رمان در جست و جوی آرامش به قلم Ss.kazemi,zad
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
رمان راجب دختری به اسم ساغر... یه دختر شیرازی که بدون اینکه بخواد، همیشه مرکز توجهه و نظر همه رو به خودش جلب میکنه....ساغر توی زندگیش دردای زیادی کشیده که حتی فکر کردن بهشون هم سخته.
اما ساغر تونست...موقف شد همه اونارو پشت سر بزاره.
در رشته ی مورد علاقش شروع به تحصیل میکنه و زندگیش دوباره به روال عادی برمیگرده.هر چند که هیچ وقت دوباره مثل سابق نمیشه.
بعد از یه مدت دوباره یه اتفاقاتی شروع میکنه به رخ دادن و ساغر مجبور میشه از شیراز بره...
برادرش تهران درس میخونه،ساغر هم تهران رو انتخاب میکنه و با کلی دوندگی از دانشگاه انتقالی میگیره و راهیه تهران میشه،برای به دست اوردن ارامش.
با سفر به تهران دفتر زندگیش ورق میخوره و برگ جدیدی باز میشه.....
(خلاصه یکم غلط اندازه.شاید فکر کنید رمان درامه اما نه...اتفاقات خنده دار کم نداره و اینم بگم که رمان کاملا غیرقایل پیش بینیه و شما به هیچ وجه نمیتونید حدس بزنید اخرش چی میشه?)
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
کنار خیابون ایستادمو بند کولمو محکم تر گرفتم...
چراغ قرمز شده بود و انبوهی از ماشینا پشت چراغ مونده بودن.
یه چشمم به رنگ قرمز چراغ و یه چشمم به خیابون...
با طرف خط عابرپیاده به راه افتادم.
با صدای" گرومپ" بلندی از حرکت ایستادم.
با چشم دنبال منبع صدا میگشتم که نگاهم روی مرد مسنی ثابت موند...کمی عقب تر از خط عابر پیاده، روی زمین افتاده بود و با درموندگی سعی داشت،عصاش که کمی دور تر ازش افتاده بودو برداره...
با ادمایی که بی تفاوت و گاهی با تمسخر نگاهش میکردن و از کنارش رد میشدن، دلم برلش سوخت...
اینجا کدوم جهنم دره ایه؟
تند به طرفش دویدم...عصاشو برداشتمو دستمو روی شونش گزاشتم.
ـ اقا حالتون خوبه؟
سرشو بلند کردو با عجز نگام کرد.
لبخندی بهش زدمو گفتم لطفا بلند شید.
بازوشو گرفتمو کمکش کردم بلند شه...عصاشو به دستش دادمو گردو خاکی که روی کتش نشسته بودو پاک کردم...
ـ حالتون خوبه؟
ـ ـ بله دخترم..ممنون.
معلوم بود پاش لنگ میزنه و نمیتونه راه بره..
ـ بیاید بریم. من کمکتون میکنم..
به سمت اونور خیابون قدم برداشتم ..باهام هم قدم شد...
اینقدر اروم اروم راه میرفتیم که هنوز به وسطای خط نرسیده چراغ سبز و بوق ماشینا بلند شد...
پوفی کردمو قدمامو تند تر کردم و مرد بیچاره هم به ناچار قدماشو طولانی تر برمیداشت.
از جلوی هر ماشینی رد میشدیم،رانندش کلی بدو بیرله مبگفتو بعد راه میوفتاد.
به اونور خیابون که رسیدیم نفسمو با فوت بیرون دادمو گفتم:خب حالا کجا بریم؟
با کانکسی که کنار خیابون بود اشاره کردو گفت اون مغازه منه..اگه تا اونجا ببریم ممنونت میشم.
ـ چـــشم..حتما.
راه طولانی تا کانکس نداشتیم و در حد چند قدم بود...
جلوی کانکس دو تا صندلی پوسیده و قدیمی بود...کمکش کردم روی یکی از اونا بشینه و بعد از خدافظی به طرف ایستگاه اتوبوس دویدم....
