رمان پرستوها در طلوع خورشید کوچ می کنند به قلم مهد خوشبختی
داستان چهار تا آدم….
یکی مغرور از دماغ فیل افتاده
یکی عقده ای و بدشانس
یکی خشک و منظم
یکی پرانرژی و ریسک پذیر
این چهار تا داستانشون چیه؟
چطور میشه که سر راه همدیگه قرار می گیرن؟
راز هر کدوم چیه؟
مثل بقیه رمانها دو به دو بهم نمیرسن!.نه اونی که تو فکر میکنی درست نیست!!!
این رمان متفاوته و شخصیت هاش یه جورایی برای اولین بار توصیف میشن!…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و
کیمیا:دو هفته جای من برو منشی دکتره شو.من و محمود قرار بود این هفته بریم اهواز مسافرت!
لیندا:تحقیق های دانشگاه رو برام انجام بده.همش دو تا تحقیقه.
شاهین سری تکان داد.این قوم فقط به دنبال سود خودشان بودند و بدون چشم داشت هیچ کاری انجام نمی دادند.شاهین هم که عمراً به این قوم یأجوج و مأجوج باج نمی داد!مگر مال مفت بود که هرچه در می آورد را خرج هیچ و پوچِ این احمقها کند؟کفرش درآمد که نه حرفش خریدار دارد نه می تواند به قراری که با چند تا از دوستانش گذاشته است برسد؛این بار قرار بود فواد را تیغ بزنند!.با خودش گفت مگس های دور شیرینی همینها هستند؛نه؟.از خودش و خانواده اش متنفر شد و فحشی به تک تکشان و زمین و زمان داد.بلند شد و بدون نگاه به یک نفرشان از اتاق خارج شد.حالش اساسی گرفته شده بود.به سمت اتاقش رفت. خانه قدیمی بود و پر از راهرو.خواست در را باز کند که صدای خنده ی چند نفر را شنید.متعجب گوشش را به در چسباند چون اساسی کنجکاوی اش تحریک شده بود.
-اینو گوش کنین.خیلی دلم می خواست دماغم رو عمل کنم.دوست داشتم پهناش رو کم کنم.یه قوز خیلی کوچیک هم داره اون رو هم درست کنم..اگه قوزش رو بر می داشتم و کوچیکش می کردم خیلی خوب می شد.هفته ی پیش نوید گفت که محمدرضا گلزار که دماغش خیلی خفنه،قوز دماغش رو قبلا برداشته.امروز خودم رو انداختم توی دعوا که شاید مشتی بخوره به دماغم و برم به این بهونه عملش کنم.اما از شانس گندم وسط دعوا سلیمان اومد و یه مشت زد توی دماغم که دو ساعت بیهوش شدم.وقتی هم که به هوش اومدم دماغم در حال آتیش گرفتن بود.بعدش هم...
یکهو با خودش گفت این جوک چقدر شبیه خاطره ی منه!لبخند روی لبش خشک شد و در را محکم باز کرد.پنج نفری نشسته بودند و داشتند می خندیدند.نگار که دفترش را در دستش گرفته بود سریع نگاهش کرد.بقیه سریع جیم شدند بیرون.نگار هم خواست برود که شاهین عصبانی گرفتش و یک سیلی اساسی مهمانش کرد.در واقع حرص از صبح ساعت یازده تا الان را سر نگار خالی کرد.با اخم و صورت قرمز شده گفت:یه بار دیگه بیای توی اتاقم جنازه ات رو می فرستم بیرون.گم شو!
ولش کرد که با گریه بیرون رفت.برایش مهم نبود دو دقیقه ی دیگر زلیخا،زن برادرش محسن،خواهد آمد و غر زمین و زمان را به او خواهد زد.زیر لب گفت:یعنی این خرهای نفهم چقدر از دفتر خاطره ی من رو خوندن؟اصلا یه پسر رو چه به دفتر خاطره داشتن؟!.سریع دفتر کاهی را از وسط دو نصف کرد و گوشه ی اتاق شوتش کرد.روی تخت نشست و سرش را در دستهایش گرفت.به ادامه ماجرا اندیشید.بعدش دماغش شکست و آن قوز خیلی کوچک که اصلا پیدا نبود بزرگ شد و مشخص شد.پهنی دماغش هم مربوط به سن بلوغش بود که برطرف شد.شاید اگر خودش را در دعوا شریک نمی کرد،دماغ بسیار زیبایی نصیبش می شد..بارها خواسته بود قوزش را بردارد اما مادر تاکید کرده بود که اگر زیر تیغ جراحی برود دیگر اسمش را نخواهد آورد.و شاهین هم جز مادر کسی برایش مهم نبود.لباسهایش را عوض کرد و با شنیدن صدای قدمهای زلیخا و هق هق های نگار از توی پنجره ی اتاقش بیرون پرید و از خانه خارج شد.از خانه شان تا دندانسازی کویر راه کمی نبود.ترجیح داد پولهایش را برای این چیزها خرج نکند و به بهانه ی پیاده روی خودش را گول زد.
