رمان عاشقانه پاورقی زندگی به قلم پریبانو
پاورقی زندگی…شاید داستان زندگی همان آدمهایی است که درچند شماره پیاپی مجله وروزنامه ها به منتشرمی شود…شایدنوشتن گوشه هایی از زندگی خودمان در حاشیه دفتر خاطراتمان باشد…نمی دانم شاید منظورش زندگی ادامه دارد بدون من بدون تو…
پاورقی زندگی هر چه که هست بگذار باشد مهم برداشت تو از پاورقی است.
در این پاورقی زندگی می خوام زندگی دو انسان روایت کنم پسری که بخاطر یک حادثه تلخ بینایی خود را از دست می دهد و دختری که شرایط زندگی اش او را مجبور به ازدواج با این پسر می کند.…گمان نکنید بعد از یک دوره زندگی پر از نفرت وانزجار عاشق می شوند و داستان به خوبی و خوشی به پایان می رسد…زندگی فراز ونشیب هایی دارد،اگر راه درست باشد به مقصد می رسند واِلا….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۴۵ دقیقه
مهیار لبخند بی جانی زد وگفت:بعد از 15 تا دوست دختر اینم می خوای؟
-اره..اگه زشت بود میدمش به خودت اگه خوشگل بود واسه من قبول؟
مهیار خندید:در هر صورت واسه خودت
تا رسیدن به مقصد حرف میزدن و فرزین با شوخی هایش می خواست حال دوستش را بهتر کند... ماشین را جلوی در بزرگی نگه داشت وگفت:خب داداش رسیدیم اجازه مرخصی می فرمایید؟
-کجا؟
-خونه دیگه
مهیار با دلخوری گفت:لازم نکرده ناهار و بخور بعد هر جا خواستی برو
-نه قربونت ....تو برو شب میام دنبالت
-مسخره بازی در نیار بیا پایین،به خدا اگه نیومدی دیگه نه من نه تو درضمن بابام شب میاد دنبالم
-به خدا زشته مهیار من هر دفعه میارمت اینجا خودمم باید بیام تو... خودم دیگه خجالت میکشم ..عزیز خانم نمی گه این سر خر چیه هر روز با خودت میاری؟
مهیار با کمی عصبانیت گفت:عزیز هیچ وقت همچین حرفی نزده...هر وقتم نمیای دعوام میکنه میگه پس دوستت کو ؟زشته تا اینجا اومد ونیوردیش تو...حالا میای یا تنهایی برم؟
-چون میترسم دوباره دعوات کنه میام
مهيار باخنده وهم زمان با فرزين ازماشين پياده شد فرزين به سمت مهيار امد بازويش را گرفت وبه طرف خانه عزيز، مادر پدري مهيار که براي ناهار دعوتش کرده بود حرکت کردند.فرزين زنگ ايفون را فشرد بعد از چند ثانيه صداي مهربان وگرم عزيز از پشت آن شنيده شد:کيه؟
فرزين سر مهيار را به آيفون چسباند مهيار با خنده گفت:منم عزيز
-الهي قربونت برم مادر بيا تو
درزده شد مهيار با خنده گفت: تو يه روز کرم نريزي فرزين نيستي نه؟
-نه..
