رمان قبل از شروع به قلم مهسا زهیری
در مورد دختری به اسم نارینه است که خواهر ناتنیش در شرف ازدواج با فرشید است .پسری که عموی بسیار ثروتمندی داره که تنها ۶ سال از خودش بزرگتره و همه جوره تکه . نارینه گرچه از مادر با خواهر و برادرش جداست اما فامیلیه متفاوتی با اونها هم داره!و همین سبب میشه که عموی نامزد خواهرش ،آدلان سر این موضوع اونو به هم بریزه!
کسی در اون عمارت خواهان نارینه نیست و آدلان با آزارو کل کل هاش بیشتر روزگار رو برای نارینه سخت کرده
نارینه که حس مخفی متفاوتی نسبت به ادلان داره سعی میکنه که خودش رو با پرورش ماهی سرگرم کنه ولی احتیاج به راهنما داره که اونو هم ادلان براش پیدا میکنه
به نظر میرسه ادلان هم عاشق نارینه ی بداخلاق و لجوج شده اما واقعا این عشقه؟…..پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۸ دقیقه
توی بازوم زد و با خنده گفت:
- بی شعور!
هنوز در اتاق رو باز نکرده بودم، که فاطمه به طرفم اومد و گفت:
- عمه خانوم منتظرته!
همین رو کم داشتم. به طرف اتاق عمه رفتم؛ که توی ضلع غربی بود و باید برای رسیدن بهش، راه پله ها رو عوض می کردم. فاطمه با من قدم برداشت و گفت:
- راستی نمی خوای بگی...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم:
- برو از عزیز بپرس.
دوست نداشتم این طوری باشم؛ اما همیشه یه جوری رفتار می کردم، که انگار من صاحب این عمارت و ثروت هستم و همه زیر دست من هستند. برگشتم و جای سِرُمم رو به فاطمه، که پرستاری خونده بود، نشون دادم و گفتم:
- ببخشید! حالم خوب نیست.
فاطمه با تعجب نگاهم کرد. با خودم فکر کردم الان پیش خودش میگه «این دفعه سرم زدی، دفعه های قبل چی؟ »
در زدم و منتظر اجازه شدم. بعد ازصدور اجازه! وارد شدم و روی یکی از صندلی های سوئیتِ دل بازٍ عمه، نشستم. روش رو از پنجره به طرف من برگردوند و گفت:
- پس بالاخره دیدیش؟!
یه لحظه فکر کردم شاید عمه توی اتاق ها و آشپزخونه میکروفون کار گذاشته. بعد توی دلم خندیدم و منتظر شدم تا طبق عادت همیشگی که جمله ها رو با طمانینه و کوتاه کوتاه می گفت، بقیه ی حرفش رو بزنه. شاید فکر می کرد این طوری تاثیر کلامش بیشتره. گفت:
- کبیری صبح زنگ زد.
بله بله، گرفتم چی شد. وقتی سکوتش طولانی می شد، یعنی این که من باید حرف می زدم:
- بله. دیدم.
- اون خونه ی گذشته هاست... ما حتی عکس هاش رو هم جمع کردیم... و درباره ی سفرت؟!
امیدوار بودم م*س*تقیم از من نپرسه. کاش از نیکا می پرسید. به هر حال باید جواب می دادم:
- اون طور نبود که فکر می کردم. خوب پیش نرفت.
خوشبختانه وارد جزئیات نشد.
- قرار شده تعطیلات رو ... با خانواده ی فاخته باشیم... باید روی رفتارت دقت کنی... البته... اگر بخوای با ما باشی!
خب. این آخرین چیزی بود که ممکن بود بخوام.
- ممنون! فکر نمی کنم لزومی داشته باشه. خصوصا بااتفاق دیشب.
- به همین دلیل بهتره باشی و رفتارت رو با دکتر جبران کنی.
خوب شد نمردیم و به داروسازها هم گفتند «دکتر».
- من خسته ام. باید برم.
بلند شدم و بدون اجازه بیرون رفتم. این تنها حربه ای بود که آخر این همه تشریفات و مزخرفات همیشه اعصابم رو آروم می کرد. برای عمه احترام زیادی قائل بودم. در واقع برام نمونه ای از یک زن دیکتاتور بود؛ که خیلی از مردها رو روی انگشتش می چرخوند؛ ولی نمی تونستم جلوی این حس سرکشیِ خودم رو در برابرش بگیرم.