خودمو روی صندلی انداختم.
خداروشکر که از اوتوبوس جا نموندم و همون لحظه رسید.
سریع سوار شدم.
تقریبا همه ی صندلی ها پر بود و فقط تونستم صندلی اخر بشینم*****
ـ ـ دیشب کجا بودی؟نرفتی خونه سامان؟
ـ نچ.. رفتم مسافر خونه.
ـ ـ واقعا که... خوابگاهت چطوره؟
اتوبوس، ایستگاهی که مقصد من بود ایستاد. از اتوبوس خارج شدمو درحالی که به طرف دانشگاه میرفتم گفتم:هنوز ندیدمش...میخوام بعد از دانشگاه برم.
ـ ـ به سامان میگم باهات بیاد.
معترض گفتم:مــــــــــامـــــــــان.
ـ ـ یامان...چته دختر؟
ـ لازم نیست اون.نر خرو بندازی دنبال من.
ـ ـ باشه...اما میگم شب یه سری بهت بزنه.
ـ نمیشه مادر من...مسافرخونه اجازه نمیده..
ـ ـ خب تو برو پیشش.
ـ ببینم چی میشه..مامان رسیدم..باید قطع کنم.
ـ ـ من که میدونم باز صبحونه کوفت نکردی...یادت نره یه چیزی بخوریاااا.
ـ باشه.
ـ ـ خوابگاهو که دیدی بهم زنگ بزن ببینم چطوریه.
ـ باشه مامان...بــاشــــــه...باید برم خدافظ.
ـ ـ خدافظ..مواظب خودت باش.
ـ همچــــــــــنـــــــیـــــــن.
قبل از اینکه سفارش دیگه ای بکنه قطع کردم..
نگاهمو به دوازه کوچیکی که باید ازش میگذشتم و وارد دانشگاه میشدم دوختم و با نفس عمیقی وارد دانشگاه شدم.
مثل اسکنر همه جارو از نظر گذروندم.
فضای سبزش خوب بود....یه حوضچه بزرگ وسط حیاطش بود که فضا رو دلنشین تر میکرد....از ساختمونای کوتاه اما پهنی که کناره های حیاط دانشگاه قرار داشتن معلوم بود خیلی قدیمین.
همین که نگاهمو از ساختمونای سمت چپ گرفتم،شونم با یه چیز سفت برخورد کرد... تونستم خودمو کنترل کنم اما کولم افتاد....
ـ ـ هـــــــــــــی..کوری؟هواست کجاس؟
سرمو بلند کردم...سه تا دختر جلوم ایستاده بودنو با اخمای درهم نگاهم میکردن...اونی که از همه جلوتر ایستاده بود، به نظر میومد رییس اکیپشونه...اون دوتا هم خیلی شبیه هم بودن..تنها تفاوتشون مانتوهاشون بود.....یکی قهوه ای و یکی سفید...
بی توجه بهشون کولمو برداشتمو،خاکای نشسته ی روشو پاک کردم..
همین که خواستم از کنارشون رد شم...سد راهم شدن.
قهوه ایه گفت:الان داری مارو نادیده میگیری؟
نگاهی به سر تا پاش انداختم...
ـ نه...فقط واسم مهم نیستین.
رییسشون چشماشو ریز کرد.
ـ ـ ببینم تو ترم اولی هستی؟تا به حال ندیدمت.
ـ لرزومی نمیبینم بهت بگم...
دوباره خواستم از جفتشون رد شم که یکی از اون دو دختر دستشو رو سینم گزاشتو یه قدم به عقب هلم داد وگفت:نکنه علاوه بر کور بودن،کَرَم هستی؟جواب سوالشو بده.
نگاهی به دستش که روی قفسه سینم فشار میاورد انداختمو چشمامو بستم... نیش خندی رو لبم نشست...نفس عمیقی کشیدمو چشمامو باز کردم.
