رمان شیفت خون آشام به قلم تیم اورورک (مترجم
هادسون(Kiera Hudson) پلیس تازه کار 20 ساله ای است که بعد از تمام شدن دوره ی آموزشی اش به شهر متروک و دورافتاده ای به نام رگد کوو (Ragged Cove) فرستاده میشود، شهری که زندگی اش را برای همیشه عوض میکند. او در طی تحقیقاتش درمورد قتل های مخوف زنجیره ای، نبش قبرها، و مفقود شدن مردم پی میبرد که زندگی خودش هم درخطر است. هادسون باید حقیقت را از زیر خاک بیرون کشیده و بفهمد چه کسی-یا چه چیزی- پشت این مرگ های وحشتناک است.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۰ دقیقه
به جنازه اي که جلویمان دراز کشیده بود نگاه کردم و گفتم:« پدرم همیشه چیزاي عجیبی درمورد جنازهها بهم میگفت. اون حرفا خیلی نفرت انگیز و ترسناك بودن ولی در عین حال همیشه منو مجذوب میکردن.» لبخندي زد و گفت:«دیگه چی میبینی شرلوك؟» چراغ قوه را ازش گرفتم و نورش را روي صحنه جرم انداختم.
ـ پسره به اینجا آورده شده.
اخمی کرد و پرسید:«از کجا میدونی؟»
ـ به کتونیهاش نگاه کن، گلی نیست. اگه تا اینجا با پاي خودش میومد کفشاش گلی میشد، درسته؟
ـ فکر کنم.
به آهستگی گفتم:« اما یه لحظه صبر کن.» دوباره زانو زدم و زمین اطراف جنازه را چک کردم. با نوك انگشتهایم زمین و برگهاي روي زمین را لمس کردم بعد پسرك را بررسی کردم.
ـ این هیچ معنی نداره.
لوك به نظر گیج میرسید:«چی؟»
ـ پسر اینجا به قتل رسیده… نگاه کن. خونش روي زمین پاشیده شده.
ـ خب مشکل چیه؟
ـ به غیر از جنازه، سه نفر دیگه هم اینجا بودن. همشون بالغ، دو نفرشون مرد و نفر سومی زن بوده. مرد اولی حدودا شش فوت و دو اینچ قدشه. مرد دومی کوتاه تره، حدودا پنج فوت و ده اینچ. سیگار مارلبرو (Marlboro) میکشیده، البته لایت. زودتر از بقیه اومده اینجا و منتظرشون شده، چیزي حدود یک یا دوساعت. قد زنه حدودا پنج فوت و شش اینچه، موهاي مشکی داره که بلوندشون کرده.
لوك از پشت سرم پرسید:«همهي این مزخرفات رو از خودت درآوردي؟ ببین، مجبور نیستی چون تازه واردي سعی کنی منو تحت تاثیر قرار بدي.» بدون اینکه نگاه از زمین بگیرم گفتم:« شیشش، یه چیزي اشتباهه.» با بی حوصلگی گفت:«چی؟»
ـ چطوري تا اینجا اومدن؟ میتونم بفهمم چرا جنازه رو تا اینجا آوردن، ولی…
با عصبانیت و صداي هیس مانندي گفت:«ولی چی؟»
ـ نگاه کن، تو میتونی روي زمین اطراف جسد جاي چند رد پا ببینی.
از پشت شانهام خم شد و گفت:« آره، خب که چی؟»
ـ خب هیچ رد پایی به سمت جسد نرفته یا از سمت جسد نیومده.
ـ منظورت چیه؟
با عصبانیت گفتم: «پس اگه قاتلها راه نرفتن چطوري تا اینجا اومدن؟ پرواز کردن؟» قبل از اینکه لوك جواب سوالم را بدهد یا من حرفی بزنم صداي نزدیک شدن چند نفر را شنیدیم. لوك با ترس پرسید: « کی اونجاس؟»
- فقط من و بازرس پاتر(Potter)
به وسیلهي نور چراغ قوهي لوك که مسیري که آن صدا از آن جا آمد را روشن کرده بود، توانستم دو نفر را ببینم که به ما نزدیک میشدند. وقتی نزدیکتر شدند متوجه شدم آن کسی که سمت راست ایستاده گروهبان مورفی ست و آن یکی هم باید بازرس پاتر باشد. قد بلند و لاغر بود، موهایی مشکی داشت که آنها را رو به بالا شانه کرده بود. کمی بزرگتر از لوك به نظر میرسید، حدس میزدم حدودا بیست و چهار ساله باشد. هردویشان چراغ قوه داشتند و نورش روي درختان افتاده بود.
