تکنیک های مخ زنی

به قلم حمیده خوشبخت

طنز اجتماعی

نگار رویاهای من، با باتلاق ترسناکی دست و پنجه نرم می‌کنه؛ نوجوانی! اون دلش می‌خواد زندگیش پر از هیجان باشه و از دوران نوجوانیش نهایت لذت رو ببره. اما نمی‌دونه چه‌طوری! همه‌چیز از رفتن به اصفهان شروع میشه؛ وقتی که به کارهای پلید برادرهاش پی می‌بره و اون زمانه که یه جنگ شروع میشه. یه جنگ بین سه تا مدرسه که از قضا دقیقا کنار هم هستن.


317
3,086 تعداد بازدید
42 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

خودکار فانتزیِ صورتی رنگم رو داخل کیفِ مشکیم انداختم و صاف نشستم. لبخند همیشگیم رو حفظ کردم و طوری به خیابون های شیراز نگاه کردم که انگار اولین باره که این شهر فوق العاده رو می بینم.
به بابا که زیر لب آهنگ سنتی می خوند و به ترافیک خیره بود، نگاه کردم و بشاش و خوش خوشان گفتم:
- بابا آدرس دقیقش رو می دونی؟ مثل دفعه قبل گم نشیم.
تک خنده ای زد و نگاه مشکی رنگش رو بهم دوخت.
- حالا هی تو بگو! یه لحظه مسیر از دستم در رفت. حالا درسته تا دو ساعت داخل بیابون سرگردون بودیم ولی مهم اینه که تونستیم بیابون به اون جلال و عظمت رو ببینیم.
به لحن ضایعش که معلوم بود خودش هم قبول داره روز وحشتناکی بود، خندیدم و سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله حاج اسد! اصلا بیابون به اون عظمت و مارهای خوشگلش هیچ‌جا پیدا نمیشه.
- حالا به مامانت نگفتی که! گفتی؟!
از پشت نگاهی به بارِ میوه انداختم و سرم رو به معنای نه تکون دادم.
- نه! بهش گفتم با بابا رفتیم تخت جمشید.
یک لحظه چنان کمرش رو صاف کرد و سکته ای بهم زل زد که وحشت زده دستش رو گرفتم و با ترس تکونش دادم.
- یا خدا! بابا؟ بابا چی شد؟ میگم بهش نگفتم باز دست گل به آب دادی.
با حیرت دست پیرش رو، روی ریش تقریبا بلندش گذاشت و خیره بهم، زمزمه وار گفت:
- من بهش گفتم رفتیم پارک اِرم.
حرفش تا بند- بند وجودم رو سوزوند و نگاه خصمانه ی مامان که صبحونه رو کوفتمون کرد، جلوی چشم هام نقش بست و هرگز آدم سابق نشدم. با نگاه سوسمازی ای، آروم روی جام نشستم و نفس بلند و عمیقی کشیدم.
- آخرش مامان هم من، هم شما رو تیکه- تیکه می کنه و تا آخر عمرش بدون دردسر، با پسرهاش خوش و خرم زندگی می کنه.
صدای بوقِ ماشین های پشت سری به گوشم خورد و بابا حرکت کرد. سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه و انرژی مثبت بده.
- گوسفند قهوه ایه بابا! مامانت درسته یکم پرخاشگره ولی مگه نمی بینی هروقت حالت بده چه طوری تا مرز سکته میره؟ حالا اون سه تا کره خر یکم پاچه خوارن و رگ خواب ننت دستشونه.
سعی کردم از این موقعیت نهایت لذت رو ببرم. نکته مثبت اینه بعد دو هفته مامان اجازه داد از خونه بیرون برم. لبه ی شلوارم رو پایین بردم تا بابا به مچ پام گیر نده و در همون حال گفتم:
- می دونم! ولی بابا شما تنها دوست منید؛ اگه یکم از محدودیت هاتون کم می کردید خیلی خوب می شد.
با ویژگی های من آشنا بود و خوب می دونست همیشه افکارم رو به زبون میارم. زیر چشمی نگاهم کرد و پارچه ی لنگیِ دور گردنش رو صاف کرد.
یک چرخ با ماشین زد که قشنگ سرم به پنجره ماشین خورد و صورتم از درد جمع شد ولی بی توجه بهم، با لحنِ جدی و صدای بامزش گفت:
- جناب عالی که درس خوندی و شعورت بالاست، باید بفهمی محدودیت ها برای امنیت خودته. با این محدودیت ها خودت رو ناراحت نکن، سعی کن خودت رو با شرایط وفق بدی تا دنیا بیشتر به کامت باشه.
طبق معمول، با حرف هاش وجودم رو سرشار از خوشحالی کرد. هر چه قدر بعضی اوقات تلخ رفتار می کنه، اما برای من شاهزاده سوار بر اسب سفیدیه که همیشه دلیلِ خوشحالیمه.
تند- تند سری تکون دادم و با خنده گفتم:
- به نظرم شعور و درک ربطی به تحصیلات نداره. شما تحصیلات خاصی ندارین ولی همیشه داخل بحث های فلسفی بهترینید.
درحالی که سمت کوچه می پیچید، زیر لب گفت:
- پاچه خوار و سگ.
بلند خندیدم و به کوچه چشم دوختم. دل تو دلم نبود که این مکان زیبا و درجه یک رو ببینم و با فکر اینکه یکی از آرزوهای لیست آرزوم قراره برآورده بشه، ته دلم غنچ رفت.
