رمان تب دلهره به قلم کوثر شاهینی فر
داستان ، درمورد دختری به نام یاس هست که با بی بی و دو پسراش زندگی میکند که آنها را برادرش میداند . برادر بزرگتر در کار پخش مواد هست که بر سر همین موضوع بی بی سکته میکند و فلج میشود . حالا همه بار زندگی بر دوش یاس افتاده .
از آنطرف برادر یاس در رد و بدل کردن یک محموله که برای کسی به نام شاهرخ بوده ، خراب کاری میکند و شاهرخ یاس را مورد اذیت و آزار قرار میدهد ..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۱ ساعت و ۲۳ دقیقه
_ خوبی خانوم؟
سرمو بلند کرده و به زن خیره شدم. همونی بود که سره مردکه نفهم داد زده بود تا منو ول کنه ..
گفتم : خوبم ... خوبم، ممنون ...
هنوز جمله م تموم نشده بود که دو سه نفری از بین جمعیت راه باز کردن و جلوتر اومدن .
مامورای داخل مترو بودن و من هر طور حساب می کردم حل نمی شد معادله ی همیشه ی خدا دير رسیدن مامورا رو اونم زمانی که بايد زود برسن ...
مامور
_ اينجا چه خبره خانوم ؟
زن
_ يه مرده هوار شد روی سرش . داشت لهش میکرد ...
لبخند کجی زدم ، زن بیچاره ترسیده بود و نمی دونست برای من که همه چیز به چشمم ديدم اين شايد فقط زهر چشمه کوچیکی بود و کمی دهن کجی به وجود من !
مامور
_ خانوم می شناختیش ؟
_ نه ...
پچ پچ ها بلند بود و من بايد می گفتم که شاهرخ سر دسته ی باند قاچاقه؟ اينکه دير يا زود می اومد و من حضورش رو توی آينده حس می کردم ؟ ... من می ترسیدم از شاهرخ و آوازه ای که از او شنیده بودم .
از جا بلند شدم و توجه همه به من جلب شد .
مامور
_ می تونی به جرم مزاحمت ازش شکايت کنی. دوربین ها تصويرش رو ضبط کردن. مدرکم داری . اگه بخوای ...
_ نه ... مرسی !
ساک دسته بلندم رو از روی نیمکت کناری برداشتم و همه هاج و واج مونده بودن به منی که انگار نه انگار که چند لحظه ی پیش کمرم از برخورد با ديوار رو به خرد شدن بود ... از بین جمعیت گذشتم و روی پله برقی ايستادم .
چهره ی مرد برام آشنا نبود ... هنوز نفس نفس می زدم از شوکی که به رگ و پی اين همه خستگی امروزم وارد شده بود ... بالاخره از ايستگاه بیرون رفتم و کنار خیابون ايستادم.
مامور
_ اينجا چه خبره خانوم ؟
زن
_ يه مرده هوار شد روی سرش . داشت لهش میکرد ...
لبخند کجی زدم ، زن بیچاره ترسیده بود و نمی دونست برای من که همه چیز به چشمم ديدم اين شايد فقط زهر چشمه کوچیکی بود و کمی دهن کجی به وجود من !
مامور
_ خانوم می شناختیش ؟
_ نه ...
پچ پچ ها بلند بود و من بايد می گفتم که شاهرخ سر دسته ی باند قاچاقه؟ اينکه دير يا زود می اومد و من حضورش رو توی آينده حس می کردم ؟ ... من می ترسیدم از شاهرخ و آوازه ای که از او شنیده بودم .
از جا بلند شدم و توجه همه به من جلب شد .
مامور
_ می تونی به جرم مزاحمت ازش شکايت کنی. دوربین ها تصويرش رو ضبط کردن. مدرکم داری . اگه بخوای ...
_ نه ... مرسی !
ساک دسته بلندم رو از روی نیمکت کناری برداشتم و همه هاج و واج مونده بودن به منی که انگار نه انگار که چند لحظه ی پیش کمرم از برخورد با ديوار رو به خرد شدن بود ... از بین جمعیت گذشتم و روی پله برقی ايستادم .
چهره ی مرد برام آشنا نبود ... هنوز نفس نفس می زدم از شوکی که به رگ و پی اين همه خستگی امروزم وارد شده بود ... بالاخره از ايستگاه بیرون رفتم و کنار خیابون ايستادم .
هوا گرم بود ... رو به شب و تاريکی می رفت ،اما باز گرم بود. چند دقیقه ای معطل رسیدن اتوبوس بودم و زير چشمی اطرافم رو می پايیدم .... از تعقیب شدن و زير نظر گرفته شدن ،
بايد عادت می کردم اما هنوز عادت نشده بود و من از عادت شدن اين نامتعارف ها می ترسیدم .
