رمان بازیچه به قلم مهلاحامدی
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
کارن نیک زاد یکی از معروف ترین و مشهور ترین خواننده های ایرانه، اما با هویت پنهان و گذشته ای تاریک! با یه برخورد تصادفی بعد از سال ها با عشق سابقه ش رو به رو میشه. شعله های کینه و نفرت تو وجودش رخنه میکنه و به فکر انتقام میوفته... انتقام از دختری که قلبش را سوزانده، و مسبب مرگ مادرش شده.
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
مقدمه:
من متولد شده ی تاریکی ام...
غرق شده در شهرت و قدرت
سالهاست قلبی در سینه ندارم.
عشق پاکم بازیچه ی دستانت شد و زندگیم قمار چشمانت.
حالا اما برای انتقام برگشته ام
قاتل رویا ها و آرزوهایت خواهم شد.
تو را به قعر تنهایی و بی چارگی خواهم کشاند.
مگر رسم چرخ گردون زندگی همین نبود.
روزی به دست تو...
روزی به دست من...
رو به روی آینه قدی سلطنتی طلایی رنگ ایستاده بودم. به لباس عروس سپیدی که توی تنم می درخشید خیره شدم.
تو یه کلمه بی نظیر بود. زیادی از حد پفی و عروسکی...
دنباله اش لخت روی زمین جا خوش کرده بود. و قسمت بالا تنه اش طرح های نقره ای پیچیده و ظریفی کار شده بود.
طور ساده اش با نگین کاری خیلی ریز و کم رنگ به روح آمده بود.
دستان کشیده و سفیدم با دستکش های سپید طوری تا کمی بالای آرنج پوشیده شده بود.
موهای طلایی رنگم فرق وسط باز شده بود، و ساده و شیک از پشت سرم جمع و تاج کوچک و ظریفی که با نگین های ریز نقره ای رنگ تزئین شده بود روی سرم جا خوش کرده بود.
آرایشم لایت و نچرال بود. خط چشم مشکی ظریف که چشمان سبز جنگلی رنگم را بیشتر به رخ میکشید.
سایه ی کرم و دودی رنگ، با رژ گونه ی هلویی و رژ زرشکی که زیبایی دو چندانی به آرایشم بخشیده بود.
با لبخند زیبایی که امروز جزء جدا نشدنی از روی لبم بود، دوباره و دوباره داخل آینه به خودم خیره شدم.
چند دور با خوشی و سرمستی دور خودم چرخیدم،امروز متعلق به من بود.
امروز من اون ملکه ی خوشبخت توی قصه ها بودم...
_افرا؟
با شنیدن صدای بم مردانه اش بی صبرانه به سمتش چرخیدم.
خشک شده و مبهوت بهش زل زدم. کارن اما بیشتر از من خشکش زده بود.
امروز این چندمین باری بود. که هم را میدیدیم و هر دفعه مثل بار اول جوری بهم زل میزدیم و هم را رصد میکردیم که انگار بار اوله
با همان نگاه خشک شده اش سر تا پایم را رصد کرد. با آن کت و شلوارمشکی جذب و شیک و موهایی که مرتب به بالا هدایت شده بود به سمتم قدم برداشت.
نزدیکم شد و نرم پیشانی ام را بوسید. مرا به سمت آینه برگرداند و دستانش را دور کمرم حلقه کرد.
چانه ی استخوانی اش را روی شانه ی برهنه ام گذاشت و آرام پچ زد:
_من و تو چقدر بهم میایم ، مگه نه؟
با لبخند آرام و متینم حرفش را تایید کردم، حلقه ی دستانش را دور کمرم تنگ تر کرد.
برق چشمان آبی رنگش به یک باره از بین رفت و آبی نگاهش کدر شده.
با چشمان به خون نشسته لب زد:
_کاش مال من بودی...
نفس عمیقی تو گودی گردنم کشید و دوباره نجوا کرد:
_عطر تنت، جنگل نگاهت، دلبری های نازت، من سال هاست منتظرم!
لحنش کمی عجیب شده بود، انگار یه جورایی با کینه و خشم حرف میزد.
_من سال هاست منتظر این روزم افرا...
محکم به کمرم چنگ زد. فرو رفتن انگشتان دستش که با خشم به پهلو هایم فشار می آورد. دردناک بود.
آخ آرومی زیر لب گفتم و نگران با چهره ای بر افروخته به طرفش برگشتم.
_چیکار میکنی کارن؟
چند قدمی ازم فاصله گرفت.
چشمانش را روی هم گذاشت، و با دو انگشتش شقیقهی کنار سرش را دورانی ماساژ داد.
نفس عمیقی کشید، انگار سعی میکرد خودش را کنترل کند.
تلاطم آبی نگاهش براق و آرام شد. حرکات و رفتارش کمی مشکوک بود.
و همین مسئله به نگرانی و استرسم دامن میزد.
فاصلهی بینمان را طی کرد. چانه ام را آرام اسیر دستانش کرد و لب زد:
_دوست دارم عزیزم
به وضوح از جواب دادن به سوالم طفره رفت.
سعی کردم، افکار ناجور و شومم را از سرم دور کنم. لبخند عمیقی مهمان لبان سرخ شده ام کردم.
با طنازی یقهی پیراهن مردانه ی سفیدش که کمی نامرتب بود و درست کردم.
و با عشق تک تک اجزای صورتش را از نظر گذراندم و گفتم:
_عزیزم درکت میکنم، این چند روز خیلی خسته شدی
لبش کمی کش آمد شبیه به پوزخند، طور لباسم را در دست گرفت و خیره به چشمان مشتاق سبز رنگم جواب داد:
_قراره خسته تر هم بشم، ولی می ارزه
دو پهلو حرف زدنش گیجم کرده بود، از حالات صورتم پی به قضیه برد.
بدون توجهی بهم ازم رو گرفت و همینطور که از اتاق خارج میشد خونسرد لب زد:
_پایین منتظرتم
تو دلم آشوبی به پا بود، قلبم نا آرام به سینه ام می تپید.
نمی دانم من حساس شده بودم، یا کارن نسبت به من سرد و بی توجه؟
کارنی که شهرت و محبوبیتش زبان زد خاص و عام بود. کارنی که عشقش نسبت به من ثابت شده بود.
قطعا مشکل از من بود...
با صدای رسای مادرم دست از فکر کردن برداشتم
_عزیز دلم، دختر قشنگم شبیه فرشته ها شدی
نم اشک در چشمان طوسی اش حلقه زد. به طرفش پا تند کردم.
و خودم را مهمان آغوش پر محبت و امنش کردم، عطر تنش را عمیق بو کشیدم.
با حضور گرمش ته دلم قرص شد و تمام آن نگرانی ها و استرس ها از وجودم پر کشید.
و آرامش وصف نشدنی جایگزین اش شد.
دستان پر مهر و لطیف اش را در دست گرفتم، و سر تا پایش را رصد کردم.
مثل همیشه باوقار و سنگین...
در آن کت و دامن سرمه ای رنگ شیک، فوق العاده شده بود، صورت میکاپ شده ی ملیح و موهای زیتونی شنیون شده زیبایی اش را دو چندان کرده بود.
_چقدر زیبا شدی ملک خاتون...
لبخند گرم و پر از مهری روی لبانش نشاند و گفت:
_ امروز قشنگ ترین روز زندگی منه، تنها دوردانه ی قلبم داره عروس میشه، مگه میشه شیک نکنم؟
تا آمدم حرفی بزنم، صدای پر از حرص و حسادت برادرم متوقفم کرد
_مامان خاتون، چشمم رو دور دیدی، دوردانه ی قلبت مگه من نبودم.
نگاهم را سمتش چرخاندم. بدن ورزیده و قد بلندش در آن کت و شلوار خاکستری رنگ عجیب به چشم می آمد.
چشمان طوسی اش با تفریح مرا هدف گرفته بود.
اخم تصنعی روی چهره ام نشاندم. و با لحن شاکی گفتم:
_شد یه بارم حسادت نکنی، همیشه باید گند بزنی به لحظات خوبم؟
بی توجه به کنایه ام نزدیکم شد. به بینی اش چینی داد و چشمانش را ریز کرد و رو به رویم قد علم کرد.
_چقدر زشت شدی! اه اه حتما آرایشگرت یه ناشی بوده، بیچاره داماد...
چشم غره ای بهش رفتم و مشت آرامی به بازویش زدم.
رو به مادرم با عجز نالیدم:
_مامان لطفا بهش بگو یه امشب اذیتم نکنه، آخرشم میخواد اشک من و در بیاره
با چشم و ابروی تهدید وار مادرم به خودش آمد. و دستانش را تسلیم وار بالا آورد.
دلجویانه نرم شقیقه ی کنار سرم رو بوسید گفت:
_شوخی کردم آبجی کوچیکه، از لولو تبدیل به هلو شدی. شبیه پرنسسها
سری به نشانه ی تاسف برایش تکان دادم. همیشه همین بود. پشت هر تعریفش شیطنت خوابیده بود.
مادرم بی توجه به ما نگاهش میخ ساعت دیواری روی اتاق بود. با نگرانی لب زد:
_من و امیر بریم پیش مهمون ها، الاناست که عاقد بیاد
امیر چشمک دلبری زد و گفت:
_فعلا خوشگله
همینطور که از اتاق خارج میشد هول زده گفتم:
_داداشی؟
به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد.
_میشه لطفا به کارن بگی بیاد کمکم؟
با ابروهای بالا انداخته چند قدم دور شده را جبران کرد و دستی به کتش کشید.
_تا من هستم چرا اون؟ هنوز محرم نیستین ها...
رگ گردنش کمی متورم شده بود. و این نشانهی غیرتی شدنش بود.
با طنازی به سمتش رفتم و گفتم:
_محرمیم، اون صیغه ی چهار ماهه هنوز باطل نشده!
ابروهای مشکی اش را بهم نزدیک کرد
_ دائم که نیستین؟
دیگه داشت کفرم و در می آورد.
_امیررر
با دلخوری ازم رو گرفت و بم گفت:
_خیلی خب میگم بیاد.
_دوستت دارم داداشی
بی اعتنا به حرفم از اتاق خارج شد.
نگاه وسواسی دیگری به خودم درون آینه انداختم. همه چی مرتب بود.
به جزء دلشوره ی عجیبی که به حال خوبم چنگ میزد.
روی کاناپه ی چرم قهوه ای رنگ نشستم. کمی منتظر ماندم ولی کارن پیداش نشد.
عصبی بلند شدم و گوشه ی لباس عروس پر پفم را چنگ زدم. و بلندش کردم.
آرام و با احتیاط قدم بر میداشتم. نگاهم گاهی به روبه رو، و گاهی روی کفش های سفید پاشنه دوازده سانتی ام میچرخید.
راه رفتن با همچین لباس سنگینی و آن کفش ها واقعا دشوار بود.
از بالا نگاهی به سالن تزئین شده ی پایین انداختم. خدمه ها در حال رفت و آمد بودند.
کارن اما انگار به یک باره آب شده و رفته بود تو زمین...
ناچارا به سمت پله های سفید مرمری رفتم.
هر پله ای را که طی میکردم. نفس راحتی میکشیدم و دوباره سراغ بعدی
وقتی به پایین رسیدم، سرم کمی گیج میزد، نگاهم با وسواس همه چی را رصد کرد.
میز و صندلی ها با روکش شیری رنگ مرتب چیده شده بودند. هر میز با گل های رز صورتی وسفید تزئین شده بود.
لوسترای طلایی رنگ همچون گوشواره آویزان بودند و دورشان با گل تزئین شده بود.
پیانوی بزرگ سیاه رنگی گوشه ی سالن به چشم میخورد.