با شور و شوق به کوچه ی سرسبز چشم دوختم. درخت ها به خاطر نزدیک شدن پاییز کم- کم زرد می شدن و فضای دل انگیزی رو خلق کردن. بالاخره به درِ بزرگ خانه سالمندان رسیدیم.
بوته های گلِ کنارش شدیداً خواستنی بود. صدای همهمه ای از داخلش می اومد و نیشم بیشتر باز شد. بابا به ذوقم خندید که بی معطلی پیاده شدم.
با خوش حالی شالِ مشکی رنگم رو مرتب کردم و کیفم رو محکم بین مشت هام گرفتم. بابا هم پیاده شد که سریع کنارش ایستادم. نگاهش رو از سایپای آبی رنگ و میوه های داخلش گرفت و به نیم رخم دوخت.
با صداش، چشم از در گرفتم و با دقت بهش گوش دادم:
- گوش کن؛ این پیرمرد و پیرزن ها هزار جور مرض و درد دارن. زیاد بهشون نزدیک نشو، بعد نیم ساعت هم بیا. اتاق کسی هم نرو! فهمیدی؟
با ناراحتی صورتم رو درهم جمع کردم و توبیخ گرانه گفتم:
- بابا چرا طوری رفتار می کنی انگار دارم میرم شهر زامبی ها؟ اونا هم آدمن. خوبه وقتی شما پیر شدید، کسی بهتون نزدیک نشه و بگه هزار درد و مرض داری؟
تمام حرف هام رو به پشم گران بهاش حساب کرد و با غرور و لبخند تحسین آمیزی به آسمون چشم دوخت و با سیس خفنی گفت:
- جون من؟ پیر بشم؟ یعنی هنوز جوونم؟! از همون اولم جذاب محله من بودم.
با تأسف خندیدم و سمتِ درب خانه سالمندان رفتم. نفس عمیقی کشیدم تا از شور و هیجانم کم بشه. اصلا جاش بود اون وسط بندری می رفتم. لبخندم هر لحظه کش می اومد ولی سریع جمعش می کردم.
دستم رو بالا بردم و دکمه ی آیفون رو فشردم. بابا سمت میوه هاش رفت؛ بیشتر از جونش این سایپای قراضه و میوه هاش رو دوست داره و انگار جزء ی از بدنشه.
- بفرمایید!
با شنیدن صدای نازکِ خانمی، نگاه از بابا گرفتم و با هیجان گفتم:
- سلام! من نگارم، قیصری. بابام با مدیر اینجا هماهنگ کرد که من نیم ساعت بیام پیش سالمندان.
مکثی کرد؛ فکر کنم رفت چک کنه.بعد چند ثانیه که پر از استرس بود، بالاخره جواب داد:
- بله! خوش اومدید.
ممنونی لب زدم و منتظر به در خیره شدم که با صدای تیکی باز شد. نفسم رو با هیجان و صدای بلند بیرون دادم و سریع وارد شدم اما نگاه تحدیدوار بابا از چشم بابا دور نموند. کاش می فهمید چه قدر این کارش می تونه از ذوق و شوقم کم کنه و ناراحت بشم!
روی نوک پا چرخیدم و با دقت به محیط خانه سالماندان چشم دوختم. مثل پارک پر از نیمکت و درخت بود و صدای گنجشک های آسمون، از هر آهنگی زیبا تر بود.
چند تا سالمند پر انرژی والیبال بازی می کردن. عده ای کنار میز شطرنج با نگاه رقابت طلبانه بامزه ای مسابقه می دادن. چند تا پیرزن کنار هم نشسته بودن و به قول مامان رادیو بی بی سی راه انداختن.
نگاه غمگین بعضی از سالمندها قلبم رو مچاله می کرد. انگار منتظر بودن که به جای من، خانواده شون بیان. چه قدر انسان می تونه بی رحم باشه که پدر و مادرش رو رها کنه و اجازه بده غم به دلش بشینه. حتی تصور این که مامان و بابا همچین جایی باشن برام عذاب آوره. حق پدری که از آرزوهای خودش برای خواسته های فرزندش می گذره و مادری که از غم بچش اشک می ریزه این نیست.
حتی اگه پدر و مادر بارها و بارها دلت رو شکسته باشن، تو حق نداری این کار رو انجام بدی! هر چی باشه اون ها پدر و مادرت هستن. تنها کسانی که خالصانه دوست دارن همین دو تا فرشته ی زمینی ان.
غم نگاهم رو پنهان کردم و با مهربونی رو به پیرزن ساکت کنارم گفتم:
- سلام.
نگاه چروکیده و شکسته ش رو بهم دوخت و به کمک عصا کمی جلو اومد و غم صداش قلبم رو به درد آورد:
- تو که همتای من نیستی.
با غم قدمی به عقب برداشتم که آه جان سوزی کشید و عقب رفت. چه تلخ! به حضرت عباس اگه قرار باشه همه ی آدم های اینجا این طوری باشن، قطعا از بغض و گریه جان به جان آفرین تسلیم می کنم.
به سمت چپم نگاه کردم. پرستاری با آرایش غلیظ ولی خوشگلی درحال کلکل با پیرزن بدعنقی بود. نه، نه! نباید زود قضاوت کنم. حتما ناراحته که این طوری با اذیت کردن دیگران خودش رو تخلیه می کنه.
- ای بابا! باید قرصات رو بخوری. لج بازی نکن دیگه.
با اخم صف و محکم روی ویلچرش نشست و تشر زد:
