رمان بیداری خون آشام به قلم تیم اورورک (مترجم
شش ماه از برگشتن هادسون از رگد کوو میگذرد، بعد از تعریف کردن وقایع رخ داده در رگد کوو برای مرکز فرماندهی، از آنجایی که حرفهایش را باور نکردند از کار معلق میشود. زمانی که به دنبال نشانه ای از حضور خون آشام ها و ومپایرس ها میگشت، زنی مرموز او را برای حفاظت از دختر ۱۶ ساله اش کایلا از دست غریبه ای که در کمین اوست، استخدام میکند…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۴۳ دقیقه
علاقهای به پیدا کردن تیلور و فیلیپس برای گرفتن انتقام یا کمک به همکارهای سابقم برای نابود کردن آنها نداشتم... امیدوار بودم بتوانم لوک، مورفی و پاتر را متقاعد کنم که آنها را حداقل تا وقتی که بتوانم بپرسم واقعا چه اتفاقی برای مادرم افتاده، زنده نگه دارند. از وقتی رگد کوو را ترک کرده بودم فکر اینکه چه اتفاقی برای مادرم افتاده و تصویر دستان سرد و خاکستری رنگ هنری بلیک که موهای او را چنگ زده بود، مرا رها نمیکرد. شبها تقریبا طاقت فرسا و غیر قابل تحمل میشدند وقتی روی کاناپه دراز میکشیدم و بی هدف به شبکه ی خبر خیره میشدم. رویاها و افکارم پر از تصاویری از مادرم و کاب*و*سهایی از وقتی که در رگد کوو زندگی میکردم، بودند.
شب و روز به مادرم فکر میکردم و بیش از حد میخواستم قولی که به پدرم داده بودم را حفظ کنم. میدانستم که او هنوز زنده است و به این شک داشتم که تیلور و فیلیپس جوابش را داشته باشند. وقتی به مادرم فکر نمیکردم، به لوک فکر میکردم. به این فکر میکردم که از پس سوختگیای که وقتی جانم را در آسمان بالای کلیسای سنت ماری نجات داد دچارش شد، برآمده و الان حالش خوب است یا نه. بارها وقتی به ملاقات دکتر کیتس میرفتم به سنگفرش خیابان نگاه میکردم و به این فکر میکردم که آیا لوک جایی زیر پای من و در اعماق زمین است؟ بعد، به این فکر میکردم که شاید زیر زمین نیست، شاید حالش خوب شده و الان روی زمین است و همانطور که مورفی گفته بود دارد دنبال تیلور و فیلیپس میگردد.
چیزهای زیادی وجود داشت که من آنها را نمیفهمیدم و همینها بودند که مرا دیوانه میکردند. گاهی اوقات، بعد از جلساتم با کیتس از عقل و شعور خودم میپرسیدم:« واقعا اون چیزایی که توی رگد کوو دیدم اتفاق افتاده بودن؟ من واقعا کنار مردایی که از نژاد خفاشهای خون آشام بودن کار میکردم؟ اگه این حرفها رو به کسی میگفتم همون واکنشی رو نشون میداد که کیتس نشون داد؟»
منظورم این بود که اینها یک مشت افسانه و چیزهایی بودند که در کتابها و فیلمهای ترسناک وجود داشتند. ولی همهی اینها واقعی بودند، هیچ کدامشان تصورات من نبودند. شبها وقتی در تاریکی دراز میکشیدم و وقتی نور تلویزیون در گوشهی خانه سوسو میزد، به لوک و اوقات کوتاهی که درکنار هم سپری کرده بودیم فکر میکردم. احساساتی که درمورد او داشتم برمیگشتند، به همان شدت و پر حرارتی زمانی بودند که لوک مرا به خودش نزدیک میکرد، میب*و*سید و در میان بال هایش محصور میکرد.