همه چی عالی بود همانطور که میخواستم.
امیدوار بودم داخل باغ هم همین طور زیبا تزئین شده باشد.
عقدمان را داخل باغ میگرفتیم و ادامه ی مراسم را داخل سالن...
_ بریم، عاقد اومده
با لحن خشدار و سرد کارن به خودم آمدم.
بازوی پهن و عضلانیش را به طرفم گرفت.
از این همه خونسردی اش لجم گرفته بود. واقعا نمی فهمید یا خودش را به نفهمی میزد.
حقم حداقل یه عذر خواهی کوچک بود؟ نبود!
اخم غلیظی روی چهره ام نشاندم و با لحنی که از شدت عصبانیت می لرزید گفتم:
_کارن من بالا کلی منتظرت موندم، چرا نیومدی کمکم؟
چهره اش را درهم کشید و دستانش را بی حوصله داخل جیب شلوارش چپاند:
_عزیزم فکر نمی کردم اونقدر بی دست و پا باشی که نتونی چند پله رو پایین بیای...
لحن تند و زننده اش حیرت زده ام کرد. کارن هیچ وقت اینقدر بی پروا حرف نمیزد.
نمیدانم از صبح تا به حال چه چیزی تغییر کرده که او این گونه سرد و تلخ شده.
_منم فکر نمی کردم که بخوام این عروسی رو بهم بزنم، ولی رفتارهای تو مصمم کرده
دندان های چفت شده و مشت گره خورده دستانش چیزی نبود که از دیدم پنهان بماند.
با آرامش چند نفس عمیق کشید. انگار می خواست به خودش مسلط شود.
دستان ظریفم را قفل دستانش کرد و آرام زمزمه کرد:
_عشقم لطفا درکم کن، خیلی خستم
دریای چشمانش صداقت حرفش را فریاد میزد.
دستم را نوازش گرانه روی گونه اش گذاشتم. روی پاشه ی پایم بلند شدم و آرام و نرم گونه اش را بوسیدم.
لبخند کم جانی روی لبانش نقش بست.
دوباره بازویش را به طرفم گرفت. دستانم را دلبرانه دورش حلقه کردم.
پشت در سالن ایستادیم همینکه میخواستیم قدمی برداریم
_نه
تپش قلبم روی هزار رفت، کارن سریع ازم فاصله گرفت.
نگران به رفتار هایش نگاه میکردم. به طرف یکی از میز های داخل سالن رفت و دسته گلم رو برداشت و گفت:
_فراموشش کرده بودم
نفس عمیق و راحتی کشیدم. و دسته گل و ازش گرفتم. به رزهای سفید و صورتیش دستی کشیدم.
_آماده ای؟
چشمانم را آرام باز و بسته کردم.
با اشاره ی کارن در های سالن باز شد و وردمان را به همه مهمان ها اعلام کردند.
صدای موزیک و دست و سوت ها اوج گرفت.
لبخند عمیقی روی لبم نشاندم. نگاهم را دور تا دور باغ چرخاندم. همه چی عالی و بی نقص بود.
کمی بعد به سمت جایگاهمان رفتیم. آلاچیق بزرگ بی روح صبح به خوبی تزئین شده بود و سفر عقد زیبایی داخلش چیده شده بود.
همه چی رویایی بود. همانطور که همیشه تصور میکردم.
تک تک مهمان ها را از نظر گذراندم و در آخر نگاهم را به پدرم که با خوشحالی با مرد کنار دستش صحبت میکرد سوق دادم.
سنگینی نگاهم را حس کرد. سرش را بالا آورد. و با لبخند آرامی بهم قوت قلب داد.
مادرم به طرفم آمد. و قرآنی با جلد سفید و طلایی به دستم داد.
قرآن را باز کردم. از داخل آینه نگاهم به خودم و کارن، کنار هم گره خورد.
من عجیب این مرد و دوست داشتم.
کمی بعد صدای موزیک قطع شد و سکوتی همه جا را در برگرفت.
عاقد که مرد مسنی بود. با تک سرفه ای شروع به خواندن خطبهی
عقد کرد.
_سرکار خانم افرا امینی، فرزند حاج صادق، آیا به بنده وکالت می دهید.
که شما را با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید و مقدار صدو چهارده سکه بهار آزادی به عقد و نکاح دائم جناب آقای کارن نیک زاد در بیاورم؟
هستی خواهر کوچک کارن با همان لحن پر انرژی همیشگیاش گفت:
_عروس خانم رفتند گل بچینند
عاقد با لبخند سری تکان داد و ادامه داد:
_به شادی انشالله، عروس خانم برای بار دوم می پرسم، آیا بنده وکیلم که با مهریه ی تعیین شده شما را به عقد دائم جناب آقای کارن نیک زاد در بیاورم؟
این بار دختر عمهام سمین جواب داد:
_عروس خانم رفتند گلاب بیارن!
_به سلامتی انشالله، عروس خانم برای بار سوم می پرسم آیا بنده وکیلم؟
کمی مکث کردم، همینکه میخواستم لب باز کنم.
ترانه رو به مادر کارن کرد و گفت:
_نه حاج آقا، عروسمون زیر لفظی میخواد
امان از دست ترانهی شیطون...
مادر مسن و خوش روی کارن به سمتم آمد و جعبه ی کوچک مخملی سورمه ای رنگی را به دستم داد.
پیشانی ام را بوسید و با آن چشمان دریاییش لبخند غمگینی به رویم پاشید.
با تشویق بقیه جعبه را باز کردم.
با دیدن دستبند طلا سفیدی که با سنگ های زمزد سبز تزئین شده بود.
لبخندی زدم و جعبه را کنار گذاشتم.
_بنده وکیلم عروس خانم؟
لبخند آرامی زدم و با صدای کمی لرزان جواب دادم:
_با اجازه ی بزرگ تر ها، و پدر و مادرم
نگاه عمیقی با عشق به کارن غرق شده در فکر انداختم و ادامه دادم:
_برای اولین و آخرین بار بله
صدای دست و سوت جیغ سکوت مجلس و شکست.
عاقد تک سرفه ی دیگری کرد و جمع و مجبور به سکوت کرد وادامه داد:
_جناب آقای کارن نیک زاد آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم خانم افرا امینی در بیاورم؟
نگاه سرد و کدر کارن لبخند از روی لبم برد.
نفس عمیقی کشید و بم محکم جواب داد:
_نه
جواب نه کارن تو سرم اکو شد. نفسم بالا نمی آمد. قلبم محکم در سینهام می تپید.
صدای همهمه ها بالا گرفت. نتوانستم دوام بیاورم.
خنده ی عصبی صدا داری کردم و با زبانی بند آمده لکنت بار گفتم:
_ش..و..شو..خ..ی میکنه
مثل دیوانه ها با همان لبخند نگاهم را سمت کارن سوق دادم و با چشمانم بهش التماس کردم:
_مگه نه کارن جان، ولی الان وقتش نیست
همهمه ها خوابید و سکوت نفس گیری بر فضا حاکم شد. همه منتظر جواب کارن بودند.
کارن بدون توجهی بهم از کنارم بلند شد و باغرور دکمه ی جلوی کتش را بست:
_من هیچ علاقه ای به این خانم ندارم. این خانم در حد من نیست
لحنش چنان قاطع و محکم بود که جای هر بحثی را میگرفت. دستم و روی قلبم گذاشتم.
سینه ام از تلخی این حرف سوزن سوزن شد.
برادرم با چشم های به خون نشسته و دستانی مشت شده نگاهش میخ کارن بود.
میدانستم منتظر یه جرقه ست تا منفجر شود.
با دست پای بیجان سعی کردم از روی صندلی بلند بشم. به سختی کمر راست کردم و رو به روی کارن ایستادم.
با دست سرد و لرزانم دستش را گرفتم و التماس وار نالیدم:
_خرابش نکن
بغض سنگینی راه گلویم را بسته بود. چشمان به نم اشک نشسته ام صورتش را تار میدید زمزمه وار گفتم:
_حداقل تا وقتی نفسم به نفست بنده خرابش نکن
ریشخندی به التماس هام زد و محکم دستم و پس زد. خونسرد دو انگشتش روی حلقه نشست و درش آورد.
حلقه را با انزجار مقابل نگاهش گرفت. بعد از کمی مکث محکم تو صورتم پرتش کرد.
حس حقارت و بی چارگی تمام وجودم را در بر گرفت. چشمانم لبا لب پر شده بود.
قوی بودن دیگر بستم بود. اولین قطره ی اشک روی گونم سر خورد.
دومی سومی دیگر دستم خوردم نبود، قلب شکسته ام تا همینجا دوام آورد.
انگار برادرم منتظر همین یه جرقه بود. خشمگین و عصبانی به طرف کارن پا تند کرد و مشت محکمی حواله ی صورتش کرد.
نعره کنان فحش های رکیکی میداد:
_بی نا...م..و..س، حر..و..م..ل..ق..م..ه
کارن کمی خم شد و دستی به بینی اش کشید. نگاهی به خون قرمزی که روی دستش نشسته بود انداخت
_بی پدر و مادر
چشمان کارن به آنی به خون نشست و جنون وار به سمت امیر حمله کرد.
مشت محکمی روی گونهی امیر خواباند.
امیر چون انتظار حمله ی یهویی کارن را نداشت روی زمین افتاد.
همین فرصتی شد تا کارن روی امیر بشیند. و از دو طرف صورت امیر را مشت باران کند فریاد های دلخراشش بی مفهوم بود.
_بی پدر و مادر خودتی، خودتی، خودتی
همه سعی داشتند جداشون کنند، کارن را از روی امیر کنار زدند.
این دفعه امیر با سر و صورتی داغون روی کارن نشست و مشت های محکمی حواله اش کرد.
زبانم بند آمده بود، شوکه بودم. تنها کاری که ازم بر میآمد تماشا کردن بود.
چه عروس بدبختی، چه عروسیه شومی.
نگران تو این شلوغی و بلبشو با نگاهم دنبال مادرم گشتم.
کنار سفره ی عقد روی زمین نشسته بود و دستش را روی قلبش گذاشته بود.
انگار به سختی نفس می کشید.
دهانم مثل ماهی باز و بسته میشد. ولی صدایی از گلوم خارج نمیشد.
نگاه دیگری حواله ی مادرم کردم وضعش هر لحظه وخیم تر میشد.
با تمام وجودم از ته دلم جیغ زدم:
_مامان
کارن و امیر دست از دعوا کشیدند.
پا تند کردم و به سمت مادرم رفتم، امیر سریع از روی زمین بلند شد و با دو خودش را به سمتمان رساند.
دستان لرزان و رنگ پریدهی مادرم ترس به جانم انداخته بود رو به امیر فریاد زدم:
_امیر قرص مامان و بیار
امیر سرگردان بلند شد و به سمت میزیی که مامان نشسته بود رفت.
_اینجا نیست، نیست
عمه حاجرم از انتهای باغ نگران به سمتمان می دوید و کیف دستی نقره ای رنگی دستش بود.
_اینجاست عمه، بیا
امیر سریع کیف و از دست عمه ام قاپید و قرص زیر زبانی مادرم را بیرون کشید و زیر زبان اش گذاشت.
پدرم، پدرم کجا بود. کوتاه چشم چرخاندم آن طرف تر مردی را دیدم که مغموم و با کمری شکسته روی صندلی تنها نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود.
زمزمه ها و قضاوت های بی رحمانه فامیل روحم را خشه دار می کرد و قلب شکسته ام را به درد می آورد.