وقتی به ما رسیدند گروهبان مورفی به سمت جنازه خم شد و نور چراغ قوهاش را رویش انداخت. نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت:«یا عیسی مسیح!» صلیبی که به کرواتش وصل کرده بود را ب*و*سید.
سیگارش را از دهنش بیرون آورد، به من لبخند زد و گفت:« با سیگار کشیدنم مشکلی داري؟» در چشمهایش خیره شدم و گفتم:«نه، اما فکر نمیکنم بتونی اینجا سیگار بکشی… به هر حال اینجا صحنهي جرمه. توي مدرسهي نظامی…» حرفم را قطع کرد:« توي مدرسهي نظامی کلتونو با یه مشت آشغال پر کردن، اینجا دنیاي واقعیه عزیزم» میخواستم به او بگویم من عزیزش نیستم که لوك گفت:« کیرا میگه قاتلها سه نفرن و پسره رو سه روز پیش اینجا آوردن.»
فکر نمیکردم لوك این را گفت تا من را خجالت زده کند، به نظرم واقعا تحتتاثیر حرفهایی که زده بودم قرار گرفته بود. پاتر دود سیگار را از بینی اش خارج کرد و خنده کنان گفت:« مثل اینکه یه خانم مارپل کوچولو این اطراف داریم.»گروهبان مورفی به پاتر نگاه کرد و گفت:«خیلی خب شان (Sean) دیگه کافیه. بذار حرفاي این دختر رو بشنویم.»
اولش چیزي نگفتم، میترسیدم پاتر دوباره به من بخندد. درسته که فقط چند دقیقه بود که میشناختمش ولی ازش متنفر شده بودم.
لوك گفت:« ادامه بده کیرا بهشون بگو به من چی گفتی.» مثل یک حامی بود، درست همان طور که یه دوست خوب باید باشد. گروهبان مورفی مصرانه گفت:«بگو هادسون. ما دوستاتیم.»
دوباره نور چراغ قوه را روي جنازهي هنري بلیک انداختم. خم شدم و ردپاها، تاولها، و مایعی که از دهان و بینی و گوشهاي جنازه تراوش کرده بود را نشانشان دادم و حرفهایم را دوباره تکرار کردم. قبل از اینکه حرفهایم تمام شود پاتر شروع به خندیدن کرد.
ـ چه مزخرفاتی. نمیدونم توي مدرسه نظامی بهت چی یاد دادن اما هرچی که بودن، تو توي یکی از قسمتاي سیاسآي (نام سریالی پلیسی CSI) نیستی ایستادم و با دستپاچگی و خجالت به لوك نگاه کردم، آرزو میکردم کاش حرفی نمیزدم. وقتی خندههایش تمام شد سیگارش را نزدیک بوتهها انداخت. گروهبان مورفی به سمتم آمد.
ـ من اشتیاق و جدیتت رو تحسین میکنم کیرا، اما حق با شانه. این یه برنامه تلویزیونی نیست، زندگی واقعیه. پلیس بودن توي زندگی واقعی شبیه اون چیزي که تو فیلما میبینی نیست. هرچند گروهبان مورفی سعی در دلداري دادنم داشت، ولی احساس میکردم با حرفهایش مرا تشویق میکند.
ـ من اون فیلما رو…
ـ کیرا، این جادهي شناخته شده ایه. ولگردا و آدماي زیادي واسه پیاده روي اینجا میان. این ردپاها میتونن مال هرکسی باشن. پس چه اهمیتی داره اگه ردپایی به سمت جنازه و صحنه جرم نرفته باشه؟ تا جایی که ما میدونیم امروز هوا به شدت گرم بوده و زمین به خشکی استخوان بوده، به همین خاطر ردپایی نمیتونسته به وجود بیاد.
میخواستم به او بگویم به خاطر سایهي خنک درختها احتمال خشک بودن زمین در این قسمت جنگل خیلی کم است. ولی نکتهي کوچکی را میدانستم، او دلش نمیخواست یک پلیس تازه کار بیاید و به او بگوید چطور کارش را انجام بدهد. به همین خاطر، هرچند خیلی برایم سخت بود ولی ساکت ماندم.
