برد و باخت

به قلم (نوشین)A.b.a.n

عاشقانه اجتماعی

هیوا، دختری با ظاهری متفاوت، اخلاقی متفاوت تر، با خواهر و برادر کوچکتر ، بار سنگینی رو، حمل می‌کنه.
زندگی هیچ وقت با ساز اون نرقصید و بالعکس همیشه هیوا رو مجبور به رقصیدن هر ساز خودش میکرد.
اما، دختر قوی و شجاع، هیچوقت تسلیم نمیشه...!
و با ورود پسری ب زندگیش، رمز و رازهای مرموز گذشتش، معلوم میشن و در اخر بنظرتون، پسر غصه‌ی من می‌تونه هیوای، دلتنگ و سختی کشیده رو با قلب ترک برداشته، عوض کنه؟


205
60,284 تعداد بازدید
101 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

«بنام‌خالق‌هستی»


زندگی، کلمه‌ی پنج حرفی اما، هر حرفش پر از بدبختی و سختیه، سیاهی و تباهی، و من دختری با گذشته‌ای تلخ و تاریک، نقابی بیتفاوت و‌جدیدی، بروی زندگی با نیشخند میزنم/:)
تنها سه حرف آینده‌ی منو تشکیل میده،:ب.ر.د ،.....و تنها چهار حرف گذشتمو:
ب.ا.خ.ت،..... .
باختن تو زندگیم، زیادی پررنگه، ولی دیگ نمیخام ببازم، میخام برنده‌ی بازی من باشم.