دندانسازی کویر.دکتر محمدی نسب
وارد شد.رو به منشی جوانی که مشغول گپ زدن با دوستش با تلفن مطب بود نگاهی انداخت.پس بگو برای چه تلفنهای مطب اکثراً اشغال است!.اسم و فامیلی مادرش را برای منشی گفت و منشی هم در حالی که با تلفن صحبت می کرد نام را ازتوی دفتر پیدا کرد و به سمت اتاق دیگری رفت.شاهین نشست و مشغول ور رفتن با سوئیچ نداشته اش شد.نگاهش به کفشهای گلی اش افتاد.شلوارش هم شلوار مردانه ای بود که پارچه اش را ناصر از کربلا آورده بود و معصومه دوخته بودش.تی شرت اسپرت تنش هیچ تناسبی با شلوار پارچه ای تنش نداشت.لعنتی به زلیخا فرستاد که نگذاشت به لباسهایش دقت کند.سرش را بلند کرد که دختری را دید.دختری که با روپوش سفید در تنش ظرفی را در دست داشت.شاهین به نیم رخش دقت کرد.شبیه دختری بود که آن روز با دوچرخه اش زر مفت می زد.سریع سرش را دزدید.کافی بود او را ببیند.آنوقت دندان سازی را روی سرش خواهد گذاشت و حتما خواهد گفت:پورشه سوار رو چه به کفش های گلی و تی شرت راحتی رنگ و رو رفته؟شاهین سرش را بیشتر پائین برد.دلش می خواست می رفت و کله ی دخترک را بخاطر فحشهایی که به او داده بود می کند.صدای تق تق کفشی آمد.فکر کرد منشی است.سرش را سریع بلند کرد که با دیدن چهره ی دخترک خون در رگ هایش منجمد شد.آماده نبود برای یک دعوای حسابی؛آن هم زمانی که نه شلوار هر چند تقلبی اما دیزل پایش نبود و گوشی کش رفته ی فواد در دستش نبود و به جایش یک نوکیای مدل هشتاد در دست داشت!دوست داشت خودش را بکشد.اما بر خلاف تصوراتش،دخترک نگاه کوتاهی به او انداخت و بدون عکس العملی با پرستیژی با کلاس خودکاری از روی میز برداشت و رفت. دهان شاهین باز مانده بود.این همان بود؟!.مطمئن بود که چهره اش همان بود ولی چرا گستاخی نکرد؟ اصلا لباسهای مرتب و رسمی که زیر روپوش پوشیده بود کجا و آن مانتوی سفید نازک چروک با کپ خرس کوچولو کجا؟دهاتی بازی های آن لحظه اش کجا و با پرستیژ خودکار برداشتنش کجا؟محکم و صاف راه رفتنش کجا و آن قوز هنگام دوچرخه سواری کجا؟این دختر شبیه آن دختر بود و نبود!.
پشت سر دخترک منشی وارد شد و دندان ها را که در جعبه ای قرار داده شده بودند را به دست شاهین متحیر داد و گفت:قبلا پرداخت کردن.
شاهین بی توجه به حرف منشی که خودش هم آن را می دانست گفت:شما این خانمی که الان رفتن از اینجا رو می شناسید؟
منشی با اخم گفت:چطور مگه؟
شاهین خواست بگوید از اقوام هستند اما تیپ او کجا و آن دختر کجا؟!.برای همین گفت:توی یه دانشگاه با هم درس خوندیم.
منشی شکاک آهانی گفت که شاهین دوباره گفت:اینجا کار می کنن؟
منشی بله ای گفت و نشست.شاهین کنجکاو شدیداً دلش می خواست بداند اسم دخترک چیست ولی می دانست که منشی جواب نمی دهد.در افکارش غرق شد؛حتما چون اینجا محل کارشه ادا و اصول در میاره.واسه همین جوری رفتار کرد که انگار من رو نمی شناسه!.آره همینه.این همون بی تربیت کثافته فقط الان داره ادای خانم دکترها رو درمیاره.باشه خانم. حیف الان نمی تونم جواب گستاخی های اون روزت رو بدم ولی بالاخره میرسه اون روزخانم بی شخصیتِ متشخص نما!
