رمان ان دی ای (جلد دوم محله ممنوعه) به قلم سحر نورباقری
مرگ ناگهانی حسام همه رو شوکه کرده. دوستان حسام که به این مرگ مشکوکن ، دنبال دلیل اصلی این اتفاق می گردن. پسر مرموزی که ادعا می کنه دوست حسام بوده، دنبالشون راه میوفته تا اونا رو از خطر دور نگه داره. اما چرا؟...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۲۴ دقیقه
-اینطوری می خوای از گذشته ات دور بمونی؟!
با این حال باید می فهمیدم که سیاوش دیشب نزدیک خونه ی ما چیکار می کرده. حتی یه درصدم نمی خواستم که به هویت من شک کنه. اما واقعا چه فکری کردم که بدون هیچ برنامه ای پا شدم اومدم اینجا؟ می رفتم می گفتم: «سلام. دیشب چرا اطراف خونه ی ما پرسه می زدی؟» سیاوشم یه «به تو چه» ی جانانه تحویلم می داد و می رفت. سری واسه این حماقت خودم تکون دادم و عقب گرد کردم که از اون کوچه برم بیرون.
هنوز چند قدم نرفته بودم که صدای باز شدن در، باعث شد بایستم. دیدن سیاوش با اون لباس سیاه و صورت ریشویی که داشت، تقریبا اشکمو در آورد. سرش پایین بود و داشت با دقت در خونه رو قفل می کرد. قبل از اینکه سرشو بلند کنه و منو ببینه، پریدم پشت نزدیک ترین ماشین و یواشکی نگاش کردم. لاغر شده بود اما خوب به نظر می رسید. از اون کبودیای روی صورتش وگچ پاش هم خبری نبود. گوشیشو در آورد و به کسی زنگ زد و بعد چند ثانیه با حرص چیزی به فرد پشت خط گفت و قطع کرد. نگاهم کشیده شد سمت ابتدای خیابون و چشمم خورد به ماشین فرید که این طرفی میومد.
ناخوآگاه اخم کردم. من سیا رو می شناختم. اونقدر خوب که بدونم وقتی اونطوری با پاش رو زمین ضرب گرفته، یعنی استرس داره. حالا سوال اینجاست: استرس واسه چی؟
ماشین که جلوی در پارک کرد، علی رو هم توش دیدم. سیا در حالی که چیزی رو به بقیه می گفت، سوار شد. دویدم سمت خیابون اصلی تا تاکسی بگیرم. قبل از اینکه فرید دور بزنه و بیاد، یه تاکسی پیدا کردم و سوار شدم.
حس خوبی نسبت به این بیرون رفتن سه نفره اشون نداشتم. حس خطر می کردم و یاد گرفته بودم احساساتمو جدی بگیرم. راننده رو به زور راضی کردم که دنبال ماشین فرید راه بیوفته.
مسیری که داشتیم می رفتیم، برام یکم آشنا بود. هر چی جلوتر می رفتیم، مطمئن تر می شدم که این بیرون رفتنشون خیلی هم عادی نیست. کم کم از شهر خارج شدیم و افتادیم تو اتوبان. راننده نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
-شرمنده مرد جوون. از این بیشتر دیگه نمی تونم برم.
با اینکه از کاری که می خواستم انجامش بدم، خوشم نمی اومد اما دستمو گذاشتم رو پیشونی مرده و چشمامو بستم. آروم و شمرده شمرده گفتم:
-تا هر جا که میرن، تعقیبشون می کنی. بدون هیچ حرف و شکایتی.
دستمو برداشتم و لبخند کوچیکی زدم. گاهی وقتا از این نیروی درونم خیلی خوشم میومد. با این که هنوز بلد نبودم زیاد ازش استفاده کنم اما انگار از وقتی به عنوان پدرام چشم باز کرده بودم، یه سری اطلاعات در مورد قدرتم داشتم.
*********
هنوز تو بهت جایی که اومده بودیم، بودم. دستمو رو سرم گذاشتم و با سردرگمی به اطرافم نگاه کردم. باورم نمی شد سیا و فرید و علی بعد از تمام اون ماجرا ها بیان ایجا. دنبال چی بودن؟
از ماشین پیاده شدم و راننده مبهوت رو تنها گذاشتم. تا وقتی اون حالت هیبنوتیزم رو از روش برنمی داشتم، همون جا می موند. آروم آروم رفتم جلو و از پله های کاهگلی خونه، بالا رفتم. حدس می زدم خونه ی حاج حیدر باشه. تا حالا اینجا نیومده بودم اما هاله ی مثبتی که دور خونه حس می کردم، منو یاد حاج حیدر می انداخت.
