رمان حکم دل به قلم sun daughter + anital
دختری به اسم کتی برای فرار از زندگی ایرانش به دبی میاد اما نمیدونه که چه سرنوشت شومی در انتظارشه...همون شب ... اما !!! پایان تلخ
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۵۱ دقیقه
صداش می لرزید. چشم از صورت رنگ پریده اش برداشتم. انگار توی سر خودش مغز نبود... حتما من باید یه کاری می کردم. از جام بلند شدم.
صدای موزیک لایت از بیرون می اومد. باز نگاه نافذ اون مردک عرب رو به یاد اوردم... یه بار دیگه رد انگشت شو روی صورتم حس کردم. با کف دست محکم صورتمو پاک کردم. خودمو بدون فکر توی حموم انداختم. فکر کردن به این موضوع که این تازه شروع ماجرا بود دیوونه م می کرد. لباس هام که خونی، خیس و دودی شده بودند و از تنم کندم و گوشه ای انداختم. بیتا هم اومد... حوله ی روبدوشامبری خونی شو گوشه ای انداخت... پشتمو به بیتا که زیر دوش ایستاده بود و هق هق گریه ش بلند شده بود، کردم. آب گرمو باز کردم و با دست صورتمو پوشاندم...
باید چی کار می کردم؟ هیچ راه فراری نداشتم. نمی تونستم از سد اون همه نگهبان قدبلند و چهارشونه عبور کنم.... چشمم به تیغ افتاد که کنار لوسیون خوشبو کننده ی بدن قرار داشت... انگار پروانه زودتر از همه ی ما فهمیده بود که راه بیرون رفتن کدومه.
آب به زخمم خورد. سوزش زخمم بیشتر شد. یه طرف بدنمو از زیر دوش بیرون کشیدم... چاره ای نداشتم... هیچ راه فراری نداشتم... شاید کسی که منو می خرید دلش به رحم می اومد و آزادم می کرد... نگاه هرزه ی مردو به یاد اوردم... امکان نداشت! شاید معجزه ای رخ می داد و پلیس به دادم می رسید... یه بار دیگر یاد اون تشکیلات زیرزمینی افتادم... نه! بعید به نظر می رسید. توی ذهنم به هرچیزی چنگ می زدم... ولی آخر سر به یه نقطه می رسیدم... به لباس هایی که بیرون از اتاق انتظارمو می کشیدند ... به سنگینی اون نگاه ها!
یاد رویاهام افتادم... سفر به آمریکا... کار کردن تو رستوران... چطور به اینجا رسیده بودم؟
آهی کشیدم... همه چیز تموم شده بود. حموم کردنو تموم کردم و حوله ای دور خودم پیچیدم. من جرات نداشتم... ولی امید داشتم. پامو که از حموم بیرون گذاشتم چشمم به شادی افتاد. همون جا نشسته بود. رنگ به صورت نداشت. اخم کردم و آهسته بهش گفتم:
پاشو خودتو جمع کن.
شادی گفت:
نگو که باید خودمونو به خاطر اونا حاضر کنیم... نگو که اومدن ما رو بخرن.
به التماس افتاده بود. پوزخندی زدم و گفتم:
پس می خوای دروغ بشنوی.
شادی سرشو با دستاش گرفت. سعی کردم واقع بین باشم... آهسته گفتم:
فقط باید امیدوار باشیم که شانس بیاریم... هیچ راهی نیست شادی... بلند شو.
شادی به هق هق افتاد و گفت:
تو آخرین نفری بودی که فکر می کردم تسلیم می شه.
صدام رو کمی بالا بردم و گفتم:
فکر می کنی اگه تسلیم نشیم چی کارمون می کنند؟ دلشون می سوزه و برمون می گردونن؟
شادی دست هامو گرفت و گفت:
به خاطر یه برخورد تند خودتو تسلیم نکن... خواهش می کنم.
دستمو از دستش بیرون کشیدم... نمی دونم ضعف هاش حالمو بدتر می کرد یا حرف هاش. محکم گفتم:
من تسلیم نشدم... فقط از اینجا راهی پیدا نمی کنم... .
فقط و فقط یه راه به نظرم می رسید... لحظه ای با شک و تردید چرخیدم و به حموم نگاه کردم... فکرم به سمت تیغ پر کشید... فکر کردم برای آدم هایی مثل من که شجاعت ندارند تسلیم شدن تنها راه حله. نمی تونستم این کارو با خودم بکنم... هنوز امید داشتم... هنوز فکر می کردم راه حلی پیدا می شه.
روی تخت نشستم... دستی به اون لباس های رویایی کشیدم... دوست داشتم همه ی لباس ها رو پاره کنم... ولی می دونستم باید از اون زیرزمین کذایی بیرون برم. به خودم دلداری دادم:
شاید از جای دیگه ای تونستی فرار کنی... حتما یه راهی پیدا می شه!
پیرهن کوتاه و حریر مشکی رو از بین لباس ها بیرون کشیدم... روزهایی رو به یاد اوردم که آرزو داشتم لباسی مثل اونو بپوشم... تو بدترین شرایط زندگیم به این آرزو رسیده بودم... زمانی که دلم برای مانتو و روسریم بدجور تنگ شده بود.