مستقیم زل زدم تو چشماشو زمزمه کردم:اگه نمیخوای بمیری همین الان دستتو بردار.
پوزخندش یواش یواش محو شد.. پلکی زدو... دستشو اروم برداشت...
ـ از سر رام برو کنار.
همزمان با گفتن این حرف تنه ای به همون دختره زدمو بی توجه بهشون که صدام میزدن "هی هی صبر کن" به طرف ساختمون اصلی به راه افتادم تا برنامه کلاسامو بگیرم...*****
از ساختمون خارج شدم.
امروز دوتا کلاس داشتم...اولین کلاسم ده دیقه دیگه و دومین کلاسمم چهل دیقه بعد از اولین کلاسم شروع میشه.
وارد ساختمون شدم...کلاسمو پیدا کردمو جلوش ایستادم...اینقدر سروصدا به گوشم میخورد که مطمئن شم استاد تو کلاس نیست...شونه ای یالا انداختمو وارد کلاس شدم.....سرو صداها اروم اروم خوابید تا اینکه سکوت مرگ باری توی کلاس ایجاد شد...
خودمو زدم به اون راه و بی تفاوت به نگاه خیرشون روی یه صندلی وسط کلاس نشستم...
معذب بودم اما به هیچ وجه به روی خودم نیاوردم و با کمال ارامش جزوه و وسایل دیگمو از توی کولم دراوردم...
پچ پچاشون توی کلاس پیچیده بود....واقعا فکر میکنن نمیشنوم؟
همین که استاد وارد کلاس شد،پچ پجا خوابید....
همه از جاشون بلند شدن....با تعجب نگاهی به جمعیت انداختمو با تاخیر بلند شدم....
بعضیا سلام میکردن... بعضیا صبح بخیر و خسته نباشید میگفتن...
استاد،کیفشو روی میز گزاشت و رو به ما گفت:ممنون..لطفا بشینید...
اولین نفر من نشستم و بقیه بعد از من...
استاد:سلام... صبحتون بخیر باشه.... خب شنیدم یه دانشجوی انتقالی داریم...
جونم سرعت عمل...استاد جون تو از کجا شنیدی اخه؟
تقریبا همه کلاس به من نگاه میکردن و ضایع بود که اون دانشجوی گور به گوری منم ...
از جام بلند شدمو با صدای رسا رو به استاد گفتم: سلام استاد..ساغر راسفی هستم.دانشجوی انتقالی.
عینکشو روی تیزی دماغش گزاشت و از بالاش بهم نگاه کرد....
ـ ـ خوش اومدی دخترم...از شیراز اومدی درسته؟
ـ بله.
ـ ـ من منتظری هستم...استاد این درستون.. امیدوارم با هم کنار بیایم...
ـ بله.. حتما.
ـ ـ میتونی بشینی.
زیر لب تشکر کردم و نشستم...
استاد: خب بچه ها این جلسه مبحث مهمی رو باید توضبح بدم..پس با دقت گوش بدید...
ازش خوشم اومده بود... معلوم بود ادم جدی ایه... از لحظه ای که شروع کرد به درس دادن هیچ کس حتی نفسم نکشید.... اما بلاخره بعد از دوساعت اعتراضا بلند شد و به ناچار پایان کلاسو اعلام کرد.....
شروع کردم به جمع کردن وسایلم که صدایی دقیقا پشت گوشم گفت: هی دختره.....
از ترس قالب تهی کردموسریع برگشتم طرف صدا....
یه دختره که با نیش باز نگام میکرد...
دستشو به سمتم گرفتو گفت: سلام... من تانیام..
نگاهی به دستش کردمو بدون اینکه باهاش دست بدم زمزمه کردم: ساغر...
دستشو جلوی چشماش تکون دادو با لحن بامزه ای گفت: نکنه جُزام دارم بابا؟
ابروهام بالا پرید که صورتشو اروم اروم اورد نزدیک... با تعجب سرمو بردم عقب.... اما دوباره اومد نزدیکو فاصله رو به حداقل رسوند...