سر و صدای بچه ها از تو خونه میومد. آروم از لای در نیمه باز سرک کشیدم و گوشمو تیز کردم. صدای سیا بود که داشت حرف می زد:
-این امکان نداره حاجی. مگه میشه ندونی اینجا چه خبره؟
حاج حیدر: بعد از اون انفجار، محله ممنوعه بسته شده پسر. من سعی کردم برم اونجا تا شاید دلیل انفجار رو بفهمم اما هیچ راه ورودی نیست.
-حسام اون طرفا بوده. بدنش سوخته بوده. وقتی می گین صدای انفجار فقط از محله ممنوعه اومده، یعنی اونجا بوده. پس چطوری پیداش کردین؟
-شاید قدرت انفجار پرتش کرده بیرون. من یه روز بعد از انفجار اون پسرو پیدا کردم.
یکم سکوت ایجاد شد و علی گفت:
-دیروز سیاوش یه چیزایی در مورد یه جایی به اسم گذرگاه بهمون گفت. ما حدس می زنیم این گذرگاه همون محله ممنوعه س. سیاوشم یه چیزایی از حرفای حسام یادش میاد که در مورد نابود کردن گذرگاه و نجات دادنش می زده.
محکم زدم رو پیشونیم. سیا چیکار کرده بود؟ حالا که اونا از خطر دور بودن، داشت همه شونو با خطر درگیر می کرد. به هر حال با نابودی گذرگاه، همه جن ها که از بین نرفته بودن و مطمئنا همه شون بیش از حد عصبانی بودن و اگه سیا و فرید و علی به این کنجکاوی بی موردشون ادامه می دادن، پیداشون می کردن و حرصشونو سر این سه تا خالی می کردن. اونوقت تمام کارای من واسه حفاظت ازشون، هیچ می شد.
سیا چیزی از گیر افتادن روحش تو محله ممنوعه یادش نبود. اینو مطمئن بودم. اولین سفر روح تو ذهن آدم نمی مونه. اما وقتی علی همچین حرفی می زنه پس یعنی سیا یه چیزای محوی از حرفای من یادش مونده. اگه پیگیر این قضیه می شدن چی؟ من چی کار می تونستم برای متوقف کردنشون بکنم؟ صدای علی بلند شد:
-در مورد اون سنگ چی می گید؟ ارزش خاصی داره؟
حاج حیدر با شک پرسید:
-چطور؟ مگه اتفاقی افتاده؟
-دیشب همه ما خونه سیاوش بودیم. یهویی یه سنگ خورد به پنجره و شیشه شکست. ما رفتیم سمت پنجره و مردی رو دیدیم که وسط خیابون ایستاده بود. چهره ی تقریبا عادی داشت فقط بیش از حد پوستش سفید بود. به پاهاش که نگاه کردیم، دیدیم چند سانتی متری از زمین فاصله داره. مرده فقط یکم نگاهمون کرد و بعدم غیب شد. اون سنگی هم که پرت کرده بود، دیگه نبود.
سرجام خشک شدم. تقریبا می دونستم از چی حرف می زنن و همین متعجبم می کرد. با حرف بعدی علی، حدسم به یقین تبدیل شد:
-یه تیکه سنگ از محله ممنوعه به چه دردشون می خورد آخه؟
حس کردم یه پارچ آب یخ خالی شد روم. آروم آروم از اون خونه فاصله گرفتم. گند زده بودم. به معنای واقعی کلمه، گند زده بودم. من محله ممنوعه رو نابود کرده بودم. ورودیش بسته شده بود این یعنی کارم رو درست انجام دادم اما یه تیکه سنگ مونده بود. از محله ممنوعه یه چیز باقی مونده بود. باید هر چه سریع تر گند کاریم رو جمع و جور می کردم.
دویدم سمت تاکسی که راننده اش هنوز مات و مبهوت رو به روش رو نگاه می کرد. گفتم:
-زود برو سمت تهران. عجله کن.
چی کار می تونستم بکنم؟ چطور باید این افتضاح رو درست می کردم؟ فقط یه نفر به ذهنم می رسید که می تونست کمکم کنه. باید کمکم می کرد. باید...
********
دستمو رو زنگ گذاشتم و بدون اینکه برش دارم، با پام کوبیدم به در. طولی نکشید که در با شدت باز شد و مانی بهم توپید:
-چته بابا. سوخت. دستتو بردار.
محکم زد رو دستم و صدای زنگ قطع شد. نفس عمیقی کشید و گفت:
-علاوه بر حافظه ات، مختم از دست دادی؟ این چه وضعه زنگ زدنه؟ مامانم سکته کرد. خودمم هول شدم تا اینجا رو دویدم به جا اینکه با آیفون درو باز کنم.
