رمان پیش مرگ ارباب به قلم taranom 25
هوراد ارباب جوون قصه است که غرور و نخوت تمام وجودش رو پر کرده …
بلوط دختر یکی از خدمتکاران ارباب جوان هست که بازی سرنوشت مسیر زندگی این دو نفر رو بهم پیوند میزنه البته نه از نوع یک پیوند عاشقانه تنها یک رابطه ارباب و رعیتی … و در این بین بلوط قصه ما عاشق میشه … عشقی که با گوشه ای از یک حقیقت پنهان برباد میره و تنها کسی که از این زوال سود میبره کسی نیست جز ارباب جوان…پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۵۶ دقیقه
هوراد خنده پیروزمندانه ای زد و بلوط را رها کرد .
- خوبه . از فردا کارت شروع میشه .
و در را باز کرد و از آنجا خارج شد .
و بلوط انگار که منتظر همین بود . منتظر بود تا هوراد دور شود و او با آخرین توانش بر کف آشپزخانه سقوط کند .
دلش برای مادری که بیشتر از 5 سال سهمش نبود تنگ شده بود و پدری که هرگز ندیده بود و تنها اسمی بود در میان خاطراتِ کهنه اش . در تمام این سالها تنها همایون خان بود و بس .
هوتن هم بود . تا چند سال پیش هوراد را هم داشت . اما همه را از دست داده بود و تنها هوتن برایش مانده بود و بس .
16 سال پیش در چنین روزی زیاد هم بی تابی نکرده بود چون همایون خان را داشت . تنها نبود و اما امروز هیچ کس نبود تا درست و حسابی دلداری اش بدهد . هوتن که خودش هم
ناراحت بود و هوراد که چند روزی می شد غرور ارباب شدن تمام وجودش را فتح کرده بود . در تمام این چهل روز تنها فرشته هم پایش بود و بس . چقدر برای فرشته درد و دل کرده بود .
چقدر گلایه کرده بود و فرشته با آرامش خاصِّ خودش او را آرام کرده بود .
- چرا کف زمین پخش شدی ؟
سر بلند کرد . باز هم فرشته بود . باز هم او .
چشم های اشک آلودش را پاک کرد . نفس عمیقی کشید و بلند شد .
- چیزی نیست .
فرشته همانطور که نزدیک می شد گفت :
- آقا هوتن دنبالت می گشت .
- چیکارم داشت ؟
فرشته شانه ای بالا انداخت و گفت :
- نمی دونم . مهمونا که رفتن دیدم داره دنبالت می گرده .
تعجب کرد بود . مهمان ها رفته بودند ؟ مگر چقدر برای غم و غصه هایش عزا گرفته بود که همه رفته بودند .
- مهمونا کی رفتن ؟
- نیم ساعت پیش .
بلوط سری تکان داد و از آشپزخانه خارج شد .
همین که به سالن قدم گذاشت هوراد و هوتن را دید که مقابل هم نشسته بودند و صحبت می کردند .
هوتن با دیدن بلوط گفت :
- کجا بودی دختر یک ساعته دارم دنبالت می گردم .
- همینجاها بودم .
هوراد هم لبخند مسخره ای زد و گفت :
- اتفاقا منم داشتم دنبالت می گشتم . می خواستم بهت بگم نظرم عوض شد از امروز کارت و شروع کن . این ظرفای کثیف و جمع کن و ببر . بعدم بیا اینجاها رو تمیز کن .
حقارت می داد این ارباب جوان به بلوطِ بی کس و بلوط درد این تحقیرها را سلول به سلول حس می کرد .
هوتن با تعجب گفت :
- خدمتکارا خودشون اینجاها رو جمع می کنن به بلوط چه . امروز خیلی کمکشون کرد دیگه باید بره استراحت کنه .
و رو به بلوط کرد و ادامه داد .
- تو هم دفعه آخرت باشه که تو کارهای خدمتکارا دخالت می کنیا .
و این پسرک زیادی عاشق از کجا می دانست بلوطش حالا یکی از همین خدمتکارهاست که اگر می دانست قطعا او هم می شکست . مرد بود درست اما شکستن به مَرد بودن و زن بودن
نیست ، قلبت که درد بگیرد از جفای روزگار انگار تمام وجودت شکسته است .
بلوط مستاصل به هوتن چشم دوخت . هوتن که حرکتی از جانب بلوط ندید نفسش را پُر فشار به بیرون فرستاد و به سمت بلوط حرکت کرد و دستان ظریف بلوط را در دست گرفت و گفت :
- دِ بیا بریم دیگه . وایستاده منو نگاه میکنه .
