رمان سکون به قلم عالیه جهان بین
درمورد مردیست خودساخته که از کودکی روی پای خودش بوده و سختی های زیادی کشیده.. بی تابانه عاشقِ دخترِ مردی میشه که تو تمام این سال ها باهاشون بزرگ شده.. حالا زندگیش درست تو آستانه ی سی و چهارسالگی درگیر و دار بین گذشته و حال و آینده ای مونده که... گاهی آدم ها تصمیماتی میگیرند که سالیان سال اثرش جاودان میمونه و تو زندگیِ آیندگان تاثیرات ژرف و عمیقی میگذارد.. پایان خوش
ژانر : عاشقانه، اجتماعی، معمایی
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از یک دقیقه
گاهي آدم ها تصميماتي ميگيرند که ساليانِ سال اثرش جاودان ميمونه و تو زندگيِ آيندگان تاثيراتِ ژرف و عميقي ميگذارد..
پايان خوش
کليد را در قفل چرخاندم و در با صداي تيکي باز شد.. گام اول را که برداشتم صداي برخورد پاشنه ي کفشم در سکوت وهم برانگيز خانه اکو شد.. براي لحظه اي ايستادم و حرکت نکردم.. لب پايينم را به دندان گرفتم و دستم روي کليد اسير شده در قفلِ در مشت شد... چيزي در سرم درست مانند آونگ ساعت مي کوبيد و پژواکش رعشه به تارهاي اعصابم مي انداخت... شايد بايد کمي مراعات احوالم را مي کردم... اينروزها بيش از حد حساس شده بودم و اين سکوتِ دائميِ خانه انگار جورِ ديگري سازِ مخالف ميزد... دلم نمي خواست قدم به خانه اي بگذارم که....
اما بالاجبار گام دوم را برداشتم و در يک حرکت کليد را از قفل بيرون کشيدم و در را تقريبا به هم کوبيدم... بايد کسي زندگي را به اين خانه برمي گرداند... هوا سرد بود و من عرق مي ريختم و چندتار از موهاي نمدارم را به هم چسبانده بود... بايد دوش مي گرفتم... دسته ي کيف چرمم را به دست ديگرم دادم و کليد را روي کانتر انداختم... پرده ها افتاده بود و تاريکي به سکوت خانه عجيب کمک ميکرد براي آزارِ دلم...
کليد برق را زدم و روشنايي کمي به اطراف پاشيد... اين خانه ي بي سَکَنه روزي نه چندان دور تنها دليلِ گذرانِ زندگاني ام بود... ديگر حس و حالي برايم باقي نمانده بود بااين حال براي لحظاتي بلاتکليف بين سالن بزرگ متوقف شدم و به اطرافم زل زدم.. گويا ميخواستم خانه ي بي او را از نزديک لمس کنم... آشپزخانه سمت راست در اولين پيچ و خمي که به واسطه ي ستون وسط سالن ايجاد ميشد قرار داشت... پرده هاي سورمه اي رنگ که با حريري سفيد مزين شده بود.. مبلمان کرم رنگ و تلفني قديمي که بيشتر جنبه ي تزييني داشت کنارِ تلويزيون بزرگ قرار داشت.. چندين و چند گلدان گل که بي ربط به حال او نبود... آباژور پايه بلندي که هرزمان روشن ميشد قابِ عکس هاي زيادي را نشان مي داد که روي ديوار جاخوش کرده بودند... حالِ خنده داري بود اين حالِ نزار... شايد اگر "ميرزابنويسِ" هميشگي بود تلخندي ميزد و باز هم همان حرفهاي هميشگي را تکرار مي کرد.. لبهايم کمي کش آمد به چه جهت را نمي دانم..
باز هم برخورد پاشنه ي کفشم روي سراميکِ کف خبر از اين مي داد که کسي در اين خانه هنوز زنده بود.... مسيرِ آشناي راهروي منتهي به اتاق ها را در پيش گرفتم و بدونِ فکر کردن به چيزي درِ اتاقم را باز کردم و مثل فراريِ ترسيده اي پشت به درِ بسته ي اتاق نفس عميقي کشيدم...
****
مبهوتِ تلفنِ همراهم شدم که تصويرِ لبخندِ کمرنگ کسي را نشانم مي داد که گويا در عالمِ خلسه ي شيريني سِير مي کرد و موهاي بلند و خوش حالتِ خرمايي رنگش دور تا دورِ صورتِ استخواني اش را احاطه کرده بود... نورِ پنجره ي کناري صورتش را بشاش نشان مي داد و من ناخودآگاه جان گرفتم و با خودم گفتم حالش بي من بهتر است...
خوب بودنِ حالش وقتي کنارم نيست خبر خوبي بود يا بد؟! من هنوز با خودم کنار نيامده بودم و اين لبخند به گونه اي در تضاد نگهم مي داشت که خودم هم از حالِ خودم بي خبر بودم... شبيه به شيشه اي در سرد و گرم... حسِ تَرَک خوردن داشت تارهاي اعصابم...
از همان بالاي تلفن همراه به لبهاي ميرزا بنويس خيره شدم که داشت تند و تند چيزي مي نوشت و حواسش به منِ غرق شده نبود... سنگيني نگاهم را درک کرد و دست از نوشتن کشيد... دوباره لبخندش را از نظر گذراندم و به ميرزا بنويس زل زدم... خودنويسش را که هديه ي من بود، لاي دفتر سررسيد گذاشت و موشکافانه براندازم کرد... انحنايي به لبهايش داد که به نظرم چيزي شبيه به تفکر يا اخمي روي لب معنا ميداد...
_خبري شده؟
صفحه ي تلفنم را قفل کرده و روي ميز گذاشتم و از جا بلند شدم... به پشتي مبل تکيه داد و من دستهايم را درون جيب شلوارم فرو بردم و رو به پنجره ي بزرگ ايستادم و به هياهوي شهر زل زدم... ابدا سعي نکرد از جايش بلند شود..
_من هنوز نفهميدم تو چه حالتي خوشحالي و تو چه حالتي ناراحت!
قرارملاقات سنگيني داشتم و براي من از هميشه سنگين تر بود... نبايد ذهنِ ميرزابنويس مشوّش ميشد...
_همه چي آرومه..
_وقتي ميگي هست، حتما هست...
دفتر را روي ميز گذاشت و از جا بلند شد.. تصويرِ منعکس شده اش در شيشه او را به خوبي نشان مي داد.. کلافه بود و من به خوبي علتش را مي دانستم...
_واسش بهتره که...
_منم واسه همين رضايت دادم...
چنگي به موهاي پرپشتش کشيد و با نوک کفشش چيزي فرضي را به جايي دور پرت کرد و دست در جيب و با ژست هميشگي کنارم ايستاد... حالا بهتر ميشد اجزاي صورتش را ديد... چشماني پرفروغ که هميشه پر از لامپهاي نوراني بود و ابروهايي که نزديکي بيش از حدشان از او مردي پرجذبه ميساخت... پليورِ زرشکي رنگي که تنش بود عجيب به پوستش مي آمد... لب هايش که از هم باز شد گفتم:
_مناقصه بايد به نفعِ ما بشه
به گمانم خودش متوجه شد که تمايلي به صحبت کردن ندارم... براي همين هم نزديکتر ايستاد و به تبعيت از من به بيرون زل زد.. جديدا اندکي حواس پرت شده بودم.. گاهي پرت ميشدم به هياهوي گذشته و گاهي به اين فکر مي کردم که هر کدام از اين پنجره هاي پوشيده شده از پرده چه رازهايي را در خود مخفي نگاه داشته اند... دلم ديگر مثل گذشته سر به راه نبود و نافرماني مي کرد و سوزشش اين را مدام يادآوري مي کرد...
_فقط کافيه چهارتا کلمه حرف بزني مناقصه فرماليته س.. از همين حالاهم برنده ماييم!
و لبخنداطمينان بخشي زد و من صدايش را به گوشِ جان سپردم.. من چندان اميدوارانه به زندگي نگاه نمي کردم..
از پنجره فاصله گرفتم و پشت ميز کارم نشستم و او نفسش را بيرون فرستاد... گوشي تلفن را برداشتم و شماره آبدارخانه را گرفتم...
_سلام به روي چشمم آغا.. تا پلک به هم بزنين رو ميزتونه!
شايد اينکه ديگران تا به اين اندازه وظايفشان را بلد بودند بايد گاهي آزارم مي داد.. حسي شبيه به کتابي چندبار خوانده شده داشتم.. اما تنها من بودم که مي دانستم کسي از حالِ درونم خبرندارد! حتي ميرزابنويسي که براي به حرکت درآوردن خودنويسش هرگز دليل لازم نداشت...
اندکي مکث کردم و بعد از سلامي کوتاه تلفن را روي دستگاه گذاشتم و روبه عارف که تازه به سمتم چرخيده بود گفتم:
_اطمينانِ زيادي کار دستت ميده عارف... بهتره بيشتر و دقيق تر به کارها رسيدگي کني.. فرصت واسه جبران نيست.. ما وقتِ زيادي نداريم!
اين طولاني ترين جمله اي بود که اخيرا به زبان آورده بودم... عارف دست هايش را از جيب شلوارش بيرون آورد و دو لبه ي کتش را به هم رساند و نيم نگاهي به ميز انداخت که لپ تاپِ روشن و تقويم روميزي که چندين قرارِ مهم را به تصوير کشيده بود... پرونده هاي مطالعه شده و فنجانِ قهوه ي نيم خورده... همه ي وسايلِ ميز را تشکيل مي دادند...
_نگراني به دلت راه نده.. من حواسم به همه چي هست.. فقط الوند...
مرا که به نام خواند، سربلند کردم و سعي کردم خطّ نگاهش را بخوانم اما گاهي عارف، از فهمِ من خارج ميشد...
_داري از دست ميري...
چيني گوشه ي چشمانم افتاد و عارف سررسيدش را از روي ميزبرداشت و کنارم ايستاد... لاي دفتر را که به واسطه ي خودنويسش چفت نشده بود را مقابلم باز کرد و من تحريرِ دستخطِ عارف را ديدم...
_يه نگاه به اينجا بنداز...
با همان حالتِ قبل دفتر را گرفتم و همزمان شد با صداي تقه اي که به در خورد و با بفرماييدِ عارف، حمزه سيني به دست وارد شد...
گوشم به سلام و احوالپرسي کوتاه عارف و حمزه بود اما چشمانم در گيرو دارِ حروف و کلماتِ نوشته شده ي عارف به اسارت گرفته شده بود...
يک آدرسِ سرراست که از قبل بلد بودم... شماره ي اتاقي که تمامِ مرا در خود جاي داده بود و يک شماره ي تماس!
بي شک اگر ميشد با دقت بيشتري مرا ديد جسمِ نيمه جاني بودم که لَه لَه ميزد براي دوباره به هم پيوستن... دلم را جايي جاگذاشته بودم.. اعصابم را، روحِ خسته و دست هايي که تمنايِ نوازش داشتند براي موهاي خرمايي رنگش... کم کم داشتم ديوانه مي شدم... به خودم پوزخند زدم چون ديوانه بودم و اين حال....
