رمان تردید به قلم غزل سلیمانی
داستان ازدواج اجباری رزا شخصیت اصلی داستان با مردی شکست خورده به نام آمین که در این ازدواج اجباری و بدون محبت اتفاقاتی می افتد…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۹ دقیقه
-رُزا جان خوبی مامان؟
-مامان؟ ممنونم. تو خوبی؟
-بد نیستم. دخترم اوضاع چطوره؟
-خوبه!
-دیشب اذیت شدی؟
نباید میفهمید که جریان چیه! اونوقت غصش بیشتر میشد.
-دیــــشـــــــــب بد نبود... ولش کن مامان. بابا در چه حاله؟
-خدا مرگش بده تو اتاق کارش داره حساب پولاشو میکنه.
-مامان حرص نخور...خدا رو شکر که حداقل اوضاع من خوبه. میگن عشق بد از ازدواج اگه به وجود بیاد موندگار تره...
مامان آهی کشید و گفت:
-اگه به وجود بیاد...! بمیرم که تقدیرت مثل خودم سیاهه دخترم!
مامان هم قربانی یه ازدواج اجباری بود...
-کاری نداری؟ مامان من مجبورم قطع کنم
-نه عزیزم. مراقب خودت باش وقت شد میام دیدنت.
-حتما بیا. خدافظ
-خدافظ.
با دیدن آمّین کنار اپن سرمو پایین انداختم.
-مرسی که راز داری کردی!
جوابی ندادم و میز رو جمع کردم. کت و شلوار عسلی آمّین تو تنش خیلی بهش میومد. آمّین بدون خداحافظی بیرون رفت.
نمیدونستم واسه نهار بر میگرده یا نه اما ترجیح دادم یه چیزی درست کنم. نه بخاطر اون، بخاطر اینکه مشغول بشم و فکرو خیالات بد سراغم نیاد. پیاز هارو خورد کردم و با مرغ و هویج تفت دادم تا بوی زخمش بره. بعدم بخار پزشون کردم تا موقعه سرخ کردن راحت تر باشم. برنجی که از قبل خیسونده بودمو چلوکش کردم و زرشک هارو هم شستم و آماده کردم. برنج زعفرونیمم آماده شده بود و مشغول سالاد درست کردن شدم.تا اینکه گوشیم زنگ خورد...
-بله؟
-سلام رُزا خوبی؟
با شنیدن صدای نازی لبخند زدم و گفتم:
-چطوری تو؟
-مرسی. چه خبر دیشب چی شد؟
-نازی به معنای واقعی بیچاره شدم.طرف زخم خوردست. از زنا بدش میاد. اونم مثه من به اجبار بزرگتراش ازدواج کرده. اونم منو نمیخواد...
-پس با این حساب...
-آره نازی دیشب رفت تو اتاق مهمان خوابید.
-حالا میخوای چیکار کنی؟ اگه اونم یه ذره دلش بود میشد یه کاری کرد اما حالا دو تا آدم مخالف هم افتادین باهم... باید یه فکری کرد.
-آره میدونم. اما چه فکری؟ میگه اسم طلاقو نیار...
-ای بابا... بیا ببینمت. اینجوری نمیشه که. باید باهم بشینیم یه فکری کنیم.
-آره. ببین فردا عصر بیا بریم یه جایی با هم حرف بزنیم. خب؟
-باشه پس تا فردا.
-فعلا...
قطع کردم و سالاد شیرازیم رو روی میز گذاشتم. دو تا بشقاب گذاشتم و کم کم غذا هارو روی میز اوردم. دوتا ظرف کوچیک ماست هم گذاشتم و بعد از کشیدن اولین کفگیر صدای باز شدن در اومد...
آمّین با قدم هایی آروم در حالی که متعجب بود به سمت آشپزخونه اومد و عمیق بو کشید...
-خیلی وقته تو این خونه ازین بوها نیومده.
با شنیدن این حرف لبخندی زدم و گفتم:
-بفرمایید تا سرد نشده.
آمّین بدون کمترین تعللی کتش رو روی صندلی آویزون کرد و مشغول خوردن شد. با متانت و مردونه لقمه میزد و با لذت و آروم میخورد. غذاش که تموم شد بلند شد و در حالی که به سمت اتاق می رفت گفت:
-ممنون...
-نوش جان.
سفره رو جمع کردم و ظرفا رو شستم. برای شستن موهامو سر و صورتم وارد حمام شدم و دوش گرفتم. حولمو پوشیدمو از حموم بیرون اومدم. آمّین در حال کار کردن با لپ تاپش بود. زمانی که متوجه من شد سرش رو بالا اورد و انگار که نامحرم دیده باشه سرشو به سرعت پایین انداخت. وارد اتاق شدمو همون لباسای صبحو پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم و توی فکر رفتم. اصلا امیدی به این ازدواج نیست. نه بهم سلام میکنه،نه ازم خداحافظی میگیره، نه باهام حرف میزنه! دیروز فکر میکردم برای به دست اوردنم تلاش میکنه و سعی میکنه راضیم کنه اما امروز میبینم که اون از من ناراضی تره...
تاق باز خوابیدم و دستمو زیر سرم گذاشتم.کم کم پلکام سنگین شد و خوابم برد. حدودا ساعت 5بعد از ظهر بود که بیدار شدم.وارد حال شدم. انگار آمّین هم خوابیده اما با دیدن در باز اتاقش فهمیدم که، نه خونه نیست.