اخمی کردمو گفتم: چته؟
چشماشو تو کل صورتم چرخوند... لباشو غنچه کردو گفت: خیلی خشگلی!!!
با لبای ورچیده ازم فاصله گرفت...
تا دوباره خواست حرفی بزنه کولمو روی شونم انداختمو گفتم: من باید برم...
ـ هی تو که......
قبل از اینکه حرفشو تموم کنه، از کنارش رد شدمو از کلاس زدم بیرون.....
به اندازه کافی تا کلاس بعدیم وقت بود... به همین خاطر تصمیم گرفتم برم خندق بلامو پر کنم...
از ساختمون که خارج شدم،یه راست به طرف کافه دانشگاه به راه افتادم...
همین که در کافه رو باز کردم...صدای گوش خراش زنگوله ی بالای در توی کل کافه پیچید...
خدایا بهم صبر بده...حالا که من جدید اومدم توی این خراب شده...همه چیز دست به دست هم داده تا جلب توجه کنم...
لبامو به هم فشردمو به طرف میز پیشخوان رفتم...
جلوی میز ایستادم... یه پسر جوون اونجا بود و داشت یه چیزی رو توی دفتر یادداشتش مینوشت...
بعد از اینکه سفارش یه برش بزرگ کیک شکلاتی با قهوه دادم،پشت یه میز همون نزدیکی نشستم.
بعد از چند دقیقه سفارشمو اورد...
کارتمو به طرفش گرفتمو گفتم حساب کن..
ـ ـ ما برای اولین سفارش دانشجو هامون پول نمیگیریم..
با تعجب گفتم:از کجا فهمیدی اولین سفارشمه؟
ـ ـ من همه ی دانشجو های این دانشگاهو میشناسم...از اونجایی که چهرتونو نشناختم فهمیدم..
متفکر سری تکون دادم که کارتو ازم گرفتو روی میز گزاشت...
ـ ـ امیدوارم لذت ببرید...
اینو گفتو به طرف میز پیشخوان رفت...
چه عجیب!!!
نگامو از پسره گرفتمو به کیکو قهوم دوختم...
با چنگال یه تیکه کیک تو دهنم گزاشتمو پشت سرش دوقلوپ قهوه خوردم... اومممممم...کیک مزش معمولی بود اما قهوه...فوقوالعــــــاده....فکر کنم این کافه یه مشتری دائمی برای قهوه هاش پیدا کرد.
این دفعه تیکه بزرگ تری از کیک تو دهنم گزاشتمو چند قلوپم قهوه دادم بالا..اما لامصب از بس بزرگ بود پایین نرفت....
قهوه ی بیشتری خوردم تا شاید بره پایین....
اما نه...قصد نداشت بره پایین.
با اون کیکی که عین حناق توگلوم گیر کرده بود، کلنجار میرفتم که صدای زنگوله ی بالای در بلند شد...ناخواسته کیکه رفت پایین...آه... قربون دستت...
همه قهومو سرکشیدمو برگشتم ببینم کی بود که از خفه شدنم جلوگیری کرد که با همون سه تا دختر صبحی مواجه شدم.
آه. لعنتی... ادم قحط بود اخه؟
ریده شد تو حال خوبم.....
همون دختره که رییسشون بود، نگاشو تو کل کافه چرخوند و روی یه میز ثابت موند... یه چیزی به اون دونفر گفتو با هم رفتن سمت همون میز...
چشمامو ریز کردمو زل زدم بهشون.... اینجوری که اینا میرن طرف اون میزه.. انگار دارن میرن میدون جنگ....کنجکاو بودم ببینم میخوان چیکار کنن... البته مثل اینکه فقط من کنجکاو نبودم.... کل کافه زل زده بودن بهشون....