- برو، قرص نمی خوام. با اون ماتیکات حالم رو به هم زدی.
متعجب ابرویی بالا انداختم. چه بداخلاق! پرستار حرصی و عصبی عقب رفت و چیزی نگفت که از عمق وجودم به این صبرش درود فرستادم.
اما می تونستم درک کنم چه قدر ناراحت شده و این حرف پیرزن، ممکنه اون رو از خودش متنفر کنه. سریع سمتش پا تند کردم و صدام رو بالا بردم:
- خانم پرستار.
با حرص سمتم برگشت و انقدر عصبی بود که با عصبانیت داد زد:
- هان؟ چیه؟! تو کی ای؟
مبهوت از صدای بلندش، ایستادم و مظلوم و بیچاره وار کیفم رو داخل بغلم فشردم و برای کم شدن تپش قلبم نفسی گرفتم. خیره به نگاه تیز و برنده اش با لبخند زوری ای لب زدم:
- من... من فقط خواستم بهتون بگم شما خیلی خوشگلید. آخه اون خانوم اون حرف رو بهتون رد، من نمی خواستم دلتون بشکنه.
از حرفی که زدم قشنگ کرک و پرش ریخت. شاید ضایع می شدم ولی حداقل به لبخند ریزش می ارزید.
- چی؟ چی میگی؟!
لبخند بزرگ تری زدم و بی ریا جواب دادم:
- من همیشه همین طوری ام. نمی خوام دل کسی بشکنه ولی حقیقت رو گفتم.
با بهت لبخند متعجبی زد و به سر تا پام نگاه کرد.
و بازم مثل همیشه، نگار با دو کلام حرف زدن پررو میشه. با ذوق سمتش قدم برداشتم و تند- تند پرسیدم:
- میشه اینجا رو به من نشون بدید؟ کدوم یکی از سالمند های اینجا فلسفه حالیش میشه؟ من عاشق اینم از تجربیات دیگران استفاده کنم.
متعجب سرش رو عقب برد و اخم ریزی بین ابروهاش نشوند.
- تو چند سالته؟ اومدی خانه سالمندان تا فقط از تجربیات دیگران استفاده کنی؟! چی میزنی عزیزم؟
با خوش رویی و بدون اندکی گله و شکایت گفتم:
- چهارده سالمه. آره! خیلی دوست دارم از بقیه راز زندگی رو یاد بگیرم.
تا فهمید حرف زدن با من فقط پشم هاش رو کم می کنه، تنها چشم گرد کرد و سمت اون سالمندها که والیبال بازی می کردن رفت. ایول! با قدم های سریع پشت سرش رفتم.
خدایا! فقط سوتی ندم.
خداوند مثل همیشه باران رحمتش رو، روی سرم ریخت و تمام کائنات دست به دست هم دادن که پای من پیچ بخوره و به وحشتناک ترین حالت ممکن پخش زمین بشم. همون لحظه بود که از خدا طلب مرگ کردم. الان؟ خدایا واقعا؟ جلوی یه ملت؟!
صدای خنده های نابودم کرد و صورتم از حرص درهم جمع شد. درد بدی داخل کف دستم حس می کردم و جاش بود زار- زار گریه کنم. پرستار با تعجب و صورتی سرخ از خنده کمکم کرد بلند بشم.
دستم رو تکیه گاه کردم و با افسوس برای شلوار خاکیم، بلند شدم. خوب شد که بابا این سوتیِ هزارمم رو ندید.
- ای وای! حالت خوبه؟
خیره به خنده های دیگران لپ های رو باد کردم و با لحن سوسمازی ای آره ای زمزمه کردم. دست های خاکیم رو به هم کوبیدم و با لبخند ضایعی درحالی که سمت زمین والیبال می رفتم گفتم:
- مهم نیست. فعلا بریم پیش آقایون.
با خنده سری تکون داد و دنبالم اومد. دیگه توی خانه سالمندان شرفم نرفت که به حول قوه الهی رفت. زانوم گز- گز می کرد و اگه مامان ببینه که کف دست هام زخمی شده قطعا پس گردنیِ شیرینی نثارم می کنه.
با رسیدن به پیرمردها، پرستار با مهربونی لبخند به روی صورتم زد و گفت:
- خب... این تو و اینم چند تا پیرمرد یه دنده و رو مُخ.
آخرش رو اون قدر بلند گفت که بقیه هم بشنون. فکر کنم دلِ خوشی از آدم های اینجا نداره! با خنده گفتم:
- آهان! ممنون.
بی حرف سمت سالن رفت که نگاهم رو ازش گرفتم و به پیرمردها دوختم. بی توجه به من، خوش خوشان و با فاز ز غوغای جهان فارغ، والیبال بازی می کردن و انگار نه انگار سنی ازشون گذشته.
با لبخند موهای رنگ شبم رو، پشت گوشم زدم و روی نیمکت نشستم.
- سلام.
با شنیدن صدام پیرمردی با موهای سفید و تیشرت آبی، توپ رو در دست گرفت و با دقت به سر تا پام نگاه کرد. صداش بیش از حد شبیه خواننده های سنتی بود.
- سلام دخترم. اومدی ملاقاتِ کسی؟
سرم رو به معنای نه تکون دادم و با طمانینهٔ و ادب گفتم:
- نه! اومدم با چند تا سالمند صحبت کنم، برای یه دلنوشته. دلنوشتم درباره رازِ زندگیه.
ابرویی بالا انداخت و لبخند پدرانه ای روی لبش نشست. رو به پیرمرد کناریش که بدن تنومندی داشت با خنده گفت:
- حاج رضا این یکی ردِ کارِ خودته.
به لحن لاتیش خندیدم و منتظر به پیرمرد حاج رضا نام چشم دوختم. از استرس پاهام رو به زمین می کوبیدم؛ کمتر پیش می اومد که بابا اجازه بده با غریبه ها صحبت کنم و به خاطر همین، روابط اجتماعیم پنجاه درصد بود و موقع حرف زدن با بقیه کمی استرس می گرفتم.
با قدم های محکم سمتم اومد و وقتی بهم رسید، با کمی خجالت و لحن خانومانه ای لب زدم:
- سلام. ببخشید مزاحمتون شدم.
درحالی که کنارم می نشست، با مهربونی جواب داد:
- نه دخترم! هیچ وقت ندیدم دختری به قد و قواره ی تو دنبال همچین چیزی باشه.
نفسی گرفتم و کمرم رو صاف کردم. درحالی که دفتر و خودکارم رو از کیفم در می آوردم، با خنده گفتم:
- اسمتون حاج رضاست؟ اسم برادر منم رضاعه؛ یکم زیادی شیطونه.
لبخندش رو دوباره به نمایش گذاشت که خودکارم رو بالا گرفتم و با دقت و ظرافت گفتم:
- ب... ببینید، در واقع من می خوام بدونم داخل این دنیا چی از همه مهم تره. چیکار کنیم از زندگی لذت ببریم؟
ابرویی بالا انداخت و دست های پیر و چروکیدش رو به هم کوبید و حرف های پر از مفهومش رو از سر گرفت.
- ببین دخترم، بارها و بارها شنیدم که خیلی ها میگن تو فقط یه بار زندگی می کنی. اما این درست نیست؛ تو هر روز زندگی می کنی. به عنوان کسی که سنی ازش گذشته، از انجام ندادن خیلی کارها پشیمونم.
درحالی که حرف هاش رو، ریز به ریز می نوشتم زمزمه وار پرسیدم:
- چه کارهایی؟
نفسش رو با افسوس بیرون داد و نگاهش رنگ غم گرفت و با هزاران هزار پشیمونی گفت:
- از اینکه کل زندگیم یا نشستم درس خوندم و یا دنبال مال و اموال بودم؛ ننشستم با بچه هام بازی کنم، سفر برم و دنیا رو بگردم. الان کو پول؟ کو بچه هام؟
درسته که پول لازمه ی ادامه دادنِ زندگیه. اما خود زندگی، فقط به یه قلب پاک نیاز داره. تو باید اون قدر برای خودت ارزش قائل باشی که برای خوش حالیت هرکاری کنی. این روزها بیشتر هم سن های تو سرشون تو گوشی و این برنامه های جدیده. والا من که سر در نمیارم!
لبخندی زدم و همون طور که تند- تند یادداشت می کردم گفتم:
- اینکه بیشتر نوجوون ها و جوون ها سرشون تو گوشیه، اینه که داخل دنیای واقعی چیز خاصی برای زندگی کردن پیدا نمی کنن. در واقع از جانب بقیه آزار و اذیت میشن و کسی درکشون نمی کنه؛ به خاطر همین به مجازی پناه بردن. ولی...
نفسی گرفتم و سرم رو بالا بردم. خیره به نگاه تحسین برانگیزش با خنده ادامه دادم:
- منم مجازی رو دوست دارم، چون خیلی آپشن های باحال داره. همین حرفم رو به بابام گفتم و اونم جواب داد این دنیای واقعی پر از چیزهای خاصه.
بابا بیشتر اوقات من رو محدود می کنه و اجازه نمیده از تلفن استفاده کنم یا بیرون برم؛ اما خوبیش اینه که خودش سعی می کنه این محدودیت رو واسه من بهترین کنه. مثلا با هم آشپزی می کنیم، نقاشی می کنیم. حتی با مامانم کلکل می کنیم و به حرص خوردنش کلی می خندیم.
بلند و بی پروا خندید و گفت:
- همچین پدری رو باید پرستید. حق با پدرته! یادمه یکی از رفقای قدیمی که روان شناس بود، گفت غم و اندوه شاید فقط پنج یا ده دقیقه طول بکشه و بقیش رو داری به خودت تلقین می کنی که ناراحتی.
انسان اگر داخل زندان هم باشه، باید سعی کنه بهترین ها رو واسه خودش بسازه. چرا؟ چون خودش در اولویت قرار داره. دخترم یه روز مثل من دیگه کاری از دستت بر نمیاد و بعد می بینی ای دلِ غافل! تو این زندگیت اصلا لذت نبردی.
شاید حرف هاش برای هم سن وسال های من بی معنی و حوصله سر بر باشن اما برای من سرتاسر خوشی و ذوق بود.
با جون و دل به حرف هاش گوش دادم و احساس می کردم دارم بزرگ ترین علم دنیا رو یاد می گیرم. چی بهتر از این که قسمتی از ابهامات مغزم از بین رفت؟
با لبخندی سرشار از قدردانی، دفترم رو داخل کیفم گذاشتم و در همون حالا با اوج ادب و نزاکت گفتم:
- منونم واقعا. کمک خیلی بزرگی بهم کردین؛ هیچ وقت فراموش نمی کنم.
لبخندش زیادی پر از انرژی بود. سرش رو تکون داد و با کشیدن نفس عمیقی، از روی نیم کت بلند شد. همراهش ایستادم و گذاشتم کمی هوای خنک وارد ریه هام بشه.