کاش هرگز تنهايش نگذاشته بودم....
فنجان جديدِ قهوه که روي ميز گذاشته شد چشم از برگه ي سررسيد برداشتم و به عارف نگريستم که عميقا براندازم ميکرد...
_کارِ درستي کردي... ولي بهش يه زنگ بزن از تو بيشتر بيقراره!
بيقراربود؟ عارف از کجا مي دانست؟!
انگار سوالم را فهميده بود که جواب داد:
_رفته بودم پيشش... يه چشمش اشکه يه چشمش، تو...
حرف نميزنه ولي بيقرارته!
دفتر را کت بسته روي ميز گذاشتم و دستم را دورِ کمرِ فنجان حلقه کردم و داغيِ قهوه را به لبهاي سردم سپردم... تلخ بود از هميشه بيشتر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خوب بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تا خوب بودن چي باشه! حال جسميش از هميشه بيشتر ولي قرارمون اين نبود الوند... قرارنبود ببوسي و بذاريش کنار! به وجودت نياز داره.. دِ تو بايد باشي واسش حرف بزني تا آروم بگيره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراست مي گفت... خودم خوب مي دانستم به صداي من، به لحنِ من به حضورم بدجور عادت داشت و حالا يکباره جهانش از من تهي شده بود و من در بي نفس ترين حالت ممکن پيِ هوايِ متصاعد شده از موهايش مي گشتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بعد از مناقصه بهش سر ميزنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا لج کرده بودم؟ داشتم خودم را تنبيه مي کردم يا اويِ دوست داشتني را؟ خودم را به قعرِ نابودي مي کشاندم يا... خدانکند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_هرطور به صلاحه... من نميخوام دخالت کنم... يه سر ميرم بيرون بايد از چندجا اطلاعات بگيرم واسه روز مناقصه به دردمون ميخوره... به حمزه ميگم ناهار واست بياره اينبارم بهونه بشنوم با من طرفي مردَک...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردَک مردِ کوچکي بود که به نامِ من مي چسباند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجرعه ي بعدي را نوشيدم و سرتکان دادم.. بايد عارف مي رفت و سکوت به اتاق برمي گشت... خيلي کار داشتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکليد برق را فشردم و به وضوح ديدم که نور، موجوديت مي بخشيد به اسباب و وسايل خانه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاينروزها جسمم هم خسته بود و طبيعتا بايد روحم را به دورترين نقطه مي فرستادم تا تضادِ سنم را به رخِ لحظاتم نکشم... تقريبا بيست و هشت سال از عمرِ زندگيِ مشترکمان مي گذشت و من در سنّ سي و چهارسالگي تنهايي کوهي از درد را هر صبح و شام به دوش مي کشيدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکفشم را بيرون آوردم و کيفم را روي کانتر گذاشتم... تقريبا هشت ساعت از آخرين وعده ي غذاييم مي گذشت و احساس ضعف داشتم... دکمه ي پيغامگيرِ تلفن را زدم و با ورودم به آشپزخانه صداي عارف به هوا بلند شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سلام مردَک، زنگ زدم به اردلان گفت از شرکت زدي بيرون.. تلفنت هم خاموش بود... اعتمادي کنار کشيده از مناقصه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم روي ليوان خشک شد... براي بلعيدن بغض هاي سرکشم به اندکي آب نياز داشتم ولي حالا با خبرِ کنار کشيدنِ اعتمادي انگار روي زمين نبودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوش تيز کردم و باز هم صداي عارف را شنيدم.... ته مايه اي از خنده داشت آن تارهاي مردانه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ميدونم کف کردي جونِ داداش... يه شانسِ بزرگه الوند... بي شک ما مناقصه رو ميبريم... تونستي بهم زنگ بزن... منتظرتم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاجازه ي فکر کردن را صداي ظريف دخترانه اي ازم گرفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاينبار ليوان را رها کردم و به سمت تلفن رفتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سلام الوند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بغض آشکارش چنگ به دلم انداخت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيک ثانيه دو ثانيه... ده ثانيه گذشت و ديگر هيچ حرفي نزد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلفن قطع شد و بوق مداوم گوشم را آزرد... همين؟! اين تمامِ چيزي بود که به خاطرش همه چيز را زيرِ پا گذاشته و شماره ام را گرفته بود؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبايد به کدام مورد فکر مي کردم؟! به کنار کشيدن اعتمادي از مناقصه يا تماسِ دخترکِ بغض کرده؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمغزم ياري نمي کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآونگ ساعتِ پاندولي گوشه ي سالن که دوازده شب را نشان مي داد به هوا بلند شد و من کفِ هردو دستم را روي صورتم گذاشتم و چند نفس عميق کشيدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلفنم را به برق وصل کردم و به محض روشن شدنش سِيلي از تماس هاي از دست رفته دريافت کردم... روي شماره ي عارف انگشت زدم و کمتر از سي ثانيه بعد صداي خندانش را از بين موزيک تقريبا تندي شنيدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_جونم داداش؟! خوبي؟ خبرم بهت رسيد؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرانجام ليوان آبي نوشيدم و ليوان عرق کرده را روي کابينت گذاشتم و بهش تکيه دادم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چرا اينکارو کرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا صداي موزيکِ اطرافش کمتر به گوش مي رسيد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خوشبينانه فکر کنم به اين خاطرِ که ميدونسته نميتونه باما مقابله کنه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بدبينانه فکر کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اين صراحت کلامم جاخورد و لحظه اي مکث کرد... هومي گفت و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بي ربط به شرکتِ آرمان نو نيست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحدسم به يقين تبديل شد... شرکتِ آرمان نو.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_به مهموني برس فردا تو شرکت حرف مي زنيم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الوند مهم نيست چرا، مهم اينه که به نفعِ ماست... تجارت همينه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو اگر عارف از تجارت سررشته اي داشت به همان اندازه که در نوشتن تبحّر داشت اکنون اين حرف را حتي براي دلخوشي من به زبان نمي آورد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن به هيچکس نيازي نداشتم همانطور که سي و چندسال به تنهايي گليمم را از آب کشيدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا من، الوندِ اديب مي خواست پا از محدوده ي گليمش فراتر بگذارد و به حتم خيلي ها قصد قيچي کردنِ ريسمانِ رشدم را داشتند اما من اين اجازه را به کسي نمي دادم... حتي شرکتِ آرمان نو که مي خواست دستِ دوستي به سمتم دراز کند... قطعا او از هر دشمني، دشمن تر بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکيه ام را از کابينت گرفتم و تلفن را همانجا رها کردم و قيدِ خوردن شام را زدم.. به سمت اتاقم رفتم و حتي به زنگ زدن به دخترک فکر هم نکردم! من کمي به تنهايي نياز داشتم... لباس هايم را با لباسِ راحت تري تعويض کردم و روي تخت دراز کشيدم... شايد خواب درمانِ دردِ بيداري بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانتظار کشيدن را دوست نداشتم براي همين سعي کردم به موقع برسم و به محضِ ديدنش تعلل نکردم.. جاي خوشحالي بود که تقاضاي ملاقاتم را براي بار دوم رد نکرده بود... خيلي زود متوجه حضورم شد و من بي مکث کيفم را روي يکي از چهارصندلي پشت ميز گذاشتم و دکمه ي کتم را باز کردم.. از جا بلند شد و کاملا محترمانه دست داد و باهم و درست روبروي هم نشستيم... مردي پنجاه و اندي ساله که شقيقه هايش به چندتارِ سفيد، اجازه ي رخ نمايي داده بود..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مشتاقِ ديدار بودم اما نه تو اين وضعيت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو من وضعيتمان را مورد بررسي قرار دادم.. در ميانه ي رستوراني شيک پشت ميزي چوبي که با اسباب و وسايل کريستال به خوبي تزيين شده بود نشسته بوديم... مناقصه نزديک بود و اعتمادي مردِ خونسردِ روبرويم انگار نمي خواست نم پس بدهد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من هم اميدوار بودم تو مناقصه همديگه رو ملاقات کنيم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتوجه کنايه ي مشهودِ کلامم شد و جرعه اي از آبِ درونِ جام نوشيد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اهلِ حاشيه نيستم... فقط يه سوال دارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوالم را به خوبي مي دانست و به حتم با آمادگي کامل آمده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پايِ آرمان نو وسط بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصراحتم ابروهاش را تکانِ نامشهودي داد و من بااينکه جوابم را به خوبي مي دانستم اندکي مکث کردم... جوابي نداد و من قبل از آمدنِ گارسون از پشت ميز بلند شدم و ايستادم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چيزي ميل داريد قربان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سکوت هردوي ما کمي عقب ايستاد و منتظر ماند... دستم را دور دسته ي چرمِ کيفم حلقه کردم و آماده ي رفتن شدم که صدايش باعث شد لحظه اي بايستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_هميشه مناقصه و پيشنهادهاي اين چنيني هست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چيه که يکبار تکرار ميشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنيم نگاهي بهش انداختم.. هنوز نشسته بود و دستش به دورِ پايه ي جام، حلقه اي تنگ ساخته بود.. از گوشه ي چشم مي ديدم که توجه چندنفر به ما جلب شده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_رفاقت..