یکم به طرف میز کناری که یه دخترو یه پسر نشسته بود کج شدمو زمزمه کردم: اون سه تا دختر کین؟
دختره نگاهی بهم انداختو گفت: مگه نمیشناسیشون؟
پوکر نگاش کردم. عجب خریه هااا... اگه میشناختمشون به نظرت از تو میپرسیدم؟
ـ من تازه اومدم این دانشگاه.
ـ ـ که اینطور..
به رییسشون اشاره کردو گفت: اون دختر وسطیه رو میبینی؟
ـ همون که انگار از پشت فیل افتاده؟
پسره بی صدا خندیدو گفت: معمولا میگن دماغ فیل...
دختره زد به بازوشو گفت بیخیال. .
رو به من ادامه داد: اسمش راحیله... دختر رییس دانشگاس.. بهت پیشنهاد میکنم اصلا باهاش درنیوفتی.
لبخند زایه ای رو لبم نشست...
دیر گفتی خواهرم...
ـ ـ اون دوتام خواهرای دوقلو النازو الهه، نوچه های راحیلن.... اون مانتو سفیده الهه و اون قهوه ایه الناز...
صدای بلندی توی سکوت کافه پیچید که باعث شد، نگام سمت همون میز بره...
راحیل دستاشو گزاشته بود روی میز... پس صدای برخورد دستاش با میز بودن!
رو به دختری که پشت میز نشسته بود با لحن لوسی گفت: ساناز جووون مگه قرار نبود امروز جزوتو برام بیاری؟
دختره نگاهی به کل کافه که زل زده بودن بهش انداختو با صدای لرزونی گفت: باور کن نتونستم بیار.....
هنوز حرف ساناز تموم نشده بود که راحیل دستشو بالا بردو با تمام توانش کوبید تو صورتش .
اینقدر محکم زده بود که دختر بیچاره نتونست صندلیشو کنترل کنه خودشو صندلی چپه شدن رو زمین.... چشمام از این گشاد تر نمیشد...
به چه حقی؟ به چه حقی زد تو صورتش؟
الهه جوری که زانوهاش با زمین برخورد نکنه، رو زمین زانو زدو از پشت موهای سانازو گرفتو کشید..... ناله ی دردناکش باعث منقبض شدن فکم شد...
ـ چرا اذیتش میکنن؟
همون دختره جواب داد:ساناز تو کل مدرسه از همه بهتر جزوه مینویسه...واسه همین راحیل همیشه مجبورش میکنه کپی جزوه هاشو واسش بیاره...
ـ هیچ کس کمکش نمیکنه؟
ـ ـ هیشکی نمیخواد با دختر رییس دانشگاه دربیوفته...
راحیل: اگه تا فردا واسم نیاریشون... باهات کاری میکنم که دیگه نتونی توی دانشگاه، حتی سرتو بلند کنی... فهمیدی؟
ساناز فقط سرشو تکون داد.
راحیل داد زد: نشنیدم... فهــــــمــــیدی؟
الهه جوری موهای سانازو چنگ زد که من جای اون دردم گرفت...
ساناز با صدای لرزونی گفت: بله.. چشم.
الهه پوزخندی زدو موهاشو ول کردو بلند شدو کنار خواهرش ایستاد.
النازموهای ساناز که یکم از مقنعش بیرون زده بودنو داد داخلو با لحن چندشی گفت: افرین گوگولیه من...
راحیل خندیدو گفت: از اولم بچه خوبی بودی...
رو به النازو الهه اشاره ای کردو ریز ریز خندیدن... با دست زد زیر لیوان رو میز.... لیوان افتادو کل قهوه ی داخلش خالی شد روی مانتوی ساناز..مانتوی کرمش نابود شد...
راحیل انگشتشو زد به چونشو گفت: اوخی... ببخشید ساناز جون.... دستم خورد...
هر سه تاشون، هرهر، زدن زیر خنده...
الهه میون خنده گفت: ساناز بدجور قهوه ای شدی.
الناز: بهش میاد...
خونم به جوش اومد... تحملمو از دست دادمو از جام بلند شدم...