4
روی صندلی جلوی مرسدس نشسته بودم و به این فکر می کردم که مثلا قرار نبود برم. البته اگر نمی دونستم که اون مردک نمیاد و پیام و نیکا هم اصرار نمی کردند، نمی رفتم. به خصوص که این چند روز در حال تصمیم گیری های مهم بودم. داخل رامسر بودیم و کمتر از ده دقیقه ی دیگه، به ویلا می رسیدیم. پیام و نیکا زودتر از ما حرکت کرده بودند؛ که ویلا رو با کمک زن و مرد سرایدار مرتب کنند. چون حدود دو ماهی بود، که کسی بهش سر نزده بود. من هم اگر حوصله ی صبح زود بیدار شدن رو داشتم، باهاشون می رفتم و مجبور نبودم، دو تا زن مسن که با خودشون هم حرف نمی زدند رو، روی صندلی های عقب تحمل کنم.
وقتی خیری ریموت در رو زد، اولین چیزی که به چشمم خورد، گالاردوی مشکی رنگی بود که کنار BMW پارک بود. کوله ی مسافرتیم رو از صندوق عقب برداشتم و به طرف ساختمون رفتم. پیام با تیشرت و شلوارک روی پله های ورودی نشسته بود. با دیدن من تلفنش رو قطع کرد و توی جیبش گذاشت و گفت:
- چقدر دیر کردید؟!
- مگه نیکا نگفت این یارو نیست (و به گالاردو اشاره کردم)؛ این که از صاحب خونه زودتر اومده!
- شادومادِ عزیز طاقت نداشت؛ با هم اومدند. ناهار هم این جا بودند. مگه نیکا گفته بود نمیاد؟ (و با شیطنت به من نگاه کرد) .
- تو چرا دوست دخترت رو نیاوردی؟
- نیست خیلی خونواده ی ریلکسی داریم.
همون لحظه عمه از کنارمون رد شد و رو به پیام گفت:
- این چه لباسیه!؟ دلم خوشه پسر دارم. خدا رحم کنه.
و با تاسف وارد ویلا شد. جمله ی آخر، تکه کلامش بود. من هم سر تکون دادم و گفتم:
- راست میگه دیگه! خجالت بکش.
- برو تو ضعیفه. بلند می شما!
با زانو به شونه اش زدم و بقیه ی پله ها رو بالا رفتم. همیشه با پسر ها راحت بودم؛ تا جایی که ظرفیتشون اجازه می داد. ولی هیچ وقت رابطه ی جدی با کسی نداشتم. حتی از فکرش هم حالم بد می شد. ناخودآگاه از این که آینده ام تکرار گذشته ام بشه، می ترسیدم. البته قیافه ی معمولیِ من هم کمک می کرد که کسی به فکر رابطه ی بیشتری با من نباشه.
توی سالن دو تا شاخِ شمشاد با کت وشلوار و کراوات نشسته بودند. به عمه حق دادم که به لباس پیام گیر بده. داشت براشون توضیح می داد که ما ناهار رو توی راه خوردیم و راحت باشند.
من هم جلو رفتم و اول از همه به نیکا که مضطرب نگاهم می کرد، چشم غره رفتم و بعد با فرشید دست دادم و خوش امد گفتم. برای عموی مزخرفش هم سر تکون دادم؛ که فقط بر و بر نگاهم کرد. همه چیزِ این آدم مسخره بود. عمویی که فقط شش سال با برادرزاده اش اختلاف سنی داشت. پسرِ همسرِ دومِ پدربزرگِ فرشید بود و این صمیمیتشون، اضافی به نظر می رسید.
□
تنها کار مفیدی که کرده بودم، این بود که تا عصر خواب بودم و توی جمع خونوادگیشون تنش ایجاد نکرده بودم. ساعت ششِ عصر بود که با شلوار جین مشکی و بلیز آستین سه ربع سفید، در حالی که طبق عادت همیشگی موهای بلند و سیاهم رو دم اسبی بسته بودم، از اتاق بیرون اومدم. یه آرایش سطحی داشتم که کنار نیکا زشت به نظر نرسم. همه از جمله مادر و خاله ی فرشید توی سالن نشسته بودند و خانواده ها دقیقا رو به روی هم بودند. سلام و عصر به خیر گفتم و به طرف کاناپه ی نیکا و پیام رفتم که وقتی من نبودم، همیشه مثل ماست یه جا می نشستند و به حرف های پیرزن ها گوش می دادند.
اتوماتیک وار بین خودشون رو خالی کردند و من هم هیکل لاغر و کوچیکم رو جا دادم. پیام با خنده گفت:
- همیشه بین ما فاصله میندازی!
طوری که فقط خودمون بشنویم گفتم:
- خفه! می خوام رو به روی آدلان بیگ بشینم.
نیکا به پهلوم زد و گفت:
- به فامیلای حاج آقای من توهین نکن!
من: توهین نکردم. تازه لقب دادم.
پیام: یه چیزی تو مایه های «لورد».
من: لیاقت نداری که...
پیام: دیگه پنهون کاری بسه! هممون فهمیدیم عاشقش شدی.
نیکا ریز ریز خندید و من گفتم:
- خدایی تنها دختری که توی فامیل بهش ناخونک نزده، منم. حالا بیرون فامیل ببین چی کار می کنه!
برزه
00رمان خوبی بود ولی خیلی یهویی تموم شد اصلا انتظار یه جمع بندی بی سر و ته رو نداشتم
۵ ماه پیشدختر الماس
۱۷ ساله 00رمان و نخوندم اما خلاصه رو خوندم فهمیدم چجوریه داستان و اصلا ب دردسبک رمان هایی ک میخونم نمیخوره واسه این امدم ک بگم تروخدااین اسمای عجیب وغریب چیه؟ کل رماناشدن اسمایی که حتی تلفظش و گاهی اشتباه میگیم
۵ ماه پیشعسل
00میگن جلد دوم نداره اما من احساس میکنم جلد دومش رو خوندم اینکه ادلان الکی گفته بچه دار نمیشه و دختره رو باردار میکنه..............
۱ سال پیشHamidi
00اسم اون رمان چی بود؟سلام
۸ ماه پیشماهی
00بی سروته ترین رمان بدترین اصلا وقتتون رو براش نذارین پسره همه جور کثافت کاری میکنه دختره بازم پیششه.هیچکدوم یکم ثبات اخلاقی نداشتن و این اصلا خوب نیست
۹ ماه پیشخودم
01بیشعور ترین رمان بود خاک تو سرشون پسر همه بلا سر دختره اورد دختره اخر به فکر پیشیگری بود
۱۰ ماه پیشزمانی
00رمان قشنگیه کاش ادامه داشت
۱ سال پیشماهرخ
۳۲ ساله 00زیبا بود اما کوتاه بود
۱ سال پیشVole
10رمان قشنگیه واقعا ولی خواننده رو راضی نمیکنه چون نصفو نیمه نویسنده ولش کرده حتی جلد دومی هم نگذاشتن
۱ سال پیشرخساره
۳۴ ساله 00زیبا بود فقط تکرار رمان کنارت نفس می کشم است
۱ سال پیشزهرا
00قشنگ بود .رمانای مهسا زهیری دوست دارگ فقط کاش بیشتر بنویسه
۱ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 01خیلی رمان جالبی بود کن دوسش داشتم ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟 فقط فصل دوم هم بزارین ممنون میشم
۱ سال پیشالهه
00مثل همه رمانهای خانم زهیری ،اینم عالی بود چیز گنگ ومعمایی هم باقی نذاشت. مهمچی کاملا معلوم شد وواضح بود
۱ سال پیشنرگس
11خیلی خیلی مسخره بود
۱ سال پیشفرزانه
۲۷ ساله 01رمانش عالی بود دوسش داشتم از آدلان خیلی خیلی خوشم اومد باحال بود از نارینه هم همینطور رمانش در کل خیلی خوب بود
۱ سال پیش
ساحل
۱۶ ساله 00چیشش نصفه ولش کرده نمیگع ما از فضولی سکته میکنیم اخه اه