***

نفس،نفس،با تمرکز، سرعتمو بالا بردم و در حالی که تنها به خط پایان که کمتر از پنجاه متر فاصله داشت، چشم دوختم.
یکدفعه بالا بردن سرعتم، گویا چندان ب مزاقش خوش نیومد چون وقتی که ازش جلو زدم، صدای لعنتی گفتنشو خوب شنیدم،
سرعت،جیغ و تشویق بقیه،سبقت،هیجان، و رد شدن از خط پایان، همه و همه ، حتی وقتی که از خط پایان عبور کردم و با سرعت بالا چند دور، دور دایره‌ی فرضی که بوجود آورده بودم، چرخیدم، باعث لبخند کمرنگی گوشه‌ی لبم ک فقط خودم حسش کردم،
خیره به جای لاستیکای موتورم ،دور دایره‌ی فرضی‌م سرعتمو کم و کمتر کردم و در نهایت ایستادم.
با غرور از موتور مشکی رنگم پیاده شدم، هنوز کلاه کاسکتم رو در نیاورده بودم که شئ سفتی ب بغلم افتاد و محکم بغلم کرد، حدس اینکه چه دیوونه‌ای باشه، چندان سخت نبود. وقتی دید هیچ واکنشی به مثلاً ابزار محبتش ندادم، از بغلم بیرون اومد و گفت:
_خیلی مسخره‌ای واقعا برات متاسفم.
با خنده کلاهمو در آوردم و دستش دادم در حالی که دستی به موهای پسرونه‌ی خرماییم می‌کشیدم، گفتم:
_متاسف نباش، افتخار کن همچین رفیقی داری.
به سمت سالار و مسیح، که حالا از موتور پیاده شده بود و با اعصبانیت نگام میکرد رفتم،
دست و سوت هنوز هم ادامه داشت، با لبخند، رو به بقیه، انگشت اشاره و کناریشو، جفت هم، کنار چشم راستم بردم و پایین آوردم، حرکت همیشگیم، پس از بردنم، نسبت به تشویق طرفدارام بود.
صداها بیشتر شد و من بی توجه، رو به سالار گفتم:
_چطور بود
خندید و در حالی که به دختر و پسرا اشاره کرد و گفت:
_بازم ترکوندی که،
پوزخند زدم و تنها به مسیح که با خشم و نفرت نگام میکرد، نگاه بی تفاوتی انداختم.همیشه ازش متنفر بودم، اونم همین حس رو‌ نسبت به من داشت. و همین هم باعث رقابت بیشترمون میشد، که اکثر مواقع بازنده اون بود، و بلاخره برنده من!
در حالی که دستامو توی جیب، شلوار شیش جیب مشکیم میبردم گفتم:
_پولمو کی میدی
صدای پوزخند و گدای بدبخت، مسیح رو شنیدم ولی واکنشی غیر از نگاه سرد و خیرم، نداشت.
سالار ک گویا فهمید اگه کاری نکنه بین منو مسیح بحث میفته خندید و گفت:
_شماره کارتتو ک عوض نکردی؟واست کارت ب کارت میکنم، راستی فردا شبم پارتی دارم، هستین؟
مسیح نیشخندی زد و گفت:
_هستم.
بدون توجه بهش نگامو ب سمت سالار سوق دادم و گفتم:
_ن رمز کارتمو عوض نکردم فرداشب هم نمیام، یعنی احتمالا تا چند وقت دیگ تو پارتیا و مسابقاتت نمیام،
سالار کنجکاو ‌‌ پرسید:
_واس چی ببین تو الان طرفدارات خیلی زیاد شدن، تازه از طرف خودشون غیر از جایزه‌ی مسابقه، بهت شاباش میدن، میدونی ک‌همه بچه پولدارن، پارتیای منم همیشه شلوغه، میتونه واست خیلی خوب باشه
در حالی که با دست، موهامو از توی صورتم کنار میزدم با اخم گفتم:.
_استعداد دارم، تلاش میکنم، انتظار داری طرفدار نداشته باشم؟
_اوه اوه متاسفم نمیخاستم ناراحتت کنم، صد البته که استعداد و تلاشت باعث موفقیتت شده، ولی...وسط حرفش پریدم و در حالی که به سمت موتورم می‌رفتم گفتم:
_نترس اگه بخام مسابقه بدم، همینجا پاتوقمه، یه چند وقت میخام استراحت کنم، خسته شدمه.
بیشتر ب فکر خودش بود، براش چندان بد تبود که یه دختر موتورسوار حرفه‌ای تو مسابقااتش شرکت کنه و در نتیجه همیشه اول بشه، مهمونیاش شلوغ تر و خودش معروف تر، اصلا بخاطر اینکه اسمشو همه بشناسن، پارتی میزارع و بعدشم مسابقه موتور سواری،
پسر ریزه میزه‌ای ب سرعت از کنارم گذشت و داد زد:
_فرار... فرار کنین،پلیس اومده
در صدم ثانیه ولوله بین پسر دخترا افتاد، و سروصدا زیاد شد، خیلیا ب داخل ویلا میرفتن، خیلیا ب طرف در ویلا میرفتن، بعضیا هم ک انگار زیادی آب شنگولی میل کرده بودن تلو تلو خوران، می‌خندیدن.
، با چشم دنبال گلی میگشتم، دختره‌ی دیوونه معلوم نبود کدوم گوری غیب شده،
