
واسه همین تلوزیون رو روشن کردم و نشستم روی مبل و کانال ها رو یکی-یکی بالا و پایین کردم.
اما مثل همیشه هیچ فیلم به درد بخوری پخش نمیکرد، مجبوری به خاطر اینکه حوصلم تنها بودم حوصلم سر نره مشغول تماشای یه فیلم ترسناک شدم.
لحظه های حساس فیلم بود جایی که دختره توی خونه تنها بود و همش صداهای عجیب و غریب میشنید ولی توجهی نمیکرد و فکر میکرد که خیالاتی شده اما اینطوری نبود!
دختره که خوابش میاومد رفت توی اتاقش و رو تخت دراز کشید و خواست بخوابه که وقتی سرش رو بلند کرد و به سقف زل زد یه جنی رو دید که چسبیده به سقف و داره لبخند وحشت ناکی میزنه طوری که دندون های بزرگش که مثل دندون های یک خون آشام بود و ازش خون چکه میکرد خود نمایی میکرد و موهای بلند مشکی و ژولیدش صورتش رو قاب گرفته بود و منظره خیلی ترسناکی رو ایجاد کرده بود.
یهو دختره جیغ خیلی بلند و کر کننده ای کشید که با این کارش جن پرید روش و ...
- به-به ببین کی اینجاس، اگه درست حدس زده باشم شما باید آقا سامیار باشی درسته؟
متعجب سرم رو چرخوندم طرف صدا و یه مرد حدودا سی و پنج یا چهل ساله رو دیدم که داره نگاهم میکنه، اول مشغول آنالیز کردنش شدم.
ابروهایی مشکی که معلوم بود تمیز کرده و چشم هایی به رنگ سبز و پوست گندمی، دماغ بزرگ که بخاطر فرم صورتش معلوم نمیشد و به صورتش میاومد و واسه همین زیاد تو چشم نبود و معلوم نمیکرد.
هیکلش رو فرم بود و یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود و یه کروات سبز به رنگ چشماش بسته بود و میشه گفت در کل چهره خوبی داشت.
از آنالیز کردنش دست برداشتم و فهمیدم اونم داشته من رو آنالیز میکرد؛ به چشماش نگاه کردم که دیدم داره موشکافانه نگاهم میکنه!
بی خیال نگاه کردنش شدم و یه نگاه به تلوزیون انداختم و دیدم که صبح شده و یعنی اینکه من اون صحنه جذاب و هیجانی رو از دست دادم.
پر حرص ولی آروم یه لعنتی زیر لب گفتم و بلند شدم و به طرف مرد غریبه رفتم و باهاش دست دادم و گفتم:
- درسته من سامیار هستم، شما کی هستین؟ اسم من رو از کجا میدونید؟
اون مرده یه لبخند کمرنگی زد و گفت:
_من شاهینم، دوست صمیمی و چندین ساله جمال خان، و طبیعیه که اسم تو و دوستت رو از جمال خان بشنوم و بدونم که کی هستین.
ابرویی بالا انداختم و سری تکون دادم و به رسم ادب دستم رو به طرفش دراز کردم و گفتم:
- به هر حال خوش حال شدم از آشناییتون.
دستم رو فشرد و گفت:
- منم همینطور.
نگاهش کردم و دیدم که داره بدون هیچ حرفی بر و بر نگاهم میکنه واسه همین گفتم:
- اگه با جمال خان کار دارین، باید بگم که از صبح زود رفته بیرون و شب هم بر نمیگرده.
سری تکون داد و گفت:
- من با جمال خان کاری ندارم و میدونم که کجا رفته، الان هم اگه میبینی اینجام چون اومدم اینجا تا نگار رو ببینمش چون باهاش کار خیلی مهمی دارم.
نمیدونم چرا اما نتونستم و از دهنم پرید و گفتم:
- شما دوست پسر نگار خانم هستین؟
با این حرفم چند لحظه همینطوری فقط نگاهم کرد و یهو مثل دیوونه ها پقی زد زیر خنده.
با این خنده یهوییش عاقل اندر سفیه و مثل کسی که داره به یه دیوونه نگاه میکنه با تاسف نگاهش کردم.
