رمان سیب سرخ حوا به قلم سپیده طهرانی
حوا که سالها پیش والدین خود را در سانحه رانندگی از دست داده و کنار مادر بزرگ و پدر بزرگش زندگی آروم بی دغدغه ای داره اما با برگشت امیرسام ایرانمهر به همراه همسر نازایش دریای زندگی آرامش طوفانی میشود
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۲۳ دقیقه
سريع بلند شدم و يه مانتو ي سبز يشمي وشلوار فيلي با شال سبز ست كردم و بدون هيچ آرايشي از در بيرون زدم....يه كم كه تو پاساژ ها گشتم بعد از خريد يه شلوار و يه شوميز خودم رو به يه چايي تو كافه دعوت كردم .....
حالا كه خيالم از خلاصي ازاين ازدواج اجباري راحت شده بود چرا خوش نگذرونم وبه خاطر مغز متفكرم به خودم يه سور ندم!
وارد كافي شاپ تاريكي شدم كه به زيبايي ديزاين شده بود و فضايي شاعرانه داشت و گوشه و كنارش چند زوج جوان نشسته بودند ....
واقعا هم فضاش كاملا براي زوج هاي عاشق مناسب بود گوشه اي ترين ميز را انتخاب كردم ونشستم ....تو روياهام خودم رو با پارسا جاي اين زوج ها گذاشتم كه لهجه انگليسي آشنايي من رو از رويا به واقعيت پرتاب كرد.....
- ميفهمي چي ميگي؟! ما اومديم اينجا تا تو مشكل دختر عموتو با بابات حل كني نه نه اينكه باهاش ازدواج كني ...
مگه تو از من ١٠روز وقت نخواستي باباتو راضي كني ؟!
الان به من چي ميگي امير؟
امير من تورو با كس ديگه اي تقسيم كنم .....
گريه مانع ادامه ي حرفش شد...
صدايش به گوشم رسيد :اميلي عزيزم ميگي چيكار كنم من و تو با اين شرط باهم ازدواج كرديم من به تو گفته كس ديگه اي به جز تو تو زندگيم هست تو كاملا باهاش كنار اومدي يادته؟
اميلي با هق هق ادامه داد :امير اون مال ١٠سال پيش بود براي وقتي كه ازدواج ما فقط براي اقامت تو بود و پول نه الان كه عاشق هميم امير من ....من دوست دارم...
كلافه دستي به موهاي پرپشتش كشيد :مرداي ايراني يه چيزي دارن به نام غيرت همون كه تو هيچوقت بهش احترام نزاشتي اميلي ...من نميتونم وظيفه اي كه رو دوشم هست رو انجام ندم ببين من انقدر دير كردم و كمرنگ بودم كه ناموس من كسي كه از اول عمرش مال من بوده تو چشمام نگاه ميكنه ميگه عاشق كس ديگه ايه اينو نميتوني بفهمي اميلي ....
عزيزم منم دوست دارم اما عشق يه چيزه وظيفه يه چيز ديگه من وظيفه دارم براي بابام يه وارث بيارم ....دستهاي اميلي را گرفت ميدونم سخته اما
عزيزم ما با دونستن همه اين حقيقت با هم مونديم مگه نه؟ اميلي كه ديگه گريش بند اومده بود گفت:ا ....امير من نميتونم تو رو باكسي قسمت كنم ...ببين ميدوني.....اگر تو بچه داشته باشي من ...من ديگه هيچ پشتوانه اي ندارم مي ...ميدوني كه من تو آمريكا هم آه در بساط ندارم اگه تو نباشي چجوري زندگيم رو بگذرونم حد...حداقل يه پشتوانه به من بده تا...تا حداقل خيالم راحت باشه ميدوني كه چي ميگم امير...
اميلي كه معلوم بود داره دنبال بهترين واژه ها براي ادامه ي حرفش ميگرده ادامه داد:اميرجان من فقط ميخوام مطمئن شم بعد تو زندگيم نابود نميشه....
امير سام وسط حرف اميلي پريد:عههههه پس تا الان كه داشتي ميگفتي بدون من ميميري حالا چطور شده برات زندگي بعد من قابل تصور شده ....كلافه دستي به صورتش كشيد :باشه يه فكري براي اون ميكنم الان ديگه مشكلي نيست خيالم از طرف تو راحت باشه؟حالت خوبه الان؟نميخوام آسيبي بخوري تو اين جريان...
