رمان ملاقات در روز سرد برفی به قلم الف
در یک روز برفی یک قتل صورت میگیرد و ساغر که در آن روز قرار ملاقات داشته است به طور اتفاق شاهد وقوع این قتل میشود.قاتل وی را تهدید کرد و ساغر که وی را نشناخته بود ناخواسته وارد بازی که قاتل راه انداختته است میشود ولی...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۹ دقیقه
- گلابي قراره بيارن برامون؟ نگفته بودي توي ميدون تره بار هم آشنا داري. (تحفه ي نطنز همان گلابي است=نويسنده!)
هين بلندي کشيد و به سرعت شالش را از روي شانه اش کشيد و روي سرش انداخت. شاهين پوزخندي زد. به قدر کافي دو خواهر شبيه هم بودند که ه*و*س نکند خواهر زنش را ديد بزند.
- يک يا ا... تو دهنت نيست الحمدا...!
- تو خونه خودم يا ا... بدم؟ آي ضعيفه موهاتو بپوشون آقات اومده؟
- هرهر! يعني ميخواي بگي نديدي کفشاي منو؟
- نه والا. فکر کردم انيس کفشاشو جا گذاشته.
انيس خدمتکار هفتگيشان بود. تحقير در صداي شاهين موج مي زد. سارا از ناراحتي لب گزيد. شاهين تکيه اش را از روي ديوار برداشت و جلو کشيد. دل به دل راه داشتن دقيقا ارتباط دل هاي او و خواهر زنش بود. هر دو سايه يکديگر را با تير مي زدند. روي سر سارا را ب*و*سيد و دستانش را دور شانه هايش پيچيد. براي درآوردن حرص ساغر بدش نمي آمد از همسرش ب*و*سه اي هم بگيرد، اما چشم هاي خشمگين ساغر مانع از پيشروي بيشترش شد. همان قدر که نگاه برادرش آزاردهنده بود، اين نگاه هم آزارش مي داد. ساغر نگاهي به خواهرش انداخت که در ميان دست هاي همسرش مي لرزيد. سرش را به تاسف تکان داد. حوصله ي شاهين و مزه پراني ها و تمسخرکردن هايش را نداشت.
- بعدا حرف مي زنيم. من برم تا زلزله هات بيدار نشدن.
- شب بمون.
- بابا تنهاست نميشه.
به سمت اتاق دخترها راه افتاد. در را آرام باز کرد. نزديک غروب بود و اتاق نيمه تاريک بود. اتاق دخترها مثل اتاق پرنسس ها تزيين شده بود. دو تخت کوچک با پرده هاي توردار و پر از تصاوير پرنسس هاي ديزني. کمدهاي بزرگ و عروسک هاي رنگ و وارنگ. اتاقشان از اتاق مشترک مادر و پدرش هم بزرگ تر بود. دوباره بريز و بپاش هاي الکي! سراغ دخترها رفت و آرام گونه شان را در خواب ب*و*سيد. درست مثل کودکي هاي خودش و سارا، غريبه ها محال بود از هم تشخيصشان بدهند. اما او از همان اول مي توانست بگويد کدام ترگل است و کدام ترلان. همان طور که مادرشان مي توانست. لبخندي زد.
راز کوچک اين بود که بوي آنها متفاوت بود. کافي بود فقط يک لحظه در آغوش بگيردشان تا بفهمد کي به کيست. موهاي بورشان را نوازش کرد. موهايي که به خانواده پدري کشيده بود. خوب بود که خواب بودند، وگرنه مثل کوالا از او آويزان مي شدند و او هم که عاشق بچه ها بود، نمي توانست تنهايشان بگذارد. آن هم امشبي که پدرش بيش از هميشه به حضورش نياز داشت. شب مرگ مادرشان. سارا آن قدر در مشکلاتش غرق بود که حتي سالگشت مادرشان را هم فراموش کرده بود. آهي کشيد و از آويز کنار در مانتويش را برداشت و از اتاق خارج شد. لباسش را پوشيد و صورت خواهرش را که منتظر ايستاده بود، ب*و*سيد. خداحافظي سرسري اي از روي ادب با شاهين کرد و با برداشتن کيف و مدارکش از خانه خارج شد.