وقتی نگاه تاسف بارم رو روی خودش دید برای اینکه بیشتر از این ضایع نشه از خندیدن دست برداشت و گفت:
- نه بابا دوست پسر کجا بود، نگار با کسی دوست نمیشه، حتی فکر اینکه نگار دوست پسر داشته باشه هم خنده داره.
نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و گفتم:
- چرا خنده داره؟
شاهین- آخه از وقتی که میشناسمش ندیدم که حتی به مردی نگاه بکنه و باهاشون گرم بگیره.
- خیلی وقته که اون رو میشناسی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- تقریبا از همون وقتی که وارد باند جمال خان شده میشناسمش، ولی اون فقط من رو یک بار تو مهمونی چند روز پیش دیده.
موشکافانه گفتم:
- چطور همچین چیزی ممکنه؟
شاهین- ولش کن اینا مهم نیست، درسته که نگار اهل دوست دختر و دوست پسر بازی و این کار ها نیس اما من همه تلاشم رو واسه بدست اوردنش میکنم چون امکان نداره من چیزی بخوام و به دستش نیارم.
با این حرفش ابروهام خود به خود پریدن بالا و گفتم:
- اما تو این چند ساعتی که من نگار خانم رو دیدم انقدری شناختمش که بفهمم کسی نمیتونه اون رو مجبور به کاری کنه که اصلا دوست نداره، مخصوصا وقتی که موضوع همچین چیزی باشه.
نگاهش رو به بالای پله ها دوخت و گفت:
- این رو خودم هم خیلیخوب میدونم و اخلاق نگار رو کامل میدونم و از حفظم، اتفاقا از همین شخصیتش خوشم میاد، چون ازش یه دختر زیبا و دست نیافتنی ساخته و این من و دیگران رو برای به دست اوردنش حریص تر میکنه و دلم میخواد که اون فقط برای من باشه.
با این حرفش با حرص و نیشخند نگاهش کردم ولی اون ندید چون داشت دور و برش رو نگاه میکرد و فهمیدم که داره دنبال نگار میگرده.
خوب که همه جارو نگاه کرد و نگار رو ندیدش رو کرد طرف من و با لبخندی که به نظرم زیادی زشت و بسیار-بسیار مزخرف بود گفت:
- حالا نمیخوای تعارف کنی که بشینم؟
تازه یادم افتاد که یه ساعته سر پا وایستادیم و حرف میزنیم، واسه همین مثل خودش یه لبخند مزخرف و اجباری تحویلش دادم و گفتم:
- ببخشید یادم رفته بود؛ شما بشینید من خودم به نگار خانوم میگم که خدمتتون برسه.
- باشه پس بگو زودتر بیاد چون کار فوری باهاش دارم و زودتر باید برم به کارام برسم.
سرم رو به نشونه فهمیدم تکون دادم و به سمت اتاق نگار حرکت کردم و همین که ازش دور شدم زیر لب با خودم شروع کردم به حرف زدن و گفتم:
- مرتیکه بیشعور انگار که رئیس اونه خوبه که فقط دوست جمال خانِ و اینطوری دستور میده اگه رئیس بود که چپ میرفت راست میرفت فقط دستور میداد، انقدر ازش بدم میاد که دوست دارم همین الان برگردم و بکشمش، مرتیکه میمون نزاشت بفهمم که فیلم چی شد.
انقدر با خودم درگیر بودم و شاهین رو مورد عنایت قرار دادم که نفهمیدم کی رسیدم جلوی اتاق نگار سر و وضعم رو مرتب کردم و چند بار پشت سر هم در زدم و منتظر جوابش شدم.
ولی کسی جواب نداد با خودم گفتم شاید خسته بوده خوابیده واسه همین در رو باز نمیکنه.
بازم چند باری در زدم که بازم جوابی از طرفش نشنیدم کلافه چنگی به موهام زدم و یهو نگران شدم و گفتم شاید اتفاقی واسش افتاده که جواب نمیده به ناچار در رو باز کردم و داخل اتاقش شدم و سرم رو که بالا گرفتم با چیزی که دیدم سر جام خشکم زد و نتونستم حتی کلمه ای حرف بزنم و تکون بخورم!