_حتما دختره یه خطایی کرده که اینجوری پس زده شده
صدای کینه توزانهی دختران جوان در گوشم پژاوک میشد:
_از اولشم کارن وصله ی این دختره پا پتی نبود
_دختره خودشو آویزون کارن کرده بود
دلم می خواست فرار کنم، اصلا آب بشم برم زمین تا از این نگاه های بدبینانه خلاص شوم.
سرم را پایین انداخته بودم. و مات شده یه گوشه ایستاده بودم.
کارن کجا بود، اون کارن عاشق کجا بود که ببینه به چه روزی افتادم.
باید دلیل این آبرو ریزی را توضیح میداد. اصلا شاید سو تفاهمی پیش آمده بود.
باید پیدایش میکردم.
نامحسوس از آن جمع دور شدم پاهایم در آن کفش ها گز گز می کرد.
سریع از پاهایم درشان آوردم و همانطور روی زمین رهایشان کردم.
لباس سنگینم را چنگ زدم و کمی بالا کشیدمش، سرگردان دور تا دور باغ را از نظر گذراندم.
با پاهای عریانم به سمت در خروجی دویدم. اما کارن آنجا نبود.
مغموم و ناامیدانه به سمت پشت باغ رفتم. میخواستم دور بشم. زیر اون نگاه ها و حرف ها نباشم.
هق هقم اوج گرفته بود. با پشت دست محکم روی صورتم کشیدم.
سعی در پاک کردن اشک هایم داشتم.
پایم روی تکه شیشهی نشست و سوزش و درد عمیقی کف پایم ایجاد کرد.
خم شدم و روی زمین نشستم آرام تکه شیشه را از کف پایم در آوردم.
بوی سیگار به مشامم رسید با همان پای زخمی لنگان لنگان جلو رفتم.
مردی مغموم به تنه ی درختی تکیه زده بود و سیگار میکشید.
نزدیک و نزدیک تر شدم گریه ام شدت گرفته بود بینی ام را بالا کشیدم:
_کارن
نگاهش را از آسمان گرفت و اخم غلیظی مهمان چهره اش کرد سر تا پایم را رصد کرد.
_چرا؟
با گریه بریده بریده لب زدم:
_من اشتباهی کردم کارن؟
دریای نگاهش طوفانی بود. سیگار دیگری کنج لبش گذاشت از روی زمین بلند شد.
آرام نزدیکم شد. پک عمیقی به سیگارش زد و دودش و تو صورتم فوت کرد:
_بد آتیشی انداختم تو زندگیت مگه نه؟
بی توجه به حرف نیش دارش به خودم اشاره کردم و سوالی پرسیدم:
_خوشحالی؟ خوشحالی بی آبرو و بدبختم کردی؟
دستمو روی لبام گذاشتم تا هق هقم و خفه کنم. اشکام یکی پس از دیگری از چشمانم سبقت می گرفتند:
_خوشحالی، هرزه خوندنم؟
خشم جایگزین چهره ی خونسردش شد. فاصله ی چند قدمی بینمان را طی کرد.
دو انگشتت را روی لبم گذاشت و زمزمه کرد:
_هیش، بسه بسه
دست سردم روی دو انگشتش نشست.
_دوستت داشتم کارن، حقم این نبود...
سریع ازم فاصله گرفت با دست های لرزانش محکم سرش را گرفت و گفت:
_چشمات، من زندگیم و به چشمات باختم
دوباره به سمتش رفتم بی جان گوشهی کتش را گرفتم.
_رهام نکن...
پاهای بیرمقم دیگر توان ایستادن نداشت، محکم روی دو زانو فرود آمدم:
_میخوای التماست کنم؟
به کفش های براق مشکیش نگاهی انداختم، نگاه جهنمیاش را با غرور بهم دوخته بود.
_التماست میکنم، کارن ولم نکن. تو که میدونی خیلی عاشقتم تو رو به خدا ولم نکن، از این بیشتر داغونم نکن
ته سیگارش را جلویم انداخت و با کفشش خاموشش کرد. بی توجه به زجه ها و التماس هایم ازم رو گرفت:
_دیره واسه این التماس ها خیلی دیره افرا...
(شش ماه قبل)
_حق نداری، من همچین اجازه ی بهت نمیدم اون پروژه لعنتی رو قبول کنی.
داد و هوار های عصبانی برادرم امیر سکوت خانه را شکسته بود. امروز صبح موقع امضا کردن آن قرارداد خودم و برای همچین جنجالی آماده کرده بودم.
با چند قدم خودم را بهش رساندم با دستم محکم تخت سینهی عضلانی اش کوبیدم و بلند تر از خودش هوار کشیدم:
_بسه، بسه، امیر من الان مهندس اون پروژه ام، امروز رسما با امضا کردن قرارداد مسئولیت اون پروژه رو قبول کردم
چرا نمیفهمی برای این حرفا خیلی دیره؟
کتش را در آورد و با عصبانیت بر روی زمین پرتش کرد. دو دکمه ی بالای پیراهن مردانه اش را باز کرد.
صورتش سرخ شده بود و رگ گردنش متورم، دیوانه وار دور خودش می چرخید.
لگد محکمی به گوشهی مبل که وسط خانه جا گرفته بود زد. صدای آخ بلندش در آمد.
چشمانش را محکم از درد روی هم فشار میداد. خم شد و با دستش انگشتان پایش را گرفت.
سوژهی توپی برای خندیدن بود، ولی الان وسط این جنجال وقتش نبود.
_خواهر عزیز من، من دلم نمی خواد با اون سبحانی هیز همکاری کنی، من سالهاست اون مردک حر..و..م
لا اله الا الله، من سالهاست اون مردک می شناسم.
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
فایده نداشت، حرف زدن با این امیر عصبانی هیچ فایده ای نداشت.
حرف، حرف خودش و قلدر بازیش بود.
خونسرد به سمت جالباسی دیواری کنار در رفتم. پالتوی چرم قهوهی رنگم و برداشتم و همانطور که به تن می زدم گفتم:
_من یه دختر بچه ی هیجده، نوزده ساله نیستم. بیست و پنج سالمه عاقلم و بالغ و هیچ نیازی به اجازه ی تو ندارم.
لب باز کرد تا حرفی بزند. دستم را به معنی سکوت بالا آوردم و ادامه دادم:
_بزار خیالت و راحت کنم، من وقتی مسئولیتی رو قبول کنم تا آخرش پاش هستم. حتی به اشتباه
دستی زیر چشمان قرمز شده اش کشید.
ناگهان لیوان شیشه ای روی میز عسلی را براشت و محکم کوباندش کنار دیوار و فریاد زد:
_من برادر بزرگتم، نمی زارم. حتی اگه بهاش اخراج شدن دوتامون از اون شرکت لعنتی باشه
راه رفته را برگشتم و به خرده شیشه های روی زمین اشاره کردم و گفتم:
_بزرگتری کردن، به هوار کشیدن و شیشه شکستن و زورگویی نیست بزرگتری کردن به احترام گذاشتنه...
لحنش را آرام کرد و چشمان نگرانش را بهم دوخت:
_من فقط نگرانتم، چرا نمیفهمی؟
دستم را گرفت. و التماس وار زمزمه کرد:
_لطفا همین یک بار، فقط همین یک بار، از این پروژه انصراف بده قول میدم خودم بهجات جبران کنم.
پوزخند عمیقی روی لبم شکل گرفت. قدم به قدم ازش دور شدم و تلخ گفتم:
_پس بگو دردت چیه، از اولشم باید میفهمیدم چشمت به این پروژست. تو دنبال نفع خودتی...
مات و خشک شده نگاهم میکرد نم اشک در چشمان خوشرنگش حلقه زد و گفت:
_متاسفم برات
پشیمان و عصبی از به زبان آوردن همچین حرف مزخرفی در و محکم کوبیدم و حیاط کوچک خانه را طی کردم.
تنها چیزی که می توانست کمی آرامم کند قدم زدن بود.
به خیابان های بی روح و یخ زده و درختان عریان نگاه می کردم.
مطمئن بودم صورتم از شدت سرما سرخ شده بود. آسمان بالای سرم خاکستری و گرفته بود. و هوای دی ماه خشک و سوزناک...
چند سالی میشد وضع همین بود. زمستان های سرد و خشک، به ندرت به خودش رنگ برف را می دید.
این شهر دودی تشنه ی سفید شدن بود.
آنقدر فکر کرده بودم مخم داشت می ترکید.
امیر هیچ وقت تا به حال در تصمیم های من دخالتی نکرده بود. همیشه و همیشه حمایتم کرده بود.
این اولین بار بود. که اینطور جدی و مصمم جلوی تصمیمم می ایستاد.
درست از روزی که قول این پروژه بزرگ به من و مهندس سبحانی داده شده بود.
امیر هر روز توی گوشم ورد میخواند که این پروژه را قبول نکنم.
اما من مطابق میلش عمل کردم و این پروژه را قبول کردم.
اهمیت این پروژه برای منی که تازه یکسال به این مجموعه پیوسته بودم. اعتبار بزرگی به حساب می آمد.
البته تو این یکسال من خودم و به خوبی نشان دادم و حسابی پیشرفت کرده بودم.
وگرنه همچین پروژه های بزرگی فقط مختط مهندس های با تجربه و قهار بود.
میدانستم حرفی که به امیر زدم دلش را بدجور شکسته بود و حسابی ناراحتش کرده بود.
حالا باید چند روز منت کشی کنم تا از دلش در بیارم. آنقدر راه رفته بودم پاهایم گزگز میکرد.
چشمم به کتابخانه ی بزرگ و مدرنی افتاد. به یقین یک کتاب خوب میتوانست هدیه آشتی کنون باشد.
بی درنگ وارد کتابخانه شدم. فضای نسبتا بزرگی داشت. ولی خلوت بود.
به مرد مسنی با موهای جوگندمی که پشت میز نشسته بود. و عینک مستطیلی شکلی به چشم داشت.
سلام کردم.
آنقدر غرق کتاب در دستش بود. که به اطراف توجهی نداشت. و احتمالا صدای منو نشنیده بود.
لبخندی روی لبم شکل گرفت. به سمت قفسه های چوبی رفتم. به کتاب های قطور نگاهی انداختم.
هر از گاهی کتابی بر میداشتم و مطالعه میکردم. کتاب خواندن واقعا حالم را خوب می کرد.
مرا از دنیای بی روح و سردم دورم می کرد و به دنیای جادویی خودش می برد.
سرگردان بین قفسه ها چرخیدم. به سمت قفسهی ته سالن رفتم.
دست جلو بردم و کتابی را برداشتم. روی جلد قرمز رنگش دست کشیدم. (وقتی از عشق حرف می زنیم) زیر لب نوشته ی جلد را میخواندم.
_اینا رو بگیرید لطفا
صدای بم و دلنشین مردی سه متر به هوا پراندم. کتاب داخل دستم به زمین افتاد.
قلبم محکم در سینه ام می تپید.
بی توجه به حال و روزم کتاب های طلنبار شده روی دستش را به سمتم گرفت.
و پرو پرو به زور به دستم داد.
کتاب ها کمی سنگین بود. متحیر و مبهوت نگاهم میخ کتابهای توی بغلم بود.
عجیب دلم میخواست چهره ی این مرد مجهول پرو را ببینم. ولی این کتاب ها دیدم را نسبت به او گرفته بود.
کنجکاویم به حد خودش رسیده بود. کمی دستانم را پایین کشیدم و قد بلندی کردم.
مردی خم شده و مشکی پوش عصبی دنبال کتابی میگشت.
کلاه آدیداس لبه دار و ماسک مشکی روی صورتش چهره اش را کامل پوشانده بود.
نامحسوس و آرام یک پایم را به زمین کوبیدم. از اینکه از چهره اش چیزی دستگیرم نشده بود. کفری شدم.