صداي تق تق پاشنه هاي کفشش در سرسرا پيچيد. تک زنگي زد و خواست با کليد در را باز کند که در بي صدا باز شد و پدرش در ميان در ظاهر شد.
- مي دونستم امشب مياي اينجا. بيا تو.
- سلام.
- سلام دخترم. بيا تو بابا.
پشت سر پدرش وارد شد. فضاي خانه نيمه تاريک بود. نگاهش در سالن چرخيد و روي پدرش متوقف شد. با ديدن غم چشمانش قلبش به درد آمد. پدرش دکتر جليل مصيبي، يکي از بهترين جراحان ارتوپد بود. مردي که بلند نظري و گشاده دستي اش ورد زبان همه بود. همه چيز خوب بود تا آن حائثه لعنتي. هفت سال قبل زندگي همه شان کن فيکن شد. حادثه اي که جان عزيزانشان را به يغما برد. در آن حاثه ي انفجار کپسول گاز ، مادرش به همراه برادر 15 ساله اش از بين رفتند و پدرش ويلچر نشين گرديد و زندگي روي زشتش را زود نشانشان داد. با اين حال کسي که زود سرپا شد باز هم پدرشان بود. او بود که برخاست و دست آنها را نيز گرفت و در تمام اين سال ها سعي کرد با وجود نقص جسمي وبال گردن دخترانش نباشد و حتي کارش را کنار نگذاشت. چرا که اعتقاد داشت تا آدمي زنده است نياز به حرکت دارد. ولي افسوس که دلش همان هفت سال قبل مرده و احساسش يخ بسته بود. جلو رفت و پشت ويلچر ايستاد. موهاي به سپيدي برف پدرش را ب*و*سيد و دست در گردنش انداخت. بغض، صدايش را مي لرزاند.
- بابا؟
سارا اشک چشمش را گرفت.
- پس فردا ميخوان به خاطر برگشتش مهموني بگيرن. حداقل مهموني رو بيا. مي خوام ببينيش. مياي مگه نه؟
خواست دوباره بگويد نه که حرف سارا دهانش را بست.
- تو رو جون بابا، تو رو ارواح خاک مامان نه نيار.
نفسش را کلافه به بيرون فوت کرد.
- مي دوني که چقدر از اين خونواده و فيس و افاده شون بدم مياد. شوهرتو به زور تحمل مي کنم. اون وقت از من ميخواي بيام به اين مهموني کذايي؟ اينا همو نمي تونند تحمل کنند. اين يکي به او يکي ميگه جلو نيا پيف پيف بو گند ميدي. من چه سنخيتي باهاشون دارم آخه؟ آخ آخ مامانشون که ديگه کشته مرده ي منه!
نگاه بغض دار خواهرش مانع شد که بگويد تو را به زور قبول کرده چه رسد به من.
- مياي؟
کلافه آهي کشيد. سارا لجوجانه اصرار کرد.
- مياي؟
- تا ببينم چي ميشه.
- نه قول بده.
- اَه سارا. انقدر سيريش نشو. يه کمي از اين لجاجتو نشون اون قوم ياجوج و ماجوج بده.
لب هاي سارا دوباره لرزيد.
- خيلي خب. ميام اين تحفه نطنز رو مي بينم. خوبه؟
- گلابي قراره بيارن برامون؟ نگفته بودي توي ميدون تره بار هم آشنا داري. (تحفه ي نطنز همان گلابي است=نويسنده!)
هين بلندي کشيد و به سرعت شالش را از روي شانه اش کشيد و روي سرش انداخت. شاهين پوزخندي زد. به قدر کافي دو خواهر شبيه هم بودند که ه*و*س نکند خواهر زنش را ديد بزند.
- يک يا ا... تو دهنت نيست الحمدا...!
- تو خونه خودم يا ا... بدم؟ آي ضعيفه موهاتو بپوشون آقات اومده؟
- هرهر! يعني ميخواي بگي نديدي کفشاي منو؟
- نه والا. فکر کردم انيس کفشاشو جا گذاشته.
