رمان سیه چشم به قلم سیده پریا حسینی
تو عشق را به گونهای به من آموختی که جای هیچ عشق و علاقهای باقی نماند! تو اعتمادم را چنان بر زمین کوباندی و هزار تکه کردی که دیگر هیچ اعتمادی باقی نماند. آمدی و زندگیام ویران شد، حال با این قلب هزار تکه شده چه کنم؟!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۴۰ دقیقه
دستانم مشت میشود و من بیزارم از این بی احترامیهایشان!
به سویش بازگشته و دهن باز میکنم تا سخنی به میان بیاورم که کلام پر خشم و تحکم آمیز خانم رفیعی مانع شد:
-صدات رو بیار پایین بچه! بفهم جلوت یه بزرگتر نشسته! اگر شما نخوندین دلیل نمیشه که این رو به بچههای دیگه هم نسبت بدین.
پوزخندی لبان قلوهای پرستو را زینت میدهد، اما او اصلا مدارا نمیکند!
-جدا؟ مگه سر کلاس شما اصلا خوندن و نخوندن فرقی هم داره؟
انگشت اشارهاش را به سوی من و فرناز دراز کرده و ادامه داد:
-حتی زرنگترینهامون هم کم میارن! اون وقت شما واقعا به چه انگیزهای میخواین امتحان بگیرین؟!
فرناز با چشمانی خشمناک و لحنی محکم مداخله کرد:
-بس کن پرستو، حد خودت رو بدون!
پرستو تحقیرآمیز نگاهی به چشمان فرناز میاندازد، اما کم نمیاورد!
-حالا هرچی... ما امتحان نمیدیم!
خانم رفیعی که به نظر میرسید صبرش به انتها رسیده است، کف دستانش را بر روی میز کوبیده و به شدت از سرجایش برخاست طوری که صندلیاش به عقب پرتاب شد.
-بسه دیگه! بشین سرجات! همتون امتحان میدین خانمها، دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!
پرستو همچنان ایستاده و مستقیم به چشمان خانم رفیعی زل زد، نمیدانستم چه میخواهد بگوید اما هر آنچه بود خوب به نظر نمیرسید!
-ما امتحان نمیدیم! این رو خوب تو گوشاتون فرو کنید.
خانم رفیعی با چشمانی سرخ برگههای امتحان را از کنار دستش چنگ زده و پاسخ داد:
-هر طور راحتید خانم! شما امتحان نده! بقیه ولی باید امتحان بدن.
برگههای امتحان به سرعت پخش شدن. همه در سکوتی وحشتناک سرجایشان میخکوب شده و جرئت مخالف کردن را نداشتند. اما به نظر میرسید پرستو خیال کوتاه آمدن را ندارد!
-چرا لال شدین؟ مگه شماها نگفتین نخوندین و امتحان نمیدین؟ حالا همهتون خفه شدین؟
عاطفه خودکارش را در دست چرخانده و با اخم ظریفی که بر روی پیشانیاش نشانده است، گفت:
-بشین پرستو! الان دیگه باید امتحان داد!
پرستو به سوی عاطفه چرخید و با چشمانی گشاد شده و لحنی حیران خطاب به او گفت:
-باید امتحان داد؟! شماها چتون شده؟
-بسه دیگه خانم! این نمایش رو تموم کنید وگرنه برخورد جدیای باهاتون میشه!
مبینا که از شدت فشار و استرس وارده و جو بسیار متشنج کلاس دستانش به لرزه در آمده بود، با صدایی لرزون پرستو را مخاطب قرار داد:
-پرستو تو رو خدا بشین... نمیبینی جو کلاس چطوریه؟ بشین یه کاریش میکنیم دیگه... حالا یکی دوتا سوال رو که میشه جواب داد.
نگاه همهمان بر روی پیکر پرستویی که از فرط خشم و عصبانیت به خود میلرزید ثابت مانده و برگههایمان زیر دستمان مانده بودند.