- بازم ممنون. خداحافظ! بخشید مزاحمتون شدم.
با مهربونی جوابم رو داد:
- خواهش می کنم گل دختر. بین صحبتمون زیادی از برادرهات تعریف کردی، سلام برسون.
با یادآوری سه قلو ها مثل همیشه خندیدم و باشه ای زمزمه کردم.
با قدم های آروم و خانومانه ای که مامان بهم یاد داد، سمت خروجی رفتم و سعی کردم قلبم رو از نگاه معصومانه ی دیگران آزار ندم. شالم رو مرتب کردم و سریع خارج شدم.
بابا با سیس خفن و به قول خودش جذابی، موهای سفیدش رو جلوی آینه مرتب می کرد و زیر لب قربون صدقه خودش می رفت.
- آخ اسد! یادش به خیر. دخترای محل جونشون واسه من می رفت؛ به مولا که پیش ملکه حیف می شم.
با خنده و لی لی کنان سمت وانت رفتم و هم زمان که خیاری از داخل سبد میوه ها بر می داشتم گفتم:
- اِ بابا! چی کار به مامان داری؟ این که مامان پول ها رو ازت می گیره و بهت اجازه نمیده حتی با این سن بهزن هاین دیگه نگاه کنی و مجبورت می کنه واسه سه قلوها پول بریزی و هرشب باید غذا درست کنی و یه مرغ رو بیش تر از شما دوست داره دلیل نمیشه که مامان بد باشه.
حقیقتاً پشم های خودم ریخته بود و دهنم از این حجم زن سالاری مامان باز موند. بابا با فاز این چیه من خلق کردم بهم زل زد و نفس شدیداً عمیقی کشید.
- باز داری خیار رو نشسته می خوری ابله؟ صد دفعه نگفتم توی امور من و مامانت دخالت نکن؟! هان؟ خوبه منم تو امور تو دخالت کنم؟
آب دهنم رو قورت دادم و با حالت متعجبی لب هام رو به هم فشردم؛ خیار رو با آه و افسوس سر جاش گذاشتم و زمزمه وار گفتم:
- ولی بابا... شما که همیشه تو کارهای من دخالت...
وقتی دید قراره ضایع بشه، چشم هاش رو گرد کرد و با تحدید صداش رو بالا بُرد که جد و آبادم گرخیدن.
- ساکت! بی تربیت و بی فرهنگ. هیچی دیگه! د رو راست بیا بگو به تو مربوط نیست.
با بهت کمرم رو صاف کردم و معترض و مبهوت دستم رو، داخل هوا تکون دادم و گفتم:
- چی چی و بی تربیت؟ من اصلا حرفی نزد... .
متاسفانه معلوم نیست دلار رفته بالا یا بازار میوه کساد شده که اعصابش یهویی تغییر کرده؛ وگرنه این حجم از خشم غیرقابل باوره.
پیراهنش رو صاف کرد و با اَخم جدی ای پیچی به سیبیل هاش داد و غرید:
- حرف نزن. میخوای بگی من نفهمم؟
یا ابلفضل! یکی بیاد این و جمع کنه. بی حرف تنها پلکی زدم و آهنگ هارمانم بابا نرده چاف چافم تو ذهنم پخش شد. بی توجه به نگاه بیا من و بخورش، گوشیِ ساده ش رو از دستش گرفتم و به صفحش چشم دوختم.
- بیه! باز دلار رفته بالا، شما داری روی من خالی می کنی؟ حالا مگه واست بد شد؟! میوه هاتم بهتر می فروشی.
آه افسوس واری کشید و گوشیش رو از دستم گرفت و هم زمان با همون لحن گفت:
- نمی فهمی تو، بس که نفهمی. من الان خرج شما رو چطور بدم؟ شهریه مدرسه چهارتاتون، لباس و لوازم التحریر و هزار کوفت و زهرمار دیگه.
واقعا جلوی خودم رو گرفتم تا منت نذارم ولی شرایط کاری کرد منم با نگاه به پشممی، به خودم اشاره کنم و صدای طلبکارم تا هفت کوچه بالاتر بره:
- پدر من منت چی رو می زاری ؟! من از کلاس ششم شماره پام تغیر نکرد و کفشم رو هنوز دارم. چهار ساله کل لوازم تحریری که خریدم جلد کتاب و خودکار و دفتر بوده. لباس های مدرسه هم از هفتم هنوز اندازمه.
سه قلو ها همیشه زیاده خواه بودن و اسرار دارن قصر شاه اول صفوی رو داشته باشن.
واقعا فاز یک دختر خوب و مرتب رو برداشتم که با دیدن نگاه بابا فهمیدم همیشه باید احترام بزرگ تر رو نگه داریم. لبخند غلط کردمی زدم و با قدم های آرومی سمت درب شاگرد رفتم؛ در همون حال آروم و شرمنده زمزمه کردم:
- حق دارید، واقعا حق دارید. زندگی سخت شده، مرگ بر آمریکا!
***
- وای نگار جون خیلی کنجکاوم بدونم اونجا ساعت چنده!
لپ هام رو با حرص باد کردم و تند- تند نفس عمیق کشیدم. آروم باش! ما انسان ها باید همدیگه رو با هر خصوصیاتی، حتی عن بازی هم دوست داشته باشیم. این مژده شاسگول هم سرش!
با لبخندی که سعی داشتم واقعیش کنم، نیم نگاهی از پنجره ماشین به بابا انداختم و هم زمان با لحن کشیده و صمیمانه ای گفتم:
- عزیزم! تو همیشه انسان کنجکاوی بودی، واقعا احسنت بر عمو قنبر با این تربیت بی نظیره.
بلافاصله فهمیدم چه زهرماری گفتم و تا خواستم جمعش کنم، صدای معترضش کمرم رو شکوند. اَی بمیری!
- اِ نگار! عمو قنبر چیه؟ بابام دیگه اسمش محمد آرشامه. تکرار کن، محمد آرشام.
تصویر شوهرخاله قنبر با رکابی و پیژامه راه راه جلو چشم هام نقش بست که با موهای فِر سفیدش سر خروس ریقوی خدازده ی خاله رو قربونی می کرد و هم زمان آهنگ مهوش پریوش می خوند. اصلا اسم ترامپم بهش میاد ولی محمد آرشام نه!
تند- تند پلک زدم و سرم رو دو بار محکم به صندلی کوبیدم که آینه بغل ماشین زرتی افتاد. بی توجه به ماشین قراضه بابا، با حالت متاثری دست روی دهنم گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
- پناه بر گاد! اگه محمد، چرا آرشام؟
صدای نازک و ظریف مژده گوشم رو خراشید:
- چی؟ چی شد نگار؟
صاف نشستم و درحالی که به پمپ بنزین نگاه می کردم، با خنده ی زوری ای گفتم:
- هیچی هیچی. داشتم می گفتم چه خوب می شد اسم بابای منم عوض کنیم! البته مهم اینه خودش اسمش رو دوست داره.
اطرافش انگار شلوغ بود. باورم نمیشه! یعنی واقعا مژده شاسگول بورسی خارج شد؟ مبارکش باشه ولی به اکبر قناد هم این و بگی بغض گلوش رو احاطه می کنه. با ذوق و خنده جوابم رو داد:
- آره! خیلی باحال میشه. اینجا داخل پاریس اسم جانات رو شنیدم؛ اسمش رو بزارید جاناتان.
ایح ایح خندید و متاسفانه شمدونی ها خشک شدن. گوشی رو جلوی چشم هام بردم و با تعجب و لبخند ناباوری گفتم:
- وات ده هن؟ جاناتان؟ اون گاو داخل نون خ منظورش نیست؟!
با شنیدن خنده های تمسخرآمیزش قشنگ فهمیدم نه تنها ایسگای من، بلکه ایسگای بابا رو هم گرفته. با حرص و اَخم پوفی کشیدم و سعی کردم ادب رو رعایت کنم تا پس فردا پیش مامان چغولی نکنه خاک بر سر.
- عزیز دلی مژده جان! همیشه سلیقت پرفکت بود. حالا اون خوش میگذره؟
به لطف پروردگار عالم هستی خنده ش قطع شد و بالاخره یکم مثل آدم حرف زد.
- آره! کاش تو هم حس من رو داشتی. حیف!
کاش همون پنج سالگی داخل دعوای خودت و امیر، امیر چنان می زدت که فلج بشی.
بدون حرف، درحالی که با نفس های پی در پی سعی می کردم نسبت به توهین هاش آروم باشم، از پنجره گوشی رو سمت بابا گرفتم و صدام رو بالا بُردم.
- بابا این رو بگیر . مژده ست، با شما کار داره.
دست از خوش و بش کردن با مسئول پمپ بنزین کشید و بی حرف تلفن رو ازم گرفت. دوباره صاف سر جان نشستم و به آینه بغل بابا نگار کردم. نماد پایداری و مقاومت فقط این سایپاست! مشتم رو به آینه بغل کوبیدم که زارت... کاپوت بالا رفت.
بابا با تعجب به ماشین چشم دوخت و بی توجه به منی که وجودم سرتاسر سم شده بود، با حیرت داد زد:
- یا ابلفضل، بسم الله قاسم الجبارین. فوت این ور، فوت اون ور. این دیگه چی بود؟
توجه بعضی ها به ما جلب شد. درحالی که با بغض پر افتخار ناشی از دیدن مقاومت این سایپا، به جلوم خیره بودم گفتم:
- بابا چیزی نیست. زود بیا که داره شب میشه.
به مشتم روی داشبود نگاه کرد و همه چیز رو فهمید. ذوق مرگ خندید و با افتخار و فاز گنگی تابی به موهاش داد و رو به خانومی که پشت سرمون ایستاده بود به سایپا اشاره کرد و گفت:
- می بینید خانم؟ این سلطان بیست ساله یار و یاور منه.
با تعجب چرخیدم تا ببینم خانومه کدومه که صدای بوق وحشتناکی گوش هام رو کر کرد؛ البته در مقابل جیغش چیزی نبود.
- چی میگی آقا؟ برید دیگه، یه ساعته علافمون کردی.
بابا با نا امیدی پوفی کشید و سمت ماشین اومد؛ هم زمان درب کاپوت رو بست و طوری که انگار عادت داره، آینه بغل رو برداشت و پرت کرد بغل منه خدازده. با حرص زیر لب غرید:
- شما با سافناته تون حال کنید. اصلا ریشه ی ماشینا سایپاست.
دیدم اعصاب نداره، بعد کلی معادله و جبر و احتمال به این نتیجه رسیدم که حرف نزنم بهتره. با نگاهی به آسمون عصر، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. تا نگاهش به من افتاد، گوشیش رو بُرد بالا و چنان عربدهای زد که دست و پام قشنگ یخ بست.
- این بی پدر چی می گفت؟ هان؟!
