رمان دختر زشت به قلم شیرین برقعی
آیما دختریه که خیلی سختی کشیده ،خیلی حرف شنیده، که باعث شده از جامعه دور بمونه..
اون برای خوشحال کردن خانوادش هر کاری می کنه که این باعث تغییر زندگیش می شه..
این بین احساسات آیما هم هست، آیما عاشقه… حالا واقعا آیما عاشقه یا این احساس رو با عشق اشتباه گرفته؟!
حالا ببینیم روزگار میخواد با آیمای ما چیکار کنه؟....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۲۰ دقیقه
آتا تازه به خودش اومد دستي کشيد لاي موهاش گفت:
_ معذرت مي خوام، يه دفعه کنترلم رو از دست دادم...
از پنجره به بيرون خيره شدم ...تنها صداي که تو ماشين مي پيچيد هق هق من بود ...آتا نه ديگه بوق مي زد نه بد بيراه مي گفت،فکر کنم فهميد با اين حرص خوردنش زودتر نمي رسه بيمارستان...
آتا ماشين رو نزديك بيمارستان پارك كرد و از ماشين پياده شد و بدون توجه به من دويد طرف بيمارستان...منم با اين كفشا مثل لاك پشت پشت سرش مي دويدم ... با اين تيپ و قيافه شده بودم انگشت نماي مردم گاهي وقتا هم صداي پچ پچ شون رو مي شنيدم كه مي گفتن دختره رو ببين...
تو حياط بيمارستان بودم مي رفتم سمت در ورودي كه بابا و آتا رو ديدم كه داشتن با هم حرف مي زدن ...نزديكشون كه شدم صداي بابا رو مي شنيدم كه مي گفت:
_ بايد فردا صبح پول رو واريز كنيم كه تا ظهر عمل بشه...
آتا _ من دو سه تا بيشتر تو حسابم نيست ولي مي تونم قرض بگيرم...
از پشت سرشون اومدم جلو شون وايسادم ديگه بس بود هر چي فال گوش وايسادن گفتم:
_ آتا نمي خوام زير دِين كسي بري من بقيه پول رو دارم ...
آتا كلافه دستش رو كشيد بين موهاش گفت:
_ ولي آيما اون پولا...
پريدم وسط حرفش گفتم:
_ فعلا جون مامان مهم تر از عمل منه...
بابا با نگراني بهمون نگاه كرد و گفت:
_ آتا فعلا مجبوريم از پول عمل آيما استفاده كنيم تا موقعي كه مي خواد عمل كنه مي تونيم يه جوري پول عملش رو جور كنيم ولي الان بايد زودتر مامانت عمل بشه نمي تونيم صبر كنيم...
بابا نگاهي به سر تا پام انداخت و گفت:
_ بهتره شما بريد خونه هم لباستون رو عوض کنيد هم استراحت کنيد فردا صبح بيايد بيمارستان...
صداي اعتراض من و آتا با هم بلند شد ...
بابا دستشو به معني ساکت بالا گرفت و گفت:
_ يه نگاه به خودتون بندازيد، آتا خواهرت لباسش مناسب نيست بهتره ببريش خونه ،ديگه هم مامانتون مراقبت هاي ويژه بستريه نمي شه بريم بهش سر بزنيم ...پس بهتره شما بريد من مي مونم کافيه...
جاي واسه اعتراض نموند ...سر مو پايين انداختم و با صداي آرومي گفتم :
_ باشه ...
آتا دستش رو دور شونه هام انداخت و گفت:
_ پس ما زودتر بريم که فردا قبل از عمل مامان اينجا باشيم بتونيم ببينيمش...
سر مو تکون دادم و با بابا خداحافظي کرديم و از بيمارستان اومديم بيرون...
از پنجره ماشين به بيرون خيره شده بودم زمزمه کردم :
_ آتا؟؟؟
آتا هم مثل خودم گفت:
_ جان آتا؟؟
با انگشتم روي شيشه ماشين اشکال نا مفهوم مي کشيدم ،گفتم:
_به نظرت چرا مامان دوباره قلبش درد گرفته ،حتما باز اين همسايه ها چيزي گفتن؟؟؟
آتا عصبي داد زد گفت:
_آيما مزخرف نگو چرا هر اتفاقي افتاد به خودت ربطش مي دي؟؟شايد مامان دوباره رعايت حالش رو نکرده چيزه سنگيني بلند کرده ،نمي دونم آيما نمي دونم ولي اين دليل نمي شه تو بگي تقصير تو بوده...
ديگه چيزي نگفتم بچه كه نبودم كه نفهمم مامان هيچ وقت به خاطر حالش چيز سنگين بلند نمي كرد هميشه مراقب خودش بود ...من مي دونم باز يکي از همسايه ها اومده چيزي به مامان گفته،آخه دفعه قبلم که حالش بد شد يکي از همسايه ها اومده بود خونمون منو واسه يه مرد هم سن بابام خواستگاري کرده بود اين موضوع باعث شد مامان فشار عصبي بهش وارد بشه دوباره قلبش درد بگيره دکتر گفت بايد دور از استرس باشه چون دفعه بعد احتمال خطر مرگ هم هست...
در ماشين باز شد باعث شد به خودم بيام...گيج به آتا نگاه كردم ...ابرهاشو انداخت بالا و با دست اشاره كرد به بيرون ماشين...كي رسيده بوديم خونه كه من متوجه نشده بودم؟؟از ماشين پياده شدم و به طرف خونه رفتم...
****
روي تخت كنار مامان نشستم ...لبخندي زدم و دست كشيدم تو موهاي سفيدش...خيلي زود سفيد شده بود خيلي زود...
_ مامان خوشگل من خوبه؟؟
مامان لبخند كم رنگي رو لباش اومد با صداي گرفته گفت:
_ آره دخترم خوبم...
بغض راه گلوم رو گرفت هيچ وقت نمي تونستم مامان رو روي تخت بيمارستان ببينم...واسه اين كه مامان اشك تو چشمام رو نبينه به طرف در اتاق رفتم و گفتم:
_ مامان من برم ببينم آتا كجا مونده...
و سريع از اتاق زدم بيرون...آتا صبح منو رسوند بيمارستان خودش و بابا رفتن دنبال كاراي مامان هنوز نيومده بودن...شماره گوشي آتا گرفتم اشكم رو پاك كردم و گلوم رو صاف كردم كه آتا متوجه نشه دوباره گريه كردم...بعد از چند تا بوق گوشي رو برداشت...
_ الو آتا ؟؟
_ بله ؟
صداش مثل هميشه شاد نبود مثل من غم داشت ...
_ شما ها كجاين؟؟
_ ما نزديك بيمارستانيم تا چند دقيقه ديگه مي رسيم...
_ باشه پس فعلا...
_ فعلا...
گوشي رو قطع كردم و روي نميكت كنار باغچه نشستم تا يه كم حال بياد سر جاش هميشه از بوي بيمارستان متنفر بودم فوري حالت تهوع بهم دست مي داد...
_ سلام آيما خانوم...
برگشتم طرف صدا مي خواستم مطمعن بشم خودشه...با صداي گرفته و متعجب گفتم:
_ سلام آقا ميثاق شما اينجا چيكار مي كنيد؟؟؟
ميثاق با اخمي كه بين ابروهاش بود خيلي جدي گفت:
_ مي شه بگي آتا كجاست؟؟
چرا اين اينجوري منو نگاه مي كنه؟؟نه از برخورد ديشبش نه از الان!!!
همينجور متعجب داشتم بهش نگاه مي كردم گفتم:
فاطی
۱۴ ساله 30😐
۴ سال پیشبه تو چه
10که چی الان
۳ سال پیشAna
00خوشم نیومد🙁
۲ سال پیشayma
۱۸ ساله 00چه عجب بلاخره یه رمان نوشتن که شخصیتش با اسم من باشه
۲ سال پیشN
10رمان قشنگیه
۲ سال پیشارینا
۱۵ ساله 20بد نبود ارزش یه بار خوندن داره
۳ سال پیششاهدختم دخی بلوچ
۱۷ ساله 20😅
۳ سال پیشفاطمه
00رمانش بدنبودولی دختره همش خودشوپرت توبغل پسرا
۳ سال پیشدینو
21من رمانو خوندم بد نبود خوب هم نبود واقعا
۴ سال پیشFARZANEH
۱۷ ساله 30مثل اینکه اولین نفر خوندم ،رمان خوبی بود اما زیاد عاشقانه نبود ارزش یه بار خوندنو داره
۴ سال پیش
وری
71هیچکی رمان رو نخونده؟ چرا کسی نظری نداده