با هم وارد خانه باغي شدند فرزين بازوهاي مهيار را سفت گرفته بود مهيار گفت:فرزين عزيزم، به جان خودم وخودت قصد فرار ندارم ...ول کن اين بازو رو ماهيچه هاشو له کردي
فرزين صورت مهيار را بوسيد و گفت:عزيزم اينقدر خوشگلي مي ترسم ازم بقاپوننت
مهيار سريع بازويش را از دست فرزين آزاد کرد وخواست چيزي بگويد که فرزين گفت:مهيار عزيز داره مياد
عزيز زني با قد متوسط واندام رو فرم با صورت چين وچروک که نشانه گذر زمان بر پوستش بود ودر عين حال نرم با خوشحالي وقدم هاي تند به طرف مهيار مي رفت به محض رسيدن، نوه اش را در اغوش کشيد وگفت:الهي قربونت برم...فداي اين قد وبالاي رشيدت بشم(به چشمام هاي مهيار که ديگر نمي بيند خيره شد ودوباره گريه اش از سر گرفت وسرش را روي سينه پهن ومردانه نوه اش گذاشت)الهي قربون چشمات بشم
مهيار خم شد وسر مادربزرگش را بوسيد وگفت:بازم من اومدم شما گريه وزاری راه بندازید ؟بعد می گید چرا بهم سر نمی زنید...خب گریه نکن دیگه قربونت برم
عزيزسرش را بلند کرد ودستانش را دو طرف صورت مهيار گذاشت قامت بلند ش را خم کرد وچند دفعه صورتش را بوسيد وگفت:چه کار کنم مادر وقتي مي بينمت اشکم در مياد
اين حرف رازد وتازه متوجه حضورفرزين شد که نظاره گر آن دو بود...گفت:سلام عزيز خانم احوال شما؟مارو که فراموش نکردي؟
عزيز با شرمندگي گفت:شرمنده فرزين جان اينقدر از ديدن مهيار خوشحال شدم که شما رو نديدم..خوبي مادر؟خانواده خوبن؟
-مرسي ممنون...همه خوبن
مهيار خنديد وگفت:اينقدرعزيز قربون صدقم رفت که يادم رفت سلام کنم
عزيز:شما سلام نکرده براي من عزيزي
به دنبال اين حرف عزيز به جاي فرزين دست مهيار را گرفت وسمت خانه برد. عمه اش راحله دست به سينه به چهار چوب در تکيه داده بود وبه مادر وبرادرزاده اش نگاه مي کرد... نزديک تر که شدند فرزين پيش دستي کرد وگفت:سلام راحله خانم
-سلام اقا فرزين گل گلاب چطوري خوبي؟
-ممنون..خوبم
راحله تکيه اش را از در برداشت رو به روي مهيار ايستاد وگفت:به آقاي ستاره سهيل چطورن؟قدم رنجه فرمودن
مهيار خنديد وگفت:واي عمه تورو خدا شما ديگه گلايه نکن شما که ديگه هفته اي يه بار خونه مايي
راحله با لبخند ورويي گشاده برادرزاده اش را به اغوشش سپرد وصورتش را بوسيد ودر گوشش گفت:چه کارم خيلي دوست دارم، زود به زود دلم برات تنگ ميشه
مهيار خنديد وعزيز خانم گفت:بياين توبچه ها...
خودش زودتررفت بعد از کمي تعارف که بين راحله وفرزين رد وبدل شد .. راحله دستش را دور شانه مهيار انداخت وبا خود به داخل بردفرزين پشت سر آنها وارد شد.به محض ورود مهمانان مستانه دختر راحله از روي مبل بلند شد وسلام کرد فرزين متواضعانه جواب داد:سلام مستانه خانم خوب هستيد؟
-مرسي متشکرم... خوبم
مهيار:سلام دخترعمه جان خوبي؟
مستانه با ديدن مهيار بغض کرد خاطراتش روبه روي چشمانش به صف کشيدن... تابستان است،لب حوض نشسته و هندوانه مي خورد يک دفعه با دستي که هلش مي دهد در حوض مي افتد ...بالا مي ايد و با چشمان گشاد و ترسيده به مهيار که بي خيال مي خندد نگاه مي کند با عصبانيت جيغ مي زند..."ديونه اين چه کاري بود کردي نمي گي مي ميرم، مهيار با خنده مي گويد"سنجاب کوچولو از اب مي ترسه ؟"مستانه ا زاين لقبي که مهيار به او داده خشمگين از حوض بيرون مي ايد و با همان لباس خيس دنبالش مي دود ..مهيار از خنده نمي تواند بدود مستانه به او ميرسد لباسش مي کشد...مهيار نمي تواند خودش را کنترل کند وهر دو در حوض افتادن...