قامت راست کرد و کتاب دیگری روی دستم گذاشت. خوشیپ و قد بلند بود.
سنگینی کتاب ها کمرم را به درد آورده بود، اکثر ژانر کتاب ها روانشناسی و چند تایی هم در مورد موسیقی بود.
اخم روی چهره نشاندم و به لبانم تکانی دادم:
_آقای محترم، این کتاب ها خیلی سنگینه الاناست که از دستم بیوفته
سکوت پیشه کرد و با دستش عدد دو رانشان داد. احتمالا منظورش این بود که دوثانیه یا دو دقیقه شایدم دوساعت صبر کنم.
از طرز فکرم خندم گرفت آخه دو ساعت...
هر چند از این نقاب دار خوشتیپ بعید نبود.
_آها پیداش کردم
نفس راحتی کشیدم. چه عجب بالاخره دوباره صدای دلنشین این آقای مجهول و شنیدیم.
خدا رو شکری زیر لب زمزمه کردم. که صدای خندهاش در آمد.
_تموم شد، میتونین امانتی هام رو بهم بدین
جان جان مثل اینکه این آقا بیشتر از آنچه که فکرش را میکردم پرو و خودخواه تشریف داشت.
عملنا منو با خدمتکارش اشتباه گرفته بود.
وگرنه این طرز قدر دانی و تشکر از فردی که بهت لطف کرده کمکت کنه نیست. هر چند که به زور بود تا به دلخواه...
کتاب ها را به سمتش گرفتم و با کنایه لب زدم:
_خیلی ممنون، لطف بزرگی کردین با این کتاب های سنگین یه ربعی الاف من شدین.
این دفعه اما نتوانست خودش را کنترل کند و قهقه وار خندید.
صدای بلند قهقه اش سکوت آرام کتابخانه را شکست.
کتاب ها را سریع از دستم گرفت و نگاهش را بهم دوخت.
غرق چشمان آبی دریاییاش شدم.
مسخ شده نگاهم میکرد. دستانش کمی می لرزید.
رفته، رفته، دریای شفاف و خندان چشمانش کدر شد. و حلقه ی اشک همانند غباری روی تیله هایش نشست.
به یک باره تمام کتاب ها از دستش سر خورد و صدای ناهنجاری ایجاد کرد.
از شوک در آمدم دستم را روی لب هایم نشاندم و هینی کشیدم.
نگاهم از روی کتاب های پخش شده روی زمین به مرد روبه رویم چرخید. انگار تو این دنیا نبود.
چهرهاش تغییر حالت داد و ابروهای مشکی موربش به هم پیوند خورد.
_خوبین آقا؟
با شنیدن صدایم به خودش آمد. سری تکان داد و آره ضعیفی زیر لب زمزمه کرد.
خم شد و مشغول جمع کردن کتاب هایش شد. دستانش به وضوح میلرزید.
انگار حال خوشی نداشت.
بعد از کمی مکث خم شدم و کمکش کردم.
قامت راست کرد. کتاب ها را به طرفش گرفتم.
_ممنون
سریع از جلوی چشمانم محو شد.
شانه ای بالا انداختم. این روزها آدم ها هم عجیب و غریب شده بودند.
مثلا خود همین مرد مجهول چند دقیقه پیش قهقهاش به هوا رفته بود.
ولی به ثانیه نکشید. تغییر حالت داد.
بیخیال آن مرد شدم و همان کتاب جلد قرمز که نویسندهاش ریموند کاور بود را برداشتم و حساب کردم. و از کتابخانه بیرون آمدم.
****
پشت ترافیک این شهر لعنتی گیر افتاده بودم. سردرد امانم را بریده بود.
عصبی چند بار با مشت روی فرمون کوبیدم:
_چرا،چراحالا، اونم بعد از این همه سال
کلافه بستهی سیگارم را از داخل داشبورد برداشتم و با فندکم روشنش کردم. پک عمیقی بهش زدم.
آن تیله های سبز وحشی دوباره آرامشو ازم گرفته بود. و منو پرت گذشته کرده بود.
هیج عوض نشده بود هنوز هم همان دختر شاد و سرزنده بود. بدون هیچ عذاب وجدانی...
با شصتم گوشه ی چشمم را مالوندم، شدیدا میسوختن
نمی دانم درست چند شب بود که نخوابیده بود. یک شب دو شب سه شب...
اتمام آن آلبوم لعنتی جانی در بدنم نگذاشته بود.
کینه و نفرت قلب سیاهم را در برگرفته بود. کلمهی انتقام روی مخم رژه میرفت و اعصابم را متشنج میکرد.
کلافه سرم و روی فرمون گذاشتم. چرا این کابوس لعنتی تموم نمی شد؟
اون ساحره ی لعنتی با چشماش جادو میکرد و با صداش قلب تو اسیر...
باید تموم بشه باید این کابوس لعنتی تموم بشه این دفعه من تمومش میکنم.
نه به خاطر خودم فقط به خاطر مادرم...
****
کلید و داخل قفل چرخاندم. حیاط کوچک خانه را طی کردم. کنار پادری بوت هایم را در آوردم و وارد خانه شدم.
موجی از گرما گونه های یخ زده ام را نوازش کرد. بوی خوش غذا معده ام را مالش داد.
پالتویم را از تنم در آوردم و بند جالباسی کردم. صدایم را روی سرم گذاشتم و گفتم:
_سلام اهل خونه من اومدم
پدرم کنترل به دست همانطور که به سمت تیویی میرفت نگاه کوتاهی بهم انداخت گفت:
_سلام بابا جان خوش اومدی
لبخند عمیقی به رویش زدم. دور تا دور خانه را رصد کردم خبری از شیشه های شکسته آن لیوان نبود.
حتما امیر قبل از اینکه مامان و بابا بیان، خانه را مرتب کرده بود.
همیشه بحث ها و دعوا هایمان بین خودمان حل میشد. هیچ وقت دوست نداشتیم مامان و بابا را ناراحت کنیم.
به طرف آشپزخانه رفتم مادرم جلوی گاز ایستاده بود. از پشت بغلش کردم و گونهاش را محکم بوسیدم:
_احوال ملک خاتون، زیارت قبول
لبخند ملیحی روی لبش نشاند و گفت:
_ مرسی مادر، قبول حق
کمی بهم نزدیک شد نگران به سالن خانه نگاهی انداخت:
_مادر امیر گرفته و ناراحت بود چیزی شده؟
به طرف یخچال رفتم و بطری آبو برداشتم و داخل لیوان کمی آب ریختم جرئه نوشیدم و جواب دادم:
_نگران نباش، احتمالا مربوط به کارشه
از آشپرخانه خارج شدم و به طرف اتاقم رفتم. لباس هایم را با بافت مشکی و شلوار راحتی تعویض کردم.
کش موهام و باز کردم و دستی بینشون کشیدم. از اتاقم خارج شدم.
با پشت انگشتم تقه ی به در اتاق امیر زدم و گفتم:
_داداشی میتونم بیام داخل؟
_نه
از جواب صریح و محکمش یکه خوردم توقع نداشتم اینطور جلوی مامان و بابا ضایعم کنه.
مغموم به سمت مبل های راحتی وسط خانه رفتم و نشستم.
پدرم متوجه ی حال بدم شد:
_دخترم ناراحت نشو امیر رو که میشناسی
لبخند تصنعی روی لبم نشاندم.
موقع ناهار این بار مامان بود که صدایش زد اما با جواب محترمانه ی اشتها ندارم امیر روبه رو شد.
پسره ی بی عقل انگار هنوز پنج سالشه که اینطور قهر میکنه و خودش و توی اتاق حبس...
ماشینم را کنار زمین پارک کردم.
نگاهی به اطراف انداختم نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک لواسان و به ریه هام هدیه دادم.
مهندس سبحانی بدون توجه به حضور من به زمین های خاکی زل زده بود.
مطمئن بودم ایده هاشو تجسم میکرد.
_سلام مهندس
روی پاشنه ی پا به طرفم چرخید.
کت و شلوار سرمه ای خوش دوختی به تن داشت.
قد بلند، هیکلش متوسط اما رو فرم، سبزه رو با چشمان عسلی رو هم رفته بدک نبود.
کنج لبش بالا رفت و قدمی به طرفم برداشت و گفت:
_مهندس امینی، متوجه ی اومدنتون نشدم
بی تفاوت به لحن بمش زمزمه کردم:
_مشکلی نیست.
جلوتر رفتم، تا چشم کار میکرد زمین بود. اطراف باغ و کمی جلوتر چند تا رستوران شیک...
قرار بود شهرک لوکس و مدرنی تو این چهار هکتار زمین ساخته بشه.
دفعه ی اولم نبود که این زمین ها را می دیدم.
قبل قرارداد هم آمده بودم. پروژه سخت و سنگینی بود.
_به نظرم جای خوبیه، براش ایده های مدرنی دارم
_ایده های مدرنی داریم...
متوجه ی کنایه ی کلامم شد و گفت:
_البته
عمیق نگاهم کرد. دستی تو موهای مشکی حالت دارش کشید و لبخند دختر کشی روی لبش نشاند:
_میتونم ناهار دعوتتون کنم؟
کوتاه ولی محکم جواب دادم:
_نه ممنون
لبخند رفته رفته از روی لبش پاک شد، ازم رو گرفت و به زمین ها چشم دوخت.
شاید یکی از اصلی ترین دلایل امیر همین دختر باز بودن مهندس هیراد سبحانی بود. طوری که زبان زد خاص عام شده بود.
مغرور و خوشتیپ بود. برای تحت تاثیر قرار دادن چیزی کم نداشت ولی وصله ی من نبود.
کمی بعد ازش خداحافظی کردم و به سمت شرکت رفتم.
به نقشه های نیمه کاره روی میزم نگاهی انداختم. خسته آهی کشیدم کارم حسابی در آمده بود.
کیفم را روی میز پرت کردم و پشت میز نشستم. یکی از نقشه های روی هم تلنبار شده را برداشتم و مشغول شدم.
تقه ای به در اتاقم خورد. دستی به چشمان خستهام کشیدم، لعنتی ریزه کاریهای زیادی داشت.
نگاهی به ساعت دیواری در اتاق انداختم. تقریبا دوساعت بود سخت مشغول بودم.
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
_بفرمایید
امیر با اخم غلیظی که روی چهرهاش نشانده بود وارد اتاق شد.
نقشه های در دستش را روی میز ولو کرد و گفت:
_مهندس امینی، لطفا تا فردا همهی این نقشه های نیمه کاره رو کامل کنید.
با چشمان گرد شده به نقشه های روی میز نگاهی انداختم، نقشههای خودم کم بود حالا اینا هم بهش اضافه شده بود. با اعتراض لب زدم:
_امیر جان این همه نقشه اینجایه، چجوری همشون رو تا فردا کامل کنم؟
چهره ای مغمومی به خودم گرفتم و گفتم:
_میشه ازت خواهش کنم، خودت حلش کنی داداش خوشگلم؟
پوزخند صدا داری بهم زد و بی توجه به حرفم ازم رو گرفت.
و سرد لب زد:
_خیر مهندس امینی، بنده سرم شلوغه، آخه در حال دزدیدن پروژههای این و اون هستم.
خجالت زده سرم را پایین انداختم. محکم در و کوبید تکانی شدیدی خوردم.
پوف کلافه ای کشیدم و ماتم زده و خسته نقشه ی دیگری برداشتم.
امروز حداقل باید دو، سه، ساعتی اضافه کار می ماندم. و این نقشه ها را تکمیل می کردم.
تاریکی کم کم به اتاق چیره می شد. بعد از چند ساعتی کار کردن، خسته از پشت میزم بلند شدم.