یه دختری رو دیدم که پنجره رو باز کرده بود و مشغول تماشای حیاط پر گل و گیاه عمارت شده بود و فکر کنم اونقدری توی فکر بود که حتی متوجه در زدن و حضور من توی اتاق نشده بود.
انقدری دختر رو به روم زیبا بود و صحنه زیبایی ایجاد کرده بود که بخاطر این همه زیبایی قدرت تکلمم رو از دست داده بودم و کاملا محوش شده بودم.
بادی که از پنجره میاومد میخورد به موهای خیلی بلند و مشکی دختره و موهاش رو که برق میزد رو تو هوا به رقص دراومده بود و منظره خیلی قشنگ و در عین حال خیره کننده و یه جورایی میشه گفت رویایی رو به وجود اورده بود.
تاب و شلوارکی که پوشیده بود و تنش بود بخشی از دست ها و پاهای خوش تراشش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود و من رو وادار میکرد که همینطوری فقط نگاهش کنم.
نمیدونم چقدر گذشت تا تونستم به خودم بیام و از اون همه زیبایی دل فریب جلوی روم چشم بردارم.
اما کمی که از اون حالت گیجی اولیه در اومدم چشم هام رو ریز کردم و دختره رو نگاه کردم و با کمی دقت فهمیدم که این دخترِ همون نگار هست.
با فهمیدن این موضوع صورتم رو به حالت چندشی جمع کردم و تو دلم هزار بار به خودم لعنت فرستادم و خودم رو با کلمات بسیار قشنگ مورد عنایت قرار دادم که چرا من چند دقیقه محو دختری شده بودم که ازش متنفرم
با قیض صورتم رو بر گردوندم یه طرف دیگه تا دیگه نبینمش و شروع کردم به صدا کردنش
- نگار خانوم آقا شاهین با شما کار داره.
یکم منتظر شدم تا جواب بده اما انگار بازم نمیشنید و معلوم نبود داره به چی فکر میکنه که انقدر عمیق رفته بود تو فکر و همین کارش داشت من رو کم-کم عصبی میکرد.
-نگار خانوم؟
بازم جوابم رو نداد کلافه و عصبی چنگی به موهام زدم و رفتم جلوتر و با صدای بلند گفتم:
- نگار خانوم با شمام مگه کری که جوابم رو نمیدی؟
نکنه خودت رو زدی به کر بودن و نشنیدن؟
(نگار)
نمیدونم چند دقیقه یا اصلا چند ساعت بود که مشغول تماشای عمارت بودم.
ولی این رو میدونم که به جای نگاه کردن به حیاط تو خیالات خودم غرق بودم و سعی داشتم گذشته مجهولم رو به یاد بیارم.
اما هر کاری که میکردم و هر چقدر که به مغزم فشار میاوردم و فکر میکردم چیزی حتی دریغ از یه خاطره به یاد نمیاوردم و تمام تلاشم برای فهمیدن گذشتم بیفایده بود.
و نتیجه این همه فشاری که به مغزم اورده بودم شده بود سر درد بدی که به جونم افتاده بود.
با صدای بلندی که از پشت سرم اومد با ترس و وحشت تو جام پریدم و یه هین بلندی کشیدم، قلبم از ترس محکم خودش رو به دیوار سینم میکوبید طوری که صداش رو به وضوح میشنیدم و حس میکردم که قلبم هر آن ممکنه که بیاد بیرون.
انقدری تو شوک بودم که حتی به مغزم نمیرسید که برگردم پشت سرم رو نگاه کنم تا ببینم کسی که وارد اتاق من شده کیه و چی میخواد.
بعد چند لحظه که ضربان قلبم آروم گرفت و از اون شوک و ترس اولیه بیرون اومدم چرخیدم پشت سرم رو نگاه کردم و با دیدن سامیار که دست به سینه سرش رو انداخته بود پایین تعجب کردم.