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمين يک کلمه کافي بود.. داشت از چيزي صحبت مي کرد که من خوب بلد بودم اما بعيدتر از فعلِ بعيد بود که او فهمي از اين کلمه داشته باشد... تاييديه گرفته بودم مبني بر دست داشتنِ آرمان نو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسري معنادار تکان دادم و خداحافظي محکمي به زبان آوردم.. اينبار دستِ دراز شده اش را بي جواب گذاشتم و از کنار گارسون گذشتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهواي سردِ بيرون از رستوران نيش داشت که نقطه به نقطه ي بدنم از سوزشش ميسوخت.. هنوز به ماشين نرسيده صداي ملايمِ تلفن همراهم به هوا بلند شد و من ايستادم و تلفن را از جيبِ داخلي کتم بيرون آوردم.. شماره هاي ناشناس من را مي ترساند گرچه که ميشد حدس زد پشت خط چه چيزي انتظارم را مي کشيد.. اما من حتي خودم هم درکِ درستي از اين لجبازي هاي بچگانه نداشتم... دوباره تلفن را به جيب کتم انداختم و ريموت ماشين را از چندمتري فشردم و هنوز چراغ چشمک زن فعال بود که سوار شدم و در را بستم.. اعتمادي تازه داشت از درِ رستوران خارج ميشد.. ديدم که با عجله نيم نگاهي به ساعت مچي اش انداخت و به سمتِ ماشينش پاتند کرد و خيلي زود از مقابلِ ديدم پنهان شد.. براي بارِ چندم اسمِ آرمان نو در ذهنم مجسم شد و پوف کشيدم... من پيروزي در مناقصه را ابدا به ليستِ افتخاراتم اضافه نمي کردم.. من مردِ بازي هاي بچگانه نبودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاستارت زدم و به سمتِ خانه راندم... ساعت از چهارِ عصر گذشته بود که ماشين را گوشه ي حياط پارک کردم و بعد از برداشتن کيفم، کاشي هاي برجسته ي وسطِ چمن ها را که ورودي خانه را نشان مي دادند طي کردم و بعد از رد کردن دو پله ي طويل و باريک، دو کله ي شير را که به پايه هاي ستون وصل ميشد ديدم و روبروي درِ چوبي ايستادم.. کليد را در قفل چرخاندم و در باز شد... نوري که پهنِ سراميکِ کف شده بود حالم را دگرگون کرد.. قدم به داخل ساختمان گذاشتم و ديدم که پرده هاي سرتاسري پنجره ي بزرگ، کنار زده شده بود و بوي مرغِ گرم، سنسورهاي مغزم را فعال کرد... اين علامت هاِ ردّ پايِ حضورِ آن دخترک را به رخ مي کشيد... براي لحظه اي نامحسوس تا آنجا که ميشد چشم چشم کردم اما اثري از او نبود... باز بي اجازه پا به حريمِ من گذاشته بود اين دخترکِ سرکشِ مغرور.. بي شک رفته بود که من نفس هايش را از پشتِ درهاي بسته هم مي شنيدم... حسِ دلنشيني زيرِ پوستم دويد.. ردّ پايِ يک زن، چقدر در زندگي ام کم بود...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطبق معمول کيفم را روي کانتر گذاشتم و کتم را ميانه ي راه بيرون آوردم و تلفنم را به برق وصل کردم... معده ام از گرسنگي مالش مي رفت... پا به آشپزخانه گذاشتم ميز چيده شده بود و غذا روي اجاق گاز بود... تکاني به لبهايم دادم اما حرفي براي گفتن نداشتم.. دست هايم را شستم و ليوان آبي نوشيدم و بشقابم را از برنج پر کردم و زعفرانِ دم کرده را روي دانه هاي سفيدش ريختم و عطرش سرمستم کرد.. کمي از گوشت مرغ را درون بشقابِ ديگري ريختم و پشت ميز نشستم... سالادِ شيرازي روي ميز بود که با سلفون پوشيده شده بود... يک ناهارِ شاهانه بود براي مني که هرگز در هيچ خانه اي، ميزِ ناهار انتظارم را نمي کشيد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز هميشه بيشتر خوردم و از هميشه بيشتر از اين حال، لذت بردم... چقدر غذا با دست هاي يک زن، طعمِ بي نظيري داشت...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت از پنجِ عصر گذشته بود که ظروف کثيف شده را شستم و آستين هاي نمدارم را پايين کشيدم... اضافه ي غذا را درونِ يخچال جا دادم و به قصدِ حمام، آشپزخانه را ترک کردم... به اين سبک و سياقِ زندگي عادت کرده بودم... همان چيزي که بهش محکوم شده بودم.. اما من اين حکومتِ تاريک را دوست داشتم! تک به تک دکمه هاي پيراهنم را باز کردم و بيرونش آوردم و به داخلِ ماشين لباسشويي انداختم... اما با ديدنِ لباسش که به چوب رختي آويزان بود دلم لرزيد... دلتنگي، نگراني و احساسِ غربت، واژه هاي کمي بودند در برابر حسي که داشتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغريب افتاده بودم در خانه ي خودم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتنهاتر از هميشه... من درمحلِ آرامشم و او دور افتاده از دست هايم، دور افتاده از آغوشم چگونه روزش را به شب مي رساند...؟! خدا لعنتت کند پيمان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تو يه شرايطِ بحراني که کمتر از دو هفته تا مناقصه مونده بامن از مهموني حرف ميزني؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهارپايه ي چوبي را تنظيم کرد و متفکرانه به کتابخانه ي بزرگِ روبرويش زل زد و دست به کمر گرفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irژستِ تفکرش تاثيرگذار بود و به آدم هيجان مي داد... ميرزا بنويس باز هم داشت خودش را در کتاب هايش غرق مي کرد اما اينکه مهماني از کجا سر در آورده بود نمي دانستم.. مي خواستم باز هم سوالم را بپرسم که صدايش باعث شد سکوت کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پيدا کردم.. الوند اين کتاب هيچوقت قديمي نميشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسري به چپ چرخاندم و انتهاي کتابخانه را نديدم.. اين اتاق ديوارهايش از کتاب ساخته شده بود... کليدِ برق را زدم و عارف پشتِ ميز نشست و خيلي سريع صفحه ي موردِ نظرش را باز کرد و در همان حال گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نمي فهمم چرا انقدر مغرضانه نگاه ميکني؟ يه مهموني سادست..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_از همونا که هرشب ميري؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوري برخورد مي کرد انگار چيزِ قابل توجهي نمي گويم... چندان هم اهميتي نداشت.. خصوصا حالا که نيمي از تمرکزش را کتابِ روبرويش به خودش اختصاص داده بود.. با انگشت نشانه رج به رج کتاب را رد مي کرد و من همچنان منتظر ادامه ي بحث بودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_يه کتاب انگيزشي هست که به دردم ميخوره الوند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروي صندلي لهستاني انتهاي اتاق نشستم.. فاصله ي بينمان تقريبا يک فرش شش متري بود.. فرشي دستبافت از خطّه ي شورانگيزِ تبريز... گويا اين اتاق، جهاني بود کوچک که هر تکه از وسيله اش به جايي دور تعلق داشت.. زندگيِ عارف هميشه برايم جالب توجه بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تا جايي که من مي دونم اين کتاب رو بارها خوندي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست هايم را در هم قلاب کردم و روي زانو گذاشتم.. سر از روي کتاب برداشت و باز هم خودنويس اهدايي مرا بين انگشتانش گرفت و در هوا تکاني داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ابدا رد نمي کنم... بارها خوندم و بازهم ميخونم... تو شرايط مختلف بهم کمک مي کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبراي لحظه اي به هم خيره مانديم... انگار تازه شرايط را درک مي کرد.. خودنويس را لاي کتاب رها کرد و ايستاد... هر دو دستش را طبقِ عادت درون جيبش قرار داد و باهمان ژست به سمتم آمد و ديدم که تمامِ وزنش را روي پنجه هاي پايش قرارداد... خودش را جلو کشيد و عميق براندازم کرد... من تکان نخوردم... هردو ابرويش را بالا انداخت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_يه اسم مهموني آوردم تو رو تا اينجا کشونده... قبلا دليل زياد داشتي واسه اومدن.. قبلا يه بار حالمو مي پرسيدي.. قبلا اهميت داشت به چي فکر مي کنم.. عوض شدي از بعدِ جلوه کردنِ آرمان نو... الوند من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچي داشت براي خودش تکرار مي کرد... افکارِ مشوّشِ ماه هاي قبل اين بود؟! عارف پيشِ خودش چه توهماتي زده بود که حالا بيانشان مي کرد.. روحِ بخت برگشته ي من خبر نداشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آهسته رو اي ساربان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمينکه به ميانه ي تندروي هاش هجوم آورده بودم کفايت مي کرد که ادامه ندهد... چشم ازم برنمي داشت... درست بود که آرمان نو و ظهورِ نابهنگامش وسطِ زندگي ام عجيب زندگي ام را درهم کرده بود اما يکسري مسائل جزئي جدايي ناپذير بودند از تار و پودم.. عارف از همان ها بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الوند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بهانه ي مهموني ميتونه کاري کنه وسطِ دلمشغولي هام.. وسطِ چيزايي که جاش نيست برات بگم بيام اينجا و تو غرقِ کتابي و انگار نه انگار چيزي شده اونوقت من دارم از مهموني ميپرسم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبِ بدطعمِ دهانم را قورت دادم... رد شدنِ آب از آرواره ها، از زبان و فروريختنش در گدازه ي آتشِ معده ام را به خوبي حس مي کردم... عارف دستِ چپش را از جيبش بيرون آورد و پشتِ سرش قلاب کرد...از روي صندلي بلند شدم و با چشم به دنبالِ کيفم گشتم... هنوز پيدا نکرده بودم که دستش را روي کتفم حس کردم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_يه وقت با خودت نگي عارف کله ش بو قورمه سبزي ميده حاليش نيست... خودم خوب مي فهمم دردِ روزات چيه و دردِ شباتو کجا ساکت مي کني! نپرس چيه و کجاست... فرداشب ميريم مهموني... شايد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحدسِ اينکه در فکرِ عارف چه مي گذشت زياد سخت نبود...قطعا نمي توانست حالا از آن زمان هايي که نشود فکرش را خواند باشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مارا همين خيالِ خام خوش است... مي بينمت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکيفم را روي يکي از صندلي ها جا گذاشته بودم.. به دست گرفتم و به سمتِ درِ خروجي رفتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_قهوه نميخواي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستگيره ي در را کشيدم و در حينِ بيرون رفتن گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خونه ميخورم... سرم شلوغه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده ي کوتاهي سرداد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پس ميري خونه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبيرونِ اتاق به سمتش چرخيدم... به حالتِ شرم گردني کج کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بايد از بينِ حرفات بفهمم برنامت چيه! در دسترس باش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکث کوتاهي کردم و سري به نشانه ي خداحافظي تکان دادم که با تکانِ سر جوابم را داد... راهروي نيمه تاريک را رد کردم و صداي بسته شدنِ درِ کتابخانه را شنيدم و پنج پله را طي کردم و بين سالن ايستادم... خانه ي عارف علاوه بر بزرگي بسيار باصفا بود که ميشد حضورِ يک زن را به خوبي در جاي جاي خانه احساس کرد.. اگرچه مادرِ عارف زياد به اينجا سر نميزد اما هربار که مي آمد با خودش هرچه صفاتِ خوب بود مي آورد و هميشه ريه هايم را از عطرِ دست هاي مادرانه اش پر مي کردم... گاهي دلم بچگانه مي گرفت... اين تنهايي ، انتخابي داوطلبانه بود براي عارف....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکمه ي کتم را بستم و از کنار گلدانِ پايه بلندِ طلايي رنگ رد شدم... مبلمانِ آبيِ کمرنگ نماي جالبي به خانه داده بود... عارف خيلي خوش سليقگي خرجِ خانه اش مي کرد... از درِ واحدش بيرون زدم و ريه هايم را به دم و بازدمي عميق مهمان کردم... انگار يک جاي زندگي لنگ ميزد که وادار بودم به رقص، روي موسيقيِ بدآهنگِ روزگار... به محض سوار شدن مسيرِ خانه را در پيش گرفتم... حالا که به خودم مرخصي اجباري داده بودم مي خواستم براي زل نزدن به يک گوشه و تجديدِ خاطرات، کمي خانه را سر و ساماني بدهم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقرييا نيم ساعت بعدِ درست وقتي عقربه هاي کج خُلق، هفتِ عصر را نشان مي دادند به خانه رسيدم و ماشين را پارک کردم... باز هم مسيرِ تکراري هرروز و کله هاي شير، مرده بودند مجسمه هاي بي وجود... که به حتم بايد تکه پاره ام مي کردند... اين خانه متروکه شده بود حتي با وجودِ من... روشناييِ خانه بود و حالا حتي حس و حالي براي باز نگاه داشتنِ هميشگي چراغ ها نبود... او مي ترسيد از تاريکي و حالا با چراغ هاي خاموش چه مي کرد؟! با نبودنم، با کمبودِ دست هايي که هيچگاه ترکشان نکرده بود، با کم شدنِ نوازش هاي شبانه چه مي کرد؟! دقيقا چند قرن گذشته بود؟ ميانِ سالنِ بزرگ ايستاده بودم و تعدادِ روزهاي نبودنش را مي شمردم... درست ده روز و بيست و يکساعت مي گذشت... شبيهِ شاهِ شطرنجي کيش و مات شده بودم... چقدر ناشي بودم که تنها با يک حرکت کيش و ماتِ روزگار شدم... اين رسمش نبود... کليدِ برق را زدم و نور به تاريکي اجازه ي خودنمايي نداد... خودم پرده ها را کشيده بودم... بدون او نور به چه کارِ اين خانه مي آمد..؟! کيفم را روي کانتر گذاشتم و کتم را بيرون آوردم و روي مچ دستم انداختم و به سمتِ اتاقم رفتم... درِ اتاقش بسته بود و چه خوب که باز نبود تا تختِ خالي بهم دهان کجي کند... پا به داخل اتاق گذاشتم و کتم را روي تختِ دونفره انداختم... اين تخت، شاهدِ شبهاي زيادي بود... شب هاي طولاني، شب هاي يلدا، اولين شب هاي سالِ نو، تولدم، تولدش که بي شک من بااحساس ترين مرد جهانِ هستي مي شدم که بخندد... که تلخيِ دردهاي بي درمانمان فراموش شود... مي بوسيدمش و باز هم نوازشش مي کردم... عجيب به دست هايم عادت کرده بود و خدا لعنتم کند... چرا اين شبِ لعنتي اينقدر زود شروع شده بود و قصد تمام شدن نداشت... دردِ نبودنش کهنه نميشد... دکمه ي پيراهنم را که گردنم را سفت چسبيده بود باز کردم و روي تخت خم شدم و تلفنم را از جيبِ داخلياش بيرون کشيدم و روي شماره ي پيمان مکث کردم... آبِ نداشته ي دهانم را قورت دادم و تا رسيدن به معده ام زخم نشاند... تماس که برقرار شد چشم بستم و صداي پيمان آرشه ي روح و روانم شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الوند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر قصدِ سرزنش داشت بي شک تلفن را قطع مي کردم... چشم باز نکردم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سلام.. خوبي؟ بهتر شدي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخبر از احوالم داشت... خبر از احوالش داشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_زنگ زدم که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسش را فوت کرد و من ادامه ندادم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بهتري الوند؟ چندبار زنگ زدم جواب ندادي! مي خواستم فردا بيام محلِ کارت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_واسش اتفاقي افتاده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلمات خود به خود روي زبانم جاري ميشد.. انگار زبانم شيب داشت و کلماتِ کروي شکل را براي به بيان تبديل شدن، قِل مي دادند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چه اتفاقي مهمتر از تو الوند! تو از زندگي خودت و اون کم شدي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشت سرزنش مي کرد؟ مگر همين مرد اين جدايي را نخواسته بود؟ مگر نگفته بود به صلاحِ هردوي ماست که مدتي از هم دور باشيم و حالا چه چيزي طبقِ خواسته اش پيش نرفته بود؟ من تنها و تنها ترس از اين را داشتم که دستش را بگيرم و به خانه بياورم... دلم هوايش را داشت.. دلم دلتنگ بود و سرم... چشم باز کردم و تصويرِ خندانِ پيمان روي تلفنم اندکي خشمگينم کرد... اين مردِ سبزه رو با موهاي هميشه مرتب چه از جانِ زندگي ام مي خواست که من حالا اينگونه بي تابِ ديدنش بودم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نگران نباش، از اوني که فکر مي کردم بهتره... اينقدر که تو بهش وابستگي داره اون نداره.. الوند جان! برادرِ من، قرار نيست خودتو وادار کني به نديدنش.. چيزي تغيير نکرده.. بهش زنگ بزن بيا ببينش... به اندازه ي تو تنهاست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه زور يک گام برداشتم و دست چپم را به ديوار تکيه دادم... هنوز پيمان مي خنديد و رديفِ دندان هايش را به رخم مي کشيد.. مي خواستم به ياد بياورم که اولين روز او را کجا ديده بودم؟ بسيار جوان بود و آرزوهاي بزرگي داشت... از فاميل هاي دورِ حيدر بود... مردي که به گردنم خيلي حق داشت...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مراقبش باش پيمان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو تلفن را قطع کردم.. مثلِ من تنها بود و من دلم او را طلب مي کرد... ميلي به خوردن نداشتم.. حوله ي حمام را برداشتم و خودم را وادار کردم دوش بگيرم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا ساعتي از نيمه شب به خانه و امورش رسيدگي کردم و به اين نتيجه رسيدم که ده روز حواسم از دنيا پرت شده بود... بايد خريد مي کردم.. بايد شومينه را تعمير مي کردم.. بايد قبض هاي خانه را پرداخت مي کردم... اين اولين بار بود که چيزي را فراموش مي کردم... چقدر حواس پرتي عذاب آور بود..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانتهاي سالن روي يکي از مبلهاي آبي رنگ نشسته بودم و به حرکاتِ محسوسِ رگ هاي گردنِ مردِ جوانِ روبرويم نگاه مي کردم که به فاصله ي چندمتر از من نشسته بود و آواز مي خواند... ترانه اي قديمي اما دلنشين... کسي کنارش گيتار مي نواخت و نورِ فضا به نيمه مي رسيد.. تقريبا پانزده نفر حضور داشتند که همه را از دور مي شناختم.. ميلاد و مهراوه خواهر و برادر بودند که هردو تازه فارغ التحصيل شده بودند... رضا از همه بزرگتر بود و خانواده داشت و همسرش نرجس بي شک در آشپزخانه بود.. ايمان که دوستيِ صميمانه اي با پانيذ داشت.. دخترِ ثروتمندي از خانواده اي متدين... سهراب که من خيلي وقت بود خطّ نگاهش را خوانده بودم.. به مهراوه علاقه داشت اما از ترسِ ميلاد سکوت مي کرد.. نسترن و آرزو دخترانِ خانواده ي سهيلي بودند که موسيقي کار مي کردند و در چندين کنسرت شرکت داشتند... کامران هنوز آواز مي خواند و محمد همراهي اش مي کرد... صداي خوبي داشت و حالا همه ي کساني که حضور داشتند به ريتمِ آهنگ سر تکان مي دادند و پا مي کوبيدند.. ميزِ وسط از چند نوشيدني و مقداري ميوه پر شده بود... عارف رفته بود تا برايم فنجاني قهوه دم کند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنازنين دخترِ کم سن و سالي بود که کنارِ آيدا نشسته بود... ديدم که از جمع فاصله گرفت و روي مبلِ کناري نشست و پا روي پا انداخت... من نگاهم به کامران بود که هنوز با حسي پرشور آواز مي خواند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مي خواين يه چيزي واستون بيارم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنيم نگاهي بهش انداختم.. نگينِ براقِ دندانش چشمم را گرفت..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ممنون لازم نيست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چرا؟ دوست دارم با بقيه همراهي کنين آقا الوند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمعِ صميمانه و خوبي بود اما من زياد حسِ رضايت نداشتم.. بي شک الان بعد از يکروزِ شلوغ و کاري دلم خوابي بي دغدغه مي خواست... تقريبا يازده روز و شب بود که از من دريغ شده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نازنين يه لحظه بيا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنازنين با صداي آيدا از من رو گرفت و من ديدم که آيدا کنارِ عارف ايستاده بود... با نارضايتي مشهودي بلند شد و عارف، جاي نازنين را گرفت... فنجان قهوه را مقابلم تکان داد و من بي حرف از دستش گرفتم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نوش جان... خيلي حرف ميزنه به دل نگير بچهست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن بچه ها را خيلي خوب بلد بودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مهم نيست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند کلمه اي با کامران همخواني کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_جمع رو مي پسندي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفنجان را به بيني نزديک کردم و بو کشيدم... از بين چندين عطر هنوز بويِ غالب و دلچسبي داشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_واسه پر کردنِ وقت فراغت خوبه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي خواستم متوجه معناي حرفم بشود... چندان مطمئن نبودم که فهميد يا نه.. به پشتي مبل تکيه داد و نرجس بالاخره به سالن آمد و کنار رضا ايستاد.. عارف دستش را با حرکات موزوني در هوا تکان مي داد و معلوم بود در خلسه ي شيريني به سر ميبرد... ريتمِ آهنگ تغيير کرد و سهراب را ديدم که از رفتنِ مهراوه به بالکن نهايتِ استفاده را برد و همراهي اش کرد... صداي زنگ آيفون بلند شد و من خودم را براي رويارويي با دخترکِ سرکشِ مغرور آماده کردم... عارف را به خوبي مي شناختم... از روي مبل بلند شد ولي قبل از او آيدا زحمتِ زدنِ دکمه ي آيفون را کشيد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پرينازِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعارف به سمتم چرخيد و کامران هم دست از خوانندگي کشيد... تا چند لحظه ي بعد هنوز محمد دستش را روي تارهاي گيتارش تکان مي داد.. بالاخره سکوت همه جا را گرفت و نازنين سکوت را شکست:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خب حالا مگه چيه؟ چرا يهو ساکت شدين؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآيدا کنارش ايستاد و چيزي گفت که من نشنيدم... ميلاد، گيتار را گرفت و به دستِ خواهران نوازنده سپرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بيا بريم اونور يه دست شطرنج بزنيم تا اومدنِ شام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد باشه اي گفت و رفت.. عارف در تاييد حرفِ نازنين گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراست ميگه خب... يه عضو از اکيپ کم بود که اومد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه حتم من جزئي از اين اکيپ نبودم و اين عارف بود که يک لنگه پاي مرا به اينجا باز مي کرد.. من فرصتي براي اينکار نداشتم.. تمامِ طولِ روز کار مي کردم و شب ها مي خواستم محبت خرج کنم.. عشق خرج کنم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر توسطِ کسي باز شد و آمدنِ پريناز با نواخته شدن ساز همراه شد.. کامران با صداي کوتاهي ساز را همراهي مي کرد و من جسمِ کشيده و لاغراندامِ پريناز را ديدم که بارانيِ خيسش را به دستِ عارف مي داد... سلام بلندي و گفت و آواي صدايش خيلي چيزها را در سرم تکرار کرد.. انگار وقتِ ملاقاتمان امشب بود.. هرکدام از بچه ها به گونه ي خودش جوابش را دادند و وقتي از آغوشِ نرجس که آخرين نفر بود بيرون آمد راهش را به سمتم کج کرد و درست مقابلم ايستاد... چشم هايش وحشي بودند... آنقدر وحشي که گويا هيچ رحمي نداشتند در دل بردن... اين دخترک با همين سياهي هاي مطلق و آن مژه هاي واژگون به بيقراري هايم دامن ميزد... دست دراز کرد و من نرميِ دست مانندش را بين پهناي انگشتانم گرفتم.. احساس مي کردم قريب به سي جفت چشم اين هم آغوشيِ دست ها را مي ديد... پلکي زد و من فرصت نکردم قدعلم کنم.. کنارم نشست و پاهاي ظريفش را روي هم انداخت و درحالي که مخاطبش من بودم اما زمزمه وار لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مي ترسيدم بيام و نباشي... مي ترسيدم ببينمت اما خوشحالم که اينجايي!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف هايش موسيقي متن داشت..