از پنجره به بیرون نگاهی انداختم. رهگذر ها از این بالا شبیه نقطه ی کوچکی دیده می شدند.
آسمان کمی نارنجی و قرمز رنگ شده بود. و حسابی گرفته.
فقط دانه های سفید برف میتوانست غبار آسمان این شهر را ناپدید کند.
سکوت عمیقی پا بر جا بود. و این نشانه ی این بود که تقریبا همه رفته بودند.
از پنجره چشم گرفتم. و روی میزم را مرتب کردم. نقشه های تکمیل شده را زیر میز قرار دادم.
کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. همانطور که حدس زده بودم به جز آقای رحیمی سرایدار شرکت که مشغول تمیز کاری بود.
کس دیگه ی داخل شرکت نبود.
_خسته نباشی آقای رحیمی
نگاهش را سمتم چرخاند. و لبخندی زد و گفت:
_درمونده نباشی دخترم
متقابلا بهش لبخند زدم و ازش خداحافظی کردم. و به سمت آسانسور رفتم.
پشت ترافیک سنگین این شهر دودی گیر افتاده بودم. آهنگ بی کلامی سکوت ماشین را شکسته بود.
دکمه ی شاسی پنجره را پایین دادم. هوای سرد و سوزناک صورتم را نوازش کرد.
نگاهم به سمت بیلبورد آن طرف خیابان کشیده شد. عکس خوانندهی معروفی که این روز ها زیاد سر و صدا کرده بود روش خودنمایی می کرد.
موزیک های غمگینش را دوست داشتم. ولی غرور بیش از حد چشمان آبیش را نه...
به تاریخ کنسرتش که آخر این هفته بود نگاهی انداختم. طبق معمول همیشه به یک روز نکشیده همگیه بلیط هایش خریداری میشد.
موزیک هایش زیبا بود و معروف، ولی قیافه جذابش حرف اول را میزد. بیشتر طرفداران دو آتیشه اش دختران عاشق پیشه ی این مملکت بودند.
با صدای بوق مکرر ماشین ها نگاه از عکسش گرفتم و راه افتادم.
ماشینم را رو به روی خانه پارک کردم. نم برفی روی دستم نشست. نگاهی به آسمان انداختم.
آرام آرام شروع به باریدن کرده بود. لبخند عمیقی زدم. دانهدانه های سفید رنگ رویم مینشستند. انتظار آسمان بالاخره به پایین رسید.
کلید را داخل قفل چرخاندم و در را باز کردم. به پاگرد که رسیدم سه جفت کفش دیدم. احتمالا مهمان داشتیم.
با کنجکاوی وارد خانه شدم. پالتویم را آویزان کردم و به سمت سالن خانه رفتم.
با ورودم چشمها سمتم چرخید. عمه حاجر و سیمین دخترش و احمد آقا مهمان ما بودند. لبخند عمیقی روی لبم جا خوش کرد:
_سلام عمه جون، دلتنگت بودم.
هیکل تپلش را تکان داد و به سمتم آمد. مرا در آغوشش گرفت و بوسه ای به گونهام زد:
_سلام به روح ماهت عزیز عمه
سیمین به سمتم آمد و باهام احوال پرسی گرمی کرد. احمد آقا به رسم احترام از جایش بلند شد و جواب سلامم را داد.
تعارف کردم که بنشینند و عذر خواهی کردم و گفتم:
_من برم لباس عوض کنم میام پیشتون
آرام به سمت اتاقم رفتم. مانتوی مشکی اداریام را در آوردم. و بافت کوتاه کرم رنگی پوشیدم.
شلوار جین مشکیام را عوض نکردم. شال ساده ای رها روی موهایم انداختم و از اتاقم خارج شدم.
کنار سیمین روی مبل دونفره نشستم.
احمد آقا با بابا و امیر در مورد مسائل اقتصادی کپ میزدن.
عمه ام گوشی به دست عکسی را به مامانم نشان میداد. مطمئن بودم باز دختری را برای امیر زیر نظر گرفته بودند.
سیمین اما غرق شده در خیال به امیر زل زده بود.
میدانستم سالهاست عشق امیر را در سینه دارد، از طرز نگاهش و اهمیتش به داداش بد اخلاق و مغرورم، حدس زدن کار سادهای بود.
سقلمهای به پهلویش زدم. تکانی خورد و به خودش آمد و گفت:
_چته دیونه؟
چشم و ابرویی به سمت امیر آمدم و گفتم:
_بسه تموم شد داداش بدبختم
خودش را به اون راه زد و همانطور که گوشیاش را از روی میز عسلی کنارش بر میداشت گفت:
_وا چه ربطی به امیر داره!
نگاه مشکوکی بهش انداختم و لبخند شیطنت آمیزی روی لبم نشاندم.
سعی می کرد به نگاه و لبخند مشکوکم بی تفاوت باشد، بحث را عوض کرد و با هیجان گفت:
_افرا بهت گفتم بالاخره به آرزوم رسیدم؟
گنگ نگاهش کردم که ادامه داد:
_بلیت کنسرت شو گرفتم
_کنسرت کی؟
با تاسف سری برام تکان داد و گفت:
_کراش ملت، کارن...همون خواننده چشم آبیه
بی خیال شانه ای بالا انداختم دوباره یاد اون تیله های آبی مغرور افتادم چینی به بینی ام دادم:
_خب یه بلیطه دیگه، کجاش اینقدر هیجان داره
موهای قهوهای لختش را از روی صورتش کنار زد و پشت گوشش هدایت کرد و لب زد:
_یه بلیط، میدونی واسه همین بلیت من چندماهه انتظار میکشم، هر دفعه به دوساعت نکشیده خریداری میشن
کینه توزانه و با حسودی گفتم:
_مردک مغرور، هیچ ازش خوشم نمیاد
سیمین چشماشو گرد کرد و گفت:
_خوشت نمیاد دیوانه؟ منکه عاشقشم
_عاشق کی؟
سیمین با دیدن امیر که ظرف میوه را به سمتش گرفته بود.
و اخم آلود با چشمانی ریز شده سوالی نگاهش میکرد هول شد و گوشیاش از دستش سر خورد. با لکنت جواب داد:
_عاشق که نه طرفدار کارنم
_ کارن کیه؟
امیر مواخذه گر و ترسناک سوال می پرسید. آخه یکی نیست بگه مردک بتوچه...
این دختر عمهی ساده لوح منم که عاشق، وگرنه اگر من بودم. میدانستم چجوری جوابش را بدهم.
سیمین آب دهانش را صدا دار قورت داد و گفت:
_ خوانندست امیر جان
کنج لب امیر شبیه پوزخند بالا رفت بادی به غصب انداخت:
_همینارو شما آدم میکنین، آخرشم براتون قیافه می گیرن و سیس سلبریتی بر میدارن...
سیمین لبخند عمیقی روی لبش نشاند و همینطور که گوشیاش را بر می داشت گفت:
_آره امیر جان حق با توئه، درست میگی
آخ لجم گرفته بود چه حرفای این داداش خودخواه منو تایید میکرد. و جان جان به دنبالهی اسمش میبست. دخترهی خودشیرین...
جا داشت با پشت دست محکم بخوابونم دهنش تا دست از خودشیرینی بردارد.
امیر مغرور به خودش بالید گفت:
_معلومه که درست میگم غیر از اینه؟
پوزخند صدا داری زدم. توجه جفتشان بهم جلب شد:
_اینکه یه آدم تلاش میکنه تا همچین جایگاه بزرگی به دست بیاره قابل ستایشه، اگه آسون بود که همه میتونستن
امیر چهرهاش را درهم کشید و با تیکه گفت:
_دو کلام ننهی عروس
سیمین حق به جانب از امیر دفاع کرد گفت:
_چه تلاشی؟ یه آهنگ مزخرف میدن بیرون ملتم که دیوانه، الکی الکی مشهور میشن
چشم غره ای حواله سیمین کردم و تهدید وار نگاهش کردم.
و با کنایه گفتم:
_به خاطر همون آهنگ های مزخرف چند ماهه نتونستی بلیط بگیری هاا...
امیر با تاسف سری برای سیمین تکان داد و ازش رو گرفت و دور شد.
سیمین عصبی به سمتم چرخید و مشت آرامی به بازوم زد.
_خیلی بدی
متقابلا نیشگون محکمی از بازوش گرفتم و حرصی لب زدم:
_احمق چرا ازش طرفداری میکنی؟
بعد صدامو نازک کردم و اداشو در آوردم:
_امیر جان، امیر جان
سیمین دستش را روی دهانم گذاشت و هول زده گفت:
_هیس ساکت الان مامانم میفهمه
با صدای مامانم به خودمان آمدیم.
_افرا جان مادر، میشه سالاد درست کنی؟
همانطور که از روی مبل بلند می شدم و به سمت آشپزخانه می رفتم لب زدم:
_چشم مامان جان
داخل آشپزخانه مشغول درست کردن سالاد بودم. سیمین کنارم ایستاده بود و مشغول ناخونک زدن به کاهوها بود.
_امشب بیمارستان شیفت نداشتی؟
با دهان پر جواب داد:
_نه، چند روزی مرخصی گرفتم.
جفت ابروهایم بالا پرید سوالی پرسیدم:
_چرا؟
انگار با سوالم داغ دلش تازه شد، به سمت کانتر رفت و از پارچ آب، لیوانی برای خودش ریخت. قلوپی نوشید و غم زده گفت:
_قراره بریم کاشان، خونه ی پدربزرگم
گوجه ای برداشتم و مشغول قاب قاب کردنش شدم:
_چرا ناراحتی حالا؟
کلافه روی صندلی میز ناهار خوری چهارنفرهمان نشست و دستانش را درهم قلاب کرد و جواب داد:
_بابا بزرگم گیر داده با پسر عموم ازدواج کنم.
گیج شده دست از سالاد درست کردن برداشتم و قدمی به سمتش رفتم:
_یعنی چی؟ نمیفهمم، به اجبار؟
اشک در چشمان عسلی روشنش حلقه زد بینی اش را بالا کشید و جواب داد:
_نمیدونم، به خدا نمیدونم...بابا بزرگم فقط یه جمله ورد زبونشه اونم اینکه که عقد دختر عمو پسر عمو رو تو آسمونا نوشتن
چشمانش لبا لب پر شده بود. و سخت در انتظار باریدن بودن بالاخره طاقت نیاورد و آرام گریست. خفه و آرام پچ زد:
_من دوستش ندارم...
جعبه دستمال کاغذی روی میز را به طرفش گرفتم و روی صندلی کناری اش نشستم:
_چرا به عمه حاجر و بابات چیزی نمیگی، مخالفت کن
نگاه خیسش را به رو میزی داده بود. میدانستم تو افکارش غوطهور بود. به لبانش تکانی داد و گفت:
_فکر کردی نگفتم، صد بار مخالفت کردم.
نفسش را عمیق و آه مانند بیرون داد:
_ولی هر دفعه یه جور جواب گرفتم. میگن حسام پزشک موفقیه و موقعیت خوبی داره. تو هم که پرستار شغلهاتونم به هم میخوره
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
_میخوای من با عمه حاجر صحبت کنم؟
سرش را به معنی نه تکان داد.
فکری در سرم جولان می داد. از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به سالن خانه انداختم. وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به ما نیست. آروم زمزمه کردم:
_سیمین یه فکری دارم.
امیدورانه نگاهم کرد که ادامه دادم:
_تنها راه خلاصت شدنت داداش منه، از امیر کمک بخوایم؟
گنگ و گیج لب زد:
_نمیفهمم یعنی چی؟ چه کمکی
_صوری نامزد کنین
رنگ از رویش پرید و مبهوت بهم نگاه کرد.