اميلي كه حالا چشمان خندانش تو اون تاريكي هم معلوم بود گفت :كاملا خوبم عزيزم تا وقتي تو پيشم باشي اصلا عاليم عشق من ....در حالي كه دستان امير را گرفته بود و بلندش ميكرد گفت :بيا عزيزم بيا بريم اينجا تاريك هست دلمون ميگيره ....
در دلم پوزخندي زدم:چه عشق قابل ستايشي واقعا من رو بگو واسه اين تحفه هم غصه ميخوردم ....
بي خيال شانه اي بالا انداختم و به منو خيره شدم ...
بعد از خوردن يه چاي و كيك تازه به سمت خونه باغ رفتم تا براي شب حاضر شم....
وقتي رسيدم خونه تا شب مثل مرغ سركنده بودم دلم گواهي بد ميداد تا وقتي ميخواستم برم هر دقيقه مثل سال بود واسم بالاخره موقعش رسيد.....
آروم لاي در رو باز كردم و پاورچين پاورچين از پله ها پايين رفتم قلبم داشت ميومد تو دهنم......
وقتي به در رسيدم مثل پرنده ي از قفس آزاد شده از در پريدم بيرون و تا در باغ يه نفس دويدم و خودم و به بيرون پرت كردم و سوار تاكسي تلفني كه خبر كرده بودم شدم ...
دستم رو روي قلبم گذاشتم ....
از شدت هيجان كوبشش رو حس ميكردم ....
بالاخره وقتي سوار هواپيما شدم نفسي از سر آسودگي كشيدم و ٤٥دقيقه اي كه رو آسمون بودم رو براي خودم خوابيدم ....
-مسافرين محترم درحال كم كردن ارتفاع هستيم لطفا كمربند ايمني خودرا ببنديد و صندلي خود را به حالت اوليه درآوريد.....
با اين صدا از خواب پريدم و با رخوت جا به جا شدم و نشستم ....
تمام طول راه به اين فكر كردم كه اومدنمو چطور واسه عزيز جون و آقا جون توضيح بدم كه اصلا نفهميدم چجوري رسيدم در خونه ......
آروم كليد انداختم و رفتم تو چراغ ها خاموش بود و همه جا ساكت ساعت ٧نشده بود هنوز آروم به سمت اتاقم رفتم و بعد از تعويض لباس به تختم خزيدم.....
-آخيش هيچ جا خونه خود آدم نميشه حالا ديگه جام امنه عزيز و آقا نميزارن كسي بهم زور بگه و چيزي رو بهم تحميل كنن.......
حالا با آرامش خيال راحت خوابم برد.....غافل از آينده ي تلخي كه همراهم خواهد بود
با صداي در از جا پريدم و صداي پر مهر مادر جونم كه بهم آرامش ميداد رو شنيدم:حوا ؟مادر؟تو اينجايي كي اومدي آخه عزيزم؟
لبخندي زدم و با كش و قوسي به بدنم از جام بلند شدم و گونه ي تپلش رو *ب*و*س*يدم:سلام مادر جون خوشگلم دلم برات يه نقطه شده بوداااااا.....
سفت به خودم فشردم منبع آرامش اين روزهايم را.....
-خودتو لوس نكن حالا برو يه به صورتت بزن و بيايه چيزي بخور ساعت ١٢ هم گذشته ها بعد بگو تو اي هير و وير اينجا چه ميكني آخه مادر؟......
سر سفره نشستم و لقمه ي نون سنگك تازه و مربا رو به دهان بردم كه صداي مهربون بابايي رو شنيدم:كو اين نخودچي بابا پس خانوم تو كه گفتي اومده.....
به سمتش پرواز كردم و در آغوش پر مهرش جاي گرفتم
-آخ كه باباي چقد دلم برات تنگ شده بود
لپم رو كشيد و گفت :ورپريده ٤روز رفتي و خبراي خوب برامون آوردي حالا چطور شده از عموت دل كندي و با اون همه كار واسه عروسي برگشتي ؟
وايميسادي چندروز ديگه ماهم ميومديم خوب باباجون......
با اين حرف بابايي غم عالم به دلم ريخت حالا چجوري واسشون توضيح بدم ....
دوانگشتم رو بهم پيچيدم و با من و من گفتم :را....راستش بابايي چجور.......
با صداي بي موقع آيفون حرف تو دهنم ماسيد...،
مادرجون با تعجب ابروهايش را بالا داد:يعني كيه اين موقع روز؟
شانه اي بالا انداختم:نميدونم بزار ببينيم با اين حرف بلند شدم ....
از ديدن كسي كه پشت آيفون بود رنگم پريد:اين اينجا چيكار ميكرد چجوري اومده ....
