رمان عمارت عشق به قلم مهسا69 و فروزان 70
داستان در مورد دختریه به اسم مهسا که 6 ساله خانوادشو از دست داده…بهترین دوست و حامی زندگیش
براش کاری تو یه عمارت قدیمی پیدا میکنه …عمارت سفید و بزرگی که رازی رو توی خودش پنهون کرده…
پسری به نام نیما…ارباب کوچک عمارت، به کمک مهسا این راز رو کشف میکنه و خودش توی همین راز غرق میشه… پایان خوش…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۷ دقیقه
-البته...تا حالا کسی از دستپختم بدش نیومده...
-خوبه چون خدمتکار قبلی دست پختش واقعا گند بود واسه همین آقا اخراجش کرد...لیست غذاهایی که آقا دوست داره توی یه دفترچه بالای یخچال هست،بغیراز اون غذا ها چیزدیگه ای درست نکن...
-رژیم خاصی دارن؟
-آقا سلامتیشون براشون خیلی مهمه...درضمن پایان کارت هم آشپزخونه رو باید تمیز کنی،آقا از ریخت و پاش بدش میاد...اینو هیچوقت یادت نره...خوب من دیگه میرم...کاری داشتی داخلی 10 رو بگیر...خداحافظ
آنقدر به رفتنش نگاه کردم تا میون پله ها از نظرم گم شد،تازه متوجه اطرافم شدم،از بس علی آقا قوانین قوانین کرد که اصلا متوجه نشدم.از در اتاق فاصله گرفتم قدم های رفته ام رو برگشتم،اینجا هم مثل پایین زیبایی فوق العاده ای داشت.سالن کوچیکی به همراه مبلمان کرم رنگ شیک که با پرده های کرم ــ سفیدی هارمونی زیبایی رو ایجاد کرده بود که باعث شد به دکوراتورش احسنت بگم...اینجا هم پر بود از تابلو ومجسمه های آنتیکی که ذوق هنری آدم رو تحریک می کرد...دو طرف سالن راهرویی پر از اتاق با درهای چوبی با شیار های مشکی بود مثل اتاقی که علی آقا نشونم داد،روی یکی از درها هم علامت ورود ممنوع زده بود،پس حدس زدم باید اتاق شازده باشه...انتهای راهرو هم دوباره به راهرو دیگری وصل میشد،سالن دیگری هم آنجا قرارداشت اما با تزئینات متفاوت بنفش رنگ...به سمت راهرو سمت چپ رفتم که دقیقا شبیه راهروی قبل بود وانتهای اون نیز به سالن سفید مشکی دیگه ای ختم می شد.از تفاوت رنگها تو عمارت لذت می بردم...شونه ای بالا انداختم وهمونطور که با خودم حرف می زدم به سمت اتاقم رفتم:
-هییی خدای خوب،به یکی درد میدی به یکی دیگه درمون...منم اگه توی چنین جایی زندگی میکردم که خدا رو بنده نبودم...واسه خودم پادشاهی می کردم...ولله...ولی خوب خدا واسش زیاد کنه...بقول ستایش من وحسودی؟؟؟...اگه این حسودی نیست پس چیه؟...
ریز خندیدم ودستگیره اتاقو پایین کشیدم...نگاهی به سرتاسر اتاق انداختم:
-بفرما...خسیسم که هست...این همه دکوراسیون زیبا ووسایل آنتیک...اونوقت اتاق خدمتکارش با سگدونی فرقی نداشت..
البته میدونستم که این حرفم درست نبود وفقط این اتاق20 متری به شکل ساده ای چیدمان شده بود...اما چیکار کنیم زورم اومد...تخت یک نفره آبی رنگی کنار پنجره قرارداشت...پرده ودیوارها هم آبی رنگ بودند...میز آرایش به همراه آینه کوچک وکمد دیواری بلندی تمام وسایلی بود که تو اتاق وجود داشت ...
-پووووف...خدایا شکرت...به همینم قانعم...
از اتاق خارج شدم وبه طبقه پایین رفتم تاچمدونم رو به اتاق بیارم وسرکی هم به آشپزخونه بندازم.پیش خودم گفتم"زندگی کردن توی چنین خونه ای آدمو به مرور افسرده میکنه...درسته زیبایی خاصی داشت اما سکوتش وجود آدمو کم کم دل مرده میکرد...این پسر چطور بدون خانواده اش اونم با کسی مثل علی آقا که در وهله اول آدم نچسبی بود زندگی می کرد خدا میدونست البته بچه م تعصب شدید وطنی داره ...حتما خواسته از استعداد گور بگور شدش در راه خدمت به خلق خدا استفاده کنه..."
