رمان تاوان به قلم فاطمه حسن زاده
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
خورشید به عرش می برد دادم را
مهتاب نشسته سوگ فریادم را
ای تف به عدالتت فلک من بدهم ؟؟؟؟
تاوان گناه اولین آدم را ...
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
با خستگیه زیاد از جلسه کنکور برگشتم،ولی حس متفاوتی داشتم. انگار یه وزنه ۱۰۰تنی از رو شونه هام برداشته شده بود.
داشتم دنبال هدی میگشتم که یکی گفت
_ببخشید خانم میشه یلحظه گوشیتون و بدین زنگ بزنم؟؟
بدون اینکه نگاش کنم گوشیمو از تو کیفم دراوردم و بطرفش گرفتم.تشکر کرد و چند قدم ازم فاصله گرفت.
چند مین بعد صدای دادش اومد:
_چیکار کرده؟!
.......
_می دونی ۶ ساللللله دارم برای گرفتن این پیشنهاد جون میکنم؟
.......
_هر غلطی دوست داره بکنه
.......
_چییی؟!
.......
_پس تو اونجا چیکاره ای؟
.......
_لعنتیییییییییی
میخواست گوشیو پرت کنه که به اجبار دستشو گرفتم
_اقاااا، چیکار میکنی؟
بخودش اومد و ازم معذرت خواهی کرد و گوشیو داد بهم؛
میخواست تشکر کنه که همون موقع داداشم ازماشین پیاده شد و با چشمای مشکوک بهم نگاه کرد.
حالا بیا درستش کن ای خدااااا کمک، کمک
با قدم های محکم هی بهم نزدیک و نزدیک تر میشد. همون موقع پسره با یه لبخند ملیح گفت:
ممنون از اینکه گوشیتون و دادین؛ بازم بخاطر چند دقیقه پیش ازتون عذرخواهی میکنم و....
شروین_چرا عذرخواهی میکنید؟
میخواست توضیح بده که تو حرفش پریدم_داشتم از خیابون رد میشدم،نزدیک بود با ماشبنشون تصادف کنم.
پسره چشماش چهارتا شد((:
شروین نگاه خصمانه ای به پسر انداخت و با نگرانی به من خیره شد
شروین=خوبی؟چیزیت که نشده؟
__نگران نباش،خوبم.
خوب شد نگفتم ازم گوشی گرفته... وگرنه میکشت منو. اخه من سر این گوشی دادن تا ۶،۵ ماه تو آگاهی دور میزدم تا گوشیم و پیدا کنم.
پسره با تعجب و گیجی به من و شروین نگاه کرد:نه فکر کنم اشتباهی شده .....
لعنتیی چرا خفه نمیشی؟...اصلا اشتباه شده باشه،من میخوام به داداشم اشتباه بگم تو چی میگی این وسط،برو دیگهههه
سریع پریدم وسط حرفش :عرض کردم که اشکال نداره،خداروشکر هیچ اتفاقی هم نیوفتاد،روزتون بخیر
روزتون بخیر یعنی تورو عزیزت برو پِی کارت.
اونم با گفتن همچنین ازما دورشد.
شروین میخواست باز زر بزنه که خداروشکر نیا(نیایش) وهدی اومدن و شروینم دهنشو بستو دیگه چیزی نگفت.
**********
تا وارد خونه شدم مامان از اشپزخونه اومد بیرون و با لیوان اب پرتقال جلوم ظاهرشد. با کرشمه گرفتم که شروین صدا اوقققق دراورد.
بعداز خوردن اب پرتقالم رفتم تو اتاق تالباسامو عوض کنم و یه دوش آب گرم بگیرم که جیگرم حال بیاد.
بعد ۲ساعت حمومم تموم شد و سرحال و شاداب وارد حال شدم.
تا خواستم کنار بابا بشینم که مامان دادزد:ناهار امادست
.....
بعد ناهار رفتم کنار بابانشستم و چشم به تلوزیون دوختم..
بعد مدتی بابام سکوت بینمون رو شکست:کنکور چطور بود؟اسون بود یا سخت؟
_خوب بود،من دیگه تلاشمو کردم بقیش توکل به خدا
_افرین دخترم، همیشه توکلت به خدا باشه، مطمئن باش پشیمون نمیشی
همون موقع مامان با سینی چایی اومد تو حال و کنار بابا نشست و شروع کرد به صحبت کردن
منم که داشت کم کم حوصلم سر میرفت بعداز خوردن چایی با گفتن عصربخیر وارد اتاقم شدم.
*** ۲ ماه بعد
با برخور محکم یک چیز نرم به صورتم مثل جنی ها از خواب بیدارشدم...
