رمان ستاره ای که عاشق ماه شد به قلم زهره خزایی
دختری از دیار درد و پسری از دیار مهربانی، دختر داستان ما زندگی پر از رمز و راز و سرنوشتی که از قبل برایش نوشته شده و اما پسر قصهی ما میخواهد دختری را نجات دهد که از نظرش معصومانهترین دختر است. میشود؟ میشود عاشق دختری شد که بیصبرانه به دنبال نگاهی عاشقانه از سوی ماهش است؟ ماه؟ مگر ماه هم عاشق و معشوق سرش میشود؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۲۷ دقیقه
خندهای کردم و گفتم:
- بعد اون وقت شماها چی؟
این بار علی ششساله با همان لحن کودکانهاش به حرف آمد:
- ما هم قول میدیم دفعه بعد خودمون بازی کنیم.
نیم نگاهی به بچههای دیگر انداخت و گفت:
- مگه نه؟
به بقیه بچهها نگاه کردم، که خیلی آرام و با ترس در تایید حرف دوستشان سرشان را تکان میدادند.
- خب... حالا این خاله تابانتون کجاست؟
علی نیم نگاهی ترسان به در اتاق افکند و صدایش را کمی پایینتر آورد:
- اوم... فقط به خاله نباید بگید، که ما این رو ازتون خواستیم.
چشمانم را درشت کردم. اینها ما را بچه گیر آورده بودند؟ در حالی که سعی داشتن مرا گول بزنند و از زیر مشاعر فرار کنند سعی داشتند کس دیگر را هم به همان منوال فریب دهند؟ اینها دیگر چه وروجکهایی بودند؟ باهمان چشمان درشت شده، که خود حس میکردم چشمانم میخندند روبه جمع گفتم:
- یعنی چی؟ پس چی میخواین بگین؟
فاطمه دختر گوشهگیر این خانوادهی دوست داشتنی آرام و زمزمهوار گفت:
- اگه بهشون بگیم، که بازی نمیکنن.
دوباره حرفم را تکرار کردم:
- پس چی میخواین بگین؟
داریوش چشمکی حوالهام کرد و گفت:
- بسپارش به ما... .
از لحن صحبتش که شیرینی را به وجودم بخشید لبهایم به خنده باز شد. نگاهی به تیرداد انداختم، تا بلکه او چیزی از ماجرا برایم بگوید، که آن هم شانهایی بالا انداخت و گفت:
- حالا بگم بیاد؟
با آنکه دوست نداشتم بچهها فکر کنند، که گول خوردهام، ولی باز هم کنجکاوی اجازه نمیداد، که مخالفتی کنم. نمیدانم چرا کودک درونم یک رقابت میخواست و یک حریف سرسخت... البته میدانستم در مشاعره حریفی ندارم، اما باز هم امشب بد دلم برای کلکل لک زده بود، پس در جواب تیرداد فقط سر تکان دادم. تیرداد صدایش را در سرش انداخت و گفت:
- خاله خانم؟ زحمت میکشید خانم کیانی رو صدا کنی؟ بچهها کارشون دارن.
به اطراف نگاه کردم، تا بلکه خاله خانم را پیدا کنم. صدای ضعیفی که انگار کمی دورتر از آنجایی که ما قرار داشتیم بود به گوش رسید:
- الان بهشون میگم.
نگاهم به بچهها که با یکدیگر زمزمههای آرامی سر داده بودند؛ افتاد. خوب میدانستم، که میخواهند از زیر بازی در بروند، اما باز هم سکوت کردم. بهتر بود گاهی فکر کنند ما ادم بزرگها خیلی راحت گول میخوریم. اینگونه شاید بهتر بود! به تیرداد نگاه کردم و بیتوجه به آن که سرش در گوشی است سوالم را پرسیدم:
- بگو ببینم؛ این اتاق فکر کی بود؟
با خندهی کوتاه ادامه دادم:
- نگو خودم، که میدونم از این عرضهها نداری!
خندهایی کرد و گفت:
- نه خوشم اومد؛ من رو خوب شناختی! فکر من که نبود. ما یه غلطی کردیم پرستار جدید برای بچهها استخدام کردیم... .
دست مشت شدهاش را جلوی دهانش گذاشت و ادامه داد:
- عه... دختر همین که وارد شد نه گذاشت نه برداشت؛ گفت باید یه بخش جدید برای مشاعره اضافه کنید... .
تیرداد کمی نزدیکتر شد. فهمیدم میخواهد چیزی بگوید، که بچهها نشنوند؛ پس سرم را نزدیکتر بردم، که در گوشم گفت:
- دختره هنوز نیومده همچین تو دل بچهها جا گرفته، که مطمئن باش من و تو رو به یه لبخندش میفروشن.
از حسادت کودکانهاش نیشخندی زدم. آمدم چیزی بگویم، که صدای دخترانهایی که به آرامی سلام کرد حرف را از یادم برد. به طرف صدا برگشتم. دختر نسبتاً قد بلند و لاغر که حدوداً سنش را میتوانم بگویم هفده یا که هجده. به صورتش دقیق ماندم. چشمان بزرگ و مشکی براقی که در حصار مژههای بلندش مانده بود. بینی که متناسب با صورتش بود و لب کوچک پوسته پوسته شدهاش و آن گودهایی که زیر چشمانش نمایان بود؛ نشان دهندهی کمخونیش بود. ابروهایی که مرتب نشده بودند او را شبیه به یک دختر دبیرستانی معصوم کرده بود.