سحر و بیتا توی حموم بودند... لحظاتی بعد بیتا کنارم ایستاد با اشک و آه لباس ها رو به هم می ریخت... شادی دم در حموم ایستاده بود. با ناامیدی نگاهم کرد... یک لحظه فکر کردم از من شجاع تره... از من قوی تره ... اما سرشو پایین انداخت... دیدم که چونه اش لرزید. در حمامو پشت سرش بست. حوله رودر اوردم و لباسو پوشیدم. دستی به لباس کشیدم تا مرتبش کنم... به دست هام نگاه کردم... می لرزید.
سفیدی پوستم با پوشیدن اون لباس مشکی بیشتر به چشم می اومد... مردد موندم... باید اونو در می اوردم یا نه؟ اگه این طوری یکی از اون عرب های عشق دختر بور و سفید ایرانی به تورم می خورد باید چی کار می کردم؟ و یاد موهام افتادم... عربها عاشق دخترهای شرقی هستن... هرچند چشمهای مشکی وحشیم.... لعنتی! بعد از دو روز خوش گذرونی ولم می کرد؟... بیشتر حریص نمی شد؟... شاید بعدش منو به یه جای دیگه میفرستاد... نمی تونستم هیچ چیزی رو پیش بینی کنم... در اون لحظه فقط دوست داشتم هاتفو پیدا کنم... پیش خودم فکر می کردم اگه اونو ببینم با دست های خودم خفه ش می کنم... می خواستم به درک بفرستمش... و بعد دنیا برام تموم می شد... .
هنوز تصمیم نگرفته بودم که لباسو عوض کنم یا نه... می دونستم اگه اون مردها منو نپسندند منو جاهای سطح پایین تری می فرستن... می دونستم یه دختر شرقی ... اونم از نوع ایرانی... قیمت بالایی تو دوبی داره... شنیده بودم که دخترهای کشورهای همسایه ی ایران خودشونو به اسم دخترهای ایرانی می فروشند تا پول بیشتری بگیرند... آهسته روی تخت نشستم... به هر حال منو یه طوری می فروختند... امکان نداشت ولم کنند.
در باز شد و پوپک با یه نگهبان وارد اتاق شد... عجب زهر چشمی ازش گرفته بودم. با دیدن من اخم هاش باز شد و چشم هاش برق زد. با احتیاط جلو اومد... طوری بهم نزدیک می شد انگار هر لحظه ممکن بود بپرم و بهش حمله کنم. لبخندی روی لب های شکلاتی و نازکش نشست.
با همون لبخند گفت :
عجب عروسکی... .
معلوم بود بوی پول به مشامش خورده. جلوتر اومد. آهسته دستشو به سمت موهام دراز کرد. با حالتی تهدیدآمیز نگاهش کردم... دستشو پس کشید. سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت:
دخترهایی مثل تو که الم شنگه راه می اندازن هم طرفداری خاص خودشونو دارن... امثال اون آدم ها دو روزه پوستتو می کنن... جوری رامت می کنند که دیگه خودتم خودتو نشناسی... بعد که مثل یه بره ی بدبخت و بی زبون شدی می اندازنت برای زیردستی های ندید بدیدشون... این که دردسر درست نکنی اول از همه به نفع خودته.
قلبم تو سینه فرو ریخت... اصلا به روی خودم نیوردم... پوزخندی تصنعی زدم... زل زدم توی چشم های پوپک و گفتم:
تو برای خود بدبختت دل بسوزون!
پوپک چشم هاشو تنگ کرد. برق کینه رو توی چشمهاش می دیدم. دوباره توی جلد همون زن پر ناز و عشوه رفت. رو به نگهبان ها چیزی گفت که نفهمیدم. رو به من کرد و گفت:
باید بری برای معاینه.
معاینه ی چی؟... نگهبان بازومو گرفت و منو دنبال خودش کشید. پوپک در حمومو باز کرد. داد و بیداد سر وقت تلف کردن های شادی و سحر راه انداخت... نگهبان منو وارد یه اتاق دیگه کرد. تنها چیزی که از اون زیر زمین قصرمانند فهمیده بودم همین دالان های پر پیچ و خمش بود که اگه به خودم بود گم میشدم... همه چیز در نظر اول کوچیک به نظر می رسید اما راهروهای طویل و اتاق های بزرگ ...!. به زور منو روی تختی نشوند... نگاهی به تخت کردم. شبیه تخت های بیمارستان بود... تخت بیمارستان نه... از اون تخت هایی بود که توی مطب دکترهای زنان و زایمان می گذاشتند... چی؟... تا حالا فکر می کردم می خواد معاینه ام کنه که ببینه ایدز و هپاتیت نداشته باشم.
سریع از تخت پایین پریدم. نگهبان منو بلند کرد و روی تخت کوبید. خواستم بلند شم که نذاشت. شونه هامو با دو دست به تخت فشار داد و با صدای بلند چیزی به عربی گفت که نفهمیدم. داد زدم:
ولم کن زبون نفهم!