شروین:اااااای باباااا/: یک لحظه فک کردم خدا بالاخره به صدای قلبم گوش کرده.
مامان محکم زد پسه کله شروین و اومد سمتم:مامان جان امروز نتایج اومده
با تعجب به مامان نگاه کردم و با جیغ بلندی از تخت پریدم پایین و به سمت لب تاپ هجوم بردم که:ابجی خله اروم باش نتیجه درخشانتو دیدیم
ته دلم خالی شد. اخه همراه با یه پوزخند خیلی رو مخی گفت که انگار خیلی گند زدم
خودمو جمع و جور کردم:نتیجه؟؟؟
مامان اومد طرفم و بوسم کرد:عزیزم داروسازی قبول شدی.
اول که تا یک ساعت تو شک بودم؛ اما بعدش خونه رو ویروون کردم.
سریع به سمت تلفن هجوم بردم و به نیا و هدی زنگ زدم که فهمیدم هدی و نیا هم رشته مورد علاقشون و قبول شدن.
........
نزدیک ساعتای ۴ بعدظهر بود که زنگ گوشیم بلند شد و عکس زبون دراز نیا رو نشون داد
با خنده جواب دادم:
_سلام چطوری؟
نیا_سلام خانوممم چه خبر؟شب چیکاره ای؟؟
_بیکارم، براچی؟
نیا_خب غلط میکنی بیکاری، ۱ ساعت دیگه میام دنبالت که به مناسبت قبولی بریم رستوران، ایندفعه دعوت من
_اااااوووه این شام بدجور خوردن داره.
خندید_بعدظهر میام دنبالت
_باشه
نیا_میبینمت
_فعلا
با شوق فراوون به سمت کمدم رفتم و با حوصله شروع کردم به لباس انتخاب کردن.
...
نزدیک ساعتای ۵ بعدظهر بود.
هدی تک زد.
با عجله از اتاق خارج شدم که مامان نگام کرد:کجا بسلامتی؟؟
_میخوام با هدی و نیا به مناسبت قبولیمون برم رستوران
_خودت که میدونی ...
_واییییی باشه،سرساعت ۱۰ خونم.
_چند دقیقه دیگه میخوام برم خونه عزیز جون، قراره فردا آش بپزن؛توهم وقتی کارت تموم شد بیا اونجا فهمیدی؟؟
_بلهههههه،حالا میتونم برم؟؟
_بسلامت. پرخوری نکنی هااا
_چشممم
......
در خونه رو بستم و به کوچه نگاه کردم!!
واااا پس کو ماشین نیا؟؟؟اُسکُلم کردن؟؟؟
مامان از خونه اومد بیرون
مامان=وا!هنوز که اینجایی؟مگه نگفتی میان دنبالت؟
_میان مامانم،حتما کاری پیش امده براشون.
=بیا سر راه توروهم برسونم.
_نه میان،شما برو
با مامان خداحافظی کردم و برای بار صدم به ساعت نگاه کردم
دیگه دیر کرده بودن؛داشتم به هدی زنگ میزدم که دیدم یه ۲۰۷ سفید جلوتر از من پارک کرد.
با عصبانیت خاص خودم به سمت ماشین رفتم تا بچه ها رو یه دور فحش اساسی بدم که دیگه منو اُسکُل خودشون نکنن.
تا وارد ماشین شدم چشمامو بستم و شروع کردم:احمقا شما که قراره دیربیاین چرا نیم ساعت زودتر تک میزنین و ادم و علاف خودتون میکنین؟مردم دوست دارن ماهم دوست داریم...داشتم یه ریز غر میزدم که با صدای سرفه ی بمی خفه شدم!!
سرم و اروم بالاگرفتم و از تصویر روبه روم شوکه شدمم!!!!
دوتا پسر جوون، یکیشون با شیطنت و دیگری با بی تفاوتی و کمی حالت تمسخر بهم چشم دوخته بودن.
یعنی اون لحظه داشتم از خجالت آب میشدم.
به سرعت از ماشین پیاده شدم و شروع به سریع راه رفتن کردم.
صدای یکیشون دراومد:خانوم کجا میرین؟اگر نمیتونن بیان دنبالتون ما میتونیم شمارو برسونیم
زرشکککک همینم مونده با تو بیام//:
بی تفاوت به راهم ادامه دادم و فقط میخواستم هرچه سریع تر به خونه برسم.
تا به خونه رسیدم انگشتم و گذاشتم رو زنگ و دیگه ول نکردم... اما بعد چند ثانیه متوجه شدم که کسی خونه نیس...