پاييزبود...بعد از تلاش يک ساعته تپه اي از برگ درست کرده مهيار از پشت پنجره نظاره گر تلاش يک ساعته ي دختر عمه اش بود با لبخند موزيانه از اتاق بيرون امد و با دو خودش را به ان برگ ها رساند با يک لگد محکم نصف برگ ها از هم پاشيد ...مستانه از تعجب دهانش را باز کرد..."چي کار مي کني ؟..نکن مهيار"اما مهيار بدون توجه به جيغ و داد هاي مستانه به کارش ادامه ميداد و همه برگ ها پخش کرد..مستانه پيراهنش کشيد مهيار او را گرفت ودرون برگ ها انداخت وبا دستش برگ هاي ديگر را جمع مي کرد و روي او مي ريخت...
روز هاي اخر بهمن ماه ،مستانه در کوه مشغول درست کردن ادم برفي است ....سرش را که به زحمت درست کرده روي تنش مي گذارد که مهيار با خنده از راه ميرسد وسرش را بر ميدارد و مي گويد"سر ادم برفيتو لازم دارم"مستانه به دنبال مهيار براي به دست اوردن سر ادم برفي ميدود.. مهيار پشتش نگاه مي کند که به يکي ميخورد و مي افتد و سر نابود مي شود دستش را بالا مي اورد و مي گويد:جون بابات فقط گريه نکن خودم يه سر خوشگل برات درست مي کنم عين سر خودم ..مستانه اخمش را باز ميکند وبا صداي بلند ميخندد.
صداي راحله مستانه را از خاطرات مچاله شده گذشته بيرون مي اورد:مستانه کجايي؟ مهيارحالتو پرسيد
با چشمان نم دارش وگلوي پرازبغضش گفت:خوبم مرسي
راحله:بچه ها بشينين تا يه چيزي براتون بيارم بخوريد
وبه سمت آشپزخانه حرکت کرد ..فرزين به مهيار کمک کرد که روي يکي از مبل ها بنشيند با اشک هايي که خارج از کنترل مستانه بود از چشمانش سرازير شد وتند تند مشغول جمع کردن دفترو کتابهاي نقاشي سايه شد ...فرزين متوجه حالش شد وگفت:مي خوايد بهتون کمک کنم؟
بدون اينکه سرش را بالا بياورد گفت:نه..ممنون
همه ي آنها را در بغل گرفت و براي فرار از زندان خاطراتش به سمت يکي از اتاق ها رفت در راباز کرد وبعد از بسته کردن پشت در نشست وبي صدا گريه کرد خودش هم نمي دانست چرا بعد از دوسال هنوز نتوانسته به شرايط مهيار کنار بيايد ...نمي خواست يا نمي توانست؟ خودش هم نمي دانست...راحله با دو فنجان چاي برگشت يکي از آن دورا روي ميز جلوي مهيار گذشت بعد از تشکري که از مهيار شنيد سيني را جلوي فرزين گرفت بعد از برداشتن آن هم تشکر کرد.دوباره به اشپزخانه برگشت...مهيار براي برداشتن فنجان دستش را جلو برد اما نمي دانست فنجان کجاست روي ميز دست مي کشيد... فرزين متوجه شد فنجان خودش را روي ميز گذاشت وفنجان مهياررا برداشت و در دستانش قرار داد.
-ممنون
-خواهش مي کنم
-مستانه هنوز نيومده؟
-نه
با بسته شدن صداي در مهيار سرش را بلند کرد فرزين به اتاقي که مستانه از ان بيرون امده بود نگاه کرد مستانه با لبخندي که به زور روي لبانش نشانده بود به سمت انهاآمد.روي يکي از مبل ها نشست.راحله با ظرف ميوه برگشت وروي ميز گذاشت.