یه تای ابروم رو دادم بالا و دست به سینه نگاهش کردم و جدی و شاکی به همراه چاشنی کمی عصبانیت بهش توپیدم و گفتم:
- به چه حقی بدون اجازه من وارد اتاقم شدی؟
بهت یاد ندادن قبل از ورود به جایی اول باید در برنی؟
مخصوصا وقتی که اتاقی که میخوای واردش میشی اتاق یه دختر باشه.
وقتی حرفم تموم شد یه پوزخند زدم و منتظر شدم جوابم رو بده، سرش رو که تا اون لحظه پایین بود رو اورد بالا و نگاهم کرد و مثل خودم شاکی و حق به جانب جوابم رو داد و گفت:
- من هر چقدر در زدم شما نشنیدی و توی خیالاتت فکر کنم داشتی خودت رو با دوست پسرای عزیزت میدیدی که کر شده بودی و هیچی نمیشنیدی و باید بگم که...
دیدم همین طوری پیش بره بیشتر از این ضایع میشم واسه همین بین حرفش پریدم و حرفش رو قطع کردم و مثل خودش به حالت حق به جانبی گفتم:
- هر چی هم باشه دلیل نمیشه همینطوری سرت رو بندازی پایین بیای تو اتاقم، شاید من تو وضعیت خوبی نیستم که جوابت رو نمیدم، شاید من اصلا لخت بودم.
وقتی فهمیدم که چیگفتم زود جلوی دهنم رو گرفتم ولی خیلی دیر شده بود.
حس کردم که همه صورتم از خجالت داغ شد؛ اولین بار بود که اینقدر داشتم خجالت میکشیدم.
اون نامرد هم به جای اینکه حرفی که زدم رو به روم نیاره شروع کرد به بلند-بلند خندیدن که بیشتر از قبل از خجالت آب شدم.
دوست داشتم که زمین همین الان دهن باز کنه و من برم توش و از جلوی چشمای سامیار محو بشم.
واقعا این چی بود که من گفتم؟
از خجالت زیاد و اینکه چشمم به قیافه شیطون و خندون سامیار نیوفته سرم رو تا جایی که میتونستم انداختم پایین و چند تا نفس عمیق کشیدم که به خودم بیام.
وقتی حس کردم که داغی صورتم کمتر شد بازم جدی شدم و سرم رو بلند کردم و اونم دیگه خندش تموم شده بود و شیطون نگاهی بهم انداخت و شروع کرد به حرف زدن.
- خُب، من که خوب دید زدن هام رو زدم و به نحو احسنت نگاهت کردم و الان هم فقط اومده بودم بگم که این مردِ شاهین، گفت فوری باهات کار داره و پایین منتظر تو نشسته که بری پیشش زود آماده شو بیا پایین چون من اصلا حوصله حرف زدن باهاش رو ندارم.
بعد حرفش چند قدم بر نداشته بود که وایستاد و چرخید طرف منی که وسط اتاق خشکم زده بود و جدی گفت:
سامیار- اها راستی بهتره به سر و وضعتم برسی و لباس مناسب بپوشی چون به نظرم خطرناکه اینطوری جلوی یه پسر وایستی و از همه مهم تر باهاش کل-کل کنی و زبون درازی کنی.
من که کلا تو هنگ بودم و با این حرفش بیشتر از قبل هنگ کردم و مغزم قفل کرد.
مگه سرو وضع من چطوریه که اینطوری میگه؟
بلا فاصله بعد خارج شدنش از اتاق از اون حالت گیجی بیرون اومدم و به خودم نگاه کردم؛ که با دیدن وضعیتم چشمام از کاسه زد بیرون.
یعنی من یه ساعته دارم با این وضع باهاش کل-کل میکنم و جلوش جولون میدم؟
تاپی که پوشیده بودم خیلی باز بود و دار و ندارم رو کامل به نمایش گذاشته بود و اونم به گفته خودش به نحو احسنت دید زده بود...
میگم آخه چرا اول سرش رو انداخته بود پایین، نگو به خاطر وضعیت من بوده، یعنی جا داشت یکی بکوبم تو سرم تا آدم بشم،
حالا موضوع این بود که چطوری تو صورتش نگاه کنم.