بابا و شروین که سرکارن هنوز...مامان هم که رفت خونه عزیز جون.
به امید اینکه شاید کلیدو برداشته باشم به سمت کیفم هجوم بردم. بعد کلی درگیری،همه چی از تو کیفم دراومد اما کلید نننننه.
نا امید،دوباره به هدی زنگ زدم.
(مشترک گرامی موجودی حساب شما کافی نیست.لطفا....)
واقعا تو شرایط اعصاب خوردکنی بودم و جالب اینجا بود که اون ماشین ۲۰۷ هم انگار قصد حرکت کردن نداشت. .....
بزور خودم و به سوپر مارکت سرکوچه رسوندم و ۱۰ تومن شارژ گرفتم.
با عصبانیت شماره هدی رو گرفتم که بعدکلی بوق بالاخره جواب داد:الو
_الو و کوفت، الو و درد، الو... هوووفففف،کدوم گورین شماها؟؟ تو ۱ ساعت پیش به من تک زدی. پس کو؟کجایی؟چرا نمیبینمت؟؟
_دلی(اسمم دلوینه) جون دست رو دلم نزار که خونه،نمیدونی ازاون موقع پدرمون دراومده.
_مگه چیشده؟
_بابا نزدیک خونتون بودیم،من بهت تک زدم که همون موقع ماشین شروع کرد به پت پت کردن و یکدفعه خاموش شد،با بدبختی حلش دادیم و یه گوشه پارکش کردیم،بعد زنگ زدیم امداد خودرو، الان تازه ماشین و گذاشتیم تعمیر گاه
_خسته نباشی. حالا قرار امشب کنسله؟؟؟
_زر نزن چی چی کنسله؟؟؟قرار سرجاشه،این گشنه بعد قرنی قراره یه قطره از دستش بچکه.تو برو یه رستوران شییییییک، ماهم میایم.
صدای اعتراض نیایش بگوشم رسید_چی چی برو یه رستوران شیییییک(کش دار و باغیظ گفت)؟میریم ساندویچی ممد کثیف،براتون یه خوراک مرغ میگیرم صفا کنین.
شروع کردن به بحث کردن
به اندازه کافی از دستشون کلافه شده بودم،عصبی مکالمشون و قطع کردم
_وایییی،باشه،فعلا
هدا_بای
ااااای وای من خب با چی برم الان؟؟
*با شتر عزیزم.
سریع کیف پولم و برداشتم
عینه دله یه امام زاده پاکه پاک بود.
رفتم تو موبایل بانک که ببینم موجودی کارتم چقدره.
خب ۲۵ تومن تو حسابم هست
۲۰ تومن که نمیتونم برداشت کنم(همیشه ۲۰ تومن باید تو حساب بمونه.)
خوبه، با ۵ تومنه باقی مونده میتونم یه کیک بگیرم.
یعنی بدشانسی پشت بدشانسی
دختر تو این سن انقدر آس و پاس؟
*وقتی اول ماه کل پول تو جیبیتو به باد فنا میدی،اخر ماه اینطوری میشه جانم...
دوباره خواستم زنگ بزنم به هدی که گوشیم شارژش تموم شد///:
دوست داشتم از حرص موهامو بکنم.
داشت حالم از این وضعیت بهم میخورد،اینکه بلاتکلیف موندم چیکار کنم؟باچی برم؟باکدوم پول برم؟؟
با درموندگی داشتم فکر میکردم که صدای خنده اومد.
به سمت صدا برگشتم. دیدم ۳ تا دختر با تیپ های باز و صورت های ارایش کرده سوار ۲۰۷ شدن.
همونجا پوزخند زدم:پس بگو چرا ازاون موقع معطلن.
چشم ازشون گرفتم و شروع کردم به پیدا کردن راه حل که صدای زنی بلندشد:سلام دخترم، پسرم میگن خیلی وقته منتظر کسی هستین. مثل اینکه نمیتونن بیان دنبالت،عزیزم مسیرت کجاس که توروهم سره راهمون برسونیم؟؟
.....دودل شدم برای اینکه برم یانه؟؟
ازیک طرف چاره ی دیگه ای نداشتم و از طرف دیگه نمیخواستم سوار ماشین غریبه بشم. اما نمیدونم با دیدن این زن میانساله زیبا، تاحدودی خیالم راحت ترشد و بعداز مکثی طولانی پیشنهادشون رو قبول کردم.
به سمت ماشین رفتم و درش و باز کردم.
دختری با قیافه ای حدودا غربی و صدایی نازک اعتراض کرد:عه وااا خانومی جا نمیشی که،این پشت ۴ نفر هستن دیگه ظرفیت تکمیله.