فرزين:دستتون درد نکنه زحمت نکشيد
-چه زحمتي..مهيار که ماهي يه بارمياد اينجا اونم افتخاري، بايد از خجالتش در بيايم يا نه
مهيار با اعتراض گفت:عمه
راحله هم خنديد وگفت:باشه بابا (به مستانه نگاهي انداخت )خوبي مادر؟
-ها...؟اره اره خوبم
-پس چرا چشمات قرمز شده؟
زهرا
۱۷ ساله 40سلام ممنون از رمان قشنگتون ولی ای کاش وقتی دارید اینطور رمانها رو میذارید، یه کم به فکر مخاطبین نابینا تون هم باشید. من یه دختر نابینا هستم و با خوندن این رمان احساس سربار بودن پیدا کردم. دلم شکست
۱ سال پیشپریبانو
00من نویسنده رمان هستم معذرت میخوام که باعث ناراحتیتون شدم... قصد بدی نداشتم نمی دونم پیاممو می خونید یا نه! ولی منو ببخشید
۳ ماه پیشزهرا
00رمان خیلی قشنگی بود درس زندگی میداد.اینکه چوب خدا صدا نداره و مرین تو غربت به لذت عشق واقعی نرسید. اینکه کامیار کور شد خدا بهش فهموند که تو سرنوشتت زندگی با یک فرد کور بوده. این که چرخ زندگی میچرخه و
۶ ماه پیشFateme
00چرا اینجوری شد
۷ ماه پیشتورو سننه.
20واقعا عالی بود اما در جلد دوم امیدوارم مریم و مهیار بهم نرسن چون مریم لیاقت مهیار نداره مریم خیلی خواخواهی مرد و مهیار نباید ببخشیدتش
۱ سال پیشNafas n
۲۰ ساله 10من به عنوان یه نابینا اصلا رمان رو نپسندیدم چون ادم نابینا رو تبدیل به یک آدم بیخود که هرجا میره بی احترامی میکنن بهش و ناتوانه اصلا قشنگ نبود
۱ سال پیشمهدیس
00اول اینکه رمان خیلی قشنگی بود درسهای زیادی توش بود نویسنده سعی کرده بود شخصیت ها رو واقعی جلوه بده ایرادی که میشه ازش گرفت این بود که یه خورده طولانی بود بعضی از قسمتها رو میشد کوتاه تر کرد یا حتی حذف
۱ سال پیشنور
۳۱ ساله 00چراااااااا واقعا چراااا جلد دومش اسمش چیه ؟ اومده؟ یعنی چی چرا اینجوری تموم شد خواهش میکنم پایان قشنگ بنویس
۱ سال پیشمهدیه
30وایی چقد از مریم کفری شده بودم از نویسنده واقعا درخواست میکنم تو جلد دوم بهم نرسن چون اون مریم ... لیاقت مهیار و نداره 😠😠
۱ سال پیشزهرا
۲۴ ساله 50مریم خیلی بی فکر و مزخرفه دختر هرزه بی لیاقت
۲ سال پیشفهیم
۱۵ ساله 00اسم فصل دومش چیه
۲ سال پیشصدف
۴۲ ساله 20عالی عالی حتما بخونید ممنون از نویسنده
۲ سال پیشماریا
۳۵ ساله 20خسته نباشی نویسنده عزیز بسیار خوب
۲ سال پیشحورا
۱۸ ساله 41رمان بسیارعالی هست ولی مریم چقدر بیشور واقعا دلم برای مهیار میسوزه و منی که تو رمان ها طرف دار دختراهستم تو این رمان طرفدار مهیارم 🤗😁
۲ سال پیشیاسمن
20چقد گریه کردم سر اینجاش که مهیار نمیتونه دخترشو ببینه😔😔
۲ سال پیش
ارزو
۲۶ ساله 00داستان خوبی بود ولی اخرش خیلی بیخود بود