یه دور نگاهمو از حیاط خیلییی بزرگ که نصف بیشترش، پیست موتور سواری، شده بود، چرخوندم، ولی نبودش، از پله‌ها بالا رفتم، در حالی که کیفش و مانتوشو تو دستش گرفته بود به سرعت در حال اومدن بود،با دیدن من لبخند گشاد و نگرانی زد و ب طرفم اومد،
جیغ و داد و سروصدا زیاد بود، با عجله ب سمت موتورم هلش دادم و خودم دویدم، که پام ب صندلی افتاده، گیر کرد و در نهایت زمین خوردم،
فرصت صبر کردن نداشتم، سریع بلند شدم و سعی کردم سوزش زانوی چپمو در نظر نگیرم،
گلی نگران و مظطرب نگام کرد و خواست چیزی بگه، ک با داد گفتم:
_بشین دیگ الان گیر میفتیم،
پشت بند حرفم خودم سریع پشت موتورم نشستم و گلی محکم از کمرم گرفت.
گاز دادمو ب طرف در اصلی ویلا رفتم، متوجه حضور نیروهای نظامی شدم که داشتن جلوی در خیلیا رو دستبند ب دست می‌بردن و ب دنبال گرفتن بعضیای دیگ در تلاطم بودن.
صدای حالا چه غلطی کنیمِ گلی رو، نادیده گرفتم، و مسیر حرکتمو به پشت ویلا تغییر دادم،
صدای ب ایست یکی از پلیسا، تحریکم کرد، با سرعت بیشتری گاز بدم،
_کجا داری میری دیوونه
گلی، در حالی که سفت کمرمو گرفته بود، این کلمات رو با استرس ادا می‌کرد،
بطرف در نسبتاً کوچیک کرم رنگ، رفتم، مسیح در حالی که سوار موتور، یه چیزی رو با داد ب دوستاش می‌گفت، توجهمو جلب کرد، بدون توجه بهش از جلوش، رد شدم و خوشبختانه چون در رو قبلا باز کرده بود‌تا بیرون بره، مشکلی برای رد شدنم نداشت.
به سرعت وارد کوچه‌ شدم و به طرف خیابون رفتم، بعد از چند دقیقه، صدای کشیدن نفس عمیق گلی رو شنیدم،
خندیدم و گفتم:
_انگار زیادی هیجانی شدی
+وای خدارو شکر ب خیر گذشت‌هاا، راستی اون در پشتی رو از کجا فهمیدی کلک
_توی این جور پارتیا، سر رسیدن پلیس کاملآ ممکنه، پس باید احتیاط میکردم، قبلاً ویلا رو‌چک کرده بودم واس لحظه مبادا
در حالی که ب شونم میکوبید جیغ زد:
_دمت گرم آبجی
خندیدم و سرعتمو بیشتر کردم، لذت‌بخشترین لحظه‌ی عمرم‌ لحظه‌ای بود که با سرعت از میون ماشینا لایی‌می‌کشیدم و باد محکم ب صورتم برخورد کنه، و دقیقا الان هم همون‌ لحظه رو داشتم حس میکردم، گلی با یه دست هودیمو سفت چسبیده بود و با یه دست، بشکن میزد، اوج دیوونگی بود.
تنها با لبخند، به طرف پایین شهر رفتم،
بعد دقایق نچندان طولانی، سر کوچه خونه‌ی گلی اینا وایسادم، گلی پیاده شد و
خمیازه‌ی طولانی کشید و گفت:
_ساعت چنده
پوکر فیس نگاش کردمو و گفتم:
_خودت ساعت داری نگاه کن چنده
لبخند شل و‌ضایعی زد و نگا ب دست چپش که‌ ی ساعت مشکی رنگ بزرگی روش بود، انداخت، یدفعه دستشو رو‌دهنش گذاشت و جیغ خفیفی کشید.
بسرعت کیفشو برداشت و گفت:
_وایی خدا مرگم بده، ساعت دوازده و نیمه، مامان میکشم، خدارو شکر کاووس رفته شهرستان وگرنه سرمو بیخ تا بیخ میبرید.
با چشمای گرد شده رو شونش کوبیدم و گفتم:
_ساکت شو ، الان مردم همه رو خبر میکنی دیگ، ابرومونو بردی انتر، یوقت خر نشی بگی رفته بودیم پارتی، میگی پیش هیوا، درس میخوندم.
_ای بابا خر نیستم ک.....نگاش به سمت زانوی چپم که زخم شده بود و میدونستم خونی شده، رفت و جملشو قطع کرد و نگران خم شد و گفت:
_خدا بگم چیکارت کنه، زانوتو ببین چیشده، بزار ببینم
دستشو پس زدم و گفتم:
_گلی برو دیگ، خوبم چیزیم نیست نترس،
+چی چیو چیزی نشده، زانو...دستمو رو دهنش گذاشتم و باقی کلمات، نامفهوم تو دهنش چرخیدن،
_تا دیرتر نشده گمشو برو خونتون، گرفتی یا بفهمونمت.
با حرص دستمو از رو دهنش برداشت و در حالی که به داخل کوچه‌ی نیمه تاریکشون می‌رفت گفت:
_منو باش واس چه بیشعوری ابراز نگرانی میکنم، لیاقتت همون خرِ انگله.
لبخندی ب حرص خوردنش زدمو تا وقتیکه که وارد خونه شد، سرجای قبلیم وایساده بودم.
وقتی مطمعن شدم رفته، موتورمو روشن کردم و یه کوچه پایینتر به طرف خونه‌ی خودم رفتم،
جلوی در آهنی زنگ خورده‌ی قدیمی قرمز رنگ، وایسادمو و موتورمو خاموش کردم.
پیاده شدمو و درو با کلید باز کردم، موتورو‌ با دست به داخل هل دادمو با پشت پا آروم درو بستم.موتورو به داخل انباری بردم و دوباره ب سمت در حیاط رفتم تا با کلید قفلش کنم، واس اطمینان هر دو کارو انجام می‌دادم، اینجا پایین شهر بودو لات و لوت و دزد و بدبخت زیاد.