نمیدانستیم چه باید کرد، نگاهی به برگهام انداختم، برخلاف دفعات پیشین، سوالات به نظر آسان و راحت بود.
خودکار را کنار برگهام قرار داده و کف دستان عرق کردهام را با دستمالی تمیز، خشک کردم. نمیدانستم چه کاری درست است؛ حتی نمیدانستم که شروع به نوشتن کردن در این فضای متشنج امکان پذیر است یا خیر؟
اما با دیدن حرکت ناگهانی پرستو که به یکباره آن را به سرانجام رساند، نه تنها من، که تمامی بچههای کلاس از حیرت و تعجب و همین طور نگرانی خشکشان زد!
او به ناگاه از سر جایش برخواسته، برگهاش را با خشونت چنگ زده و با گامهایی بلند به سوی میز معلممان رفت، سپس برگه را بر روی میز کوبیده و غرید:
-من امتحان نمیدم، اینم از برگهتون!
احساس میکردم اکسیژنی در هوا نمانده است که وارد ریههایمان شود، دهنهایمان از فرط تعجب و حیرت باز مانده و قدرت انجام هرگونه عکس العملی از همگیمان سلب شده بود.
خانم رفیعی با عصبانیت برگهاش را برداشت و گفت:
-این طرز رفتارتون رو یادم میمونه خانم! تمام این بی حرمتیهاتون جواب داره!
مبینا با بی تابی از سر جایش برخواسته و با صدایی لرزان و مرتعش گفت:
-پرستو... تو رو خدا تمومش کن! بیا امتحان بده... برگهات رو بگیر و بیا امتحان بده، یه دونه سوال رو که میتونی جواب بدی!
پرستو سرش را تکان داده و با لجاجت تمام پاسخ داد:
-لازم نکرده! من نمیخوام امتحان بدم... حداقل اونقدر شعور و معرفت دارم که پای حرفی که میزنم وایسم!
طعنهی کلامش زیر دهان همگیمان تلخ مزه کرد، حتی کسانی مثل من و فرناز که حرفی از امتحان ندادن و سفید دادن برگهمان به میان نیاورده بودیم.
پرستو بی توجه به چهرهی غضبناک خانم رفیعی و چهرههای نگران ما، از میز دبیرمان دور شده و سرجایش دست به سینه نشست.
خانم رفیعی با پوزخندی عصبی به چهرهی پرستو خیره شده و غرید:
-اسمت رو بهم بگو خانم... اسمت رو بگو بالای برگهات بنویسم.
پرستو نیز بیآنکه لحظهای درنگ کند، با صدایی محکم و رسا نامش را ادا نمود.
-پرستو آرمانی.
خانم رفیعی نامش را بالای برگهاش نوشته و سپس دفتر نمرهاش را باز نمود، سرش را بلند نکرد اما در همان حال با لحن صدایی پیروزمند و محکم رو به پرستو گفت:
-بسیار خب... من به شما مستمری نمیدم. از الان بدونید که نمرهی مستمرتون صفره!
احساسم در آن لحظه همانند کسی بود که در کف دستها و پاهایش سوزنهای ریز را وارد کرده باشند و قلب بیچارهام با نهایت ناراحتی و وحشت از شنیدن و دیدن این صحنه به تپش در میآمد.
ملتمسانه نگاه اشکیمان را به چشمان دبیرمان دادیم، کوچکترین دودلی یا شکی در چهرهاش نبود و به نظر میرسید بر روی حرفی که زده مصمم است. نگاهمان به سوی پرستو چرخید، او همچنان سرجایش نشسته، اخمهایش درهم بوده و دست به سینه به نقطهای نامعلوم در رو به رویش مینگریست. نمیدانستم حالت چشمانش را به چه چیزی تعبیر کنم؛ خشم، ناراحتی یا پشیمانی؟ اما هر چه که بود، اصلا خوب به نظر نمیرسید.