پوپک وارد اتاق شد. یک زن با روپوش سفید هم همراهش بود. بازوی زنو گرفت و گفت:
کار این دختره ی وحشی رو سریع راه بنداز... آخرش برامون شر می شه این دختر!
در حالی که سعی می کردم نگهبانو کنار بزنم داد زدم:
می دونی از چی بیشتر از اون عربایی که بیرون منتظرم اند بدم می یاد؟ از شما ایرانی هایی که به خاطر دو قرون...
نگهبان دهنمو با دست گرفت. با دست دیگه اش منو روی تخت نگه داشته بود... از پسش برنمی اومدم... دیگه نمی دونستم تا کجا توان مقاومت کردن دارم... نمی تونستم تسلیم شم... نمی خواستم باور کنم که همه چیزمو باخته م...
سر خوردن پیراهنو روی تنم حس میکردم ... تمام توانمو توی پاهام ریخته بودم و اجازه نمیدادم کسی بهم دست بزنه... من نمیخواستم...
صدای اون زنه سفید پوشومیشنیدم که مدام سرم داد میکشید وفحش میداد.
اما من نمیخواستم به حرفش گوش بدم...
اون مرد نگهبان دستشو روی پهلوم فشار داد. جیغ کشیدم... از شدت درد تمام تنم مور مور شد... پوپک صدا زد: ستاره...
وکسی اومد و من هنوز از درد به خودم می پیچیدم... کسی زانوی پای چپمو گرفت و ...
صدای زن کمی بعد بلند شد که گفت: تموم شد... دختره ی پتیاره چه خبرته؟
و رو به نگهبان با اشاره گفت: ولش کن...
با لبخند کجی رو به پوپک گفت: هاتف این دفعه ترکونده ... اگر اون سه تا هم عین این سالم باشن که نونت تو روغنه!
فرصت فکر کردن به حرفشو نداشتم...
ستاره به سمتم اومد و در حالی که کشی به بازوم می بست، مشغول رگ گرفتن شد و گفت: هرچی چموش تر باشی قیمتت می ره بالاتر... و اروم زیر گوشم گفت: اینجا به هیچکس اعتماد نکن...
و سوزش سورنگو توی پوستم حس میکردم ... وخونی غلیظی که وارد مخزن سورنگ میشد.
ستاره خونمو گرفت وگفت: عادت میکنی...
در عمرم فکر نمیکردم چطوری ممکن بود که کسی غرورمو له کنه.... چطوری میشد که کسی خردم کنه... حالا فهمیدم... حالا به جد طعم خرد شدن وله شدنو چشیدم... در چند ثانیه ی ناقابل ادمی شدم که هیچی ازش باقی نموند.
?
۰۰ ساله 20من خلاصه رو خوندم دیدم نوشته پایان تلخ🤨
۳ سال پیشنگار
۲۱ ساله 00پیشنهاد میکنم رمان پارلا و ان نیمه دیگر رو هم بخونی از همین نویسنده هست خب منم برم این رمانشو بخونم چون عاشق قلمشم
۱ سال پیشندا
۲۱ ساله 00اره دختره آخر رمان میکشنش
۳ ماه پیشر.ش
00عالی ولی خیلی دردناک بود من همش گریه کردم
۱ سال پیشفاطمه
۱۸ ساله 10عالی بود واقعا خسته نباشی نویسنده
۱ سال پیشمری
72از پایان تلخ متنفرم😐 ینی چی واقعا؟
۳ سال پیش
20واقعا توقع چی داری وقتی خودش نوشته پایان تلخ؟!
۲ سال پیشمبینا
00این رمان خیلی خیلی عالی بود 😍😍😍😍
۲ سال پیشنفیسه
20این رمان اونی که من میخواستم نبود کلا ۲ تا رمان با این اسم وجود ددره
۳ سال پیشحدیث
00میگم شما اون یکی حکم دل و پیدا کردی؟
۲ سال پیشMelody
12دلم سوخت براش ولی درست میگن باید تلخ تر تموم میشد من منتظر بودم برم تو حس یهو مرد دخترع
۳ سال پیش؟...
20این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
E
۲۲ ساله 10عالی بود ولی اخرش 😔😔😔😔
۳ سال پیش*N*
30خیلی رمان قشنگی بود ممنون♥️♥️
۳ سال پیش.. ریحانه
10این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
:) به توچه
30خوشمان آمد🥰👌🏻
۳ سال پیشچراانقدرتوضیح میداد
10چرا انقدر توضیح میدادبرای لحظه لحظه کارهاش،مثلا رقصش،ویاازکارهایی که قبلاانجام داده
۳ سال پیش
00این رمان فوق العاده بود . و غمگین. ولی عالی بود خیلی چیزا ازش می تونی یاد بگیری . ممنون از سازنده
۳ سال پیش
امیر
۴۵ ساله 00عالی وعبرت آموز من که از خواندن این درام لذت بردم وقتی که خیلی با خود کلنجار می رفت وخود راسرزنش می کرد وپایانش هم خوب حکم کرد