رمان پیش مرگ ارباب
- به قلم Taranom 25
- ⏱️۸ ساعت و ۵۶ دقیقه
- 104.6K 👁
- 430 ❤️
- 338 💬
هوراد ارباب جوون قصه است که غرور و نخوت تمام وجودش رو پر کرده … بلوط دختر یکی از خدمتکاران ارباب جوان هست که بازی سرنوشت مسیر زندگی این دو نفر رو بهم پیوند میزنه البته نه از نوع یک پیوند عاشقانه تنها یک رابطه ارباب و رعیتی … و در این بین بلوط قصه ما عاشق میشه … عشقی که با گوشه ای از یک حقیقت پنهان برباد میره و تنها کسی که از این زوال سود میبره کسی نیست جز ارباب جوان…پایان خوش
هوراد خنده پیروزمندانه ای زد و بلوط را رها کرد .
- خوبه . از فردا کارت شروع میشه .
و در را باز کرد و از آنجا خارج شد .
و بلوط انگار که منتظر همین بود . منتظر بود تا هوراد دور شود و او با آخرین توانش بر کف آشپزخانه سقوط کند .
دلش برای مادری که بیشتر از 5 سال سهمش نبود تنگ شده بود و پدری که هرگز ندیده بود و تنها اسمی بود در میان خاطراتِ کهنه اش . در تمام این سالها تنها همایون خان بود و بس .
هوتن هم بود . تا چند سال پیش هوراد را هم داشت . اما همه را از دست داده بود و تنها هوتن برایش مانده بود و بس .
16 سال پیش در چنین روزی زیاد هم بی تابی نکرده بود چون همایون خان را داشت . تنها نبود و اما امروز هیچ کس نبود تا درست و حسابی دلداری اش بدهد . هوتن که خودش هم
ناراحت بود و هوراد که چند روزی می شد غرور ارباب شدن تمام وجودش را فتح کرده بود . در تمام این چهل روز تنها فرشته هم پایش بود و بس . چقدر برای فرشته درد و دل کرده بود .
چقدر گلایه کرده بود و فرشته با آرامش خاصِّ خودش او را آرام کرده بود .
- چرا کف زمین پخش شدی ؟
سر بلند کرد . باز هم فرشته بود . باز هم او .
چشم های اشک آلودش را پاک کرد . نفس عمیقی کشید و بلند شد .
- چیزی نیست .
فرشته همانطور که نزدیک می شد گفت :
- آقا هوتن دنبالت می گشت .
- چیکارم داشت ؟
فرشته شانه ای بالا انداخت و گفت :
- نمی دونم . مهمونا که رفتن دیدم داره دنبالت می گرده .
تعجب کرد بود . مهمان ها رفته بودند ؟ مگر چقدر برای غم و غصه هایش عزا گرفته بود که همه رفته بودند .
- مهمونا کی رفتن ؟
- نیم ساعت پیش .
بلوط سری تکان داد و از آشپزخانه خارج شد .
همین که به سالن قدم گذاشت هوراد و هوتن را دید که مقابل هم نشسته بودند و صحبت می کردند .
هوتن با دیدن بلوط گفت :
- کجا بودی دختر یک ساعته دارم دنبالت می گردم .
- همینجاها بودم .
هوراد هم لبخند مسخره ای زد و گفت :
- اتفاقا منم داشتم دنبالت می گشتم . می خواستم بهت بگم نظرم عوض شد از امروز کارت و شروع کن . این ظرفای کثیف و جمع کن و ببر . بعدم بیا اینجاها رو تمیز کن .
حقارت می داد این ارباب جوان به بلوطِ بی کس و بلوط درد این تحقیرها را سلول به سلول حس می کرد .
هوتن با تعجب گفت :
- خدمتکارا خودشون اینجاها رو جمع می کنن به بلوط چه . امروز خیلی کمکشون کرد دیگه باید بره استراحت کنه .
و رو به بلوط کرد و ادامه داد .
- تو هم دفعه آخرت باشه که تو کارهای خدمتکارا دخالت می کنیا .
و این پسرک زیادی عاشق از کجا می دانست بلوطش حالا یکی از همین خدمتکارهاست که اگر می دانست قطعا او هم می شکست . مرد بود درست اما شکستن به مَرد بودن و زن بودن
نیست ، قلبت که درد بگیرد از جفای روزگار انگار تمام وجودت شکسته است .
بلوط مستاصل به هوتن چشم دوخت . هوتن که حرکتی از جانب بلوط ندید نفسش را پُر فشار به بیرون فرستاد و به سمت بلوط حرکت کرد و دستان ظریف بلوط را در دست گرفت و گفت :
- دِ بیا بریم دیگه . وایستاده منو نگاه میکنه .
هنوز اولین قدم را برنداشته بودند که صدای محکم و جدی هوراد بلند شد .
- اون از امروز خدمتکارِ این خونه است .
هوتن باناباوری ایستاد . قلبش تند تند میزد انگار در همین لحظه از دهانش بیرون خواهد افتاد . تنها کلمه خدمتکار بود که در سرش بالا و پایین می شد . عذاب آور بود .