همون دختره دستمو گرفتو گفت: کجا میری؟
ـ دلیل نمیشه چون باباش رییس دانشگاس هر غلطی دلش بخواد انجام بده.
دستمو از تو دستش کشیدمو به سمت اون سه تا بزمجه که هنوز میخندیدن به راه افتادم.
تو یه قدمیشون ایستادمو با صدای بلندی گفتم: هـــــــی... شمـــــاهــــا..
خندشون کم کم قطع شدو هر سه تاشون با هم برگشتن سمتم... یاد شنگولو منگولو حبه انگور افتادم....
راحیل با دیدنم گفت: به به... ببین کی اینجاست... تو اسمونا دنبالت میگشتم... روی زمین تورو پیدا کردم..
پوزخندی بهش زدمو گفتم: دست از سرش بردار.
به طرف ساناز رفتمو کنارش زانو زدم.
ـ حالت خوبه؟
فقط سرشو تکون داد... تا خواستم دستشو بگیرمو کمکش کنم، هق هق گریش بلند شد... هلم دادو به سرعت سمت در رفتو از کافه خارج شد...
از جام بلند شدمورو به راحیل گفتم: چرا خودت یکم از گشادیت کم نمیکنیو جزوتو بنویسی؟ اون دختر بیچاره رو اذیت میکنی؟
الناز نگاهی به سر تا پام انداختو گفت: اصلا به تو چه؟
راحیل دستشو بالا اوردو در حالی که النازو مخاطب قرار میداد گفت : یه لحظه...
رو به من ادامه داد: الان چی گفتی؟
ـ نکنه سمعک لازمی؟
هیستیریک خندیدو گفت چطور جرئت میکنی اینجوری باهام حرف بزنی؟
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
سمیرا
۳۰ ساله 00سلام عالیه لطفاً بذاریدش
۸ ماه پیشLaya
34سلام گلم به عنوان فردی که چند سالی هست که رمان مینویسه میتونم بگم قلمت عزیزم متاسفانه اصلا پخته نیست و لازمه بیشتر تمرین بکنی و همچنین اینکه موضوع رمانت متاسفانه تا اینجا خیلی کلیشه ای بود!
۱ سال پیشنیکی ⁶⁶⁶
00اتفاقا خیلی هم خوشگله و خوبه و می تونه با تلاش بهترتر هم بشه و خیلییی هم عالییه پختههه ام هست
۱ سال پیشنرگس
۱۶ ساله 00خب اولین رمانشه به عنوان کسی که چندسال رمان مینویسه انتظار داری شاهکار خلق کنه واقعا درک نمیکنم چرا سعی دارید بزنید تو ذوق نویسنده ها🗿🗿🗿🗿
۱۰ ماه پیشگلی
۱۵ ساله 00خوب بود
۱۰ ماه پیشآتوسا
00منتظرم بقیه رمانتم😉😗
۱۰ ماه پیشالهه
۳۵ ساله 00خوبه
۱۰ ماه پیشزهرا
۱۸ ساله 00چگونه این رمان و دانلود کنم؟
۱۰ ماه پیشزهرا
۱۸ ساله 00عالی بود
۱۰ ماه پیشراحیل الماسی
00رمان خیلی زیبایی بود امیدوارم به ۳۰ نفربرسه تا بقیشو بزارن
۱۰ ماه پیشM
۱۴ ساله 00ادامه رمان بزارید دیگه !!!
۱۰ ماه پیشالهه
۳۷ ساله 00عالی بود وخواهشاً ادامه رمان بزارید
۱۱ ماه پیشفاطمه
۴۸ ساله 00خوب
۱۱ ماه پیشM.
00رمان جالبی به نظر میاد لطفا ادامشم بذارید
۱۱ ماه پیشلیا
۱۸ ساله 00عاالی بود ادامش...
۱۲ ماه پیشم
۱۴ ساله 00عالییی
۱۲ ماه پیش
فاطمه
۱۵ ساله 00خیلی قشنگ وجذاب بود