رمان تقاص دلبستن به قلم سحربانو69
بهار دانشجوی دندانپزشکی، دختر زیبا و مهربونیه که حمایت سهتا برادر باغیرت و متعصب رو پشتش داره. به مردی دل میبنده که سراسر وجودش غرور و خشونت نشسته. یه ارتباط شکل میگیره که یه سرش محبت، مظلومیت، لطافته و یه سرش غرور و کلهشقی. وقتی پای احساس میاد وسط, حالا که قراره دلا به هم نزدیک بشن, حقایقی رو میشه که پای برادرای بهار به ماجرا باز میشه. وقتی حرف غیرت و تعصب وسط باشه هیچی نمیتونه جلوی یه مرد رو بگیره…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۱۵ دقیقه
- ممنون عزیزم، ماشین خبر کردم. فعلاً خانوما.
با رفتن متین مهسا نفسش را بیرون فوت کرد و نشست.
- عزیزمعزیزم گفتناش مال شماست. موفق باشیدش مال منه.
- دیوونه. پاشو بریم با استاد نقوی داریم.
از تریای کیلینیک بیرون زدند و به سراغ بیمارهایشان رفتند.
کار میکرد و چشمش به دهان و دندان بیمار بود؛ ولی حواسش به رانندهی شاسی بلند مشکیپوش و پیش قلب هیجانزدهاش.
چشمانش را بست و نفس کلافهای کشید.
- آخ.
با عجله چشمانش را باز کرد و عذرخواهی کرد.
***
دستش روی دکمههای ماشین حساب میچرخید؛ ولی همهی فکر و حواسش پیش دیشب و حرفهای مادرش بود.
حرفهایی که انگار نباید میشنید، حرفهایی که باید سه سال پیش میفهمیدشان.
حتی نمیتوانست باور کند که مادرش از علاقهاش به نیکا خبر داشته است. همه میدانستن که نیکا را میخواهد و بین او و مهرزاد برادر بزرگترش را انتخاب کرده بودند حتی خود نیکا.
چطور توانستند بین دواحساس مشترک فرق بگذراند. چطور توانستند انتخاب کنند؟ چرا با زندگیش بازی کردند؟ چرا مهرزاد انتخاب شد؟
- همتون نامردین.
با عصبانیت زیر ماشین حساب زد و بلند شد. کنار پنجره ایستاد و به فضای سبز کنار رستوران نگاه کرد.
کلافه دست بین موهایش کشید.
- تو چرا نیکا؟
از اتاق بیرون زد و سرکی به آشپزخانه کشید. همهچیز سر جایش بود. همه در حال انجام کارهایشان بودند. غذاها در حال پخت و سرو شدن، ظرفهای سالاد آماده بود و سلفون کشیده شده بودند و بچهها روی میز اُردر منتقلشان میکردند. رستوران امشب شلوغ بود. میزها تندتند پر و خالی میشدند. نگاهی به سالن انداخت. از دوربینهای مدار بسته سالن بالا را که کافیشاپ دنجی بود زیرنظر گرفت. نسبت به رستوران خلوتتر بود. وقت شام بود و کیک و قهوه کفاف معدهها را نمیداد.
از در رستوران بیرون زد و وارد پارک کوچک کنار رستوران شد. گوشیاش زنگ خورد.
- حال ندارم شایان.
- نمیگفتی هم مشخص بود. کجایی؟
- رستوران.
- باز چه مرگته؟
- بیخیال شایان. میگم خوب نیستم.
- خوبت میکنم داداش. پاشو بیا اینوری.
نفسش را کلافه بیرون داد.
- نه میرم خونه.
- دیشب کجا بودی؟
- متین همهچیو گفته بهت. دیگه چی میپرسی؟
- نرو خونه. بیا اینجا، بهت بد نمیگذره.
- امشب اصلاً.
- پس دو پرس از اون باقالی پلو با ماهیچههات ببر خونه. من میام اونور.
- تو نمیفهمی حال و حوصلتو ندارم یعنی چی؟
- نه متاسفانه. سیستمش روم نصب نیست.
یک فحش زیر لبی بهش داد و گوشی را قطع کرد. چنگی بین موهایش کشید و چشمانش را بست. شایان خوب میشناختش. اگرخانه تنها میماند قطعاً یک بلایی سر خودش میآورد.