با صدای بلند و خشمگین دبیرمان، همهمان به یکباره از میان افکار گوناگون ذهنیمان به دنیای بیرون پرتاب شدیم!
-شما ها چتونه؟ منتظر چی هستین؟ امتحانتون رو بدین...
پلکهای خستهام را بر روی یکدیگر فشرده و با ماساژ دادن شقیقهام، تلاش کردم بر اعصاب خود مسلط شوم. خودکار را در دست فشرده و با چشمانی نم گرفته و دردآلود، شروع به نوشتن کردیم.
***
با غمی آشکار در مقابل مادر و بر روی مبل تک نفرهام جاگیر شده و ادامه دادم:
-خلاصه که عوای بدی شد... من کاری به کار زشت پرستو ندارم، اما دوستاش نباید پشتش رو خالی میکردن.
مادر با حالت متفکرانه و دقیقش به چشمانم چشم دوخته و پس از سپری شدن چندین ثانیهی کوتاه، پاسخ داد:
سارینا
۲۹ ساله 00واقعا جذاب و سرگرم کننده خداقوت ب نویسنده عزیز
۴ ماه پیشسپیده
۱۸ ساله 00ببخشید یه سوال داشتم میخواستم بدونم رمان هایی که اینجا میذارین کپی بشه پیگیرد داره یا نه میخوام رمان بذارم اما چجوری میشه اعتماد کرد شاید کسی کپی کرد و بعد به اسم خودش چاپ کرد
۴ ماه پیششیرین
20عشق شدن ساشا خیلی جالب نبود ولی در کل بد نبود
۴ ماه پیشفاطمه
۳۰ ساله 10چرا خواهر آرش یرای تولد نامزدش نیامد چرا برادرترانه گفت دوروز بمان ۳روز برا تولدماند اگر صمیمی بود با دوستش چرا هر وقت افسردگی گرفت دوستش نبود ر دوستش قبول کرد پیاده بره خانه بعد این همه کمک
۷ ماه پیشناهید
۴۰ ساله 10چنگی به دل نزد
۸ ماه پیشف صابرنیا
00رمان خوبی بود باتشکراز نویسنده رمان
۸ ماه پیشماهرخ
۳۲ ساله 10من خیلی رمان خوندم بنظرم این رمان جذاب نبود
۸ ماه پیشA
00بعد مازیار دیگه مزخرف بود
۱۰ ماه پیشاسمان
10رمان خوبی بود ولی آخرش خیلی بد و بدون نتیجه و تعریف تموم شد
۱۰ ماه پیش9922555348
10مگه عاشق شدن جرمه بنظرم مازیار هم گناه داشت دست خودش که نبود ازدواج و عاشق شدنشو جا به جا کنه
۱۱ ماه پیشMiele
10نویسنده قلم خوبی داشت امّا ضعف رمان این بود که باید درمورد شخصیت ساشا توضیح بیشتری داده میشد و روند عاشق شدن مجدد شخصیت اصلی هم خیلی سریع بود!
۱۱ ماه پیشمحدثه
۱۴ ساله 00اینجا بهترین رمان هارو داره
۱۲ ماه پیشبیان
00عالی
۱۲ ماه پیشکیانا
۲۹ ساله 00رمان خوبی بود ولی اولش خیلی خسته کننده بودواینکه یکدفعه مازیار حذف شدباید مینوشتی چی سرمازیار اومدویدفعه ای عاشق ساشا یک خواستگار نمیشدی
۱ سال پیش
مبینا
۱۷ ساله 00رمان خوب بود ولی عالی نبود امیدوارم نویسنده ی این رمان بیشتر تلاش کنه و رمان هاش رو بهتر بنویسه که بتونه بازدیدکنندگان بیشتری داشته باشه ولی من از تمام زحمتی که کشیده تشکر میکنم و خوشحالم که خوندمش