تنها راه خلاص شدنش امیر بود. عمه حاجر بیشتر از سیمین امیر را دوست داشت.
حالا اگر امیر از سیمین خاستگاری می کرد. امکان نداشت عمه حاجر قبول نکند.
_دیونه شدی؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
_یا ازدواج اجباری یا ازدواج صوری، تو که از خداته با امیر باشی، شاید خدا خواست داداشمم عاشقت شد.
خجالت زده سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت.
_الان نمیخواد جواب بدی، فکراتو بکن بعدا جواب بده.
سیمین لبخند کم جانی زد و محکم بغلم کرد.
حداقل کاری که ازم بر می آمد. رساندن این سیمین عاشق به برادرم بود.
کارم سخت شده بود. جواب سیمین مشخص بود. ولی راضی کردن امیر نه...
بعد از صرف شام، من و سیمین مشغول شستن ظرف ها شدیم. و مادر و عمه حاجرم روی مخ امیر رژه میرفتن.
بعد از شستن ظرف ها به طرف سالن خانه رفتیم و روی مبل نشستیم.
عمه گوشی را به طرف امیر گرفت و گفت:
_عمه جان نگاه چه دختر خانمیه
سیمین به یک باره بلند شد و گوشی را از دست مادرش قاپید چهرش را درهم کشید و گفت:
_اینو که وقتی میبینی باید کفاره بدی.
پقی زدم زیر خنده، امیر دوباره نگاهی به عکس کرد و قهقهاش روی هوا رفت.
پدرم و احمد آقا فارغ از سر و صدای زیاد ما کپ میزدن و توجهی بهمان نداشتند.
عمه عکس های دیگری نشان امیر داد که همشون با حسادت سیمین خط خوردن. دخترهی عاشق دیوانه...
عمه غضبناک نگاهی حوالهی سیمین کرد. و دوباره گوشی را به سمت امیر گرفت و لب زد:
_پسر خوشگلم، این دختر شهلا خانمه، طراح لباسه خیلیم تو کارش موفقه، اینو دیگه نمیتونی رد کنی. بهشون خبر بدم آخر این هفته بریم خاستگاری؟
مادرم با تشویق حرف عمه را تایید کرد و گفت:
_بریم پسرم؟ خیلی دختر خوشگلیه
امیر کلافه دستی به موهای حالت دار مشکیاش کشید و برای صدمین بار گفت:
_عمه جان، مادر عزیزم، نمیخوام. قصد ازدواج ندارم.
عمه حاجر عصبی بهش توپید:
_یعنی چی؟ خوبیت نداره پسر مجرد بمونه
لحن عمه ام آنقدر بلند و مواخذه گر بود که توجه احمد آقا را جلب کرد:
_حاجر جان اینقدر این بچه رو اذیت نکن. من کمی خستم بهتره دیگه رفع زحمت کنیم.
عمه ام حرف روی حرف احمد آقا نیاورد و با دلخوری از امیر رو گرفت.
تعارف های مادر و پدرم به نتیجه نرسید. بعد از بدرقه عمه با امیر مشغول جمع کردن بشقاب های میوه خوری شدیم.
امشب باید باهاش حرف میزدم این قهر و دلخوری زیادی طول کشیده بود.
امیر مشغول شستن ظرفها شده بود کنارش رفتم و گفتم:
_برو استراحت کن با من
کمی ازم فاصله گرفت:
_خودم انجام میدم برو بخواب
میدانستم به فکرمه، امیر برادری خوبی بود بینهایت خوب...
بعد از شب بخیر به مادر و پدرم به سمت اتاقم رفتم. پشت میز تحریزم نشستم. و مشغول خواندن کتابی شدم.
کمی بعد به ساعت دیواری داخل اتاق نگاهی انداختم. هدیهای که برای امیر خریده بودم و برداشتم و از اتاق خارج شدم.
تقه ای به در زدم. منتظر اجازه اش نماندم و داخل شدم.
روی تخت یک نفرهاش دراز کشیده بود و ساعدش را روی چشمانش گذاشته بود.
_بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد نشی؟
بدون توجه به کنایهاش چند قدمی برداشتم و لبه ی تختش نشستم.
شانهی پهن و سفتش را لمس کردم و دلجویانه لب زدم:
_ببخشید، نباید اینجوری قضاوتت میکردم. آشتی کنیم؟
تخس و کوتاه جواب داد:
_نه
باز پسر بچه شده بود. کتاب روی دستش قرار دادم و گفتم:
_ببین برات کتاب گرفتم.
ساعدش را از روی چشمانش برداشت. و نگاه مرددی به من و کتاب انداخت.
کتابو برداشت. چند صفحهای ورق زد و سرسری نوشته هایش را می خواند.
خوب بود کم کم داشت نرم میشد. الان بهترین موقع بود نظرش را نسبت به سیمین بفهمم.
تمام امیدم این بود که امیر هم علاقهای به سیمین داشته باشد.
وگرنه، که برای راضی کردن برادر من باید هفت خان رستم را رد میکردی.
_سیمین میخواد ازدواج کنه
همانطور که سرش گرم کتاب بود. بدون هیچ تغییری در صورتش بیخیال و فارغ گفت:
_به سلامتی، خوشبخت بشه
پوف کلافه ای کشیدم نه باید خودم دست به کار میشدم وگرنه بخاری از برادر من بلند نمی شد.
_ولی به خواست خودش نیست به اجباره
نگاهش را از کتاب گرفت و بهم چشم دوخت. نفسش را آه مانند بیرون داد و با حسرت لب زد:
_کاش یکی هم بود ما تو رو بهش قالب میکردیم.
حرصی مشتی به بازویش زدم و دلخور گفتم:
_خیلی بیشعوری
خنده ی صدا داری کرد و خسته گوشهی چشمش را مالوند:
_آشتی، بلند شو برو خوابم میاد
با ذوق خودم را پرت بغلش کردم. و محکم وصدادار گونهاش را بوسیدم.
یهویی گفتم:
_سیمین رو تو بگیر دختر خوبیه...
چهرهی خندانش به آنی درهم رفت. دلم میخواست محکم بخوابونم تو دهنم که بی موقع باز نشه.
ترسناک و با چهرهای سرخ شده نگاهم میکرد. سریع ازش فاصله گرفتم و دستانم را تسلیم وار بالا بردم:
_به خدا بی منظور گفتم، آخه خیلی بهم میاین
سکوت کرده بود. لبخند تصنعی روی لبم نشاندم و زمزمه کردم:
_شب بخیر داداشی
سریع از اتاقش جیم زدم. بدبخت سیمین عاشق چه آدم عصا قورت دادهای شده بود.
تا کمر روی نقشه ها خم بودم. تمام این هفته وقت و تمرکزم روی کشیدن این چند تا نقشه گذشته بود.
هفته ای که برای من پر بود از استرس و بحث و کل کل فراوان با مهندس سبحانی خود خواه
قرار بود امروز یه کنفرانس کوتاه از ایده های دوتامون برای آقای سدیری رئیس شرکت ارائه بدیم.
زوم نقشه بودم رو به مهندس سبحانی که مشغول اصلاح ریزه کاری ها بود گفتم:
_اینجا پلکانی باشه بهتر نیست؟
چند لحظه کوتاه نگاهم کرد و حق به جانب جواب داد:
_نه
حرصم گرفته بود دیگه از بحث کردن با آدم نفهمی مثل اون خسته شده بودم.
تو این یک هفته اعتماد به نفسم را به صفر رسانده بود. خیلی خودش را دست بالا می گرفت.
به ایده ها و نظرام توجهی نداشت. حرف حرف خودش بود.
با لج پاک کنی را برداشتم و روی نقشه کشیدم.
_چیکار میکنی؟
مدادی به دست گرفتم و بدون ذره ای توجه بهش مشغول اصلاح شدم.
_ بی تجربه
نوک مداد و با خشم روی نقشه فشار دادم و گفتم:
_درسته من بی تجربه
لبخندی کم رنگی روی لبش جا گرفت. و با غرور به میز تکیه داد نگاهم کرد.
کمر راست کردم و سوالی گفتم:
_ولی در تعجبم که چرا به آدم با تجربه ای مثل شما اعتماد نکردن ؟
رد اخم روی ابروهایش جا خوش کرد. لبخند از روی لبش رفت و تکیهاش را از میز گرفت.
چند قدمی نزدیکش شدم و لب زدم:
_و از من بی تجربه خواهش کردن باهاتون همکاری کنم، جالب نیست؟
حالش به وضوح گرفته شد. دستانش را مشت کرد صورتش از خشم رو به کبودی میزد.
از لای دندان های چفت شدهاش گفت:
_زیاد دل خوش نباش این پروژه اول و آخرش مال خودمه
خندهی آرامی کردم و توجهی به حرف محالش نکردم. نگاهم را دور تا دور اتاق شیشه ای چرخاندم و گفتم:
_برای این حرفا خیلی دیره مهندس
با آمدن آقای سدیری دست از بحث کشیدیم. و تمام تمرکزمان را به ارائه دادیم.
بعد از اتمام جلسه به دستور مادر به فروشگاه زنجیره ای نزدیک شرکت رفتم و مشغول خرید کردن شدم.
بعد اتمام خرید حساب کردم.
و با دستانی پر به سمت ماشینم رفتم. کیسه های نایلون را روی زمین گذاشتم و در ماشین را باز کردم.
سریع کیسهها را روی صندلی ولو کردم و پشت فرمون نشستم.
ماشین را روشن کردم. همینکه میخواستم حرکت کنم. تکان شدیدی خوردم و پیشانیام محکم با ضرب روی فرمون فرود آمد.
درد عمیقی در سرم پیچید. و صدای نالهام سکوت ماشین را شکست.
منگ و گیج بودم. آرام سرم را از فرمون جدا کردم.
مردی هول شده در ماشینم را باز کرد. نگاه نگرانی بهم انداخت.
دستش سمت پیشانی دردناکم رفت.
سرم را عقب کشیدم. آرام و با احتیاط دستم را روی پیشانیام گذاشتم.
چهرهام از درد جمع شد و مایعای روی انگشتانم نشست. حدس اینکه خون بود چیزی سختی نبود.
_خوبین خانم؟
چشمانم را آرام باز و بسته کردم و نگاهم را سمت مرد نگران سوق دادم.
تیلههای آبی رنگ نگرانش دورانی روی صورتم میچرخید.
چهره اش کمی آشنا بود. ذهنم به سمت بیلبورد های بزرگ شهر رفت. و آن خواننده ی مغرور چشم آبی...
منگی از سرم پرید. خیره خیره نگاهش میکردم.
خودش بود. خود خودش...
کارن نیک زاد مشهور و به قول سیمین کراش دخترای مملکت...
_خانم به نظر حالتون خوب نیست بریم بیمارستان؟
با شنیدن لحن گیرا و مؤدبش به خودم آمدم و کوتاه گفتم:
_ممنون خوبم
نگاه ازش گرفتم و از آینه ی کوچک جلوی ماشین زخم پیشانیام را وارسی کردم.
کنار شقیقهام کمی ورم کرده بود.
به سمت داشبورد ماشین دست دراز کردم. جعبهی دستمال کاغذی را برداشتم و چند برگی ازش جدا کردم.
آرام خون روی پیشانی ام را پاک کردم.
آقای خواننده خیره خیره نگاهم می کرد. نگاهش معذبم کرده بود.
یهو به طرفش برگشتم و مچش را گرفتم. سوالی نگاهش کردم.
دستش را از لبهی در ماشین برداشت و قامت راست کرد. با گفتن من الان میام ازم رو گرفت.
از آینه بغل ماشین با نگاهم دنبالش کردم. به طرف ماشین آخرین سیستمش رفت.