صداي ملايمِ کامران و ملوديِ غم انگيزي که نواخته ميشد.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه چيز گويا از قبل برنامه ريزي شده بود... پريناز عميق براندازم مي کرد و سنگيني نگاهش قهوه ي داخل فنجان را مي لرزاند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الوند؟ منو مي بيني؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوالش چيزي شبيه دردي بود که شبها بي مقدمه گريبانت را مي گيرد... جرعه اي از قهوه نوشيدم و سعي کردم طعمش را در دهانم نگاه دارم که فراموشم شود اين طعمِ گس از قهوه نيست... پريناز بي گناه بود ولي حالا عجيب داشت نمک مي پاشيد به زخم هايي که خودم ميانِ ضجّه و فرياد سوزن دوز کرده بودم! عارف داشت با تلفن صحبت مي کرد و به حتم داشت شام سفارش مي داد... سهراب و مهراوه هنوز در بالکن بودند و صداي خنده ي ميلاد و محمد به گوش مي رسيد... نازنين با کينه نگاهمان مي کرد و آيدا يکريز حرف ميزد... رضا و نرجس کنارِ هم نشسته بودند و رضا سرش گرمِ تلفنِ همراهش بود و نرجس داشت از موسيقي لذت ميبرد... من اما به چند قسمتِ نامساوي تقسيم شده بودم... خودم اينجا و دلم جاي دگر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الوند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاين بارِ چندم بود که نامم را مي خواند؟ به سمتش نيم نگاهي انداختم.. کمي خودش را عقب کشيد و روي مبل جابجا شد... باهمان چشم هاي وحشي بهم خيره شده بود و من جرعه ي دوم را نوشيدم... آهنگ تمام شده بود و سر و صدا کمتر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_جان؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار از اين لفظ حسِ رضايت پيدا کرد که لبش به طرحِ کمرنگي از لبخند باز شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_حالت خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرايِ يک حالِ خوب خيلي چيزها ملاک بود که من هيچکدام را نداشتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پدر صحّتِ احوال دارن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفروغِ چشمانش کم شد.. حالم را پرسيده بود و من بي اهميتي کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خوبه... خواست بهت بگم بهش سر بزني.. خيلي وقته من و خانوادمو گذاشتي کنار..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراست مي گفت... کمرنگ شده بودم در زندگي!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_يه مناقصه تو راهه که کارهامو ريخته به هم... تو اولين فرصت سر ميزنم.. من نمک پرورده ام و نمکدون نمي شکنم پريناز...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را پيش کشيد.. گويا فراموش کرده بود تنها نيستيم... فنجانِ قهوه ي نيم خورده را گرفت و روي ميزِ وسط گذاشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_شبها قهوه نخور.. بي خوابت مي کنه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعارف رو به نرجس تقاضاي کمک کرد و آيدا و نازنين و دختران خانواده سهيلي باهم از جا بلند شدند... گيتار روي مبل افتاد و کامران دستي به زانوزد و به سمتِ محمد و ميلاد رفت... ديدم که سهراب به تنهايي از بالکن خارج شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_دلم مي خواست اونروز منتظرت بمونم که برگردي تا باهم غذا بخوريم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو من دلم مي خواست برگردد... آرامشم از دست رفته بود...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراوه از بالکن بيرون آمد و بدون نگاه کردن به سمتِ ما خودش را در آشپزخانه انداخت و نگاهِ خيره ي سهراب را ديدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الوند؟ من.. دلم... دلم تنگ شده بود..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلتنگي بيچاره ام کرده بود و من چطور دوام مي آوردم...؟! چشم از روبرو گرفتم و به چشم هاي وحشيِ پريناز زل زدم و محوِ تماشايِ سطر به سطرِ حرفهاي نگفته ي قرنيه هاي خوش رنگش شدم... اين دخترکِ سرکش، شب هاي زيادي دلتنگي اش را بر لب مي راند... شبيه به آتشفشاني فعال بود که ميخواست فوران کند و راهي براي ريزشِ گداخته هاي آتشش نبود... من اين را از سرخيِ خورشيدگونه ي چشمانش مي فهميدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_به محض اينکه شام خوردي برگرد دختر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز روي مبل بلند شدم... شتاب زده قد راست کرد و مقابلم ايستاد... لبهاي فوق العاده خوش فرمي داشت... حتي زماني که لبخند نميزد اين لبها کشيدگي داشتند و گونه هايش گل مي انداخت... ظرافتِ اين دختر گاهي مرا سر ذوق مي آورد اما اکنون... تحملش را نداشتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهسته لب زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بغض نکن... پلک نزن... لبخنداتو نگه دار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحيرت زده نگاهم کرد... گرد شده بود حدقه ي چشمانش..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الوند؟ اگه نمي شناختمت يه چيزي... من الان مطمئن شدم که حالت خوب نيست... چرا نمياي خونه ي ما؟ چرا به بابام سر نميزني؟ مگه نمي گفتي بابام ميتونه ذهن ناآرومتو آروم کنه...؟! الوند من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پريناز؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلب هايش بازماند و من سرم را پايين انداختم... نه از شرم، از حمله هاي ناجوانمردانه اي که چشمانش داشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_يکم منو جدي بگير! من تو رو دوست دارم الوند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاين اعترافِ واضح برايم گران تمام شد... دستش را که بالا آورد کمي تندي به لحنم اضافه کردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پريناز؟ مراقب باش... مراقب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمغموم سر پايين انداخت... آنقدر به هم ريخته بودم که دلم مي خواست بي خداحافظي، بي ملاحظه از خانه بيرون بزنم و چند ساعتي گم شوم در هياهوي شهر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما عارف....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الوند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدايِ عارف بود که بالاخره داشت نجاتم مي داد از معرکه اي که خودش به راه انداخته بود... منتظر سينه به سينه ي پريناز ايستاده بودم.. دخترکي که قامتش به زور تا شانه ام مي رسيد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بله عارف؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_شام حاضره... با پريناز بياين سرِ ميز!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوابِ عارف را پريناز داد..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_باشه الان ميايم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهيچکس در سالن نبود و اين موضوع ناراحتم مي کرد... راحتمان گذاشته بودند که چه! عارف رفت و پريناز تکان نخورد... سدّي که پريناز ساخته بود تنها با کنار رفتنش رفع ميشد که از هر چهارسو اسير شده بودم.. شال از سرش ليز خورد و روي دوشش افتاد و موهاي خوش حالتش را ديدم.. قدمي نزديک شد و من به نافرمانيِ دخترک لبخند زدم... لبخندم را که ديد دل و جرات پيدا کرد و کف دستش را روي سينه ام گذاشت... دماي بدنم بالا رفت اما هيچ تغييري در حالتم ندادم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الوند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پشتِ سرش به ورودي سالن نگاهي انداختم اما کسي نبود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_عزيزم؟ قربونت برم الوند... خواهش مي کنم به من و خودت يه فرصت بده..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنيمي از تمرکزم بر تند نکوبيدنِ قلبي بود که زيرِ دستِ پريناز مي تپيد... دروغ چرا به اين حروف و کلمات عادت نداشتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_از همون روزِ اولي که تونستم بفهمم دنيا چي به چيه دوسِت داشتم... ديگه نمي ترسم چون اينقدر بزرگ شدم که حسِ واقعيمو بدونم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست روي دستِ داغ و ظريفش گذاشتم! چشم در چشمِ هم لحظاتي باقي مانديم و من انگشتش را لمس کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_فقط بيست و چهارسالته دخترجون!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو منتظر نماندم تا تاثيرِ کلامم را در چهره اش ببينم... با همان دستي که به دست گرفته بودم کنارش زدم و رد شدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلپ تاپم را عارف به دست گرفت و من بعد از برداشتنِ کت و کيفم از اتاقِ جلسه خارج شدم... تقريبا شش ساعت بي وقفه در جلسه سخنراني کرده بودم و عجيب دلم قهوه مي خواست... عارف در محيطِ کاري ابدا شبيه به همان عارفِ هميشگي که مي شناختم نبود.. پر جذبه تر ميشد و مسئوليت پذيرتر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تا بري اتاق ميگم قهوه بيارن! حواسم به خانم مريواني هم هست خيالت راحت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقدم هايم را آهسته تر کردم و زير لبي تشکري به محبت و توجهش کردم... حرفي نزد و من از کنار منشي يا همان خانم مريواني که تازه دندانش را کشيده بود و توانِ زياد حرف زدن نداشت رد شدم.. تا نيمه از جا بلند شد و من وارد اتاق کارم شدم و در را بستم... همه ي کارکنانِ شرکت حالا وظايفي سنگين تر از هميشه داشتند و بايد سخت تر کار مي کردند... اين چيزي بود که توقع داشتم و کم کاري از هر عضو قطعا به ضررشان تمام ميشد... دل آشوبه داشتم... از همان سرِ صبح که از خانه بيرون زده بودم.. عارف که با دو فنجان قهوه برگشت خستگي را بهانه کردم و پشت ميز کارم نشستم و جرعه جرعه، داغيِ قهوه را به معده ي ناآرامم سرريز کردم... عارف سرش به کتابِ مقابلش گرم بود اما گاهي کلامي حرف به زبان مي آورد... قهوه مي نوشيد و گاهي لبخند ميزد... ساعت از چهارِ عصر گذشته بود و به اصرارِ عارف حتي نيم ساعتي را استراحت داده بوديم براي صرفِ ناهاري که خودم با حساب شرکت براي همه سفارش داده بودم! مناقصه حالا برايم چندان اهميتي نداشت که من مردِ ريسک کردن و کارهاي بزرگ انجام دادن بودم و با کنار کشيدن ِ اعتمادي انگيزه اي براي ادامه ي اين مناقصه نداشتم... اما برايش خيلي زحمت کشيده بودم و آرمان نو شايد قصدش اين بود که مرا از کارِ بي وقفه دلسرد کند که خوب مي دانست چالش هاي زيادي را پشتِ سر گذاشته بودم تا بر اين صندلي بنشينم و اين موقعيت را با چنگ و دندان به دست بياورم... براي بارِ هزارم اسمِ آرمان نو را در ذهنم حک کردم که عارف گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الوند يه چيزو متوجه نميشم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفنجانِ خالي را روي ميز گذاشتم و خودم را سرگرمِ نگاه کردن به صفحه ي مانيتور نشان دادم و چيزي روي کاغذ نوشتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چيو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکثش بابتِ مطالعه بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_يادمه يه بار يکي مثل همين اعتمادي، از شراکت با ما منصرف شد... خوب يادمه انگار پاتو گذاشتن رو آتيش.. همين خودت رفتي علتشو پرسيدي.. اصلا تا جايي که من بادمه و مي شناسمت تو سرت درد مي کنه واسه اينجور مسائل.. يک هفته س اعتمادي خودشو کشيده کنار... چرا سعي نکردي برگرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناخواسته پوزخندِ محوي گوشه ي لبم جا خوش کرده بود... مهندس نامي جوان بود و تازه کار... خواسته بودم چم و خمِ کار را بهش ياد بدهم ولي شرايطِ اعتمادي فرق داشت... خام و بي تجربه نبود و حتم داشتم هرگز بي گدار به آب نميزد... از رفاقت حرف زده بود.. رفاقت با مالکِ بي مروّت آرمان نو.. اين اسم تک به تک ياخته ي خواب و بيدارِ ذهنم را به تکاپو مي انداخت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چون اعتمادي مثل نامي نيست... يه مهندسِ تازه به دوران رسيده و ناشي و خام نبود... اعتمادي کسيه که نصفِ برج هاي شهر زيرِ دستش ساخته شده.. کسيه که تو هيچ مناقصه اي بازنده نشده! فکر مي کني کسي که از همچين مناقصه ي پرسودي کنار ميکشه با حرفِ من برميگرده به کار؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعارف با حرفم سر بلند کرد و کتابش را بست.. فکش منقبض شده بود و اخم کمي بين ابروهايش خودنمايي مي کرد... از جا بلند شد و تا نزديکم آمد و کفِ دستش را روي ميز گذاشت و تقريبا روي صورتم خم شد.. من به صندلي تکيه دادم و هردو دستم را در هم قلاب کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_همه ي اينا درست.. به فکرِ خودمم رسيده بود... ولي يه جاي کار لنگ ميزنه الوند... هرچقدرم من شمّ اقتصادي قوي اي نداشته باشم اما تو رو خوب مي شناسم.. با همه ي اينا تو بازم شانستو امتحان مي کردي... هرکي ندونه من خوب مي دونم که تو اهل مبارزه اي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_منو ميشناسي ولي ترتيبِ ملاقات من و اون دخترو ميدي.. مي فهمي داري چيکار مي کني؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهرانه بحث را تغيير داده بودم.. ابدا دلم نمي خواست بين من و عارف درگيري پيش بيايد... اين قصه سرِ دراز داشت و آرمان نو قصه گويِ هزارو يک شبِ من!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من که مي فهمم.. تو فکر مي کني داناي کلّي... اصلا به فکرِ خودت نيستي.. منم از پشتِ کوه نيومدم.. تو اونو دوست داري اونم تورو.. بابا دستشو بگير و برو سرِ زندگيت.. کم بدبختي داري که تو سنّ سي و چندسالگي هنوز تشکيل خانواده هم ندادي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندم اوج گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خانم و بچه ها خوبن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطعنه ي کلامم را گرفت و پوف کشيد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من شرايطم فرق داره الوند... دارم زيرِ سايه پدر و مادر زندگي مي کنم.. هرچقدر دور باشن بازم هستن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماتم برد... اين حرف از دهانِ عارف برايم قابل هضم نبود... انگار خودش هم متوجه شد که چه گندي زده بود ولي من اصلا قصد نداشتم حالِ درونيام را در شرکت به رخِ رفيقم بکشم... عارف برادرم بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_هيچ ارتباطي به پريناز نداره! شرايطِ من فقط به خودم ربط داره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من خودمو از تو جدا نمي بينم... هم کاراي من به تو ربط داره هم کاراي تو به من... اينم گفتم که فکر نکني حرفتو به خودم گرفتم... جهتِ اطلاع!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقفلي که به دست هايم داده بودم باز کردم و از روي صندلي بلند شدم... خودش را کنار کشيد و من از کنارش رد شدم و دوباره پشتِ پنجره جاي گرفتم... عميقا دلم نمي خواست به چيزي فکر کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_به بچه ها بگو آخر هفته س ميتونن يکي دوساعت زودتر کارو تعطيل کنن.. اينم يه فرصت که به کارهاشون رسيدگي کنن.. از شنبه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الوند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت کردم و کنارم ايستاد.. دستِ پهن و عضلانيش اندکي تکانم داد وقتي روي کتفم نشست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_انقدر از حرف زدن فرار نکن.. پريناز ميتونه حالتو خوب کنه.. تو احتياج داري يکي کنارت باشه کي بهتر از اون؟ تا کي قراره اينطوري کسيو که دوست داري از خودت دور کني؟ من با پيمان حرف زدم.. حسابي از دستت شکار بود... مردِ حسابي چرا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتش سر چرخاندم و از گرهِ کورِ ابروهايم متوجه وخامتِ حالم شد.. ساکت ماند و ادامه نداد.. چشم برنداشتم از تک به تک اجزايِ تشکيل دهنده ي صورتش! من اين مرد را از بر بودم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_وقتش نيست... کاري که گفتم بکن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را به علامت زيپ روي لبش کشيد و قدمي جلوتر آمد و براي چند ثانيه براندازم کرد... با همان نگاه، بهش اطمينانِ خاطر دادم که مشکلي نيست... سري به بالا و پايين تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خونت به يه زن احتياج داره... پريناز رو از خودت دور نکن... همه چي خوب بود الوند... يهو چي شد؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدمِ عميقي از هوا گرفتم... براي من هيچ چيزِ خوبي وجود نداشت جز او...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ترجيح ميدم مکالماتتو با پيمان کمتر کني! حالا هم برو و به بچه ها خبر بده ساعت شيش شرکت تعطيله... خودت هم برو به خانوادت سر بزن من شرکت ميمونم يکم کار دارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز کنارش فاصله گرفتم و براي خاتمه دادن به بحث، کتابش را حاضر و آماده روي ميز گذاشتم و بعد از نشستن روي صندليِ کارم خودم را مشغول نشان دادم.. عارف هم حرفي نزد و خيلي زود اتاق را ترک کرد.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت دوازده ظهر بود که به شرکت رسيدم... عارف همزمان با من ماشينش را پارک کرد و پياده شد... از صبح، پا به پاي من بانک و شهرداري و صرافي بود و به کارها نظارت کرديم... هردو خستگي از سر و رويمان مي باريد.. بااينکه تازه اولين روزِ کاري بود اما من تمامِ جمعه ي قبل را به بطالت نگذرانده بودم... عارف کتش را از روي صندلي عقب برداشت و پوشيد.. من دسته ي کيف را به دستِ چپم دادم و دزدگير را فشردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خسته نباشي مهندس اديب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگاهي اوقات عارف، بامزه بازي در مي آورد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سپاس جناب دادخواه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند بلند خنديد.. مي خواست خستگي اش را نشان ندهد... خبر داشتم که پدرش کمي ناخوش احوال بود و اين حال، بي شک به همان مسئله ربط داشت... کنارش ايستادم و در حالي که عارف ميانِ خنده وسايلش را جمع مي کرد پرسيدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره نتيجه چي شد؟ آقاي دادخواه رضايت داد بره امريکا واسه درمان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر ماشين را بست و دزدگير را فعال کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_لنگه ي ديگه ي باباي من، خودِ منم تو لجبازي! اگه من لجبازيمو گذاشتم کنار اونم ميذاره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه به شانه ي هم به سمتِ آسانسور رفتيم و سوار شديم... تقريبا يک ربع از دوازده گذشته بود که واردِ سالن شديم... مريواني ماسکي که روي صورتش بود را برداشته بود... اما هنوز برآمدگي گونه ي سمت راستش خبر از دندان دردش داشت... بلند شد و سلام کرد و من با تکانِ سر و عارف با صدا جوابش را داد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعارف که برايم سري تکان داد قصدِ رفتن به اتاقم را کردم که مريواني با اندکي هول گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_جناب مهندس؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو من چرخي به پاشنه ي پايم دادم و ايستادم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چيزي شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچندتار از موهاي رنگ کرده اش مشخص بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نه فقط يه بسته داريد.. صبح حمزه تحويل گرفته منم گذاشتم رو ميزتون!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچيزِ عجيبي به نظر نمي رسيد... من بسته ي سفارشي زياد داشتم... سري بي تفاوت تکان دادم و بعد از نيم نگاهي به عارف که هنوز ايستاده بود باشه ي کوتاهي گفتم و به سمت اتاقم رفتم... کيفم را روي ميز گذاشتم و کتم را به چوب لباسي آويزان کردم و بعد از باز کردنِ هردو دکمه ي سرآستينم پشتِ ميز نشستم.. بسته درست مقابلِ مانيتور قرار داشت.. تقريبا بزرگ بود... دستي به موهاي آشفته ام کشيدم و بسته را با دقت برانداز کردم تا شايد اسمِ فرستنده را پيدا کنم اما چيزي نبود... بااين خيال که اين کارِ بچگانه از سمت ِ پريناز باشد پوفي کشيدم و بازش کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه محضِ ديدنِ محتوياتِ داخلِ جعبه دهانم باز ماند و ناخواسته از روي صندلي بلند شدم... يک کتاب و يک تکه لباسِ قديمي و عجيب آشنا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکتابِ فارسيِ دوم دبستان و لباسي سرِهميِ سفيد که حالا کمي به زردي جلوه مي کرد... آبِ نداشته ي دهانم را قورت دادم... سرم را رو به سقف گرفتم و سعي کردم به چيزي فکر نکنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره بعد از اينکه تلفنم براي سومين بار خودش را به در و ديوار کوبيد حوله پوشيدم از درِ حمام بيرون زدم... اين دوش گرفتن شايد کمي از سردردم مي کاست... تلفن را که در اتاق خواب و روي تخت پيدا کردم با ديدنِ شماره ي پريناز لحظه اي ماتم برد اما خيلي زود تماس را وصل کردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سلام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو باز هم صدايِ بغض کرده ي پريناز...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سلام... الوند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشي را به دستِ چپ دادم و با دستِ راست قطراتِ درشتِ آبي که از موهايم چکه مي کرد خشک کردم و همانطور به سمتِ شومينه ي گوشه ي سالن رفتم تا روشنش کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_جانم؟ چيزي شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشومينه که روشن شد همچنان به سکوتِ پريناز گوش سپردم... بارِ اولش نبود که اينکار را مي کرد اما من به اين سکوت هاي مداوم عادت نداشتم همانطور که حرف هايش را هنوز هم قابل هضم نمي ديدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پريناز؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_جانم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدايش يکسري ارتعاشاتِ خاص داشت که خارج از بغضش بود... همين ها روزي بيچاره ام کرده بودند... وقتي شبانه برايم درد و دل مي کرد و من ناخواسته گوش مي کردم... پايِ دلم، لرزيده بود و حالا... از همه چيز و هم کس دور افتاده بودم... عارف راست مي گفت من و اين خانه ي متروکه به يک زن احتياج داشتيم و چرا دست هايِ پريناز از من دور افتاده بود... مثلِ ماهيِ دورافتاده از آب شده بوديم هردو....