انيس خدمتکار هفتگيشان بود. تحقير در صداي شاهين موج مي زد. سارا از ناراحتي لب گزيد. شاهين تکيه اش را از روي ديوار برداشت و جلو کشيد. دل به دل راه داشتن دقيقا ارتباط دل هاي او و خواهر زنش بود. هر دو سايه يکديگر را با تير مي زدند. روي سر سارا را ب*و*سيد و دستانش را دور شانه هايش پيچيد. براي درآوردن حرص ساغر بدش نمي آمد از همسرش ب*و*سه اي هم بگيرد، اما چشم هاي خشمگين ساغر مانع از پيشروي بيشترش شد. همان قدر که نگاه برادرش آزاردهنده بود، اين نگاه هم آزارش مي داد. ساغر نگاهي به خواهرش انداخت که در ميان دست هاي همسرش مي لرزيد. سرش را به تاسف تکان داد. حوصله ي شاهين و مزه پراني ها و تمسخرکردن هايش را نداشت.
- بعدا حرف مي زنيم. من برم تا زلزله هات بيدار نشدن.
- شب بمون.
- بابا تنهاست نميشه.
به سمت اتاق دخترها راه افتاد. در را آرام باز کرد. نزديک غروب بود و اتاق نيمه تاريک بود. اتاق دخترها مثل اتاق پرنسس ها تزيين شده بود. دو تخت کوچک با پرده هاي توردار و پر از تصاوير پرنسس هاي ديزني. کمدهاي بزرگ و عروسک هاي رنگ و وارنگ. اتاقشان از اتاق مشترک مادر و پدرش هم بزرگ تر بود. دوباره بريز و بپاش هاي الکي! سراغ دخترها رفت و آرام گونه شان را در خواب ب*و*سيد. درست مثل کودکي هاي خودش و سارا، غريبه ها محال بود از هم تشخيصشان بدهند. اما او از همان اول مي توانست بگويد کدام ترگل است و کدام ترلان. همان طور که مادرشان مي توانست. لبخندي زد.
راز کوچک اين بود که بوي آنها متفاوت بود. کافي بود فقط يک لحظه در آغوش بگيردشان تا بفهمد کي به کيست. موهاي بورشان را نوازش کرد. موهايي که به خانواده پدري کشيده بود. خوب بود که خواب بودند، وگرنه مثل کوالا از او آويزان مي شدند و او هم که عاشق بچه ها بود، نمي توانست تنهايشان بگذارد. آن هم امشبي که پدرش بيش از هميشه به حضورش نياز داشت. شب مرگ مادرشان. سارا آن قدر در مشکلاتش غرق بود که حتي سالگشت مادرشان را هم فراموش کرده بود. آهي کشيد و از آويز کنار در مانتويش را برداشت و از اتاق خارج شد. لباسش را پوشيد و صورت خواهرش را که منتظر ايستاده بود، ب*و*سيد. خداحافظي سرسري اي از روي ادب با شاهين کرد و با برداشتن کيف و مدارکش از خانه خارج شد.
صداي تق تق پاشنه هاي کفشش در سرسرا پيچيد. تک زنگي زد و خواست با کليد در را باز کند که در بي صدا باز شد و پدرش در ميان در ظاهر شد.
- مي دونستم امشب مياي اينجا. بيا تو.
- سلام.
- سلام دخترم. بيا تو بابا.
پشت سر پدرش وارد شد. فضاي خانه نيمه تاريک بود. نگاهش در سالن چرخيد و روي پدرش متوقف شد. با ديدن غم چشمانش قلبش به درد آمد. پدرش دکتر جليل مصيبي، يکي از بهترين جراحان ارتوپد بود. مردي که بلند نظري و گشاده دستي اش ورد زبان همه بود. همه چيز خوب بود تا آن حائثه لعنتي. هفت سال قبل زندگي همه شان کن فيکن شد. حادثه اي که جان عزيزانشان را به يغما برد. در آن حاثه ي انفجار کپسول گاز ، مادرش به همراه برادر 15 ساله اش از بين رفتند و پدرش ويلچر نشين گرديد و زندگي روي زشتش را زود نشانشان داد. با اين حال کسي که زود سرپا شد باز هم پدرشان بود. او بود که برخاست و دست آنها را نيز گرفت و در تمام اين سال ها سعي کرد با وجود نقص جسمي وبال گردن دخترانش نباشد و حتي کارش را کنار نگذاشت. چرا که اعتقاد داشت تا آدمي زنده است نياز به حرکت دارد. ولي افسوس که دلش همان هفت سال قبل مرده و احساسش يخ بسته بود. جلو رفت و پشت ويلچر ايستاد. موهاي به سپيدي برف پدرش را ب*و*سيد و دست در گردنش انداخت. بغض، صدايش را مي لرزاند.