از نگاه خیرهام آزرد، که سرش را به زیر انداخت و ابروهای پرپشتش را درهم کشید. به خود آمدم و به نشانهی احترام از تخت بلند شدم و سر به زیر جوابش را دادم. صدای یک دست بچهها که انگار گروه سرود راه انداخت بودند؛ بلند شد.
- سلام خاله تابان!
مات ماندم. دختری که بچه ها از او صحبت میکردند این دخترک هفده ساله بود؟ پرستار جدیدی که تیرداد از او صحبت میکرد این نوجوان ضعیف و شکننده بود؟ به والله که او باید اکنون سر درسش باشد و برای دیکتهی فردایش تمرین کند! دخترک که حال دست گیرم شده بود همان خاله تابان بچهها است؛ لبخندی در جواب بچهها از جمله تیرداد زد و روبه من گفت:
- شما باید آقای متین باشید. بچهها خیلی از شما تعریف کردند.
متقابلاً لبخندی زدم و گفتم:
- بچهها لطف دارند.
این بار روبه بچهها کرد و گفت:
- خب؟
و منتظر ماند، که بچه ها حرفی بزنند. یادم میآید آن اوایل هر گاه به بچهها میگفتم خب؛ آنها با حاضر جوابی تمام میگفتند خب که خب! این بار هم منتظر ماندم تاهمان را بگویند اما... .
داریوش: خاله... ما میخواستیم با عمو ماهداد مشاعره کنیم. اما خب، اما... .
تابان با آرامش به داریوش که نمیدانست چگونه حرفش را بزند؛ مینگریست. این بار نیلو به حرف آمد:
- داریوش اجازه میدی بقیش رو من بگم؟
چشمانم از این درشتتر نمیشد. این امکان نداشت... این همه ادب؟! پرستار جدید چه کارها که با این بچهها نکرده بود. داریوش با تکان دادن سر اجازهی صحبت میان کلامش را به نیلو داد.
- راستش ما نمیدونیم چجوری باید این کارو کنیم. به نظر ما بهتره شما یه بار با عمو ماهداد بازی کنین، تا ما یاد بگیریم.
نگاهم را به سمت تابان سوق دادم، که با لبخند محو به حرفهای بچهها گوش میداد.
با تمام شدن حرف بچهها لبخند شیرینش را پر رنگتر کرد و گفت:
- خیلی خب؛ اگه آقای متین موافق باشن بازی میکنیم، اما شماها هم باید قول بدین دفعهی بعد خودتون بازی کنید و صد البته حتماً حتماً باید برنده بشین... قبوله؟
بچهها سر به زیر چشمی گفتند. تابان این بار به طرف من چرخید و گفت:
- آقای متین شما قبول میکنید؛ بازی کنید؟
سری تکان دادم و گفتم:
- البته!
به سمت تخت آمد و خیلی متواضع و فروتن روبهرویم نشست. با صدای ظریف تابان نگاهم را به چشمانش دوختم. متوجهی نگاهم که شد به گلهای رنگارنگ قالیچه خیره ماند و گفت:
- شما شروع میکنید؟
M
00واقعا نمیدونم چی بگم انقد که اخرش بد بود توصیفاتش توی رمان خیلی خوب بود و مشکل همون اخرش بود
۳ هفته پیشملیس
۱۶ ساله 00چرا آخرش اینتور شد اصلن قشنگ نبو حذفش کنین بدم میاد عه پایانع تلخ و اینم مزخرف بوووو خعلی مزخرف
۳ هفته پیشگلی
۴۳ ساله 00ادبیات نوشتاری خوبی داشت و خوب شروع شد فکر کنم میشد پایان بهتری داشته باشه
۴ هفته پیشنسرین
00زیاد قشنگ نبور
۴ هفته پیشفاطمه
۱۶ ساله 00اخرش و بد تموم کردی نویسنده جوری که بخاطش ساعت هاست که دارم اشک میریزم😔
۱ ماه پیشفاطمه طاهری
۴۰ ساله 00خیلی قشنگ وغمگین بود
۱ ماه پیششروق
۱۹ ساله 00خوب بود... ولی حیف آخرش اینطور شد
۲ ماه پیشچچچچچچچچ
۱۴ ساله 00بد بودشششش اخرشششششششش
۲ ماه پیشNilso
۱۴ ساله 00حاجیی اخرش خیلی بد تموم شود تابان بیچاره 🥺🥱
۲ ماه پیشملیکا
۱۴ ساله 00بهترین رمان
۲ ماه پیشفاطمه
۳۲ ساله 10خیلی رمان قشنگیه
۲ ماه پیشمطهره
۱۵ ساله 00رمان خوبی بود اما انتظار میرفت آخرش قشنگ تر و با خلاقیت بیشتری تمام بشه
۲ ماه پیشستایش
00قلبم درد گرفت آخه چرا اینجوری تموم شد؟ مثلا میخواست متفاوت باشه بدتری تفاوت دنیا ،😢😢😢
۲ ماه پیشمیم
00خیلی خوب بود قلمت مانا نویسنده عزیز❤️🤍
۳ ماه پیش
آیدا شاکری
00واقعا که . چطور تونستی همچین پایانی انتخاب کنی . نچ نچ نچ نچ