با ورود به آشپزخانه سکوت کردم و زبونم برای توصیف اونجا تو دهنم نچرخید...با لذت خاصی تک تک وسایل و تجهیزات رو از نظر گذروندم...من با این همه وسایل چه غوغایی بکنم...یاد ضرب المثلی افتادم"کور از خدا چی می خواست،دو چشم بینا..."با لبخندی که نمی تونستم جمع کنم به سمت یخچال دو دره بزرگی رفتم و با پا بلندی دفترچه یادداشتی از بالاش برداشتم...بین صفحاتش دست خط بچگانه ای به چشمم خورد...انگار نویسنده اش حروف الفبا رو تازه یاد گرفته...تمامی غذاها رژیمی بودن...ولی اینطور که معلومه از غذای خاصی بدش نمی اومد...لبخند شیطانی زدم ودفتر رو جای قبلیش گذاشتم...هیچوقت به یه آشپز نگید که چی باید درست کنه..."اصل اول:سوپرایزشدن"...یه تره ای واسه خودم خرد کردم که همتا نداشت...
به اتاقم برگشتم...درسته که اتاق تمیزی بود ولی بازم نتونستم طاقت بیارم،روتختی رو برداشتم و تو ماشین گذاشتم،اتاق رو هم کمی گردگیری کردم.حالا بیشتر توش احساس آرامش میکردم.لباسامو تو کمد چیدم...رو تخت دراز کشیدم و زودتر از اون چیزی که فکر میکردم خوابم برد.
***
سه روز بود که وارد این خونه شده بودم.تو این مدت ستایش چندباری بهم سر زد و میخواست که پیشم باشه اما خودم قبول نکردم.بالاخره که چی؟باید به این تنهایی ها عادت میکردم.اونم که نمیتونست همش نگران من باشه.
شب با صدای جابه جایی وسایلی از خواب پریدم.ترس برم داشته بود.نمیدونستم باید چیکار کنم؟نکنه دزده؟آخه باهوش کی غیر دزد اینموقع میره خونه کسی ها؟
آروم از تخت پایین اومدم و در اتاقو باز کردم.صداها هنوزم میومد.سرکی به اطراف کشیدم،بغیراز چراغهای کم نور سبز رنگ که راهرو را روشن می کرد چیزی ندیدم...باید شجاع باشم وبه علی آقا زنگ بزنم...تلفن روی میز وتوی سالن بود...به آرامی به سمت سالن رفتم...چراغ یکی از اتاقهایی که در راهرو سمت راست بود روشن شد...اب دهانم رابه زحمت قورت دادم...نزدیک تلفن شدم ولی هنوز نگاهم به راهرو بود،صدای برخورد وسیله ای برروی پارکتهای کف اتاق منو به خودم آورد تا با عجله شماره علی آقا رو بگیرم...اما هر چه بوق می خورد اون جواب نمیداد...با گفتن "لعنت بهت"دوباره شماره را گرفتم...صدای قدم هایی از پشت سرم شنیدم،تا خواستم برگردم یه سایه سیاه جلوم ظاهر شد.از ترس قالب تهی کردم...تا خواستم داد بکشم دستشو جلوی دهنم گذاشت ومنو به دیوار کنار میز تلفن چسبوند.آنقدر این اتفاقات سریع پیش اومد که تلفن از میون دستانم افتاد وبا صدای بدی روی زمین افتاد ...هر چقدر تقلا میکردم نمیتونستم از دستان پر قدرتش فرارکنم.حتی توی تاریکی هم مشخص بود که زیادی سنگین وزن و قویه.صداشو شنیدم که عصبانی گفت:
-اینقدر ورجه وورجه نکن بچه!
اوووه خدای من عجب دزد خوش صدایی بود... گیرا و مردونه...بم خاصی توی صداش موج میزد...تو عمرم دزد خوش صدا ندیده بودیم که بحمدالله مشاهده کردم...نفس های داغش به صورتم می خورد...انگار روی من خم شده بود...صدای زیبایش دوباره به گوشم رسید:
-دستمو برمیدارم ولی وای بحالت اگه جیغ و داد راه بندازی.
من که از ترس صدام تو گلو خفه شده بود سری تکون دادم.دستشو آروم از رو دهنم برداشت و با دست دیگه ش لوسترپایه بلند ی که روی میز کنار من بود روشن کرد...نصف کمی از سالن روشن شد.از نور ناگهانی لوستر چشمانم بی اختیار بسته شد.باز همون صدای جذابش رو کنار گوشم رها کرد:
-چشماتو باز کن...
آروم چشمامو باز کردم و چهره این مهمون ناخونده کم کم در برابرم روشن شد.چشمامو که کامل باز کردم با دو چشم وحشی مشکی روبرو شدم.چشمایی درشت و مشکی که ابروهای کشیده و مرتب شده بالاشون چنان جذبه ای بهش داده بود که بیشتر ترسیدم.تصویر امیر بهادر خان در جلوی چشمانم ظاهر شد...قدش خیلی بلند بود اونقدر که من به زور تا بالای سینه ش میرسیدم.موهای مشکی،لبهایی بزرگ و گوشتی،دماغ کشیده و قشنگ که به عملی میخورد.چه ترکیبی به هم زده بود واسه خودش،دزد هم اینقدر جذاب آخه؟فقط این چرا اینقدر خوشتیپ کرده؟شلوار جین مشکی با پیراهن چارخونه قرمز و مشکی،این که همه چی تموم بود واسه خودش....