منشی با گفتن امر دیگه ای هم هست؟ شاهین را از فکر بیرون کشید.شاهین خدانگهداری گفت و از دندان سازی کویر بیرون رفت.با خودش مدام این را می گفت:مردم چقدر متظاهر و دوروئن!
و صدایی از درون فریاد می کشید:عین خودت!
-نام؟
-واحد بزرگی نیا.
-مدرک تحصیلی؟
-دکترای زبان عمومی.
مرد سریع از جای خودش بلند شد و با هول گفت:آ..آقای بزرگی نیا؟!.تو رو خدا ببخشید فکر کردم این دانشجوهان.بخدا حواس برای آدم نمی زارن.تو رو خدا ببخشید،شرمنده!
واحد بی تفاوت گفت:مهم نیست.من قرار بود مهرماه بیام ولی آمریکا بودم نتونستم.نُ پرابلِم؟
(No Problem?)
مرد با دهان باز و گیجی گفت:ها؟
واحد دستی به پیشانی اش کشید و گفت:اُه.ببخشید.یه لحظه فراموش کردم اینجا آمریکا نیست!
مرد با همان گیجی گفت:آها.
بعد مثل کسی که تازه به خودش آمده باشد گفت:ببخشید.خب بفرمائید یه چای با هم بخوریم بعد هم برنامه ی کلاسی رو تقدیم می کنم.
واحد که شدیداً خسته ی راه بود گفت:نه.لطفا برنامه ی کلاسی رو بدید.من سرم به شدت شلوغه وقت ندارم.فقط یه چیز.
مرد سرش را از لای انبوه پوشه ها بالا آورد که واحد ادامه داد:من سه شنبه ها وقتم پره.باید برم آمریکا.اون روز رو برام خالی کنید.
مرد که تازه برنامه را یافته بود با ناراحتی گفت:آخه سه شنبه ها رو برای شما پر کردن.فقط روز سه شنبه ها خالیه.
واحد کلافه از خستگی گفت:دوشنبه ها وقتم رو می تونم خالی کنم.
مرد هم کلافه تر از واحد گفت:دانشجوها قبول نمی کنن برای یه روز بیان.مخصوصا الان که چند هفته از تحصیل گذشته.
واحد بی حوصله بلند شد و گفت:اینش دیگه به من مربوط نیست.من می تونم قرارداد رو به راحتی کنسل کنم که اونوقت خودتون باید جوابگوی آقای رفیعی باشید.
مرد با شنیدن اسم رئیس دانشگاه به تته پته افتاد و گفت:نه نه!.باشه من خودم درستش می...می کنم.!
واحد سری تکان داد و با گفتن خوبه از اتاق خارج شد.نگاهی به فضای دانشکده انداخت.زیاد نوساز نبود.خیلی هم شلوغ به نظر می آمد.ولی فضای سبز زیبایی داشت که در برابر محیط هایی که او دیده بود هیچ بود.به سمت ماشین سبز رنگی که آرم فرودگاه روی آن حک شده بود رفت و بی معطلی نشست.رو به راننده آدرس داد و چشمهایش را بست؛خسته بود!
باز تمام کلاس او را جلو فرستاده بودند برای اعتراض!
صدایش را روی سرش گذاشت و گفت:مگه ما علاف شمائیم؟هر چی می گین باید بگیم چشممم؟ پنج ماه از سال گذشته اونوقت شما تازه یادتون افتاده برنامه رو عوض کنین؟ما نمیایم.
و پشت بندش دانشجویان هو کشیدند و این گونه حمایتش کردند.پرستو هم به جرأتش اضافه شد و کاغذ لوله شده ی پوستر برنامه ی هفتگی را در هوا تکان داد و اینبار رو به دانشجویان گفت: اینا با هر سازی که زدن ما رقصیدیم اما دیگه بسه.ما باید از حقمون دفاع کنیم.اینا که براشون مهم نیست دانشجوی بدبخت برای یه کلاس مجبوره یه روز رو کامل تعطیل کنه و بیاد دانشگاه.اینا ما رو بازیچه کردن،هر کاری هم دلشون بخواد می کنن.