- بابا؟
صداي نفس عميقش را شنيد. چرخيد و کنار پاي پدرش زانو زد. اشک در چشمش جوشيد ولي وقت آن نبود که غم هايش را نشان دهد.
- کافي نيست؟ داره هفت سال ميشه. ما همه داغداريم بابا، اما ديگه کافي نيست خودخوري؟
- تا عاشق نشي نمي فهمي. تا بچه دار نشي ...
دست هاي جليل روي دسته ويلچر مشت شد. لحظه اي نفسش بند آمد و از خودش نااميد گرديد. فراموش کرده بود که دخترش هم عاشق شده بود و هم مادر.
- ببخش عزيزم. ببخش!
ساغر تلخ خندي زد و دست پدرش را فشرد.
- چي رو ببخشم بابا جان؟ بريم بالا؟ اينجا نمونيم امشب باشه؟
مهشید
۳۲ ساله 10فقط میتونم بگم فوق العاده بود و البته بسیار پیچیده
۶ ماه پیشساره
00قلمی بسیار عالی و روان داشتن خسته نباشید نویسنده عزیز
۶ ماه پیشفاطمه
۱۸ ساله 20عالی
۷ ماه پیشhadis
20رمان خیلیی خوبی بود و نویسنده قلم خیلی پخته ای داشت و واقعا بعد از مدت ها بلاخره تونستم بین اینهمه رمان آبکی یه رمان خوب پیدا کنم
۸ ماه پیششبنم
۲۲ ساله 10واقعا عالی بود خسته نباشی نویسنده عزیز
۹ ماه پیش۰۰۰
00بسیار عالی و مهیج بود فقط ای کاش آخرش انقدر تلخ تموم نمیشد
۹ ماه پیشالی
۳۰ ساله 00یه رمان مثل طلایه سراغ دارین ؟
۹ ماه پیشفا
۳۲ ساله 20عاااااآااالی بووود ب تمام معنا مهیج و زیبا
۱۰ ماه پیشبهار
۲۴ ساله 00چرا اینجوریه پارت های تکرای گذاشتن پشت سرهم
۱ سال پیشزینب
۲۵ ساله 00منم خواستم همین رو بگم تازه از اوایل رمان ترس وارد جونت میشه که هیچ حرفی از ژانر ترسناک نزده بود
۱۱ ماه پیشنیل
۳۰ ساله 10رمان عالییییی. بعد از مدتها دوباره یک دمان خوب و مهیج خوندم. خداقوووتتت به نویسنده عزیز
۱۲ ماه پیشالهه
۳۸ ساله 20خیلی خوب بود همه چی تموم توداستان نه اضافگویی کرده بود نه داستان رو با حرفای بی ربط کش داده بود در تمام داستان همش احساس می کردم در یک گوشه از داستان ایستادم و دارم همه شخصیت ها رو میبنم .عالی
۱ سال پیشمریم
۳۳ ساله 10من عاشق این رمانم و چندین ساله که دارمش و میخونم ولی بازم ازش سیر نمیشم. خداقوت نویسنده محترم 🌺
۱ سال پیشالهه
00دومین باری بود که خوندم خیلی رمز وراز داشت خیلی عالی بود آخرش هم خیلی ناراحت کننده بود
۱ سال پیشفاطمه
۱۸ ساله 20رمان قشنگی بود خسته نباشی نویسنده
۱ سال پیش
حدیثه ,
00واقعا عالی بود قلم نویسنده بسیار زیبا بود رمان با اینکه طولانی بود اما واقعا جذب بود