خودم و لعنت کردم که چرا پیشنهادشون و قبول کردم،ولی خوب راه دیگه ای نداشتم.
همونطور مثل بید وایستاده بودم.
پسره کنار راننده با شیطنت خاصی نگاهم کرد:خب بیاین کنارمن بشینین،دیگه این چند دقیقه راه وتحمل کنین.
با حالته سردی بهش نگاه کردم:ممنون از پیشنهادتون، اما مثل اینکه ظرفیت ماشین تکمیله،ببخشید مزاحمتون شدم . شب خوش
خواستم راهم و کج کنم که صدای خانم میانسال بلند شد:نه عزیزم صبر کن.
روکرد به دختری که تا همین چند دقیقه پیش داشت با ناز زر میزد:آوا پیاده شو مامان جان
دختر با تعجب به مادرش نگاه کرد:بلللللههههه!!!!اونوقت چرا؟؟
_دخترم شما پیاده شو با دایی یزدان بیا
_نمی خوام
_عزیزم این دختر قشنگم وسیله نداره،کسی هم خونه نیس که بره خونه،(ازکجا میدونست؟!!)اینجا چندساعت معطل باشه بهتره یا شما چند دقیقه دیرتر با داییت بیای؟؟؟
_ماماااااان
پسر شیطونه با جدیت به دختر نگاه کرد:آوا پیاده شو
دختره که حالا فهمیدم اسمش آواس چنان پاشو محکم کوبید به زمین و پیاده شد که واقعا نگران پای خودش و اون زمین بدبخت شدم،اما اون لحظه خیلی خجالت کشیدم.
با شرم و خجالت سوارشدم
ماشین به حرکت دراومد.
لحظه ی اخر به آوا نگاه کردم که دیدم چشمش به دنبال رانندست،حالا راننده کیه؟؟؟ یه مرد با قیافه ای جذاب (نه خیلی،ولی از نظر من اجزای صورتش زیبا بودن).
نگاهم و از اقای اخمو گرفتم و سرم و تیکه دادم به شیشه.
داشتم به بیرون نگاه میکردم که پسر شیطونه سکوت و شکست:خب خانم نمیگین کجا میخواین برین؟؟
_رستورانه....
یکی از اون دخترا دهن باز کرد:عزیزم توکه پول تاکسی نداری میخوای بری رستوران ....؟و بعد خنده ی حرص دراری زد که اگه جاش بود به ۱۰ قسمت تقسیمش میکردم
دوست نداشتم بگم پول همرام نبود.
با حرص بهش نگاه کردم:کیف پولم و فراموش کردم بردارم.
دوباره خندید_پس رستوران رفتنت برای چیه؟
_چون دع...
سکوت کردم،مجبور نبودم به کسی جواب پس بدم.
اونم خفه شد...
بقیه راه با کندن پوست لبم سپری شد...
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
ماریا
۱۵ ساله 00بنظرم خوب نوشت میتونه با تلاش بیشتر بهترن بنویسه افکارشو دوست دارم
۱۲ ماه پیشبدبخت
00چرا بقیشو نمیزارین من از رمانایی که کم کم میان بدم میاد یا کلشو باهم بزارین یااصلا نزارید مسخره ها
۱۲ ماه پیشA
00واقعا براتون متاسفم.رمان اولی ها 3 ماهه، رمانشونو ارسال کردن اما شما در بخش آفلاین قرار ندادید. طفلی ها دلشون می شکنه خب🤒💔سنگ دلید💔💔💔
۱ سال پیشویانا
۲۵ ساله 00بسیار عالی
۱ سال پیشاسما
00عالیه دست نویسندش درد نکنه
۱ سال پیشیه بنده خدا
00تا اینجا خوب بود ادامشو بزاریدص
۱ سال پیشرها
۲۵ ساله 00عالیه عالیه بود قلم نویسندشو خیلی دوست داشتم
۱ سال پیشویدا
00لطفا پارت های دیگر این رمان رو پخش کنید این رمان عالیه
۱ سال پیشاعظم
۲۶ ساله 00عالی بود
۱ سال پیشزهرا
00عالی تااینجا جذاب
۱ سال پیشآرمین
۲۲ ساله 00عالیییییی لطفا بقیه رمان هر چ زودتر بزارین
۱ سال پیشسمیرا
۳۷ ساله 00تا اینجا بد نبود
۱ سال پیشکوثر
۲۰ ساله 00عالیییی ادامش بذاریدددددد
۱ سال پیش...
00تا اینجا فوق العاده بود
۱ سال پیش
آرمی
00عالی