در حالی که کلید رو دور انگشتم تاب میدادم
از دوتا پله‌ی سیمانی بالا رفتم و‌ به طرف آشپزخونه حرکت کردم، درو‌باز کردم و لامپشو روشن، اتاق بیست متری ک شامل یه یخچال قدیمی و اجاق گاز کوچیک‌و کهنه و تو یه سبد چندتا بشقاب و کاسه و کنارشون دو‌سه تا قابلمه‌ و‌ تابه‌ی روی بود‌.
داخل قوطی رب که ب لطف هدیه، شسته و تزیین شده بود، قاشق و چنگال و چاقو ها رو میزاشتم و در نهایت، یه موکت سبز رنگ کهنه و‌ فرسوده که وسط اتاق بود، با نیشخند زمزمه کردم:
_تموم وسایل اشپزخونه‌ی من ب درد ماشین آشغالی هم نمی‌خوره،اونوقت پولدارا دویست سیصد میلیون فقط وسیله میخرن میزارن تو آشپزخونه‌.
ب طرف یخچال رفتم و قوطی نوشابه آب رو در آوردم و سرکشیدم. خیلی تشنم بود.
بقیه‌ی آب رو با خودم در حالی که لامپ اشپزخونه رو خاموش میکردم ، بردم واس نصفه شب اگه تشنمون شد، آب تو دسترش باشه.
درو بستم که گربه‌ای چیزی نره داخلش، وگرنه دزد اگه بیاد دلش میسوزه هرچی داره میزارع همینجا و میره.
ب طرف اتاقی اونطرفتر رفتم و درشو باز کردم، چراغ خاموش بود، و در نتیجه میشد فهمید که هم حسین و هم هدیه خابیدن.
آروم آروم، به طرف اتاقی که ب همین اتاق وصل بود و درش باز میشد، رفتم که صدای حسین منو سرجام متوقف کرد.
_کجا بودی
با اخم‌چشمامو‌ بستم و نفس عمیقی کشیدم، بازخواست دوباره شروع شد. خونسرد بدون اینکه برگردم گفتم:
_بیرون
یه قدم دیگ ب طرف اتاق برداشتم که باز گفت:
_میدونم بیرون بودی، گفتم کجای بیرون بودی،
با حرص برگشتم و گفتم:
-اهههه، بیرون بودم دیگ، پیش گلی، چته حالا
با غیض و اعصبانیت گفت:
_دیگ چی، خجالت بکش،چندشب یه یار جیم میشی تا ساعت دوازده یک شب معلوم نیس کدوم گوری میپلکی، جواب سربالا هم میدی
کلافه، با اوقات تلخی گفتم:
_توی الف بچه لازم نی واس من قلدر بازی کنی، وقتی از هیچی نمی‌دونی الکی حرف نزن
سرمو برگدوندم که صداشو بازدشنیدم:
_خب بگو ک‌بدونم.
خستگی تعمیر گاه و دانشگاه و بعدش میشه گفت پیست مسابقه موتورسواری و الانم بازجویی‌های حسین واقعاً کلافه‌ و خسته و اعصبانیم کرده بودن، عصبی برگشتم و‌ با صدایی که سعی می‌کردم زیاد بلند نشه گفتم:
_وقتی از صب تا بوق شب عین سگ جون میکنم، عرق میریزم، خسته میشم ولس دوزار پول، وقتی از خستگی نفسم بالا نمیاد، گ.و.ه میخوری رو مخ من راه می‌ری و سوال جوابم میکنی، اگه قرار بود غلطی کنم تو این بیست و یه سال عمرم فرصت زیاد بود،
بعدشم بدون توجه به اون، ب طرف اتاق رفتم و لامپو روشن کردم، دستی ب صورتم کشیدم‌، حوصله عوض کردن لباس نداشتم چون فردا صبح زود دوباره باید میپوشیدمشون، با یادآوری زخم پام، خم شدمو و نگاش کردم، عمیق بود، ولی ن در حدی که نتونم راه برم یا موتور سواری نکنم،در ضمن سوسول نبودم،
شلوارمو با تنها شلوار خونگیم‌ عوض کردم، همیشه بیرون بودم پس دلیلی واس لباس خونگی داشتن نبود، اونم واس منی که کلی بدبختی دارم. اون لحظه نه زخم پام ک دوباره ب سوزش افتاده‌بود مهم بود نه خستگیم، تنها شلوارم که سر زانوش پاره‌شده‌بود. با حرص انداختمش رو زمین و چراغو خاموش کردم و به طرف رختخوابم که هدیه کنار رختخواب خودش پهن کرده بود و از نفسای یکسان و منظمش، میشد فهمید خابه، رفتم، فردا باید شلوارمو میدوختمش، پول نداشتم یکی دیگ بخرم، فعلا باید با همین می‌ساختم.
در حالیکه پتو رو روی خودم پهن میکردم‌که کارهای فردام فکر کردم.
اول تعمیرگاه، دانشگاه، دوباره تعمیر گاهو در آخر خونه.
چشمامو بستم و آهمو غمگین و خسته بیرون فرستادم، بدون اینکه بزارم خاطرات ب ذهنم هجوم بیارن، چشمامو بستم و لب زدم:
_میدونم هستی، پس ...هوامو داشته باش. و
در آخر این خواب بود به اغوش کشیدم.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • سپیده شایگان