عادت به تعقیب شدن به غافلگیر شدن به ترسیدن به تهديد شدن و به شاکی شدن! کسی مانتوم رو کشید. قدمی به عقب برداشتم ...
_ خانوم مراقب باش ...
تا بفهمم چه خبره اتوبوس دقیقا يه قدمیم ترمز زد و من چقدر مديون زنی بودم که منو عقب کشیده بود . تند طعنه می زدن و از کنارم می گذشتن . کمی منتظر شدم ..
بالاخره سوار شدم . خداروشکر خلوت بود .. نه اينکه صندلی خالی پیدا کنم و جايی باشد که روی اون خستگی اين همه تنش رو رفع کنم ولی خب همینطور ايستاده هم حداقل جايی بود برای نفس کشیدن و قرار نبود تنگا تنگ آدمايی بايستم که پشیمون بشم از سوار شدن !
اتوبوس به راه افتاد و من باز با خودم درگیر شدم .
« بايد برم پیش حاجی ، حساب دفتريم رو صاف کنم ... دارو های مامان رو بگیرم ... میرم خونه میدم پیام بگیره ... فردا بايد برم برای همون آگهی ... بايد به مهین بگم باز سفارش لوازم دارم ... خط چشم هام تموم شده ....
بايد بگم پیمان مراقب خودش باشه ... وای خدا شام چی بخوريم؟ ... اين مرد کی بود؟ ... شاهرخ چرا گیر داده به من؟ ... پیمان چیکار کنم از دست تو و حاشیه هات فرار کنم؟؟؟ ....
بايد به رامین زنگ بزنم ... چرا نمی رسم؟؟؟!
»
جمله ها و شکايت هام از اين زندگی انگار تمومی نداشت. انگار اين راهیم که همیشه می اومدم هر روز به اندازه ی روز قبلش اضافه می شد که دير و ديرتر می رسیدم!
بالاخره چهارمین ايستگاه پیاده شدم و به کوچه ی نسبتا باريک اين دنیای زهوار در رفته ای رفتم که مادرم توی يکی از خونه های کاهگلی همین کوچه نفس می کشید و برای اين روزای پر از نا امیدی برای من امید بود و اين يعنی هنوز بايد زندگی کرد، هنوز بايد سگ دو زد و هنوز بايد درگیر شد و بايد می سوختم توی آتیشی که پیمان به جون زندگیمون ريخته بود!
اونقدری رفتم که چشمم خورد به بقالی کوچیکی که ده قدمی تا در ورودی خونه فاصله داشت و وارد شدم . چند نفری مشتری داشت .
MM
00خیلی قشنگ بودخیلی. ولی اخراش به شدت مزخرف بود
۳ ماه پیشمهشید
00رمان خوب و جذابی بود ولی آخرش خوب نبود و اینکه از قسمت ۱۵ به بعد تکرار شده بود
۴ ماه پیشزهرا
۳۰ ساله 00از فصل 20 تا اخرش تکراری بود. کلا خیلی خوب نبود
۴ ماه پیشسحر
۲۸ ساله 10خیلی رمان خوبی بود ممنون از نویسنده عزیز
۴ ماه پیشفهیمه
10خوب بود
۵ ماه پیشلیلی
10رمان عالی بود ولی چرا دوبار نوشته شده بود؟
۵ ماه پیشهانیه
00رمان خیلی زیبایی بود همه چیز عالی فقط باید یکم طولانی تر میبود چطور یک مرد خیلی خیلی مغرور انقدر زود عاشق شد ی جاهایی هم مبهم بود
۵ ماه پیشفرحناز
۳۰ ساله 10عاشق کتابهای خانوم شاهینی فر هستم فوق العاده است تب دلهره
۷ ماه پیشفرحناز
۳۰ ساله 10عالی مثل بقیه رمان های خانوم شاهینی فر ❤️
۸ ماه پیشAramesh
10عالییییی خعلییی خوب بوودد 😍🥲پیشنهاد میکنم حتما بخونید ♡
۸ ماه پیشفرحناز
10بسیارررر قلم زیبایی دارن
۸ ماه پیشخیلی خوب بود واقعا ع
۱۸ ساله 10عالییی خیلی خوببب
۸ ماه پیشسحر
۶۰ ساله 10عاشقانه زیبایی بود
۹ ماه پیشمحدثه
10عاااالی بود ممنون
۹ ماه پیش
نیا
00نمی دونم چرا ولی من تا آخرین پارت رمان گریه کردم