همون جلو آيفون خشكم زده بود كه با صداي بابايي از جا پريدم:كيه دخترم ......
نگاهي به آيفون كرد و سريع برداشت:به به آقاي داماد بفرماييد بفرماييد داخل .....
مشت هايم چنگ شد از رويارويي با او با اويي كه اومده بود تا زندگيم رو ازم بگيره .....
با صداي آقاجون كه اميرسام رو در آغوش گرفته بود به خودم اومدم :به آقاي داماد بفرماييد پس اومدي دنبال امانتيت ؟خوش آمدي خوش آمدي ....
چشمانم رو به چشمان پراز خون امير سام دوختم .....براي اولين بار ترسيدم ....ترسيدم ازش
همگي به سمت پذيرايي رفتيم ...
كوبش قلبم رو حس ميكردم .....
اميرسام با صدايي كه سعي در پنهان كردن خشمش داشت گفت :آره راستش منو حوا تصميم گرفتيم بعداز عروسي تهران زندگي كنيم گفتيم بيايم تهران كارهامون رو اكي كنيم
بابايي با خنده گفت :پس حتما خسته اي برو يه كم استراحت كن باباجون برو ..،،
-امير با عصبانيتي كه من فقط ميتونستم بفهممش به من خيره شد و با لبخندي مصنوعي رو به پدر گفت:چشم پس با اجازه ....
حوا جان عزيزم اتاقت مهمون رو بهم نشون ميدي
اکرم
۳۵ ساله 00رمان خوب و متفاوتی بود .البته که یکم اربابی و غیر واقعی بود اما درکل جالب بود و احساسی.ممنون از نویسنده عزیز
۶ ماه پیشفرحناز
۳۰ ساله 00به شدددتتتتت معمولی با تشکر از نویسنده
۸ ماه پیشالهه
00رمانش خیلی بچه گانه ولوس بود خیلی هم قاطی بود قسمتهاش.جالب نبود
۱ سال پیشلیلی
۱۹ ساله 10بسیار زیباست حتما بخونید
۱ سال پیشکیمیا
10رمان خیلی خوب و زیبایی بود ولی ب نظرم حوا خیلی حرف های تکرار ی میزد ممنون از نویسنده بابت همچین رمان فوق العاده خیلی
۲ سال پیشوجی
۳۹ ساله 30رمان قشنگی بود ولی اسطوره یه چیز دیگس🥰
۲ سال پیشهستی
۱۵ ساله 31عالیییی
۴ سال پیش۱۵سالته زود نی ?
00فاطمه
۲ سال پیشماریا
۳۵ ساله 00ممنونم از نویسنده عزیز آموزنده بود
۳ سال پیشکبری قشنگه
93آی بَدَم میاد از مردایی که غیرت رو تو چادر سر کردن یه لاخِ مو زَن میبینن😒
۳ سال پیشکارن
10چرا منتظر سیگار شکلاتی هستید؟🤔چاپ شده دیگه باید ۳۰۰تومن پول کتابشو بدید بخرید،خود نویسنده تو پیج اینستاگرامش گفته و گذاشته،چک کنید و الکی منتظر نباشید😉
۳ سال پیشZra
40من منتظر ادامه رمان سیگار شکلاتیم تاماااااممم خداوکیلی یه جوری جورش کنید بد جور موندم تو خماری-_-
۴ سال پیش...
60🙁🙁منم منتظرسیگارشکلاتی ام
۴ سال پیش...
81🙁🙁منم منتظرسیگارشکلاتی ام
۴ سال پیش..
20چون چاپ شده هیچ جا دیگه نمیزارنش اگه خیلی دوسش داری باید بخری کتابشو
۴ سال پیشHadis
20رمان سیگار شکلاتی چاپ شده و بخاطر حق چاپ نسخه مجازی نداره باید نسخه چاپی رو بخرید ک کمی گرون هست اما میتونید توی اپلیکیشن طاقچه با یه قیمت مناسب تهیه اش کنید
۴ سال پیشکمند
۱۶ ساله 10متنفرم از امیر ساااام دلم میخواد با دستای خودم بکشمش😒😑
۳ سال پیشالهه
۳۲ ساله 10سلام من این رمان رو دوست داشتم ولی ای کاش همزمان از زبان هردویشان بود که میفهمیدیم که امیر سام چه بروزش اومده وتو دلش چه گذشته
۴ سال پیشآرمان
۲۰ ساله 00من دنبال فصل سوم آسمان آذرم
۴ سال پیش
عالیه