من واقعا عاشقش بودم؟ یا فقط به خاطر موقعیت غیر قابل تصوری که در آن قرار داشتم این احساسات را داشتم؟ ممکن بود فقط ه*و*س باشد؟ لوک مردی هات و خوش قیافه بود ولی وقتی به او فکر میکردم، موهای سیاه پرکلاغیاش، چشمهای سبز براقش و هیکل متناسبش... میدانستم چیز بیشتری درمورد او وجود داشت که باعث شده بود او را بخواهم. توضیح اتفاقاتی که افتاده بود حتی برای خودم هم سخت بود پس چطور انتظار داشتم کیتس آنها را درک و باور کند؟
از وقتی از رگد کوو خارج شدم و به خانهام در هونسفیلد برگشتم کاب*و*سها شروع شدند. عجیب بود، چون برخلاف اینکه وقتی بیدار بودم بیشتر از آنچه میخواستم میتوانستم ببینم، رویاهایم تیره و تار بودند؛ تصاویری درهم شکسته، صداهایی که از فاصلهی دور شنیده میشدند و ویرانی و مرگ. نتیجه همیشه یک چیز بود، روی تختم از خواب بیدار میشدم. البته بیشتر اوقات روی کاناپه میخوابیدم. قلبم به شدت میکوبید و نفس کم میآوردم. تا اینکه یک شب هنگامی که نشسته بودم و نفس نفس زنان هوا را داخل میکشیدم، متوجه چیز گرم و مرطوبی شدم که روی گونههایم جاری شد. با نوک انگشتهایم پاکش کردم و وقتی متوجه شدم چشم چپم خونریزی کرده ترسیدم.
از روی مبل پریدم، به سرعت سمت حمام رفتم و به آیینه نگاه کردم. متوجه اشکی خونین شدم که از چشمم جاری شده بود. دستمال کاغذی برداشتم و پاکش کردم. لکهای سرخ رنگ روی گونهام به جای گذاشته بود. اولش کاری نکردم، با خودم گفتم احتمالا وقتی خواب بودم بدون اینکه متوجه شده باشم چشمم را مالیدم و ناخنهایم چشمم را خراش داده اند. ولی شب بعد هم تکرار شد، و شب بعد از آن هم اشک خونین از چشمم جاری شد. برای هفته ها این را پیش خودم نگه داشتم و به کیتس چیزی نگفتم.
بعد، اشکهای خونین در طول روز هم از چشمم جاری شدند. ولی فقط همین نبود، شروع به دیدن چیزهایی کردم... منظورم چیزی بیشتر از "دیدن" است. مثل چراغی چشمک زن در ذهنم آن ها را میدیدم. تصاویری زودگذر از صحنهی جرم، اجسادی که روی زمین افتادهاند و خون ریزی دارند در حالی که چشمهایشان به سمت من چرخیده است.
تصاویر ترسناکتر شده بودند، مثل دیدن کاب*و*س در بیداری بود. مثل یک عکس فوری از یک فاجعه. ساختمان ها آوار شده بودند، تیر آهن ها از شکل افتاده بودند، هواپیماها از آسمان سقوط کرده بودند، قطارها همه در هم شکسته بودند، اجساد انسانها بلندتر از کوهستانها روی هم انباشته شده بودند، اعضای بدنها مثل پازلی عجیب غریب و نامتناسب در هم پیچیده بودند و تا جایی که چشم کار میکرد ردیف به ردیف قبرهایی دیده میشد که همگی باز شده بودند.
این تصاویر هرچند که سریع بودند ولی بدون هیچ هشداری و وقتی که اصلا انتظارشان را نداشتم میآمدند و مثل یک مشت به سرم، بهم ضربه میزدند. وقتی مرا رها میکردند گیج و منگ میشدم و حالت تهوع بهم دست میداد. بعد اشکها می آمدند، ضخیم و قرمز... تقریبا سیاه رنگ. انگار به خاطر درد و رنجی که به خاطر دیدن آن تصاویر تحمل میکردم داخل مغزم زخمی باز شده بود و خون ریزی میکرد.
در نهایت مجبور شدم به کیتس بگویم... باید به کسی میگفتم. اولش درمورد تصاویری که میدیدم چیزی نگفتم، فقط درمورد اشکها گفتم. فورا مرا برای آزمایش CAT و MRI فرستاد ولی چیزی پیدا نشد. هروقت اشکها را به او یادآوری میکردم به من مشکوک میشد و لحن صدایش عوض میشد. برای همین در مورد تصاویری که در ذهنم میدیدم به او گفتم. اینکه چطور اول همه چیز تاریک است و بعد با نوری سفید رنگ، تاریکی روشن میشد و صحنههای وحشتناک درونش را نمایان میکرد.
کیتس اطلاعات بیشتری میخواست:« کیرا، اون قربانیهایی که میدیدی کی بودن؟»
سرم را تکان دادم و گفتم:« نمیدونم.»
ـ این جنازههایی که میدیدی کجا بودن؟
ـ اینم نمیدونم.
ـ هواپیماها چی؟ همونایی که دیدی از آسمون سقوط میکردن رو میگم؟
ـ اونا چی؟
ـ چرا از آسمون سقوط میکردن؟ اون اتفاقا قبلا افتادن یا هنوز رخ ندادن؟
ـ نمیدونم!