اما اصلا به هیچوجه نباید به روی خودم بیارم که اینجا اتفاقی افتاده، بخاطرش نباید حتی ذرهای از دیدن سامیار خجالت بکشم، والا،
چرا باید خجالت بکشم؟ اون باید خجالت بکشه که بدون اجازه من سرش رو انداخته بود و اومده بود تو اتاقم و من رو تو این وضعیت بد دیده بود.
بیخیال فکرهام شدم چون با فکر کردن به این موضوعها فقط سر دردم بیشتر و بیشتر میشد، واسه همین تصمیم گرفتم که لباس بپوشم و آماده بشم تا برم ببینم چهکاری با من دارن.
یه شومیز مشکی پوشیدم که روی سینش با سنگ های قشنگی سنگ دوزی شده بود و رو آستین هاشم پولک های مشکی کار شده بود و بلندیش هم تا یک وجب زیر باسنم میرسید.
موهامرو هم با یه کلیپس بالای سرم جمع کردم تا دیده نشه، نمیدونم چرا روی موهام حساس بودم و دوست نداشتم کسی ببینتشون.
و تا الان نزاشتم هیچ مردی موهام رو ببینه و البته که سامیار ناخواسته امروز تونست موهام رو ببینه.
یه《بیخیالی》گفتم و دوباره مشغول شدم، یه شال مشکی ساده سرم کردم و تیپم رو با یه ساپرت زخیم مشکی کامل کردم و بدون هیچ آرایشی از اتاقم زدم بیرون تا ببینم مردی که فقط یک بار تو مهمونی دیدمش چه کار مهمی باهام داره.
از پله ها داشتم پایین میاومدم که صدای عصبی ولی آروم آشنایی توجهم رو به خودش جلب کرد که با کمی دقت کردن تونستم تشخیص بدم که صدای شاهینِ و این باعث شد همونجا وایستم.
با شنیدن حرفهاش ابروهام به حالت خودکار بالا پریدن و با بهت و حیرت منتظر بقیه حرف هاش شدم.
- حواس تو کجا بود مرتیکه؟ پس تو اونجا چه غلطی داشتی میکردی، که الان داری بهم میگی مُرده؟
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب شد و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آفلاین دنبال کنید.
مریم
00سلام لطفاً فصل دوم رو هم بزارین
۵ ماه پیشMohadeseh
۲۲ ساله 00ایا رمان درداشام تکمیله یا باید وایسم پارت گذاری بشه
۷ ماه پیشساغر
۱۳ ساله 00چرا داخل دنیای رمان میزنم درد آشام نمیاره اما من دیشب داشتم میخوندم دستم خورد پاک شد لطفا راه نمایی کنید باتشکر ساغر
۸ ماه پیشیسنا
۱۵ ساله 00این رمان بسیار عالی و جالب هست و برا همینم منو کنجکاو کرده
۱۱ ماه پیشتنها
۱۷ ساله 00عالی بود لطفا تو بخش افلاین های برنامه بزارید
۲ سال پیشtara
00بخش آفلاین کجاست؟
۱ سال پیشفاطمه
۱۹ ساله 00جلد دوم رو کی میزارید تا بدونیم بخونیم حتما لطفا بگید تا یادمون نره واقعا علی بود
۲ سال پیشتاکاشی میتسویا
۱۸ ساله 00جالب بود
۲ سال پیشاسرا
00اسم دخترنگاریاساحل لطفااسم اینقدرعوض نکنیدبعدازدختری که سردلطفاتوقع نداریم کارهای سبکسرانجام بده لطفارمان بحالت پخت تربنویس موفق باشی
۲ سال پیش-_-
20خیلی خوب بود
۲ سال پیشرها
00عالللللللللییییییییییی بودددددددد
۲ سال پیشنازدانه
00عالی بودش و ممنون از نویسندت عزیز 🖤
۲ سال پیششب شکن
00خوب رو به بالا
۲ سال پیشریحانه
۱۴ ساله 10عالب است
۲ سال پیش.
20خوب بود
۲ سال پیش
تینا
00دوتا سوال زمان دقیق فصل ۲ را میگید؟ و وقتی فصل دو آمد بهمون خبر میدید؟(خواهش میکنم!) رمان قشنگی بود ولی من تا فصل دوم بیاد همش گریه میکنم