
رمان سیب دندان زده
- به قلم شفقه مشعوفی
- ⏱️۵ ساعت و ۳۱ دقیقه
- 79.7K 👁
- 178 ❤️
- 121 💬
دختری ب بکری سیب سرخ حوا ب پاکی اب زمزم وبه زیبایی خورشید پسری از تبار گرگ که برای انتقام، از خورشید وپسر عمویش استفاده میکند... تا آبروی خاندان درخشان را بریزد... ازدواجی از سر اجبار... برای جمع این آبرو ریزی و عشقی که جرقه میزند با وجود زن دوم... و چه چیزی در انتظار این سیبی بکری است که دندان زده شده است...
شالم را از صورتش کنار زد و با چشمانی درشت شده مرا که به طرف اشپزخانه میرفتم رصد کرد.
-اینجا چیکار میکنی ؟
بی توجه به او در یخجالش را باز کردم قوطی اب پرتقال رابرداشته ولیوانی پر کردم .
-علیک سلام .
سیخ نشست .
-کی اومدی ؟
-دیشب .
کمی از اب پرتقال را بالا رفتم .
سری به این وضع لباس پوشیدنش تکان دادم وگفتم :خجالت بکش با این سر و وضعت،لبخند پهنی زد و به طرفم اومد بازوانش که دورم پیچید لبخند روی لب هایم شکوفه زد .و چه بیخیال بودم من که این همه سال به دور از آغوشش سر کردم.
-خوبه که اینجایی خورشید ... خوبه که میبنمت ...بودنت خوبه . اونم بعد سه سال .
-دلم تنگت بود بی وجدان نکردی بیای یه سر بهم برنی .
نفس آه مانندش به گردنم خورد:نتونستم به والله .
از خود جدا کردم این همه مهربانی را این همه حسرت را .
-فدای سرت چرا حالا بغض کردی ؟
لبخندی میان آن هم بغض سر زد :چیزی نیس ...کتری و بذار رو شعله جوش بیاد الان میام .
عقب گرد کرد پتو و بالش ولو شده روی کاناپه را برداشت و به طرف اتاق رفت .
و نگاه من هنوز هم به جای قدم هایش بود.
این دختر را چه شده بود در این سه سال؟
وچرا ته این دل من شور میزد ...شور که سهل است رخت میشستند خروار خروار .
به طرف کتری خالی و دمر شده روی آبچکان رفتم و برداشته وپر آب کرده و روی شعله ی گاز گذاشتم .
خیره خیره نگاهم میکرد و من در آن ته ته های چشمان خوش فرمش چیز غریبی میدیم و درک نمیکردم .
درکش سخت بود، گنگ بود .
کمی به طرفش خم شدم :پریا؟ چیزی شده ؟
صورتش از بی روحی بیرون امد لبانش کش آمد:نه بابا ...
تکیه دادم :دروغ میگی .
سر تکان داد :ول کن توروخدا خورشید .
-یعنی چی ؟ چرا طفره میری ؟ میگیچه مرگته یا نه ؟
بلند شد: نه .
نگاهم به روی چرخ خیاطی سفیدوپارچه های دور و برش خیره ماند .
-خورشید ؟
چشم دوختم به قامتش :جانم؟
-کاش این سه سال رو بودی ...حداقل این سه سالی که سخت بود ...بدون تو سخت بود.و سنگینی ابروان در هم تنده ام از این بغض وحسرت پریا پیشانی ام را چین داد.
-هیچی!
سر تکان داد و گذشت از مقابل دیدگان منتظرم .
نا امید از شنیدن حرفی بلند شده و آماده ی رفتن شدم.
گوش سپرده به شیرین زبانی های شیرین مشغول خورد کردن سیب زمینی هابودم.
زندی هم با لبخند مهربانش گه گاهی نگاه خیره اش را حواله امان میکرد .
صدای گرامافون خان بابا کل در و دیوار عمارت را مست میکرد .
سیب زمینی ها را به زندی داده و به طرف شیر آب رفتم دستانم را آب کشیدم .
-سلام زندی ...
سر چرخاندم به سوی مردجوان ایستاده در درگاه آشپزخانه .
پسرک شر و شیطان عموی مرحومم بود ...عمویی که هم زمان با زن دومش در عرض یه روز داخل ماشین سوختند و ماند سه بچه ی عمو سهراب که یکیشان شاهین بود ...
لبخند به رویش زدم .
صدای زندی آمد :سلام به روی ماهت مادر رسیدن به خیر ...
-سلام .
نگاه شگفت زده اش روی من خشک شد .
-خورشید؟
لبخندم عریض ترشد:
-خوبی پسر عمو .
جلو امد :خدای من کی اومدی دختر ؟
-دیشب رسیدم .
بی هوا در حجم آغوش برادرانه اش فرورفته و فشرده شدم ...
-میدونی چه قدر دلتنگت بودیم؟
-خوبه باز یه عده دلتنگمن!
-سلام.
و این بار پسر بزرگ عموی مرحومم با دستانی پر از پلاستیک وارد شد ...و شیرینی که با دیدن برادرش پرواز کنان به سوی او شتافت پاهایش را در آغوش گرفت .
کیسه ها روی زمین ولو شدند و بازوانش به دورخواهرکش قفل شد و بوسه هایش روی سر و صورتش نشست .
زندی گل از گلش شکفت و به سوی اورفت :سلام به روی ماهت ...الهی قربون قد بالات برم مادر خسته نباشی ...دستت درد نکنه.
اشک هشتم
00رمان خوبی بود واقعا تونسته بود معضلات جامه رانشان بدهد
۱ هفته پیشاشک هشتم
00واقعا از جریانات و اتفاقات جامعه حرف زده بود عالی بود
۱ هفته پیششیدا
00تازه شوهرش که یکی دیگه رو داشت و ازش متنفرم بوده که گند زده به زندگیش ولی باز این تو خونه بود دوست داشت ناخونکی بهش بزنه بعد چطور امیر نمیزد😂
۳ هفته پیششیدا
00فقط موضوعش خییلی قشنگ بود.زیاد به جزئیاتش توجه نکنید.
۳ هفته پیششیدا
00بعد اصلا شدنیه سه سال با یه پسر همخونه باشی ولی دست نخوری.یا دروغ یا پسره مشکلی داره دیگه
۳ هفته پیششیدا
01موضوعش خیلی جالب بودا.ولی چرا ناراحت میشد از اینکه هرزه خطاب میشد از طرف شوهرش؟خیلی درد بدیه برای یک زن ولی شاهرخ بهش تذکر داده بود مهران کثیف دور برش نباش بعد هرجا میدید سوار ماشینش میشد.کار ندارم با سبک و مدل زندگیش که حالا خیلی باز بودن.ولی همونم تعریف داره سه سال با یه پسر تو مملکت غریب هم خونه
۳ هفته پیشعسل
00ممنون از نویسنده ی رمان بسیار زیبا بود
۳ هفته پیشامیتیس
10ممنون از نویسنده بابت رمان زیباتون و اگر بیشتر در باره پدرش ،زن پدرش ، عارف و اگر یکم دیگه درباره ایندشون می گفت خوب بود ممنون بابت رمان زیباتون
۳ ماه پیشالناز
00رمان جالبی بود برام تا حالا رمانی با این موضوع نخونده بودم
۴ ماه پیشزهرا
40آخرش نفهمیدم پریا از کی بود پدرش کی بود؟
۵ ماه پیشفاعز
30اخرش کاش واضح تر بود مثلا من نفهمیدم بلاخره اون دختر رو طلاق داد یا نه
۴ سال پیشزهرا
00آره دیگه مگه نگفت طلاق غیابی
۵ ماه پیشالسا
13خورشید پاک بود؟داداش مونده بود فقط با من راب طه داشته باشه با همه پسرای داستان یه بار راب طه داشته🤣🤣
۶ ماه پیشفاطمه
31بعضی از خلاصه رمانها آدم جذب خودش میکنه جوریه که آدم با خودش فک می کنه حتما از قلم قوی استفاده شده و حتما داستانش متفاوت از بقیس می خونی میبینی اصلا باهم همخونی ندارن خلاصه قوی رمان الکی 🤣
۷ ماه پیشماهی
00رمانش عالی بودولی خیلی سریع پیش میرفت
۷ ماه پیش
صحرا
01رمانو خوب نوشتع بود ولی موضوعش ب شدت مسخرع بود واقعا پاکی ب این نمیگن بنظرم از بلایی ک سرش اومد حقش بود اونقد ک ب بقیع پسرا توجع میکرد ب شوهر خودش نکرد نمیدونم نویسندع چ فکری با خودش کردع ک موضوع رمانو اینطوری نوشتع😒😐