خورشید در دوردستها روی نیمکت نشسته بود و با تأسف به این اغتشاش دانشجویی نگاه می کرد.خیلی مسخره بود.پرستو،خواهرش،رهبر این اغتشاش بود؟احمقانه بود!کتاب زبان پیش نیاز که تازه آن را خریده بود،را باز کرد و نگاهی به سر تا سر آن انداخت.از توی کیفش شکلاتی بیرون کشید و همراه جویدن آن به اغتشاش دانشجویان جوگیر نگاه کرد.فقط یک جعبه پاپ کورن را کم داشت.
واحد ماشین تازه خریداری شده اش را در پارکینگ پارک کرد و به جمع انبوه دانشجویان نگاه کرد. ابروهای بلندش بالا رفتند.این جمع به ظاهر معترض برای چه جمع شده بودند؟!.به یاد گذشته های خودش افتاد که همیشه رهبر این اعتراضات بود اما هیچ وقت هم به نتیجه ای نمی رسیدند.کیف چرمش را برداشت و در ماشین را بست.دستی به موهایش کشید و به سمت ورودی دانشگاه رفت. در نگاه اول دختری را دید که بر روی سکوی ورودی ایستاده بود و با کاغذ لوله شده ای در دستش بلند بلند حرف می زند و چند دختر پائین دستش با او هم خوانی می کنند و دانشجویان دست می زنند و شلوغ می کنند.با خودش گفت دانشجویان هر تقی به توقی بخورد اعتراض می کنند و الکی الکی شلوغش می کنند.شانه ای بالا انداخت.به او چه مربوط بود؟به سمت ورودی رفت که همان دخترک با صدای بلندش که بیشتر شبیه بلندگو قورت داده ها بود گفت:هی شما آقا...
واحد متعجب برگشت و گفت:بله؟
پرستو با نفس نفسی که از عصبانیت و هیجان می زد و گفت:کجا می رین؟به خاطر یه احمق فرنگ رفته کل برنامه امون رو خراب کردن.نرین داخل.بیاین اینجا.تا برنامه رو درست نکنن نمی ریم داخل.
واحد اندیشید احمق فرنگ رفته دیگر کیست؟مگر جز او شخص دیگری هم استاد فرنگ رفته بود؟
سعی کرد اولین برخوردش با دانشجویان کمی منطقی باشد.برای همین با آرامش گفت:خانم محترم..من..
پرستو نگذاشت حرفش را تمام کند و ادامه ی حرفش را داد:چیه؟شما نمی خواین خودتون رو درگیر این حواشی کنین؟اینا حاشیه نیست.اصل ماجراست!.تا کلاس های ما رو درست نکنن و استاد یادگاری رو بر نگردونن ما هیچ جا نمی ریم.!.
بعد برگشت سمت دانشجویان و ادامه داد:استاد یادگاری بیست سال با موفقیت درس داده بودند و صد هزار بهتر از فرنگ رفته های مدعی بودن.استاد یادگاری بهترین استاد زبان بودند و خواهند بود!ما هیــــچ احتیاجی به جوونک های فرنگ رفته نداریم.!
اخم های واحد در هم فرو رفت.احمق فرنگ رفته خودش بود!.چشمهایش سرخ شدند و مانند ببری در انتظار شکارش پرستو را نشانه گرفت.جوونک فرنگ رفته؟!.پدر دختر را در می آورد!.تا خواست قدم از قدم بردارد،آقای جهانی آمد.حراست بود.پرستو در میان دانشجویان فرو رفت.حراست که نمی توانست همه را توبیخ کند!.آقای جهانی جو را آرام می کرد.واحد وارد بخش آموزش شد.به احترامش برخاستند و واحد هم هر چند سرد و رسمی اما جواب احترامشان را داد.ذهنش پیش آن دختر بی شعور بود! دلش می خواست می توانست برود و تا دلش خنک می شود دخترک گستاخ را بزند.نقشه ی قتلش را بارها کشیده بود.به او می گفت احمقِ فرنگ رفته؟!
شاهین که این همه مسیر را پیاده آماده بود زبانش کشیده بود بیرون.خس خس می کرد.آمده بود سراغ پژمان.نگاهی به سردر دانشگاه انداخت؛دانشگاه شهید بهشتی.وارد شد که با انبوهی از دانشجویان رو به رو شد.صف گرفته بودند؟از فکر خودش خندید.به جلو رفت و با خودش اندیشید میان این همه دانشجو چگونه می تواند پژمان را پیدا کند!
پرستو که از حرفهای خر کننده ی جهانی خسته شده بود سرش را به پشت برگرداند تا خورشید را پیدا کند که چشمش به پسری کنار پارکینگ افتاد.با دیدنش خون خونش را مکید.دلش می خواست می رفت و پسرک را تا می خورد سیر بزند.اما با خودش گفت:یا خدا..من که هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم حتما اون بیشتر از من شکاره..وای نکنه تعقیبم کرده؟؟نیاد ابروریزی کنه؟راستی پورشه اش کو؟
نگاهی به پارکینگ کرد که ماشین جدید و بدون پلاکی را دید..یک اُپتیمای مدل جدید بود که در پارکینگ خودنمایی می کرد.حتما خیلی پولدار بودند که روزی با یک ماشین بیرون می رفتند. و شاید هم صاحب یک نمایشگاه اتومبیل بودند.از فکر بیرون آمد که دید پسر روی او زوم کرده است و اخم هایش را در هم فرو کرده.نکند او جلو بیاید و همه چیز را به هم بریزد؟او را دیده بود؟
شاهین اخم هایش را در هم فرو کرده بود تا مثلا تمرکز کند اما خیال محض بود دیدن پژمان میان این همه دانشجو.نگاهی به اُپتیمای پارک شده در پارکینگ کرد.پلاک نداشت و از تمیزی برق می زد.در خیالاتش غرق شد و با خود اندیشید کاش آن ماشین مال خودش بود؛آنوقت حتما زندگی رنگ دیگری به خود می گرفت!
خورشید نگاهی به پسر ایستاده در ورودی دانشگاه انداخت.کمی آشنا می زد اما نمی توانست او را به یاد بیاورد.برایش هم شناختن او مهم نبود.نگاهی به شلوار کتان کرم و پلیوری در همان حیطه ی رنگی کرد.کمربند با مارک دی اند جی نشان از پولدار بودن او می داد.عینک آفتابی هم که روی موهای قهوه ای رنگش خودنمایی می کرد و مارک پلیس نوشته شده روی دسته ی آن جلب توجه می کرد.خورشید نمی دانست چرا وقتی به آن پسر نگاه می کند طرح یک جفت کفش گلی در چشمش نقش می بندد! دستی به پیشانی اش کشید و با خود اندیشید این پسر با پرستیژ ایستاده اصلا شبیه آن پسر با تی شرت راحتی رنگ رو رفته و اسپرتهای گلی نیست!.اما...خودش هم گیج شده بود.
-آقای بزرگی نیا...خواهشاً قبول کنید.اینطور هم در حق دانشگاه لطف کردین هم دانشجوها.
واحد خودش هم می دانست که بی خودی لج می کند.اصلا امروز آمده بود که بگوید می تواند سه شنبه هایش را خالی کند و به جایش دو شنبه ها به آمریکا برود.اما وقتی دلش تنها اینجوری خنک می شد چه می توانست بکند؟آقای مصطفوی که از خواهش های بی نتیجه و خودسری های استاد بزرگی نیا خسته شده بود سری تکان داد و اشاره ای به آقای جهانی داد.به او چه ربطی داشت که دانشجوها می توانند بیایند یا نه؟اصلا اینجا حرف اول و آخر را ریاست دانشگاه می زد نه یک مشت جوجه دانشجو!
واحد لبخندی روی لبش از کوتاه آمدن مرد رو به رویش نشست.اصلش هم همین بود.آنها برای آمدنش دعوت نامه فرستاده بودند!پس خودشان هم باید همه چیز را درست می کردند. چهره ی دختر عصبانی با آن احمقِ فرنگ رفته گفتنش از جلوی چشمش کنار نمی رفت.در یک دنده بازی لنگه نداشت.می دانست که همیشه دانشجویان کوتاه می آیند نه استادان و ریاست دانشگاه!.مگر چه اشکالی داشت آن روز را فقط و فقط بخاطر زبان پیش بیایند؟!.اصلا بروند به درک!.برایش مهم نبود؛می رفت یک داشنگاه دیگر درس می داد،قحطی که نیامده بود!.اتفاقا از خدایش بود برود آمریکا بماند تا اینکه بیاید و به یک مشت دانشجوی رشته ی پروتز دندان درس دهد!
(پروتز دندان منظورم رشته ی تخصصی دندونپزشکی نیست.یکی از رشته ها به صورت مخصوص برای همین مبحثه.یعنی که خورشید و پرستو دندون پزشکی نخوندن.)
از همان جوانی از هر چه دکتر و پرستار و خلاصه اینها بود بدش می آمد.اول که پدر اصرار کرد و به اجبار رشته ی انسانی را انتخاب کرد.بعدش هم که زبان در آمد.هر چقدر هم کنکور تجربی شرکت کرد هیچ رتبه ای نیاورد.زیادی سرتق بود؛واحد هیچ وقت زیست را نمی فهمید!دلش می خواست از لج با پدرش برود پزشکی بخواند.نه زیست را می فهمید نه شیمی را؛آنوقت اصرار داشت تا برود پزشک شود!.اما حالا راضی بود.درست بود که در آزمون اختصاصی زبان شرکت کرده بود اما حالا در جایگاهی بود که برای داشتنش دعوت نامه می فرستادند!.اما هیچ وقت نتوانست فراموش کند که چرا در مبحث زیست و شیمی آنقدر احمق بود!.صدایی نهیب زد:احمقِ فرنگ رفته!
نشست.نشستند.آمده بود تا دختر را به غلط کردن بیندازد!.کیفش را روی میز گذاشت.
دلیار
۱۰ ساله 10رمانای خانم محدثه فارسی عالیه.گناهکار.ستون فقرات شیطان.خواهرشوهر.میشا دختر خوناشام. دختری با چشمان سرخ.
۱ سال پیشیسنا
۱۹ ساله 01خیلی مسخره بود درسته شخصیت هاش متفاوت بود اما اصلا داستان جالبی نداشت
۲ سال پیشShabghoon
00خییییییلییی عاااااالی. یعنی هم بسیاااار تنز؛ و هم کاملا متفاوت. کلا از این نویسنده دورمانخوندمکه هردوشعالیبود. عااااشقشخصیتشاهینبودم.
۲ سال پیشفضولی داش؟
20عالیییییی عالیییییی یعنی هرچی بگم کمه! غیرقابل پیشبینی!هروز به شوق این رمان پا میشدم....خلاصه که حسابی دلمو برد! پایانش نه تلخ بود نه شاد!به قول خودت حق بود،حق!
۲ سال پیشسارو
00خوبه. بد نبود
۲ سال پیشثنا
20رمانای خانم فریدی 👍🏻رمان در همسایگی گودزیلا، هکر قلب، برای من بمون و برای من بخون و جلد دوش که اسمش یادم نی، خانم پرستار، خانم بادیگارد، بادیگارد، عاشقتم دیوونه، پرستار دوست داشتنی، عاشقی کن حرصمو
۲ سال پیش??
۱۸ ساله 10رمان پسر تقلبی عالیه رمان ازدواج اجباری هم واست منی که اولین رمانی بود که خوندم جالب بود رمان استاد خلافکار، رمان خون بس، رمان دختره نسبتا بد و اینکه من این رمان و فعلا نخوندم
۲ سال پیشدخی همین✌
۱۲ ساله 10رمان #ریما*عالیه بخونید👌
۲ سال پیشثنا
02المپیاد عشق، مای نیم ایز شیطونک، سراشپز کوچولو، مزون لباس عروس، من پلیسم
۲ سال پیشثنا
10برج زهرمار و دختر شیطون بلا، اخرین ارزوی مادر، ویانا نیوز، عشق امازونی(من چند تا از رمانای خانم امنه آبدار را هم خوندم خوبه مثل عشق امازونی و ویانا نیوز)
۲ سال پیشثنا
11عاشقی کن و حرصمو درنیار، پزشک تنها و مغرور، استاد دوست داشتنی
۲ سال پیشبنده خدا
23خیلی چرت بود حالم بهم خورد اصلا معنی نداشت آخرش هم مزخرف تموم شد شاید شخصیت ها جالب و متفاوت باشه ولی داستان رمان اصلا خوب نبود
۳ سال پیشرویا
۱۶ ساله 10پایانش حالمو گرفت ولی در کل عالی بود
۳ سال پیشتیرَش
۲۲ ساله 30از نظر منکه عالی بود...با شما کار ندارم!خاص بود...خیلی جاهاش خندم گرفت...دومین بار بود خوندمش...میسی نویسنده...بوج بوج...ولییییییی پایانش بدجووور حالمو گرفت!🤧🤭
۳ سال پیشتنهام به جون تو
۰۰ ساله 20بنظره من مسخره بود بیشتر اموزنده بود دوستان لطفا چند رمان قشنگ و جدید بهم معرفی کنید
۳ سال پیش
کیمیا
۳۶ ساله 00حیف وقت.....