به خاطر باران و سرما خیس شده بودم و نمیتوانستم جلوي لرزیدنم را بگیرم. لوك به من نزدیک شد، بازویش را دور شانهام حلقه کرد و گفت:« بیا ببرمت مسافرخونهات.» بدون هیچ مقاومتی اجازه دادم لوك مرا از باقی مانده جنازه پسرك دور کند. در حالی که دور میشدیم سرم را به عقب چرخاندم و متوجه شدم پاتر سیگار دیگري روشن کرد. به من نگاه کرد، لبخندي زد و دود سیگار را بیرون داد. به مسیر دود سیگار که به سمت بالا میرفت نگاه کردم. وقتی دود پراکنده شد متوجه چیزي شدم. چراغ قوهي لوك را به سمت درختها گرفتم، شاخههاي درخت بالاي سر جنازه شکسته بودند، انگار کسی یا چیزي میان آنها سقوط کرده بود.
سرم را برگرداندم و اجازه دادم لوك مرا به سمت ماشینم ببرد. ده دقیقهي بعد بیرون مسافرخانهي هلال ماه بودیم. از پنجره ماشین به ساختمان درب و داغان نگاه کردم و گفتم:« اینه؟» به نظر میرسید ساختمان به سمت راست کج شده و هر لحظه احتمال ویران شدنش وجود داشت. سقفش کاهگلی و پنجرههایش توري بود. پیچکهاي وحشی مثل پنجههاي سبز رنگ یک غول از پایین تا بالاي ساختمان را دربر گرفته بودند. پنجرهها به خاطر نور داخل مسافرخانه میدرخشیدند و تابلویی که رویش نوشته بود مسافرخانهي هلال ماه با وزش باد جیرجیر کنان به عقب و جلو تکان میخورد.
لوك در ماشین را باز کرد و پایش را بیرون گذاشت تا پیاده شود، ولی ایستاد. به سمتم برگشت و گفت:« تو اون حرفا رو از خودت در نیاوردي، مگه نه؟»
ـ نه.
ـ پس اونا رو از کجا میدونستی؟
دوباره به من خیره شد و مرا معذب کرد.
ـ تو چطور قد قاتلها رو میدونستی؟ از کجا میدونستی یکیشون قبل از بقیه اومده؟ مارك سیگارش، و اینکه اون زن موهاش مشکیه ولی بلوندشون کرده؟ تو باید اینا رو حدس زده باشی.
ـ حدس نزدم.
ـ پس چی؟ غیبگویی؟
بعد از زدن این حرف کمی خندید.
ـ اهمیتی نداره.
از ماشین پیاده شدیم. لوك کلاهش را سرش گذاشت، یقه کتش را بالا داد و گفت:« خداحافظ کیرا هادسن. فردا شب ساعت هفت میبینمت.» سمت مسافرخانه چرخیدم تا از باران شدید به داخل ساختمان پناه ببرم. به سمت در رفتم ولی بلافاصله ایستادم. حالا که جاي مسافرخانه را یاد گرفته بودم باید به لوك پیشنهاد میدادم به اداره پلیس برسانمش. ولی به محض اینکه به سمتش چرخیدم در نهایت عافلگیري متوجه شدم رفته است.
فصل 3
وسایل کمی که با خودم آوده بودم را برداشتم و وارد مسافرخانه شدم. بار هلالی شکلی کنار دیوار بود. مسافرخانه خیلی شلوغ نبود، به محض ورودم افرادي که کنار شومینه پشت میزهایشان نشسته بودند ساکت شدند و به من نگاه کردند. در حالی که به سمت بار میرفتم میتوانستم نگاهشان را روي خودم حس کنم. سکوت به حدي بود که میتوانستم صداي ترق و تروق شکستن چوبها وسوختنشان در آتش را بشنوم.
به اطراف نگاه کردم، ستاره پنج پري روي دیوار بالاي شومینه حکاکی شده بود. در گوشهاي از مسافرخانه شخصی به تنهایی پشت میزي که با روشنایی یک شمع روشن شده بود، درحالی که گیلاس ویسکی در دستش بود نشسته بود. کلاهی که سرش بود را تا نیمههاي صورتش پایین داده بود به حدي که صورتش کاملا پنهان شده بود. با اینکه نمیتوانستم چشمهایش را ببینم ولی میدانستم که به من نگاه میکند؛ نگینی نگاهش را حس میکردم. اول فکر کردم همان غریبهایست که در ابتداي ورودم به رگد کوو دیده بودمش، ولی دستهایش چین و چروك نداشت و انگشتهایش بلند و مستقیم بودند، نه کج و کوله مثل یک دسته شاخه شکسته.
در حالی که سعی میکردم با هیچکدام از کسانی که در مسافرخانه بودند چشم در چشم نشوم به سمت بار رفتم. هیچوقت در زندگیم تا این حد معذب نشده بودم. تعجب میکردم چطور گروهبان فیلیپس تصمیم گرفته بود اتاقی در همچین مکانی برایم کرایه کند.