    00

    ❤️رمان خوبی بود ممنون از سازندش❤️

    ۱ سال پیش
  • سحر

    00

    رمان خوب و قشنگی بود

    ۱ سال پیش
  • محمد

    ۵۹ ساله 00

    عالی

    ۱ سال پیش
  • شایان

    ۲۵ ساله 00

    بد نبود

    ۱ سال پیش
  • آمنه

    ۳۷ ساله 00

    مثبت

    ۱ سال پیش
  • مینو

    ۲۰ ساله 00

    خیلی قشنگ بود 🫠 لطفاً زودتر بزارینش🫠♥️

    ۱ سال پیش
  • ملک

    ۲۴ ساله 00

    روان خیلی قشنگیه باقلم خوب

    ۱ سال پیش
  • ط۰زارعی

    ۴۰ ساله 00

    عالی

    ۱ سال پیش
  • فاطمه

    00

    ادامه بده، چالبه

    ۱ سال پیش
  • Roxana

    00

    عالی بود

    ۱ سال پیش
  • نیکی ⁶⁶⁶

    00

    عاااااااااولییییی سازنده دمت گرم خیلی خوبه لطفاً ادامه بده تنکککک :)))))

    ۱ سال پیش
  • فاطمه

    ۲۳ ساله 00

    عالی

    ۱ سال پیش
  • مائده محمدی

    ۲۲ ساله 00

    عالی

    ۱ سال پیش
  • فاطمه

    ۲۰ ساله 00

    عالی

    ۱ سال پیش
  • مائده

    ۱۷ ساله 00

    رمان خوبیه همیشه دنبال همچین رمانی میگردم و واقعا منتظر بقیش هستم اگه میشه زود تر بذاریدش میخوام بقیش و بخونم عالیه

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.