هنوز اولین قدم را برنداشته بودند که صدای محکم و جدی هوراد بلند شد .
- اون از امروز خدمتکارِ این خونه است .
هوتن باناباوری ایستاد . قلبش تند تند میزد انگار در همین لحظه از دهانش بیرون خواهد افتاد . تنها کلمه خدمتکار بود که در سرش بالا و پایین می شد . عذاب آور بود .
کم کم اخم هایش نمایان شد . دست بلوط را آهسته رها کرد و به سمت هوراد برگشت .
- داری با من شوخی میکنی مگه نه ؟
هوراد با همان لحن جدی گفت :
- خودت چی فکر می کنی ؟
- اصلا شوخی قشنگی نیست . دوست ندارم از این شوخی های بی سرو ته باهام بکنی .
هوراد پوزخندی نثار برادر کوچکترش کرد .
- شوخی نیست . درست ترین حقیقت زندگیت ِ .
هوتن گام های بلندی برداشت و در ثانیه ای یقه هوراد را گرفت .
بلوط جیغی زد و دستش را مقابل دهانش گرفت . زبانش تلخ شده بود انگار زهر در حلقومش ریخته اند . نمی خواست بین دو برادر اختلاف ایجاد کند .
هوتن بدون توجه به بلوط فریاد زد .
- تو نمی تونی اینکار رو باهاش بکنی . نمی تونی .
هوراد خونسرد دست های هوتن را پس زد . یقه اش را صاف کرد و گفت :
- می تونم . یادت نرفته که بعد از همایون خان من اربابم . نکنه می خوای یادت بیارم . من دستور دادم پس باید انجام بشه . از این به بعد دختر مه لقا خدمتکار این خونه است .
و دور از ذهن بود اگر قلب بلوط فشرده می شد ؟ هوراد حتی اسمش را هم به زبان نیاورده بود . حتی بلوط نگفت . او دختر مه لقا بود خدمتکار این خانه . او اکنون بلوط نبود که اگر بود این وضع
زندگی اش نبود .
هوتن با تلخی زمزمه کرد .
- تو قلب تو سینه ات نیست ؟ واقعا قلب نداری ؟
هوراد تنها با همان اخم های پررنگش خیره خیره نگاهش می کرد .
زهرا
00خوب
۳ هفته پیشسادات
00عالی بود
۳ هفته پیشژینوس
00عالی بود
۴ هفته پیشمحدثه
۲۱ ساله 00دلم واسه هوتن خیلی سوخت هوراد اونقدری که باید تنبیه نشد
۱ ماه پیشنونیم
00با احترام، خیلی مزخرف بود نصفه ولش کردم خیلی حوصله سر بربود.نویسنده همش حاشیه می رفت وسط داستان یهو پندواندز میداد، کارکتر ها بی ثبات بودن بلوط هم که یه دور زن همه شد:/ واقعا پوچ، آبکی و کلیشه ای بود.
۱ ماه پیشسیمرغ
03عالی
۲ ماه پیشفاطمه
۲۶ ساله 01عالی بود خسته نباشید فقط کاش میگف هوتن و فرشته چی شدن
۲ ماه پیشرویا
۱۷ ساله 01سلام خسته نباشی مرسی برا زحمتی که کشیدی ولی اخرش بد تموم شد هوتن و فرشته باید خوشبخت میشدن و بلوط و هوراد هم باید ازدواج میکردن اخرش جالب نبود بلا تکلیف موند
۲ ماه پیشترانه
01عااالی
۲ ماه پیشزهرا
10رمان خوبی نبود خیلی درگیر کلماتی .بیشتر خسته کننده بود تا خوندنی
۳ ماه پیشمنیژه
01عالی
۴ ماه پیشدل
۲۹ ساله 01عااااللللییی بود
۴ ماه پیشزهرا
۲۶ ساله 00قلم قشنگی داشت اما به قول خود نویسنده اوایل که چارچوب داشت بیشتر به دل می نشست اواخرش عجیب بود رمان ابکی با قلم قوی اصلا یه وضعی:|یه جایی کلیشه ای و ابکی شد بازم ممنون از زحمت که کشیدی نویسنده ی عزی
۴ ماه پیشfati
۲۴ ساله 00ادامه: چون هیچ وقت همه شخصیت ها نیازی نیست به خوشبختی برسن چون در این صورت ی داستان ابکی و تخیلی میشد.. ی جورایی مثل زندگی خودمون که همیشه آدم خوبا میسوزن، اینم اینجوری تموم شد
۵ ماه پیش
بهار
00خوب بودولی طولانی بود بعضی جاهاحوصله سرآوربود ولی روی هم خوب بود قلم نویسنده خوب بود