تحمل نگاه خیرهشان را نداشتم، داشتم به این فکر میکردم که چمدانم را بردارم و از آجا فرار کنم که پیرزنی از دفتر کوچکی که پشت بار بود بیرون آمد. حلقههاي موهاي سفیدش روي پیشانیاش ریخته بودند، صورتش لاغر و نحیف، و پوشیده از چین و چروكهاي عمیقی بود. قیافهاش مثل مردهاي بود که از قبر بیرون آمده باشد.
با صداي ضعیف و شکستهاش گفت: «میتونم کمکتون کنم؟»
ـ من یه اتاق اینجا رزرو…
انگشت شستش را به لبه دفتر رزرو گرد و خاکیاش کشید و گفت:« به اسم؟»
ـ هادسون، کیرا هادسون.
آب بینیاش را بالا کشید و کلیدي از بین کلیدهایش بیرون کشید و روي پیشخوان گذاشت:«اتاق شماره دو.» کلید را برداشتم و گفتم:«ممنونم…»حرفم را قطع کرد و گفت:«طبقهي بالا سمت راست. صبحانه بین ساعت شش تا هفت سرو میشه شام هم بین ساعت هشت تا ده.» به ساعت مچیام نگاه کردم، از ده گذشته بود.
پرسیدم:«یعنی الان نمیتونم چیزي بخورم؟»بدون اینکه نگاهم کند گفت:«شام بین ساعت هشت تا ده سرو میشه.»
ـ میدونم ولی فقط چند دقیقه از ده گذشته، اگه میشه…
ـ ساعت هشت تا ده.
این بار به من نگاه کرد، چشمهاي شیري رنگش خیس و پر آب بود. شانههایم را به نشانهي اینکه اهمیتی ندارد بالا انداختم. چمدانم را برداشتم، به محض برداشتنش متوجه چیز عجیبتري شدم. به تمام ستونهاي چوبی بار بوتههاي سیري که با نخ به صورت یک حلقه به هم وصل شده بودند، آویزان کرده بودند. صدها… نه هزاران سیر همه جا دیده میشد. سرم را بالا گرفتم و متوجه شدم به سقف، در عقبی مسافرخانه و همهي دیوارها سیر آویزان شده بود.
پریا
۱۵ ساله 10این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
...
۱۳ ساله 00فک کنم اشتباه گفتی .
۱ سال پیشدیانا
۱۸ ساله 00خیلی خوب بود دوست دارم ببینم چی میشه رابطه لوک و کیرا خیلی خوب بود و کاش توی فصل بعدی لوک کیرا با هم باشند
۴ هفته پیش- 00
خیلی قشنگ بود پیشنهاد میکنم بخونید
۱ ماه پیش روشن
10این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Z...
00رمانش واقعا قشنگه اما من دوست دارم زودتر ادامه رمان رو بخونم ببینم آخرش چی میشه
۱ سال پیشPaRyA
00عالی بود
۱ سال پیشریحانه
00اسم فصل سوم و چهارم و پنجم و شیشومو بگین ممنونم(づ ̄ ³ ̄)づ
۲ سال پیشجسیکا
۱۴ ساله 10عالیه
۳ سال پیشیکی
00عاااالی بود واقعا هرچی از این رمان بگم کم گفتم مترجم عزیز خسته نباشی😍❤️
۳ سال پیشنسترن
۲۴ ساله 00لطفا اسم جلد 3.4.5.6 بگید
۳ سال پیشمبی
40جلد چهارمش اسمش چیه
۴ سال پیشGirly.s.t.z
50اسمش ارتش خون آشام که متاسفانه توی برنامه نیست
۴ سال پیشMobina
10الان این قسمتاش چجوریه قاطی کردم فصل یکش کدومه دوش کدومشو......
۳ سال پیشنیکا
41جلد بعدی ارتش خون آشام هم اسمش هالوز خون آشامه که متاسفانه رایگان نیست😖
۴ سال پیشفرشتع
۱۴ ساله 10خیلی عالی بود تشکر از نویسنده
۳ سال پیشالهه
10رمان جالیبه حتما بخونید
۳ سال پیشنفس
00این رمان عاالیه من تاجالا چند بار خوندم پیشنهاد میکنم حتما بخونین
۳ سال پیشزهرا شان قول ابادی
۸۸ ساله 00خوب بود همین
۳ سال پیش
ناشناس
00سبک علالدینی داره