ـ چی باعث شد اونا سقوط کنن؟
فاصلهی بین سوالهایش خیلی کوتاه بود و مرا یاد بازجویی در دادگاه میانداخت.
احساس میکردم جواب سوال آخرش را میدانم ولی نمیتوانستم جواب دهم.
دوباره پرسید:« خب؟ کی باعث این کارهای زشت و زننده بود؟»
همهی چیزی که میخواستم این بود که جیغ بکشم:« همشون کار خون آشاماس! خون آشامها باعث شدن هواپیماها از آسمان سقوط کنن. خون آشامها اون ساختمانها رو ویران کردن و مردم رو کشتن!» ولی هیچ کدام از این ها را نمیتوانستم بگویم... چون خودم هم به درستیشان شک داشتم.
دنیایم داشت از هم میپاشید، میدانستم که باید ذهنم را معطوف چیزی کنم، باید سرم را گرم میکردم. به یک چالش ذهنی نیاز داشتم... یک جور انگیزه. یک پازل که حل کردنش ذهنم را از اتفاقاتی که برایم افتاده بود دور نگه دارد. نیاز داشتم که سر کارم برگردم، جایی که به آن تعلق داشتم... ولی نمیدانستم چه موقع این اتفاق میافتاد یا اصلا همچین اتفاقی میافتاد؟ به همین خاطر آگهی کوچکی به روزنامهی محلی اضافه کردم:
دچار مشکلی شدین که باید بررسی شه؟ من هر مشکلی رو حل میکنم! ایمیل: kierahudson91@aol.com
خیلی زود فهمیدم که باید واضح تر و دقیق تر آگهی میدادم. اولین ایمیلی که دریافت کردم از طرف مردی بود که فکر میکرد پول زیادی برای برق پرداخت میکند و از من میخواست بفهمم چرا! ایمیل دومی از طرف زنی بود که گربهاش را گم کرده بود! و سومین ایمیل هم از طرف پیرمرد شریفی بود که... خب بگذارید فقط این را بگویم که مشکل پزشکی داشت!!
مورد چهارم کمی جالب تر بود. از طرف زنی بود که حلقهی ازدواجش را جای دیگری گذاشته و گم کرده بود. خانم لاولِیس3 پیرزنی هفتاد و هشت ساله بود که شصت سال از ازدواجش میگذشت و همسرش در شش ماه اخیر فوت کرده بود. زنی ضعیف و شکننده به نظر میرسید و برای همین قبول کردم که کمکش کنم.
در طی بعدازظهر طولانی روز یکشنبه و بعد از نوشیدن چندین فنجان چای رقیق، از او خواستم که به گذشته برگردد و بگوید دقیقا چه کاری کرده و روزی که حلقهاش را گم کرده کجا بوده است. بالاخره یادش آمد که صبح پنج شنبهی هفتهی پیش انگشترش را بیرون آورده و لبهی پنجرهی آشپزخانه گذاشته است.
با لبخند گفت:« انگشتام لاغر تر از قبل شدن. همیشه وقتی میخوام ظرف بشورم حلقهامو از دستم درمیارم. میدونی، نمیخوام از انگشتم لیز بخوره و توی چاه سینک ظرفشویی بیوفته. ولی این روزا خیلی فراموشکار شدم و یادم نمیمونه که دوباره دستم بکنمش. فرانک4 همیشه بهم یادآوری میکرد.»
ـ فرانک؟
ـ شوهر سابقم... حافظهی اون از من دقیقتر بود.
وقتی به شوهرش فکر کرد ناراحتی روی چهرهاش سایه انداخت.
فنجانم را روی میزی که بینمان بود قرار دادم و پرسیدم:« میشه یه نگاهی به آشپزخونه بندازم؟»
با زحمت از روی صندلیاش بلند شد و گفت:« البته که میتونی عزیزم.»
بازویش را گرفتم و او را به سمت آشپزخانه بردم. به نقطهای روی طاقچهی پنجره که آخرین بار حلقهاش را آنجا دیده بود اشاره کرد. پنجره باز بود، نسیم ملایمی داخل میوزید و آشپزخانهی دلگیر را خنک میکرد. خم شدم و محلی که گفته بود حلقهاش را آنجا گذاشته بررسی کردم.
ـ خانم لاولنس یادتونه پنج شنبه پنجره باز بود یا نه؟
موهای کم پشت خاکستری رنگش را با انگشتان پینه بستهاش خاراند و گفت:« بذار ببینم... آره باز بود. من همیشه وقتی هوا گرمه پنجره رو باز میذارم.»