بی توجه به حرفاش، پرسیدم:
-می دونی هومن کجاست؟
ابرو بالا انداخت و با لبخند کجی گفت:
-هومن؟ تو همونی نبودی که صبح به خاطر هومن فرار کردی؟
-اولا من فرار نکردم. دوما به خاط هیوا بود نه هومن.
شونه بالا انداخت و گفت:
-چه فرقی داره. حالا هومن یا هیوا. بالاخره تو به خاطر اونا جیم زدی.
-می دونی کجاست یا نه؟
دستشو گذاشت رو چونه اش ادای آدمای متفکرو در آورد و گفت:
-از اون جایی که هر آدم نرمالی این ساعت کپه مرگشو گذاشته، حدس می زنم هومن و هیوا هم الان دستشویی رفته و مسواک زده تو تختشون خوابن.
یکم خیره خیره بهش نگاه کردم که گفت:
-آها ببخشید یادم رفته بود تو آدم نیستی و با رفتار آدمیزادی میونه ای نداری. بذار کامل برات توضیح بدم. روزا ما آدما کار و تفریح می کنیم و شبا به استراحت می پردازیم.
واقعا از قیافه ی من نمی فهمید چقدر کارم واجبه؟ یا اصلا یکم اون مخش رو به کار نمی انداخت که اگه من ساعت ده شب اومدم در خونه شون، حتما یه کار فوق واجب دارم. بعد ایستاده بود جلوم و مسخره بازی در میاورد.
دستمو گرفت و کشید تو حیاط و داد زد:
-مامان. مامان. مجرمو دستگیر کردم!
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم:
-چته؟ مجرم چیه دیگه؟ مگه دزد گرفتی؟
-آدمی که مامان منو از خواب بیدار کنه از دزد هم جرمش بیشتره. خودتو آماده ی تنبیه های سخت کن!
همین لحظه مامانش اومد تو حیاط و همون طوری که با دست چادرشو جمع می کرد، اومد سمتمون و با خوش رویی گفت:
-سلام پدرام جان. خوبی؟ اتفاقی افتاده پسرم؟
X
۴ ساله 00غلط املایی زیاد داشت اما واقعا عالی بود
۱ هفته پیشامنه
10اصلا خوب تموم نشد بهتر از اینا می تونست باشه
۲ ماه پیشسعیده
۱۳ ساله 00عالی بود خیلی از شخصیت حسام خوشم اومد هیجان انگیز بود از نویسنده ممنونم
۴ ماه پیشغزل
۱۵ ساله 00رمان جالبی بود نسبت به رمان های دیگه ای که خوندم خیلی بهتر بود و یه جورایی به خاطر اینکه قابل پیش بینی بود هیجانی شده بود
۵ ماه پیشنازنین
۱۵ ساله 00کسی میتونه دعای محافظت کامل رو برام تایپ کنه؟
۳ سال پیشرقیه
۲۲ ساله 00سرچ کنین ببینین براتون میاد
۶ ماه پیشرقیه
۲۲ ساله 00قشنگ بود :))
۶ ماه پیشKaya
۱۸ ساله 10من با این رمان زندگی کردمممم🥲 عالیه پسررر رمان هیچکسان و پسران بد هم عالیه
۶ ماه پیش
41عاالی بود لطفا جلد سومش روهم بنویسید و حسام ی رهبرقوی و محکم شده باشه و عاشق بشه و بچه دار بنظرم خیلی قشنگ میشه بازم ممنونم خیلی زیبا بود:)🥺💕
۲ سال پیشHakimeh
00بهترین رمان ترسناک اما برای پدرام و بابای حسام ناراحت شدم به نظرم عشق والدین به بچه ها واقعا زیاده حتی اگه پای جونشون هم وسط باشه و امیدوارم هیوا ولید خوبی برای بقیه باشه البته بعد از حسام🙂
۷ ماه پیشHk
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
arshida
۱۸ ساله 00جلد اول ودوم عالییییییییی بود فوق العاده ترین رمان بود که من خونده بودم ترسناک بود واقعا
۷ ماه پیشنیایش
00خیلی قشنگ بود امیدوارم فصل سوم هم بنویسید
۷ ماه پیشمهدا
00داستان و سناریوی قوی با پایان مسخره خیلی بهتر از این میتونست تموم بشه
۱۰ ماه پیشهیوا
۱۶ ساله 00عالی بوددد ولی کاش جلد سومم بنویسید من توی برنامه رمانستان دیدم یکی گفته ک از نویسنده اجازه گرفته جلد سومشو بنویسه درسته؟؟
۱۰ ماه پیشچندش
۱۲ ساله 00خاک تو سر حسام ص
۱ سال پیش
ت
00خ