با حیرت و ترس دست روی قلبم گذاشتم و تند- تند نفس عمیق کشیدم. با تعجب به صندلی چسبیدم و آروم و مظلومانه گفتم:
- من چه می دونم. با شما کار داشت، شما قطع کردی.
نفس بلندی کشید و با نگاه خماری موهاش رو بالا داد و زیر لب با آرامش و فاز به پشمم گفت:
- عصبانیت واسه پوستم ضرر داره.
- ولی بابا... اون سافناته نیست، سانتافه ست.
میدون رو دور زد و دوتایی به سمت راست خم شدیم. خدایا تمومش کن! با حرص از فاز جذابیت دراومد و صداش رو بازم بُرد بالا. لعنت به دلار!
- اصلا دلم می خواد بگم سافتلن طلایی، تو چیکار داری بی تربیت؟
آب دهنم رو قورت دادم و با اوج مظلومت و خدازدگی کیفم رو در مشتم فشردم و با بغض تصنعی نالیدم:
- صدات رو برای من داد نزن.
خاک بر سرتی نثارم کرد و بالاخره آروم گرفت. اینجا زیاد اجازه کار نداره، چون فقط داخل میوه و تره بار منطقه خودمون مجوز داره. حالا بیا من و بخور، بیا من و قورت بده!
کم- کم به خونه ی طاهره نزدیک شدیم و خونه ی پر از گل و درختش جلوی دیدم قرار گرفت. با دیدن گل و درختی که گل دیوتر رو در بر گرفته بودن، حتی با وجود اینکه به خاطر اومدن پاییز خشک می شدن، لبخندی سوک لبم نشست. بی حرف پیاده شدیم. تا سمت آیفون رفتم، صدای قدم های بلند همتا به گوشم خورد.
- مامان! خاله اومد.
صدای عربده ی مامان لرزه به تن بابام انداخت.
- ای خبرش بیاد پدرسگ و.
لبم رو گاز گرفتم و خیلی ضایع به آسمون نگاه کردم. همیشه بابا قربانی بود. بابا با دهن کجی به خونه زل زد تا اینکه همتا در رو باز کرد. با ذوق و دلبری موهای فرش رو به بالا فرستاد و گفت:
- خاله واسم آبنبات خریدی؟
با تاسف از این حجم گودزیلا بودن، آبنباتی از کیفم درآوردم و بهش دادم و هم زمان با تاسف گفتم:
- سلام علیکم.
زرتی آبنبات رو گرفت و مثل خر آبنبات ندیده، سمت خونه دوید. صاف ایستادم و رو به بابا به خونه اشاره کردم و دلاورانه لبخندی زدم.
- شما این و می بینید و به من میگی بی ادب؟ من در مقایسه با تمام اطرافیانتون خیلی سر به زیر و با ادبم.
یقه ی پیراهنش رو مرتب کرد و با نگاهی پدرانه و مقتدرانه پرسید:
- تموم شد؟
لبخندم روی لبم ماسید و حس عمیق ضایگی در بند - بند سلول هام پیچید. با دلخوری دهنم رو کج کردم و نگاهی به سر تا پاش انداختم.
- لابد می خواید بگید خیلی تاثیرگذار بود.
- نه می خوام بگم بچه بیا پایین سرمون درد گرفت.
چشم هام گرد شد و اصلا دهنم کف کرد. هر هر خندید و ضربه ای به کمرم زد و خوش خوشان از دیدن قیافم، سمت ماشین رفت و گفت:
- در رو باز کن تا ماشین رو ببرم داخل.
ولی بابا ها مگه نباید به بچه بگن برو درس بخون؟ چرا بابای من باید از هر جمله ش یه سم بزنه بیرون؟!
با خستگی و خواب آلودگی درب خاکی رنگ خونه رو باز کردم و با قدم های آروم سمت خونه رفتم. انقدر داخل ترافیک و دود و زهرمار بودم که سرگیجه گرفتم. کلا آدم بد ماشینی ام و اگر بیشتر از دو ساعت داخل ماشین باشم، نکیر و منکر معده م رو بالا میارم.
بابا سرش رو از پنجره ی ماشین بیرون آورد و با اقتدار و عظمت فریاد زد:
- اون آینه بغل رو خراب کردی پول تو جیبی این هفته ت رو نمیدم تا درس عبرتی برای آینده ت بشه مفت خور.
کیفم رو با افسوس روی جاکفشی گذاشتم و درحالی که آروم بند کفشم رو باز می کردم، با خنده و بدون نگاه کردن بهش، صدام رو بالا بُردم.
- مادر خرج کی بودی تو؟ کدوم پول؟ کدوم درس عبرت؟! یک ماهه پول تو جیبیم رو مامان میده.
متاسفانه آدم کینه ایه؛ این حجم از انتقام اونم از دختر خودت قابل تحمل نیست. چنان بوقی زد که نه تنها من، بلکه طاهره و مامان هم یه دور زایمان ناموفق رو پشت سر گذاشتن. از ترس یه لحظه خشکم زد و بدنم یخ بست.
کدوم ابلهی این بوق رو اختراع کرده؟
با بهت و ترس صاف ایستادم و روی نوک پا برگشتم. از خنده های بابا هیچی نگم بهتره! اصلا به محبت اول صبحش نمی اومد یهویی خشن بشه. با حیرت دست هام رو به دو طرف باز کردم و سرم رو سوالی به طرفین تکون دادم.
- وات دِ فاز؟ می خندی؟! مگه یادت رفته مامان روی آلودگی صوتی حساسه.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • سیلای