کم کم اخم هایش نمایان شد . دست بلوط را آهسته رها کرد و به سمت هوراد برگشت .
- داری با من شوخی میکنی مگه نه ؟
هوراد با همان لحن جدی گفت :
- خودت چی فکر می کنی ؟
- اصلا شوخی قشنگی نیست . دوست ندارم از این شوخی های بی سرو ته باهام بکنی .
هوراد پوزخندی نثار برادر کوچکترش کرد .
- شوخی نیست . درست ترین حقیقت زندگیت ِ .
هوتن گام های بلندی برداشت و در ثانیه ای یقه هوراد را گرفت .
بلوط جیغی زد و دستش را مقابل دهانش گرفت . زبانش تلخ شده بود انگار زهر در حلقومش ریخته اند . نمی خواست بین دو برادر اختلاف ایجاد کند .
هوتن بدون توجه به بلوط فریاد زد .
- تو نمی تونی اینکار رو باهاش بکنی . نمی تونی .
هوراد خونسرد دست های هوتن را پس زد . یقه اش را صاف کرد و گفت :
- می تونم . یادت نرفته که بعد از همایون خان من اربابم . نکنه می خوای یادت بیارم . من دستور دادم پس باید انجام بشه . از این به بعد دختر مه لقا خدمتکار این خونه است .
و دور از ذهن بود اگر قلب بلوط فشرده می شد ؟ هوراد حتی اسمش را هم به زبان نیاورده بود . حتی بلوط نگفت . او دختر مه لقا بود خدمتکار این خانه . او اکنون بلوط نبود که اگر بود این وضع
زندگی اش نبود .
هوتن با تلخی زمزمه کرد .
- تو قلب تو سینه ات نیست ؟ واقعا قلب نداری ؟
هوراد تنها با همان اخم های پررنگش خیره خیره نگاهش می کرد .
نازنین
1قشنگ بود ارزش خوندن داشت ولی کاش اسمش این نبود.... خداقوت به نویسنده ی عزیز... من این نوع نگارش را خیلی دوس دارم از همون اول متن نشون میده با یه نویسنده ی حرفه ای سروکار داریم
۱ ماه پیشZARAM
0,خوب بود خوشم آمد
۲ ماه پیشگیتی
0خدا قوت موفق باشین خیلی خوب بود کاش قشنگتر تمام می شد....
۲ ماه پیشعالیه
0خیلی خوب بود. ممنونم نویسنده جان
۲ ماه پیشزری
0هنوز نخوندم میشه یکی بهم بگه صحنه داره یا نه منظورم مثبت هجده
۲ ماه پیشSVD
0رمانش موضوع خوبی داره ولی خیلی زیاد توضیحات اضافه و خسته کننده داشت که من بیشترشو میزدم جلو و اصلا نمیخوندم
۲ ماه پیشحمیده
1نویسنده عزیز،معلومه قلم پخته ای دارید،من خیلی از داستانا مقداری از قسمت اولش میخونم اگه پخته و دلچسب بود تمومش میکنم.مال شما اینطور بود.قلمتون مانا.
۲ ماه پیشمهتا
0خیلی طولانی بود🥵ولی خیلی خوببببب بود🎀
۲ ماه پیشNazii
0عالی بود من واقعا عاشقش شده بود بودم فقط یه سوال جلد دوم نداره؟؟✨✨
۳ ماه پیشدوسش نداشتم خیلی
2توضیح الکی داشت خوب نبود
۳ ماه پیشفاطمه
0رمان زیبایی بودو موضوعش متفاوت بودجوری بودکه با بلوط احساس همدردی میکردم و خودمو جاش میذاشتم و شخصیت هوتن خیلی خوب بود اما حیف که آخرش به عشقش نرسید و فرشته هم گناه داشت کاش آخرش جوری تموم میشد که راستین و ستاره فرشته و هوتن هم باهم جور میشدن و این رمان و جذاب میکرد به هرحال از نویسنده تشکر میکنم👏❤
۳ ماه پیشفافا
3خیلی حرف میزدن با خودشون ولی خدایی هوتن خیلی گناه داشت
۴ ماه پیشستایش
3واقعا رمان قشنگی بود🥲 حتی قسمتایی که بعضی ها گفتن بلوط خیلی باخودش حرف میزد رو هم دوست داشتم چون قلم نویسنده عااالی بود🦋💙
۴ ماه پیشهستی
2رمان جالبی بود موضوع متفاوتی داشتت
۴ ماه پیش
Fatemeh
0همه رمان عالی بود ان غم ان پشیمانی ان بخشش و اگر میشد که بلوط و هوراد از نظر دید گاه خودش تعریف میکرد عالی میشد اون قسمتی که هورا دنبال بلوط بود عالی بود و پر جزئیات شخصیت مه لقا چون مادری خودش را ثابت کرد حتماً حتماً بخونید عالی بود ممنون از نویسنده ی خلاق و محترم از طرف Fatemeh خداحافظ...