ـ میتونم یه نگاه بیرون از خونه بندازم؟
با دقت و کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:« بیرون خونه؟ واسه چی؟»
با لبخند گفتم:« نمیدونم. کنجکاوم.»
ـ پس مستقیم برو جلو.
این را گفت و لخ لخ کنان پشت سرم به سمت در آشپزخانه آمد.
قدمی به داخل باغ کوچکش گذاشتم، باغچهی گل زیبایی زیر پنجره ی آشپزخانه بود. زانو زدم و با نوک انگشتانم گلهای سنبلی که آنجا بود را لمس کردم.
ـ باغبون عالیای هستین.
به آرامی گلها را کنار میزدم تا زمین را بگردم.
ـ کار من نیست. یکی از مردای محل هفتهای دوبار میاد و این کارا رو برام انجام میده. اون یه مرد فوق العادهاس.
به اندازه کافی گشته بودم، پس ایستادم و گفتم:« آخرین باری که باغبونتون اینجا بود کی بود؟»
دوباره موهایش را خاراند و گفت:« بذار ببینم... فکر کنم هفتهی پیش بود.»
ـ مرد خوبیه؟
ـ یه مرد دوست داشتنیه.
ـ اسمش چیه؟
لبخندی زد و گفت:« دِیو5 یا یه همچین چیزی. یادم نیست، امروز صبح باهاش حرف زدم.»
ـ چرا؟
ـ تلفن زد و پرسید میخوام گل فوشیا6 بیشتری برام بیاره؟ ظاهرا توی میدان باغبانی به فروش میرسیدن.
ـ شمارشو دارین؟
ـ یه جایی نوشتمش.
لخ لخ کنان به داخل خانه برگشت و ادامه داد:« بذار ببینم... کجا گذاشتمش؟»
Fati
۱۵ ساله 10ارتش خون اشام
۴ ماه پیشیلدا
۱۱ ساله 00خیلی رمان جذابی بود و همه چیز خیلی غیر منتظره اتفاق می افتاد
۸ ماه پیشریحانه
۱۶ ساله 00از نظرم رمان خیلی خوبی هست میشه جلد های بعدی یعنی جلد های ۵ و۶ و غیره را بگذارید ممنون میشم
۹ ماه پیشستاره
۱۷ ساله 00جلد پنجم آخرش وقتی ک کیرا***هانت رو پیدا کرد . یعنی اون الیاس مون بود؟ و اینکه جلد ششم رو از کجا پیدا کنم کسی می دونه؟
۱۱ ماه پیشنرگس
۱۴ ساله 10این رمان عالیه و من از دوسال پیش که دوتا جلدشو خوندم عاشقش شدم سال قبلم تا الان تا جلد پنج خوندم ولی نمیتونم جلد ششو (هالوز خون اشام) پیدا کنم
۱ سال پیشرقی
۱۳ ساله 00من به خصوص عاشق رمان های خون اشامیم رمان خوبی بود ممنون تیم اوروک
۱ سال پیشMaria
00اسم جلد دومش فکر کنم شکار خون آشام باشه
۱ سال پیشPaRyA
00عالی بود می تونید فصل های بعدشو توی ...... دانلود کنید
۱ سال پیشmelody
50کسی خبر داره جلد چهارش ترجمه شده ؤ بیرون اومده عایا؟
۴ سال پیشرویا
10اره عزیزم جلدچارمش ارتش خون آشام و جلد پنجم خانه ی گرگ جلد ششم هالوژن خون آشام و به اضافه ی شیش فصل دیگه واقعا رمان خفنی بود
۴ سال پیشالناز
۲۳ ساله 20سلام ازکجا هالوژن خون آشام خوندی تو همین برنامه اس یا جایی دیگه خوندی؟
۴ سال پیشمیشه واسه من بفرستی
10زینب
۱ سال پیشf.m
00جلد ۳ و ۴ اسمش چیه کسی میدونه
۱ سال پیشنرگس
۱۷ ساله 10میشه این رمان و از جلد یک تا اخرین جلدش بزارین🥺؟
۲ سال پیشنرگس نریمانی
۱۶ ساله 00عالیه
۲ سال پیشخ منصوری
00سلام میشه دنباله شوبرام بفرستین ممنون میشم
۲ سال پیشD.A
۱۶ ساله 00هم خوب نبود هم بد نبود متوسط اگه پسر خون آشام باشه بهتره بهتون رمان من خون آشامم رو پیشنهاد میکنم عاشقانه و زیباس
۲ سال پیشنگار
00چلد پنج خانه گرگ رو نمیتونم پیدا کنم بزارین لطفا
۲ سال پیش
یگانه
00اسم جلد سومش چیه ؟¿