    00

    رمانش خیلی باحاله و منتظر فصل دومش هستم

    ۳ ماه پیش
  • حمیده

    ۱۷ ساله 10

    فصل دوم نوشته شده

    ۳ ماه پیش
  • فاطی

    ۱۶ ساله 00

    حمیده من هر جا گشتم اصن نیست تروخدا فصل دومش و تو سایت ها بزار

    ۲ ماه پیش
  • معصومه

    ۱۷ ساله 00

    فصل دوم رو از کجا میتونم بخونم ؟ کانال داره فصل دومش؟ من خیل دنبال فصل دوم گشتم ولی پیداش نکردم

    ۲ ماه پیش
  • مدی

    ۱۶ ساله 00

    تروخدا بگو کجاااااستتت

    ۲ ماه پیش
  • نفس

    00

    #حمیده_به_ما_ظلم_نکن خو فصل دومشو منتشر کن دیگه🥲

    ۴ هفته پیش
  • اتنا

    ۱۵ ساله 00

    عالییییییی ترین رمانی که خوندم کاش هرچه زودتر فصل دومش بیاد.... واااای

    ۷ روز پیش
  • مهتا

    ۲۰ ساله 00

    عالیه

    ۳ هفته پیش
  • فاطی

    00

    من فصل اول رو تموم کردم ولی هرچی میگردم فصل دوم رو پیدا نمیکنم🥲

    ۴ هفته پیش
  • د

    ۱۷ ساله 00

    این رمان عالیه من عاشق رمانت شدم دقیقا همونیه که دلم میخواست

    ۲ ماه پیش
  • پری

    00

    خیلی عالی بود ادامه رمان را بزارید

    ۲ ماه پیش
  • عسل

    00

    زودتر ادامشو بزاریدددددددد رفتم دیوونه شم هروز برنامه رو چک میکنمم به امید اینکه ادامشو گذاشته باشید

    ۲ ماه پیش
  • زهرا

    ۱۴ ساله 00

    واقعا عالیه قلمت خیلی خوبه شیاطین سیاه خیلی خوب بود تکنیک های مخ زنی عالی بود منتظر فصل دوم تکنیک های مخ زنی هستم

    ۲ ماه پیش
  • dark

    00

    عاااللیییی لطفا بقیه شو هم بزاریددددد

    ۲ ماه پیش
  • Kian

    ۱۵ ساله 00

    اممممم خب بزار بگم ک رمانت ب شدت قشنگه قلم خوبی داری و حس خوبی میده موضوع جالبی داشت. خالصه ک امیدوارم بیشتبتونیم از قلم خوبت بهره ببریم قشنگی این رمانت ت ذهنه همه میمونه .

    ۲ ماه پیش
  • ریماس

    00

    عالیهه ادامش کجاس؟؟

    ۳ ماه پیش
  • asal

    00

    عالیه منتظر فصل دومش هستم

    ۳ ماه پیش
  • مریم

    00

    عالی

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه

    ۱۵ ساله 00

    عالی بود ♥♥

    ۳ ماه پیش
  • آوی

    00

    بقیش؟؟؟؟

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.