_نکنه میخواد فلنگ رو ببنده و فرار کنه!
فرار کنه! منم دیوانه شده بودم. طرف خواننده مطرح کشوره کجا فرار کنه؟
از ماشین بیرون آمدم. نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد و سوزناک را به ریههایم هدیه دادم.
چند قدمی برداشتم. نگاهم میخ دویست هفت مشکی داغون شدهام شد.
پشتش کاملا جمع شده بود.
خشم و عصبانیت تمام وجودم را در برگرفت. نگاهی به ماشین غول پیکر آقای خواننده انداختم.
خیلی جزئی آسیب دیده بود. در حد چند خراش...
با سکوت کنارم ایستاد. آب معدنی در دستش را به طرفم گرفت.
با حرص از دستش چنگ زدم و بدون مکث جرئه ی ازش نوشیدم.
انگار متوجهی خشم و نگاه خشک شدهام به ماشینم شد که لب باز کرد و گفت:
_ نگران نباشید. من حلش میکنم.
لحن خونسرد و مغرورش آتیشم زد. مثلا میخواست مرفه بودنش را به رخم بکشد.
با گونههای سرخ شده از عصبانیت و چشمان طلبکار بهش توپیدم:
_بایدم حلش کنین. رسما ماشینم رو داغون کردین.
از لحن تند و زنندهام جا خورد. جرئه دیگر از آب نوشیدم. تا آتش درونم را کم کنم.
هیچ از این مرد مغرور کنارم خوشم نمی آمد.
به ماشینش اشاره کرد و گفت:
_بفرمایید من میرسونمتون. بالاخره اشتباه از من بوده شاید جبران بشه؟
کمی فکر کردم پیشنهادش همچین بدم نبود. یعنی عالی بود. میتوانستم حرصم را سرش خالی کنم.
و برای چند ساعتم شده، این خواننده مغرور را در اختیارم داشته باشم.
همانطور که به طرف ماشینش میرفتم با لحن دستوری گفتم:
_خریدهام داخل ماشینه بیاریدشون
سکوت پیشه کرده بود. نگاهی کوتاهی بهش انداختم. با چشمانی گرد شده و فکی قفل شده نگاهم میکرد.
بی توجه به اداهایش چند قدمی برداشتم و داخل ماشین نشستم.
کمی بعد به خودش آمد با گوشیاش شمارهای گرفت و به سمت ماشینم رفت.
کفری خرید هایم را از ماشینم برداشت و با قدم های محکم به سمت ماشینش آمد.
در ماشین را باز کرد و خریدهایم را روی صندلی عقب گذاشت و عصبی محکم در را کوبید.
یه ربع بعد یدک کشی آمد و ماشینم را به تعمیر گاه برد.
آهنگ بی کلام آرامی سکوت ماشین را شکسته بود.
فضای گرم و بوی ادکلنخاص و تلخ آقای خواننده، لبخند کم رنگی روی لبم نشانده بود.
نامحسوس زیر چشمی نگاهش کردم. ابروهایش سخت بهم پیوند خورده بود.
ته ریش مرتبش به آن صورت استخوانی و فک زاویه دارش عجیب می آمد.
چند لاخ از موهای مشکی لختش روی پیشانیاش افتاده بود. چشمان آبیاش، سرد و بی روح به جلو دوخته شده بود.
منکر جذابیتش نمی شدم.
_آدرس منزل و می فرمایید؟
ته دلم یه حسی قلقلکم میداد. سادیسم نداشتم.
ولی فقط همین یک بار دلم میخواست، این آقای خواننده را کمی، فقط کمی اذیت کنم.
_خونه نمی رم...
کوتاه سوالی نگاهم کرد. لبم را تر کردم و گفتم:
_اول میرم شیرینی فروشی، بعدشم گل فروشی
جفت ابروهایش بالا پرید. احتمالا الان با خودش میگفت چه دختر بی پروا و پرویی
از لای دندان های چفت شدهاش گفت:
_می رید خاستگاری؟
لحنش کفری و عصبی بود. این مرد مغرور حتی پای حرفش هم
نمی ماند.
_اگه حواس پرتی شما کار دست ماشینم نمی داد. هرگز مزاحم شما نمی شدم.
فرمون را چرخاند. و وارد کوچهی فرعی شد. با دست آزادش موهای مزاحم روی پیشانیاش را به بالا هدایت کرد:
_مشکلی نیست من حرفم رو پس نمی گیرم خانم...
رو به روی شیرینی فروشی معروفی توقف کرد. از ماشین پیاده شدم و وارد مغازه شدم.
جعبه به دست از مغازه بیرون آمدم. به محظ نشستنم در جعبه را باز کردم و بهش تعارف زدم.
کدر نگاهم کرد و میل ندارمی زیر لب گفت.
به نظرم این آقای خواننده از اون دسته افرادی بود که همیشه اخم به چهره دارند.
همان عصا قورت دادههایی که با یک من عسلم خورده نمیشدند.
با لذت عطر فضا را استشمام کردم. به گلهای رنگا رنگ نگاهی انداختم.
طبق معمول همیشه به سمت رزهای سفید و صورتی رفتم. چند شاخهای جدا کردم.
نیم ساعتی بود. آقای خواننده را علاف خودم کرده بودم. میدانستم این کارم هیچ اخلاقی نیست.
سریع حساب کردم و از گل فروشی کوچک بیرون آمدم.
خورشید نم نمک طلوع می کرد. و سیاهی بر آسمان چیره می شد.
پشت ترافیک سنگین این شهر دودی گیر افتاده بودیم. نه من حرفی میزنم نه او...
به گلهایم دستی کشیدم. لبخند پهنی مهمان لب هایم شد.
آقای خواننده نفس عمیقش را آه مانند بیرون داد و گفت:
_قبل ترها گل مورد علاقهی عزیز کردهی قلب منم، همین رزها بود با همین دو رنگ
لحنش غمگین بود و پر از درد...
نگاهم در نگاه آبی رنگش گره خورد. برق اشک به وضوح در تیله هایش نمایان بود.
نمیدانم توهمی شده بودم. یا او طور خاصی نگاهم میکرد.
با صدای بوق مکرر ماشین پشتمان به خودش آمد و آن نگاه پر از حس را ازم گرفت.
انگاری زود قضاوت کرده بودم. این آقای خواننده هم، قلبی در سینه داشت.
قلبی که شاید به دست کسی مچاله شده بود. و او را اینگونه سنگ کرده بود.
_آدرس منزل و می فرمایید؟
بعد از گفتن آدرس از پنجره ماشین نگاهم را به بیرون سوق دادم. تو افکارم غوطه ور بودم.
دستش را به سمت سیستم برد و یکی از موزیک های خودش را پلی کرد.
این مرد به معنای واقعی خودشیفته بود. می دانستم میخواست رسوایم کند.
_من و نمی شناسید؟
خب شنیدن این سوال زیاد دور از انتظار نبود.
_خیر
تیله های خوشرنگش خندان شد. حسی بهم میگفت مسخرهام میکند.
البته که مقصر اصلی خودم بودم. بازی را من شروع کرده بودم و او دنباله اش را گرفته بود.
_من کارنم، کارن نیک زاد...
بله خودم میدانستم. لازم نبود خود خودشیفتهات را معرفی کنی.
خب حالا چیکار کنم؟
مثل دخترهای عاشق پیشهی دورت قربون صدقت برم!
بر خلاف جدال درونم، چهرهام را بی تفاوت نشان دادم و گفتم:
_افرا امینی
لبخند دختر کشی روی لبش نشاند. دوباره با حالت خاصی که مطمئن بودم برای تحت تاثیر قرار دادن بود. موهایش را به بالا هدایت کرد و لب زد:
_من خوانندم...تا حالا موزیکهام رو نشنیدید؟
خیلی دلم میخواست حقیقت را بهش بگویم و اطمینان بدهم که او را می شناسم تا دست از سرم بردارد.
ولی غرورم مانع این کار می شد.
موزیک های غمگینش را هزار بار گوش داده بودم و صدای دلنشینش را تحسین کرده بودم.
زبانم را چرخاندم و جواب دادم:
_جدی؟ نه نشنیدم، موفق باشید
گوشهی لبش بالا رفت. انگار به سختی خندهاش را کنترل می کرد.
عجب آدم سمجی بود.
جلوی در خانهمان توقف کرد. کارت ماشین و کارت شناساییاش را به طرفم گرفت و گفت:
_پیش شما امانت، وقتی ماشینتون رو سالم تحویل گرفتین برش گردونید.
اوف، باز دوباره از لحن و چشمانش غرور می پاشید. به احتمال زیاد توقع داشت ازش نگیرم.
ولی من پرو تر از این حرفها بودم. کارتها را ازش گرفتم و در ماشین را باز کردم.
_خانم امینی...
به سمتش برگشتم و گفتم:
_بله
گوشیاش را از جیب کت اسپرت مشکیش بیرون کشید. صفحهاش را لمس کرد و گفت:
_شمارتون رو می فرمایید؟
_چرا؟
پوزخندی گوشهی لبش جا خوش کرد. اخم غلیظی روی چهره نشاند و با کنایه لب زد:
_میخوام مزاحمتون بشم....
متقابلا اخمی به چهره نشاندم و خنگ نگاهش کردم.
بازدمش را عمیق بیرون داد و با لحنی کلافه گفت:
_ماشینتون تعمیر بشه چجوری بهتون اصلاع بدم؟ توقع ندارین که
بیام بست در خونتون بشینم؟
حسابی ضایع شده بودم. من نفهم باید می فهمیدم طرف عاشق چشم و ابرویم نشده که ازم شماره میخواد.
سکوت پیشه کردم. در واقع حرفی برای گفتن نداشتم. حرفش آنقدر حق بود. که همان لال می ماندم بهتر بود.
_استخاره می گیرید؟
چشم غره ای بهش رفتم و به لبانم تکانی دادم.
بعد از سیو کردن شمارهام از ماشین بیرون آمدم. کیفم و دسته گلم را تو یه دست گرفتم.
همینکه میخواستم در ماشین را ببندم دوباره صدایش در گوشم پژواک شد.
_خانم امینی
این مرد مغرور دیگر چه از جانم می خواست! بلهی عصبی زمزمه کردم.
که او را نامحسوس به خنده انداخت.
_خریداتون
همان لحظه جا داشت محکم بخوابانم فرق سرم، این همه حواس پرتی ام هیچ توجیهی نداشت.
لبخند خجولی زدم.
بعد از برداشتن کیسههای خرید که سنگینیشان راه رفتن درست را ازم سلب کرده بود.
رو به آقای خواننده گفتم:
_ممنون بابت امروز، هر چند که اشتباه از خودتون بود.
عمیق نگاهم کرد. بدون اینکه به گفته هایم توجهی داشته باشد.
خداحافظی زیر لب گفت و پایش را روی پدال گاز گذاشت.
مردک بی ادب حتی تعارف نزد کمکم کند. کیسهها را روی زمین گذاشتم و کلید را در قفل چرخاندم.
****
روی تختم دراز کشیده بودم. خسته بودم. ولی خواب از چشمانم فراری...
ذهنم عجیب میل داشت. آن مرد مغرور و تیلههای خوشرنگش را مرور کند.
گوشیام مدام بهم چشمک میزد.
از روی پاتختی که آباژور روش خودنمایی میکرد. برداشتمش.
اینترنتم را روشن کردم و لگوی اینستاگرام را لمس کردم.
اسمش را سرچ کردم. به تیک آبی کنار اسمش نگاهی انداختم و وارد صفحهاش شدم.
مردک خودشیفته چه عکسی هم از خودش پست کرده بود.
به کامنت دخترهایی که خودشان را کشته مرده این مرد می خواندن پوزخندی زدم.