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چي شده دختر؟ دلت تنگ شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بغضش سرباز کرد و من خيسيِ دست هايي که نوازش بلد بودند را به خاطر آوردم... دست هاي لعنتي ام را مشت کردم و به دهانم کوبيدم که بي موقع باز شده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_دلتنگم الوند... خيلي زياد... بابام ديگه حتي سعي نمي کنه به روم نياره... از تو مي پرسه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشرمزده روي مبلي تکنفره نشستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تو نگرانِ هيچي نباش خانم کوچولو! رابطه ي من و پدرت قوي تر از اين حرف هاست... به اين راحتيا از هم گسسته نميشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irريز ريز گريه مي کرد و نمي خواست تبِ تندش را بفهمم... من صداي نفس هايش را از بر بودم... دخترکِ سرکشِ دوست داشتني... چشم هاي وحشي اش که باراني ميشد دلم عجيب پا مي لغزاند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الوند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_جانم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسِ عميقي کشيد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_از من دوري نکن... من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلاتکليف بودم اما حالِ اين دخترِ نازک نارنجي برايم مهم بود.. لااقل از خودم مهمتر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_براي من بزرگ شو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_شدم... تو که خودتو کنار کشيدي نديدي چقدر تلاش کردم تا به حرفات گوش کنم.. مگه نمي خواستي خانم باشم؟ نمي خواستي جاي خيليارو واست پر کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبي قرار از روي مبل بلند شدم و کنارِ پنجره ي بزرگ ايستادم و پرده را با يک دست کنار زدم و نگه داشتم... حياطِ پر دار و درخت در تاريکي فرو رفته بود و باران نم نم مي باريد... شيشه ها بخار گرفته بودند از تضادّ هوا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من فقط خواستم خودتو عذاب ندي پريناز... سرِ کدوم حرفم موندي؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهق هقش در گوشم پيچيد و به سرم زد همين حالا شبيخون بزنم به خانهشان و دستم را پيله کنم دور تا دورِ تنش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پري؟ دلمو خون نکن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکفِ دستم را روي شيشه سرد قرار دادم اما دمايِ بدنم را تغيير نداد... حس کردم که داشت خودش را دلداري مي داد تا از حجمِ اشک هايش کم کند که دلم را خون نکند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الوند؟ ببخشيد قربونت برم... نمي.. نمي خواس.. خواستم که ناراحتت کنم.. فقط...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسي تازه کردم و به ميانِ حرفش پريدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_هيچکس به اندازه ي من نمي دونه دلتنگي چيه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفي نزد و به حتم مي توانست دلايلِ زيادي پيدا کند براي دلتنگي هاي هميشگي!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_يه دوش بگير و استراحت کن دختر! نگرانِ پدرت نباش... شب بخير....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنيمه شب بود و حتي براي ثانيه اي خواب، راهِ چشمانم را پيدا نکرده بود! ستاره ي سهيل شده بود اين عالمِ بي خبري و سرم درد مي کرد از تقلاي بيخودي براي اندکي رها شدن از بختکِ بيداري... در آخر، با چشماني خونمرده بلند شدم و تخت را وداع گفتم... بدونِ باز کردن چراغ، روبدوشامبر پوشيدم و از اتاق بيرون زدم... راهرويِ اتاق ها با نورِ ديوارکوب اندکي روشن شده بود و دلم ضعف رفت براي اتاقي که درست ديوار به ديوارِ اتاقم قرار داشت... پاهايم به سرگيجه ي بي حواسي دچار شده بودند و خيال مي کردم گذشته به زمانِ حال پيوند خورده و حالا او در اتاقِ کناري خوابيده و نورِ چراغ صورتش را روشن کرده... اما دريغ که نبود و خوب مي دانستم خواب نما شده ام... درست مثلِ دلم که نخ نما شده بود جايي دوردست.. کنارِ تختش در حالي که انگشتانم باز هم نوازش مي کردند تار به تار موهايش را... بارها خودم را سرزنش کرده بودم... بارها طعمِ تلخِ نفرت از خود را تجربه کرده بودم اما بازهم دستانم راه گم مي کردند و لب هايم مي بوسيد پيشانيِ هميشه تبدارش را... وقتي به خودم آمدم که پيمان مقابلم ايستاد و مانعم شد... اينکه او چه حقي داشت و چرا مرا از ديدارش منع ميکرد و حالا بي قرارتر از من بود که ببينمش خودم هم نمي دانستم... مي گفت وابستگي تو بيمار گونست... بيمار بودم که دوستش داشتم و قلبم به تپشِ قلبش وصل بود؟ او براي من خلاصه اي بود از هرآنچه نداشتم... گويا تمامِ کودکي، نوجواني، جواني، شادي و نشاط، عشق، مادر و پدر و هرچه مي خواستم در او تجلّي پيدا کرده بود... حتي گاهي خودم را پدرش مي دانستم و از اين لفظ نهايتِ لذت را مي بردم که دروغ نبود اگر بگويم من او را بزرگ کرده بودم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز پا به اتاق نگذاشته، دماي بدنم به حدّي بالا رفته بود که مي ترسيدم به هرچيزي دست بزنم به آتش کشيده شود... قيدِ قدم گذاشتن به اتاقش را زدم و راه کج کردم سمتِ آشپزخانه... ليوانِ آبي نوشيدم تا اندکي از التهابم کم شود.. نصفِ شبي چه دردي گريبانگيرم شده بود... باران مي باريد و تصميم گرفتم به جاي قدم زدن زيرِ سقفِ خانه، بيرون بزنم... خيلي زود لباس عوض کردم و بدون دست از پا خطا کردن، سوييچ ماشين را برداشتم و بعد از اطمينان از قفل بودن در، از خانه بيرون زدم و تا رسيدن به ماشين خيس شدم... پا برروي پدالِ گاز فشردم و درِ محوطه را با ريموت باز کردم و با تمامِ توان پا بر روي پدالِ گاز فشردم... قطعا دخترکِ سرکش مي توانست حالِ مرا دگرگون کند... همين مسيرِ آشنايِ رسيدن تا به او، ذهنم را از هر مسئله اي دور مي کرد... گاهي با خودم مي گفتم که اي کاش ... و هربار پوزخند ميزدم که اي کاش چه؟ خودم هم نمي دانستم کجايِ زندگي ام نياز به تغيير داشت؟ بايد چه مي کردم که نکردم؟ واقعا کاش چه؟ هيچ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقريبا چهل دقيقه بعد مقابلِ درِ بزرگِ عمارت بودم... همينجا ميشد نازدختر را ديد... زيرِ درخت هاي گيلاس و کنار بوته هاي گوجه فرنگي... يا سوار بر تابي که خنده هاي بلند و نواي "تاب تاب عباسي" و خدا نکند هايي که مي گفتم تا که نيفتد... من چندنفر ، چند بچه را بزرگ کرده بودم؟ دلم کمي بي ملاحظگي مي خواست.. چه اهميتي داشت که چه ساعتي از شب بود... مگر اين خانه، خانه ي من نبود؟! هردو دستم را روي فرمان چفت کردم و به روبرو زل زدم... از اينجا هيچ پنجره اي از عمارت معلوم نبود و من پشتِ دژي استوار از آجر، تک و تنها مانده بودم... نه آنجا کسي انتظارم را مي کشيد نه اينجا کسي برايم بيدار بود! چشمانم ميسوخت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکيفم را درون ميزِ کنفرانس جاساز کرده بودم اما هنوز هم به محتوياتِ داخليش ديد داشتم... مثلا کتابِ فارسيِ سالِ دوم دبستان ... هماني که آنروزِ لعنتي و بعد از به دوش کشيدنِ کوهي از خستگي تحويل گرفته بودم... پوزخندي محو به لب آوردم و سربلند کردم... ديدنِ اعتمادي از هر اتفاقِ ناممکني عجيب تر بود.. روزِ مناقصه رسيده بود و همه دورِ هم جمع شده بوديم.. دقيقا سيزده شرکت... به اضافه ي مديرِ شرکتِ نگين سازه... اعتمادي! اينکه با چه مجوزي پا به اين سالن گذاشته بود را نمي دانستم... حتي نگاه هاي موشکافانه اي که بهم مي انداخت برايم جالب بود.. عارف کنارم نشسته بود و سمتِ چپم مردي تقريبا چهل ساله با کمي شتابزدگي آشکار به دنبالِ چيزي لابه لاي دفتر و اسنادِ روبرويش مي گشت... حدس ميزدم مدرکِ مهمي را جا گذاشته باشد... هنوز بانيِ مناقصه، فريبرزِ روزي طلب نيامده بود... عارف زيرلبي گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اعتمادي اينجا چيکار مي کنه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم از حرکاتِ اعتمادي برنداشتم و دستم رويِ کتابِ فارسي مشت شد... چيزي مثلِ حسي ناشناخته در وجودم چنگ مي انداخت... نيم نگاهي به کلِ صندلي هايي انداختم که پر شده بود... تقريبا سي نفر در سالن حضور داشتند و من نگاهم روي کسي ثابت شد که قبلا نديده بودم.. نمي شناختمش و اين عجيب بود.. من همه ي کساني را که با شرکتِ ما، در اين مناقصه شرکت کرده بودند مي شناختم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آرمان نو... ميخوام بدونم اون مرد کيه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو عارف خيلي زود مسيرِ نگاهم را دنبال کرد و روي مردي ثابت ماند که موهاي کم پشت و قد کوتاهي داشت.. نگاهِ خيره ي ما را که ديد کمي جابجا شد و کراواتش را شل کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباشه ي زيرِ لبيِ عارف را شنيده و نشنيده منتظرِ واکنشي از سمتِ اعتمادي و آن مردِ ناشناس ماندم که در باز شد و مردي شيک پوش به همراهِ دو مردِ ديگر وارد شدند.. هرکدام رويِ صندلي خودش نشست و خيلي زودتر از چيزي که فکر مي کردم مناقصه شروع شد... پروژه ي سنگيني بود و نياز به مراقبت و توجه و البته پولِ کلاني داشت... اما مردي که صدرِ مجلس نشسته بود مي خواست با کمترين هزينه و بالاترين کيفيت پروژه را شروع و به اتمام برساند.. من محاسبات اوليه و آخريه را انجام داده بودم.. بعيد مي دانستم کسي توانِ مبارزه با من را داشته باشد و همينطور هم شد... پيشنهادِ کمترين هزينه و بالاترين کيفيت از سمتِ من مورد قبول واقع شد... در اولين فرصت، از برنامه هاي آتيه با اين مردِ باتجربه صحبت مي کردم... همه چيز کاملا طبيعي پيش رفت و آنطور که من پيش بيني داشتم پيش رفت جز اينکه نه اعتمادي و نه مردي که احتمال ميرفت از طرفِ شرکتِ آرمان نو باشد هيچکدام حرفي نزدند... اظهارِ نظري صورت نگرفت و من در اوجِ کار، متوجه ي هيچ تلپاتي بينِ اعتمادي و او نشدم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلسه که تمام شد با روزي طلب دست دادم و قرارشد در اسرعِ وقت صحبت کنيم... مردِ ناشناس که قصدِ رفتن کرد عارف معطل نکرد و زودتر از او از اتاق جلسه خارج شد... اعتمادي داشت در گوشه اي با چند نفر از اعضاء حرف ميزد... صحبت هاي اصلي و معرفي اصلِ هدف و پروژه به هفته ي بعد موکول شد و من با کمالِ ميل قبول کردم... پروژه ي پرسودي بود و بي شک اگر اعتمادي پا پس نمي کشيد، طعمِ شيرين تري برايم داشت... او جزوِ ابرشرکت هايي بود که من خواهانِ مبارزه با او بودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزي طلب و دو همراهش که باهم از اتاق رفتند به سمتِ اعتمادي رفتم که حالا دورش خلوت