وارد اتاق شدم. یه چمدون خاکستری اونجا بود. نمیدونم چرا کنجکاو شدم. به سمت چمدون رفتم و زیپش رو باز کردم.چند تا آلبوم توش بود. آلبوم اولی آلبوم عروسیش بود. نمیشد از توی اون همه آرایش تشخیص داد اما پروانه بیشتر جذاب بود تا زیبا! آمّین زیاد تغییر نکرده. فقط موهاشو کوتاه کرده و یکم لاغر تر شده.مدل فیگوراشون خیلی قشنگ بود. اما متعجب بودم که چرا اصلا حسودیم نمیشد. آلبوم بعدی رو برداشتم. عکسای خانوادگی بود.اما تمام جاهایی که پروانه بود رو قیچی کرده بود. دخترش خیلی ناز و تپل بود. اما از عکسای آتلیه ای بعدی فهمیدم که این دختر بچه الان حدودا چهار سالشه. چشمای گیرا و ناز و خاکستری رنگش و لپای برجسته و موهای خرماییش. عین باباشه...
از ترس اومدن آمّین به سرعت چمدون رو بستمو وارد حال شدم. ای بابا خونه داری هم دردسره ها... باید شام درست کنم. من که اصلا حال ندارم. یه ماکارانی درست می کنم.بعد از دم کردن ماکارانی پای تلویزیون کمی موزیک ویدیو دیدم و ساعت هشت بود که تاپ تن شروع شد و آهنگای مورد علاقم همه انتخاب شده بودن. دوباره صدای در اومد و آمّین وارد خونه شد. ازش نپرسیدم کجا بوده. منم بی توجهی کردم که فکر نکنه جایی خبریه. ساعت 9 بود که میزو آماده کردم ...
-بفرمایید شام.
آمّین از اتاقش بیرون اومد . با دیدن ماکارانی خوش رنگ و عطرم لبخندی زد و گفت:
-آشپز خوبی هستین...
تو دلم گفتم:
-آره دیگه. زن که نیوردی. آشپز اوردی...
لبخند اجباریم رو به لب نشوندم و گفتم:
-نه زیاد! به قول خودتون خیلی وقته تو این خونه ازین خبرا نبوده. حالا عادی میشه.
آمّین سر میز نشست و کامل شامشو خورد و ظرفا رو از روی میز جمع کرد.
-شما استراحت کن. من می شورم.
چونه نزدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.کمی نشتم و غرق در افکارم به تلویزیون خیره شدم.
-ببخشید اینو میگم...
با شنیدن صدای آمّین نگاهی بهش انداختم و ادامه داد:
?
10واقعا چی با خودش فک میکرد دختره ، تفکر بچگانه و غیر منطقی ، راجب حرکت پروانه هم میتونم فقط بگم که اصلا قابل باور نبود . اصلا رمان جذب کننده ای نبود
۳ ماه پیشریگی
10خیلی بچگانه بود دختره درباره ی رابطش و بوسیده شدنش همه جا می گفت خیلی چرت بود کمی غرور بد نبود جا داشت خیلی بهتر بشه پر از غلط املایی و بی محتوا همه چیز رو به طور خلاصه توضیح میداد و تموم میشد
۵ ماه پیشانا
۲۰ ساله 12پرده***یه افسانس ای کاش نویسنده ها یه ذره باسوادتر باشن ولی چقدر پسره بیشعور بوده که درمورد رابطش با همسرش با یه مرد دیگه حرف زده آدم اینقدر سیب زمینی دختره که حالمو بهم زد اینقدر گفت اولینش نبودم
۸ ماه پیشAtena
10رمان اصلا عاشقانه نبود دختره که بخاطر پول وقیافه خوشگل پسره دنبالش بود پسره هم اصلا عاشقش نبود فقط داشت تحملش میکرد که کسی نگه مشکل از اینه که زنش جدا شده ازش
۸ ماه پیشAtena
00چقدر مسخره مگه کسی جدا بشه دیگه نمیتونه ازدواج مجدد کنه بالاخره هرکسی تو زندگیش قبلا رابطه عاشقانه داشته حتی اگه به ازدواج ختم نشه یا اگه ازدواج کنه و ممکنه جدا بشه دختره دیگه خیلی عقده ای بود
۸ ماه پیشAna
11چقدر کارکتر دختره چندش بود همش دیگران مسخره میکرد بخاطر عمل زیبایی یا ارایششون انگار خودش کی بود خوبه حالا خودش اصلا غرور نداشت به پسره آویزون بود مثل پروانه
۸ ماه پیشسحر ۳۵
00خوب بود
۱۲ ماه پیشلیلی
۱۹ ساله 20میدونم سخته ولی دوست نداشتم انقدر التماس کنه آدما چیز های خوبو به گدا هانمیدن همیشه ملکه باش تا برای چیزی که در خورت باشه کلی این درواون در بزنن
۱ سال پیشترگل
00افتضاخ
۲ سال پیشراحیل
00افتضاح.بچه گانه.پر از غلط املایی.لوس
۲ سال پیشزهرا
۱۲ ساله 67از آمین متنفرم اون عوضی رزا رو فقط به خاطر خودش میخواست حتی یه بار هم نگفت من عاشقت شدم فقط گفت بمون و آرامشم ازم نگیر 😡😡اه چندش عوضی 🤮🤮🤮عشق رزا هم الکی بود چون آمین رو بخاطر زیباییش میخواست
۳ سال پیش.
12اشتباه میکنی، رزا آمین رو برای اخلاقای خوبش میخواست نه قیافش در کل رمان خوبی بود
۲ سال پیشدیار
02خوب وسرگرم کننده.................
۲ سال پیشفرشته
02خوب بود بد نبود
۲ سال پیشملکه محبت
۱۶ ساله 00با اینکه نخوندمش ولی معلومه از اون رمانایه کلیشه ای وبا خوندن نظراتتون حدسم درست از آب در اومد
۳ سال پیش
مریم عباسی
10سلام بد نبود ،امیدوارم قلم نویسنده قویتر بشه