حرصی از رفتار امروزش گوشی را خاموش کردم. و سر جای اولش برگرداندم.
پتو را روی خودم کشیدم. و آباژور را خاموش کردم. چشمانم را روی هم گذاشتم. و بعد از چندی به دنیای بی خبری فرو رفتم.
کره را روی نان مالیدم. گاز کوچکی به لقمهی در دستم زدم.
امیر لقمهی بزرگی را به زور در دهانش چپاند و با دهان پر لب زد:
_مدارکو گرفتی از یارو؟
ظرف مربای هویچ را جلوی خودم گذاشتم بی حواس جواب دادم:
_از کی؟
عاقل اندر سیفانه نگاهی بهم انداخت. سری با تاسف برایم تکان داد و گفت:
_همونی که باهاش تصادف کردی
تازه دو هزاریم جا افتاد. و ذهنم رفت پیش آن خوانندهی مغرور...
آره کوتاهی زیر لب زمزمه کردم.
_کی هست حالا؟ جونه؟ یا مسنه
میدانستم امیر تا ته توی قضیه را در نمی آورد. آرام نمی گرفت.
دیشب با سکوتش کلی متعجبم کرده بود.
پوف کلافهای کشیدم گفتم:
_کارن نیک زاد همون خواننده معروفه، اون به ماشینم زد.
امیر لقمه ی در دستش را روی بشقاب جلویش گذاشت. کمی نگاهم کرد و به یک باره مثل بمب منفجر شد.
از فرط خنده صورتش رو به کبودی میزد.
بریده بریده لب زد:
_خدا نکشتت دختر شوخی جالبی بود.
حقم داشت باور نکند.
من هنوز خودمم گیج بودم که چطور، از بین این همه آدم باید با همان خوانندهای که از غرورش متنفر بودم تصادف کنم.
هر چند حسابی از دستش شکار بودم. ماشین عزیزم را داغون کرده بود و من را چند روز علاف این و اون...
_شوخی نیست جدیه
دست از خنده کشید و با چشمانی که اندازه توپ تنیس شده بود پرسید:
_ناموسنا؟
بی تفاوت از روی صندلی بلند شدم و به طرف کتری و قوری روی گاز رفتم.
چای دیگری برای خودم ریختم و گفتم:
_امیر سرم و بردی خیلی وراجی، آره، آره، آره
چشم غره ی ترسناکی بهم رفت. و بیشعوری زیر لب نثارم کرد.
با آمدن مادر و پدرم دست از بحث کشیدیم.
از پنجرهی ماشین به بیرون نگاهی انداختم.
برف همچون لباس سفیدی بر تن خیابان ها و درختان نشسته بود.
هوا یخ و سوزناک بود.
سکوت عمیقی فضای ماشین را فرا گرفته بود.
میدانستم این سکوت زیاد دوام نمی آورد. و همانطور هم شد:
_شمارهی اون آقای خواننده رو بده به من، خودم ماشینتو تحویل می گیرم.
نگاه از خیابان گرفتم و بهش چشم دوختم:
_با تو تصادف کرده؟
اخم میان دو ابروی پر پشتش شکل گرفت. با زبانش لبش را تر کرد و گفت:
_فقط میخواستم کمکت کنم
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را روی هم گذاشتم و لب زدم:
_ممنون خودم از پسش بر میام
***
به بن بست خورده بودم. مغزم دیگر کشش نمی داد.
اینقدر به صفحه ی لب تاپ خیره شده بودم. چشمانم می سوخت.
با وسواس نگاهی به نقشه ی تکمیل شده انداختم.
همش حس میکردم یک جایش مشکل داشت.
کلافه و خسته لب تاپ و بستم و سرم و روی میز گذاشتم. تا کمی اعصابم آرام شود.
تقه ای به در خورد. سرم را از روی میز برداشتم. دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم:
_بفرمایید
مهندس سبحانی تو چهارچوب در قرار گرفت. بوی عطر گرمش توی اتاق پیچید.
نگاهی کوتاه به تیپ خاصش کردم. انگار قرار بود بره مهمانی...
_سلام خانم مهندس خسته نباشید
متعجب و کنجکاو از حضورش لب زدم:
_سلام ممنون، کاری داشتید؟
لبخند کم رنگی روی لبش جا گرفت. من این لبخند را خوب میشناختم.
از نگاهش که با تفریح بهم خیره شده بود. حس خوبی نداشتم.
به ساعت مچی دستش نگاه کرد و گفت:
_امروز با مالکان پروژه قرار ناهار داریم، یه جورایی یه جشن کوچیک به مناسبت استارت ساخت از فردا...
جفت ابروهایم بالا پرید. با چشمان شاکی و طلب کار نگاهش کردم. و سوالی پرسیدم:
_استارت ساخت از فردا؟ مگه هفته ی دیگه نبود؟
دست داخل جیب شلوار خوش دوختش کرد و شانه اش را به چهارچوب تکیه داد
_من تصمیم شو گرفتم؟
از پشت میز دستم را مشت کردم. دندان هایم را محکم روی هم فشار دادم.
مردک عوضی، چطور بدون مشورت با من همچین تصمیمی گرفته بود!
_با اجازه ی کی؟ با من مشورت کردید؟
چشمانش را ریز کرد و تکیه اش را از چهارچوب گرفت و وارد اتاق شد.
دستانش را روی میز گذاشت و خم شد:
_ اجازه از شما؟ مثل اینکه متوجه نیستید شما مهندس دوم این پروژه این، و رسما حضورتون بی معنیه
نفسم را عصبی بیرون دادم. بحث کردن با این مردک نفهم هیچ سودی نداشت. پوزخندی زدم و با غیظ گفتم:
_ درسته حق با شماست
با تردید نگاهم کرد. انتظارش را نداشت به این زودی کنار بکشم.
_میاین ناهار؟
خونسرد دستام و تو هم قلاب کردم و گفتم:
_چرا نیام؟
کمی جا خورد ولی موضعش را حفظ کرد. نگاهی به تیپ ساده ام انداخت.
نگاهش جوری بود. که تمام اعتماد به نفسم را ویران میکرد. به لبانش تکانی داد و گفت:
_به نظرم نیاید
به وضوح منظورش را فهمیدم. اما به روی خودم نیاوردم. اصولا هیچ وقت برای آمدن به شرکت تیپ های آنچنانی نمیزدم.
چون از جلب توجه دیگران متنفر بودم.
از پشت میزم بلند شدم به سمت کاناپه ی گوشه ی اتاق رفتم و کت چرم مشکی و کیف دستی ام را برداشتم و گفتم:
_من از این قرار مطلع نبودم و وقتی برای زدن تیپ آنچنانی و عطر گرون قیمت نداشتم.
ولی شما با این همه وقت...
مثل خودش نگاه چندش واری بهش انداختم. آدمی نبودم که ارزش آدم ها را پایین بیاورم یا اعتماد به نفس شان را نابود کنم.
ولی در برابر آدم های بیشعور ساکت نمی ماندم:
_ سلیقه ی خوبی نداشتید
تاکسی رو به روی رستوران شیکی توقف کرد. کرایه را حساب کردم و پیاده شدم.
وارد رستوران شدم و به سمت میزی که برامون رزو شده بود رفتم.
آقای سدیری و سبحانی کنار هم نشسته بودند. و جیک تو جیک بحث میکردند.
حدس اینکه سبحانی تو گوشش ورد بخواند که من را، از این پروژه کنار بگذارد اصلا سخت نبود.
صندلی را کشیدم و همانطور که پشت میز میشستم گفتم:
_سلام
نامحسوس دست از بحث کشیدند.
آقای سدیری لبخندی روی لبش نشاند و گفت:
_ سلام دخترم خوبی؟
آقای سدیری همسن و سالای پدرم بود. و همیشه جدا از بحث کار مرا دخترم صدا میکرد.
متقابلا لبخندی زدم و گفتم:
_ممنون، میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
از الان با سبحانی اعلام جنگ کرده بودم باید حساب کار دستش میومد.
_بپرس دخترم
دستام و تو هم قلاب کردم و به لبانم تکانی دادم:
_من مهندس دوم این پروژم، یعنی حضورم تا به اینجا بی معنی بوده؟
چهره ی جدی به خودش گرفت. رد اخم کم رنگ روی صورتش شکل گرفت:
_نه دخترم کی همچین حرفی زده؟ همونقدر که هیراد جان برای این پروژه تلاش کرده، تو هم پا به پاش زحمت کشیدی.
نگاهم سمت سبحانی کشیده شد. با پوزخند نظاره گرم بود. آقای سدیری رد نگاهم را گرفت و ادامه داد:
_شما دو تا مهندس های خوب شرکت من هستین، حالا هیراد جان کمی تجربش بیشتره، ولی همکاری دوتاتون باعث شده این پروژه به ثمر برسه
من همین و میخواستم، باید کسی به سبحانی ثابت میکرد. که تلاش دوتامون باعث موفقیت این پروژه شده نه اون تنها...
کمی بعد مرد میانسالی به همراه یک آقای جوان سی یک دو ساله که خوشتیپ و خوش قیافه بود. به سمت مان آمدن.
قبلا یه آشناییت کوتاه باهاشون داشتم. آقای سهیلی و پسرش از مالکان اصلی پروژه بودند.
متاسفانه رمان مورد نظر با توجه به نظرات و آرای خوانندگان عزیز و همچنین نظر کارشناسان برنامه، مورد تایید قرار نگرفت. امید است نویسنده از نظرات خوانندگان برای اصلاح و بهبود رمان جاری و رمان های بعدی بهره ببرد.
سعی برنامه بر این بود که رمان خود را محک بزنید و عیب و ایرادها را از نظر خوانندگان و همچنین نویسندگان حرفه ای پیدا کنید و جهت بهبود آنها اقدام نمایید.
برای نویسنده آرزوی موفقیت و پیشرفت در این امر را داریم و امیدواریم رمانهای قویتری را دوباره برای ما ارسال کنند و افتخار ارائه رمان نویسنده عزیز را به دست بیاوریم.
S
۱۸ ساله 00رمانش خیلی خوبه یعنی از همه رمان هایی که تا الان خوندم قشنگ تره واقعا نا حقی میکنید اگه ادامشو نزارید میبینید که همه خوششون اومده با تشکر از نویسنده ❤🫀
۱۱ ماه پیشسبا
۲۲ ساله 00بسیار خوب
۱ سال پیشمریم
۴۵ ساله 00خوب بود و دوست داشتم
۱ سال پیشMahak
۲۲ ساله 00خوشم اومد دوس دارم ادامه اشو بخونم
۱ سال پیشکیانا
۱۸ ساله 00خیلی خوبه عالیه ❤
۱ سال پیشزهرا
۲۱ ساله 00رمانش خیلی عالیه
۱ سال پیشطیبه
۶۱ ساله 00عالی
۱ سال پیششهرزاد
40دوست دارم ادامشو بخونم 😊
۱ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 30خیلی رمان زیبایی هستش آدم رو ترغیب می کنه که ادامه رمان رو بخونه ممنون میشم اگه ادامه رمان رو بزارین خیلی عالی
۱ سال پیشنورا
30خیلی عالی بود دوستش داشتم منتظرم تایید بشه قلم روان و خوبی داره بچگانه و احساسی نوشته نشده موضوع خوبی داره برای یه رمان.. من مثبت میدم امیدوارم راه این نویسنده نو ظهور رو برای ادامه باز کنیم ممنون
۱ سال پیش
فخری
00خیلی رمان خوبی هست تا همین جا که خوندم عالی بود لذت بردم ممنونم از نویسنده عزیز پایدار باشید امیدوارم ادامه شو به زودی بخونیم🙏🏻🙏🏻