تر شده بود... سري تکان داد و قدمي نزديک شد... دست دراز کرد و من دستش را به گرمي فشردم... با اعتمادي سرِ جنگ نداشتم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سخنرانيت عالي بود مهندس اديب... مشتاقم اهدافت و منابعِ اطلاعاتيت رو بشنوم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دستش تکاني دادم و با لبخندي تظاهري گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اميدوارم که انقدر صبور باشيد تا در عمل بهتون نشون بدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده ي مردانه اي کرد و با اطميناني مضاعف سري به علامتِ تاييد تکان داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اگر يک درصد شک داشتم عقب نمي کشيدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دستم را رها کرد و با همان لبخندِ جامانده از تاثيرِ کلامش، عقب رفت و سري به نشانه ي خداحافظي تکان داد و با صداي بلندتري رو به جمع گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خب آقايون.. روزتون بخير.. خوشحال شدم.. تبريک ميگم مهندس اديب.. آرزوي موفقيت دارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتنش مصادف شد با بلند شدن صداي چندنفري براي جواب دادن به اعتمادي و ابرازِ خوشحالي از پيروزي براي من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعارف سالنامه به دست کنارم نشست و وقتي دفتر را کنارش روي نيمکتِ نمخورده گذاشت به پشني صندلي تکيه داد و به آسمانِ نارنجي رنگ زل زد که اشعه ي خورشيد هنوز هم به قوتِ خودش باقي بود... من با تکيه بر پشتيِ کوتاهِ نيمکت به غروبِ کمرنگ و غبارآلود نگاه مي کردم... انتظار داشتم عارف حرف بزند اما سکوت کرد... گويا اينکه تقريبا يکسال از آخرين قرارملاقاتمان بيرون از خانه و شرکت مي گذشت، مزيد بر علت شده بود که از اين فرصتِ پيش آمده، نهايتِ استفاده را ببرد.. از بعد از بيرون زدن از سالنِ مناقصه تا وقتي تلفنش را در طولِ برگشت به شرکت جواب داده بودم تا حالا به دنبالِ مردِ ناشناس بود... بااينکه ميخواستم خودم کسي باشم که خبرِ پيروزيِ از پيش، شيريني خورده را بدهم اما راه کج کرده بودم به سمتِ اين پارک... هنوز هم عارف حرفي نميزد... همهمه ي شهر ديگر اهميتي نداشت.. لحظه اي مکث کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بايد زودتر اينکارو مي کرديم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسيبکِ گلويش تکان خورد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چيکار؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پارک اومدن.. انگار خيلي بهش احتياج داشتي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندي يک وري تحويلم داد و روي زانو خم شد و از همان زاويه براندازم کرد.. اين لبخندِ خاص، به جذابيتش مي افزود... به کتايون حق مي دادم دست از دوست داشتنِ اين مردِ مغرور برندارد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_به اينکه يکم به خودمون برسيم و وقت بذاريم احتياج داشتم.. اصلا يادم نمياد کِي جووني کرديم... تو سي و چهارسالته من سي و سه... حواست هست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحواسم بود... هميشه حواسم شش دانگ جمع بود.. جمعِ روزها و ماه ها و سالهايِ از دست رفته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خوبه خودت ميدوني ديگه بچه نيستي واسه يه پارک اومدن لب و لوچه آويزون مي کني...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکفِ دستش را روي زانوم گذاشت و سري به چپ و راست تکان داد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_حالا تو هم هي تيکه بارمون کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاجازه مي دادم تا خودش سرِ بحث را باز کند... عجله اي نبود.. من به عارف حق مي دادم.. انقدر سرم شلوغ شده بود که وقت کم مي آوردم براي هرچه زودتر به خانه برگشتن و تنها مي ماند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_بابام هنوز رضايت نداده ولي با عموم تو کانادا صحبت کردم و واسش يه دکتر خوب پيدا کردم تو بهترين بيمارستان شهر... سپردم تو همين روزا واسش بليط بگيرم با مامان برن کانادا... تقريبا سه چهار ماهي طول ميکشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي خواستم از خشکيِ جسم و روحم کم کنم نمي دانم موفق بودم يا نه... دست روي دستش گذاشتم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_کارِ درستي مي کني.. بهترين راه واسه آدماي لجباز، اينه که تو عملِ انجام شده قرار بگيرن... اگه اون لحظه رضايت نداد به خودم بگو.. خيالتو راحت مي کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبادِ سردي مي وزيد و گاه گاهي نمي باران پراکنده ميشد در هوا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خيلي مَردي! همينکه هستي کافيه... حداقل خيالم راحته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخيالِ راحت... چه چيزي بهتر از اين... کاش من هم خيالم از بابتِ خيلي چيزها راحت بود که نبود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_کتايون چطوره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچپ چپ نگاهم کرد و من لبخند زدم.. حواسش را پرت کرده بودم.. دست برداشت از زيرِ دستم و ايستاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچندقدم دور شد و من نيز به دنبالش از روي نيمکت بلند شدم... سالنامه ي جامانده از عارف را در دست گرفتم و کيف به دست به سمتش رفتم... خورشيد غروب کرده بود و حالا با نورِ چراغ هاي پايه بلندِ پارک در مسيرِ پياده رو، به راه افتاديم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_من چيزِ زيادي ازش نفهميدم... برطبق گفته ي مسئول برگذاري، تو بعضي از جلسات، يه نفر به عنوانِ کارآموز مياد که چيزي ياد بگيره.. چندان جوابِ قانع کننده اي نبود ولي نظرِ منو بخواي ميتونه به آرمان نو ربط داشته باشه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسري به تاييد تکان دادم.... کارآموزي که در تمامِ طولِ جلسه، به طورِ کامل حرفها را درک مي کرد... من سخنرانِ خوبي بودم و خوب مي دانستم چه کسي مفهومِ حرف هايم را مي فهميد! آرمان نو داشت پايش را از گليمش درازتر مي کرد... سرما به مغز استخوانم رسوخ کرده بود که با عارف خداحافظي کوتاهي کردم و سوارِ ماشين شدم... بايد قبل از رفتن به خانه به شرکت سر ميزدم... چندين سند و مدرک بود که بايد در شرکت مي ماند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشين متوقف شد و من دستم را دور گوديِ فرمان قفل کردم... مردّد بودم براي رفتن، اما بايد اين پروسه ي سخت مي گذشت... اين خانه، خانه ي اولم بود... چند بوقِ پي در پي زدم وثانيه اي بعد، مشهدي حسن که به حتم از آمدنم خبرداشت در را باز کرد و من با کمي تعلّل ماشين را به حرکت در آوردم و با تک بوق و بلند کردن دست از کنارش گذشتم... مسيرِ سنگفرش شده را آهسته پيمودم.. آنقدر که پيرمرد خودش را با چندين گامِ بلند به من رساند... ماشين که از حرکت ايستاد سريع در را باز کرد و دست به سينه ايستاد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سلام آقا... بالاخره چشممون به جمالتون روشن شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاندکي لهجه ي جنوبي داشت که از ايامِ کودکي و نوجواني برايش به يادگار مانده بود... موهاي سفيدش که از زيرِ کلاهِ پشمي بيرون زده بود ديدم و لبخند زدم.. از ماشين پياده شدم و مشهدي به آغوشم کشيد... تقريبا چهارسالي ميشد که به اين خانه نيامده بودم و مکالماتم با حيدر، به چند تماسِ تلفني برمي گشت... به گردنم خيلي حق داشت.. خيلي...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_سلام مشهدي.. حالت چطوره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_الان شمارو ديدم خوبِ خوب شدم... چخبر آقا؟ راه گم کردين؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز آغوشم که فاصله گرفت به دنبالِ ماشينِ اميرعلي گشتم... به گمانم فهميد که گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکسي خونه نيست.. فقط آقا و خانم هستن و پريناز خانم.. منتظرِ شمان.. امروز از صبح که خبر دادين مياين.. خانم از آشپزخونه بيرون نيومده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبي حرف تنها سري تکان دادم.. کيفم را به دست گرفتم که هول شده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبفرماييد آقا.. سرپا نمونين.. هوا خيلي بد سرد شده ها.. اصلا امسال رحم و مروّت نداره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچيزي تهِ دلم تکان خورد... هوا سرد بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نميخواد بياي مشهدي.. خودم راهو بلدم.. به کارات برس...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلب به دندان گرفت و با کفِ دست به پشتِ دستِ چپش کوبيد و سرزنشگر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اين چه حرفيه ميزنين آقا الوند! بعدِ چهارسال قدم رو ديده ما گذاشتين.. چه کاري واجب تر از شما.. اگه ميخواين ريختِ مارو نبينين اون امرش جداست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست روي کتفش گذاشتم و نيم نگاهي به دستم انداخت.. تقريبا شصت و اندي ساله بود... از زماني که به خاطر داشتم اين مردِ نازنين اينجا زندگي مي کرد... در يک حرکتِ ناگهاني دستم را با دو دست گرفت و با کمري خميده پشتِ دستم را بوسيد و من خودم را عقب کشيدم و کتفش را گرفتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چيکار ميکني مرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکشمکشي به اندازه ي ده ثانيه بينمان رخ داد و درآخر خشمگين از اين کاري که علتش را نمي فهميدم کتفش را محکم تر گرفتم و مواخذه گر گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تمومش کن مشهدي.. شرمندم نکن.. شما جاي پدرِ مني!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_آقا...؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازويم را گرفته بود و من پر تنش نگاهش کردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خدا بهتون خير دنيا و آخرت بده... آقا الوند؟ من که عقلم قد نميده اين رفتن واسه چي بود... ولي خداروشکر که برگشتين...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن برنگشته بودم.. تنها براي ديدنِ مردي آمده بودم که به گردنم حقّ آب و گِل داشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_خودتو کنترل کن مرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيشاني ام از ريختن عرق و بادي که مي وزيد يخ کرده بود... کمي از مشهدي که حسابي تحتِ تاثيرِ ديداري که چهارسال به طول انجاميده بود فاصله گرفتم و در تضادّ دو حسّ مهرباني و شماتت، گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ديگه اين کارتو تکرار نکن .. منم نديد مي گيرم.. به کارهات برس منم برسم به آقاحيدر... بهتره بيشتر از اين منتظرم نمونه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسري به تاسف تکان داد و بي حرکت ماند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم آقا... ببخشيد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir