
رمان پیش مرگ ارباب
- به قلم Taranom 25
- ⏱️۸ ساعت و ۵۶ دقیقه
- 97.6K 👁
- 408 ❤️
- 315 💬
هوراد ارباب جوون قصه است که غرور و نخوت تمام وجودش رو پر کرده … بلوط دختر یکی از خدمتکاران ارباب جوان هست که بازی سرنوشت مسیر زندگی این دو نفر رو بهم پیوند میزنه البته نه از نوع یک پیوند عاشقانه تنها یک رابطه ارباب و رعیتی … و در این بین بلوط قصه ما عاشق میشه … عشقی که با گوشه ای از یک حقیقت پنهان برباد میره و تنها کسی که از این زوال سود میبره کسی نیست جز ارباب جوان…پایان خوش
هوراد خنده پیروزمندانه ای زد و بلوط را رها کرد .
- خوبه . از فردا کارت شروع میشه .
و در را باز کرد و از آنجا خارج شد .
و بلوط انگار که منتظر همین بود . منتظر بود تا هوراد دور شود و او با آخرین توانش بر کف آشپزخانه سقوط کند .
دلش برای مادری که بیشتر از 5 سال سهمش نبود تنگ شده بود و پدری که هرگز ندیده بود و تنها اسمی بود در میان خاطراتِ کهنه اش . در تمام این سالها تنها همایون خان بود و بس .
هوتن هم بود . تا چند سال پیش هوراد را هم داشت . اما همه را از دست داده بود و تنها هوتن برایش مانده بود و بس .
16 سال پیش در چنین روزی زیاد هم بی تابی نکرده بود چون همایون خان را داشت . تنها نبود و اما امروز هیچ کس نبود تا درست و حسابی دلداری اش بدهد . هوتن که خودش هم
ناراحت بود و هوراد که چند روزی می شد غرور ارباب شدن تمام وجودش را فتح کرده بود . در تمام این چهل روز تنها فرشته هم پایش بود و بس . چقدر برای فرشته درد و دل کرده بود .
چقدر گلایه کرده بود و فرشته با آرامش خاصِّ خودش او را آرام کرده بود .
- چرا کف زمین پخش شدی ؟
سر بلند کرد . باز هم فرشته بود . باز هم او .
چشم های اشک آلودش را پاک کرد . نفس عمیقی کشید و بلند شد .
- چیزی نیست .
فرشته همانطور که نزدیک می شد گفت :
- آقا هوتن دنبالت می گشت .
- چیکارم داشت ؟
فرشته شانه ای بالا انداخت و گفت :
- نمی دونم . مهمونا که رفتن دیدم داره دنبالت می گرده .
تعجب کرد بود . مهمان ها رفته بودند ؟ مگر چقدر برای غم و غصه هایش عزا گرفته بود که همه رفته بودند .
- مهمونا کی رفتن ؟
- نیم ساعت پیش .
بلوط سری تکان داد و از آشپزخانه خارج شد .
همین که به سالن قدم گذاشت هوراد و هوتن را دید که مقابل هم نشسته بودند و صحبت می کردند .
هوتن با دیدن بلوط گفت :
- کجا بودی دختر یک ساعته دارم دنبالت می گردم .
- همینجاها بودم .
هوراد هم لبخند مسخره ای زد و گفت :
- اتفاقا منم داشتم دنبالت می گشتم . می خواستم بهت بگم نظرم عوض شد از امروز کارت و شروع کن . این ظرفای کثیف و جمع کن و ببر . بعدم بیا اینجاها رو تمیز کن .
حقارت می داد این ارباب جوان به بلوطِ بی کس و بلوط درد این تحقیرها را سلول به سلول حس می کرد .
هوتن با تعجب گفت :
- خدمتکارا خودشون اینجاها رو جمع می کنن به بلوط چه . امروز خیلی کمکشون کرد دیگه باید بره استراحت کنه .
و رو به بلوط کرد و ادامه داد .
- تو هم دفعه آخرت باشه که تو کارهای خدمتکارا دخالت می کنیا .
و این پسرک زیادی عاشق از کجا می دانست بلوطش حالا یکی از همین خدمتکارهاست که اگر می دانست قطعا او هم می شکست . مرد بود درست اما شکستن به مَرد بودن و زن بودن
نیست ، قلبت که درد بگیرد از جفای روزگار انگار تمام وجودت شکسته است .
بلوط مستاصل به هوتن چشم دوخت . هوتن که حرکتی از جانب بلوط ندید نفسش را پُر فشار به بیرون فرستاد و به سمت بلوط حرکت کرد و دستان ظریف بلوط را در دست گرفت و گفت :
- دِ بیا بریم دیگه . وایستاده منو نگاه میکنه .
هنوز اولین قدم را برنداشته بودند که صدای محکم و جدی هوراد بلند شد .
- اون از امروز خدمتکارِ این خونه است .
هوتن باناباوری ایستاد . قلبش تند تند میزد انگار در همین لحظه از دهانش بیرون خواهد افتاد . تنها کلمه خدمتکار بود که در سرش بالا و پایین می شد . عذاب آور بود .
کم کم اخم هایش نمایان شد . دست بلوط را آهسته رها کرد و به سمت هوراد برگشت .
- داری با من شوخی میکنی مگه نه ؟
هوراد با همان لحن جدی گفت :
- خودت چی فکر می کنی ؟
- اصلا شوخی قشنگی نیست . دوست ندارم از این شوخی های بی سرو ته باهام بکنی .
هوراد پوزخندی نثار برادر کوچکترش کرد .
- شوخی نیست . درست ترین حقیقت زندگیت ِ .
هوتن گام های بلندی برداشت و در ثانیه ای یقه هوراد را گرفت .
بلوط جیغی زد و دستش را مقابل دهانش گرفت . زبانش تلخ شده بود انگار زهر در حلقومش ریخته اند . نمی خواست بین دو برادر اختلاف ایجاد کند .
هوتن بدون توجه به بلوط فریاد زد .
- تو نمی تونی اینکار رو باهاش بکنی . نمی تونی .
هوراد خونسرد دست های هوتن را پس زد . یقه اش را صاف کرد و گفت :
- می تونم . یادت نرفته که بعد از همایون خان من اربابم . نکنه می خوای یادت بیارم . من دستور دادم پس باید انجام بشه . از این به بعد دختر مه لقا خدمتکار این خونه است .
و دور از ذهن بود اگر قلب بلوط فشرده می شد ؟ هوراد حتی اسمش را هم به زبان نیاورده بود . حتی بلوط نگفت . او دختر مه لقا بود خدمتکار این خانه . او اکنون بلوط نبود که اگر بود این وضع
زندگی اش نبود .
هوتن با تلخی زمزمه کرد .
- تو قلب تو سینه ات نیست ؟ واقعا قلب نداری ؟
هوراد تنها با همان اخم های پررنگش خیره خیره نگاهش می کرد .
Ayda
00زندگی همینه
دیروزرها
00رمان خوبی بود ولی بیش از اندازه توضیح داده بود
۴ روز پیشhaniyeh
00رمان قشگی بود دوستش داشتم خدایی
۲ هفته پیشراز
00عالی بود ممنون برای نوشتن رومان عالی
۳ هفته پیشmmm
00عالی بود بنظرم مخصوصا اشعار تو رمان 😍👑
۲ ماه پیشهانا
10رمان خوبی بود واقعا خسته نباشید ولی میتونست بهترو قشنگتر تموم شه
۲ ماه پیشنرگس
30رمان قشنگی بود فقط نویسنده خیلی پرچونگی کرده کش داده توضیحات تکراری و طولانی باعث میشد اون قسمتا رو جلو بزنم
۲ ماه پیشayda
20رمان قشنگی بود مخصوصا اینکه از متن ها و جمله های زیبایی توش به کار رفته بود
۲ ماه پیشmaede
10قشنگ بود ولی میتونست بهتر هم تموم بشه
۳ ماه پیشفاطمه
10عالی بود عشق کردم با رمان جذابیت زیادی داشت لطفا مثل این رمان باز بزارید
۳ ماه پیشسما
30رمان قشنگی بود فقط یه وقتایی الکی کش پیدا میکرد.بلوط خیلی با خودش حرف میزد این باعث میشد یه جاهایی رو اصلا نخونم.اما در کل زیبا بود ممنونم
۳ ماه پیشBhr
20چقد بی سرو ته تموم شد وقتمو هدر دادم
۴ ماه پیشرویا
00سلام از نویسنده رمان خوبی بود ولی اخرش خوب تموم نشد
۴ ماه پیشMalihe
90خواهشا رمان رو میخونین توضیح ندین بگید خوب بود یا بد وقتی میایین توضیح میدین دیگه نمیشه خوند
۴ ماه پیشمریم
11خیلی رومان خوبی بودمن دوستش داشتم
۴ ماه پیش
اشک هشتم
10رمان خوبی بود ولی چرا هرچی بدبختی هست یکجا سر یه نفر فرود می اید مگر چقدر طاقت میارد