یک ساعت بعد با دو دست باقالی پلو، ماهیچه و سالاد موردعلاقه شایان خانه بود. زل زده بود به گوشت خوشرنگی که بین پیاز داغ فراوان و زعفران غلتیده بود؛ ولی گوشش پر از حرفهای مادرش بود. حرفهایی که باورهایش را به هم ریخته بود. مادری که بین بچههایش انتخاب کرده بود، مادری که احساسش را نادیده گرفته بود، مادری که دید این مهیار هیچوقت مهیار قبلی نشد؛ ولی باز هم هیچ تلاشی نکرد.
شایان بالاخره سیر شد. پایش را رو میز انداخت. سیگارش را درآورد و گوشه لبش گذاشت.
- بعد از این غذای چرب و تپل فقط سیگار میچسبه.
- مامانم میدونست نیکارو میخوام.
شایان سیگارش را آتش زد.
- همه میدونستن.
دود سیگارش را حلـ*ـقهحلـ*ـقه بیرون داد و چشمانش را باریک کرد.
- ولی شد زن مهرزاد.
- خو حالا که چی؟ بعد سه سال عزای چیو گرفتی؟
نگاه پردردی به شایان انداخت. نگاهی مثل اینکه تو که از حال دلم با خبری تو دیگه چرا؟
- حالا رفتی خِر مامانه رو گرفتی که چرا نیکا رو واسه من نگرفتین؟ خب اون موقع مهرزاد جای تو شاکی میشد.
کلافه بلند شد ایستاد و سیگاری آتش زد و شروع کرد در سالن راه رفتن.
انگار با خودش حرف میزد.
بلند و پرتوقع، کلافه و عصبی.
- آخه چطور یه مادر میتونه فرق بذاره بین احساسات بچههاش. وقتی میدونه دوتاشون به یه نفر دل بستن، چطور میتونه یه نفرو انتخاب کنه.
بلند داد زد:
- آخه به تو هم میگن مادر.
شایان سیگارش را درجا سیگاری تکاند و گوشهی لبش گذاشت. از بطری کمی نوشیدنی زردرنگ در لیوان ریخت و کنار مهیار رفت. سیگار را از او گرفت و لیوان را دستش داد.
-بسه دیگه، کاریش نمیشه کرد.
-دیگه هیچی و باور ندارم. اون از کار نیکا که ریـ*ـد به هرچی عشق و عاشقیه...
پوزخندی زد و گفت:
اکرم
۳۵ ساله 00قشنگ بود .فقط تنها ایرادش کمی کش دادن و طولانی کردن قصه بود . اما در هر صورت ممنون از نوسینده
۵ ماه پیشسحر
۶۰ ساله 00رفتار آدمای قصه نسبت به شغل وموقعیت وسنشون بچه گانه بود ولی در مجموع خوب بود
۵ ماه پیشFatemeh
۲۱ ساله 10رمان خیلی قشنگی بود واقعا ارزش خوندن داره
۷ ماه پیشSANA
00خداییش قشنگ بود و چقدر بعضی جاهاش غمگین بود انگار احساسات بهار و مهیار رو با تمام وجود حس می کردم
۷ ماه پیشرها
۳۰ ساله 00عالی بود
۷ ماه پیشزهرا
۲۸ ساله 00خیلی قشنگ بود
۹ ماه پیشM.kh
۳۳ ساله 00قشنگ بود دومین بار که خوندمش ممنون نویسنده عزیز
۱۰ ماه پیشفاطمه
۲۲ ساله 00واقعا عالی حتماَبخونید مرسی نویسنده عزیز دستت طلا
۱۱ ماه پیشاحمدی
00ممنونم از شما سحر بانو .این رمان هم مانند بقیه زیبا بود خیلی خوب وبا احساس می نویسید.
۱۱ ماه پیشحلما
۲۸ ساله 00عااالی بود
۱۲ ماه پیشEli
00رمان خوبی بود یکسری ضعف داشت ولی خب موضوعش قشنگ بود اینکه آرمان و آراد بی دلیل انقدر راضی به عذاب بهار بود من رو اذیت کرد درکل خوب بود قلمت طلا سحر بانو
۱ سال پیشفربد
00قلمت طلایی..........
۱ سال پیشناشناس
00خیلی قشنگه
۱ سال پیشفاطمه
۳۶ ساله 20قلم نویسنده بسیار قوی بود وداستان اولش با قدرت و خیلی زیبا شروع شد وسطای داستان ادم خسته میشد از مشکلات خیلی زیادشون ولی اخرخوبی داشت
۱ سال پیش
سهیلا
۳۶ ساله 00سلام وقتتون بخیر...من کی خیلی از خواندنش لذت بردم ❤