-آنالیزت تموم شد؟
با صداش به خودم اومدم.ای چشمات دربیاد مهسا...مثلا آقا اومده دزدی اونوقت تو داری قیافه شو دید میزنی؟گره ای به ابروهام دادم و گفتم:
-تو کی هستی؟
پوزخندی زد و گفت:
-جالبه...این منم که باید بپرسم تو کی هستی خانوم کوچولو
-نه بابا...تو نصف شب اومدی دزدی خونه مردم
اخمی کرد وهمراه با دادبلندی گفت:
-دهنتو ببند احمق...اینجا خونه منه....
احساس کردم قلبم ایستاد.یا خدا.کارم تمومه.این پسرعموی ستایشه؟دیگه اخراجم.مطمئنم.دیدی چطور بیکار شدم؟
-نگفتی کی هستی؟
من من کنان گفتم:
-من...من مهسام.مهسا فریماه...دوست ستایش.
با تردید نگاهی بهم انداخت و گفت:
-دوست ستایش؟تو که قرار نبود اینقدر زود بیای
-شمام قرار نبود اینقدر زود بیاین
باتمسخر نگاهی بهم انداخت و گفت:
-جدی؟نمیدونستم باید با شما هماهنگ می کردم خانوم،مدیر برنامه های جدید پیدا کردم؟...!
-من....منظورم اینه که ستایش گفته بود آخر هفته میاین واسه همینم انتظار دیدنتونو نداشتم
سلحشور عقبتر رفت و گفت:
-پس تو مهسایی هستی که ستایش اینقدر ازش تعریف میکرد؟
نگاهی به سرتا پام انداخت وابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد:
-نه...همچین مالی هم نیستی!!!
از حرفش عصبانی شدم.اخمی کردم و گفتم:
-درست صحبت کنید آقا...من اجازه نمیدم کسی بهم توهین کنه.شما با یهویی اومدنتون نزدیک بود منو سکته بدید.فکر میکردم دزد اومده
بازم پوزخندی زد و گفت:
-تو همیشه جلوی دزدا اینجوری ظاهر میشی؟
-چی؟؟؟؟؟
دستش رو چند بار بالاو پایین کرد:
-ظاهرت رو میگم...مدل جدید لباس خوابه؟...
تازه متوجه حرفش شدم.نگاهی به خودم انداختم و جیغی کشیدم و فوری به طرف اتاقم دویدم.از خجالت داشتم آب میشدم.در رو محکم به هم زدم...با نفس نفس زدنم جلوی آینه قدی کمد ایستادم و نگاهی به خودم انداختم.دستم را محکم بر روی صورتم زدم:
-ووای خداجوووووون...ابروم رفت...اخه دختر اگه واقعا دزد بود که الان باید...نه نه نه خدارو شکر که دزد نبود...به لباسم با نگاهی مظلوم خیره شدم...با این لباس خواب کوتاه دوبنده ام یه خانوم کوچولوی واقعی بودم...بیچاره حق داشت بهم بگه همچین مالی نیستم...حقیقت تلخه...نزدیک آینه شدم وبه صورتم خیره شدم...ولی اونقدرها هم بد نبودم که این می گفت...خودش که از من بدتر بود با اون اخمای ترسناکش...صورتم را چپ وراست کردم...صورت گرد و سفیدی داشتم با لبهایی معمولی،بینیم به لطف خدا کشیده بود.ابروهایی هشتی و بلند.تنها ویژگی خوب صورتم چشمای درشت و قهوه ایم بود که ستایش میگفت:این چشمای آهویی تو رو هر کسی نداره.موهام مشکی و بلند بود که اینا رو از مادرم به ارث برده بودم.لاغر بودم اما خودم واسه دلگرمی به خودم میگفتم:باربی.قدم به زور به165 میرسید و در برابر سلحشور زیادی کوتاه بودم...با حسرت نگاهی به در اتاق انداختم وبه سمت تخت خواب رفتم...
* * *
ساعت9 بود و من هنوز توی اتاقم بودم.هم ازش میترسیدم هم استرس داشتم.دیشب نشون داد که چقدر جذبه داره با اون چشماش.قدش که دیگه نگو.زمین تا آسمون بودیم.ماشاالله نردبونی بود واسه خودش.
لباس فرمم آماده نبود برای همین تونیک شلوار ساده ای به تن کردم.موهامو مدل دم اسبی سفت کردموچند دور چرخوندم وبا کش پهنی به شکل گوجه پشت سرم بستم...به آرامی از اتاق خارج شدم...خبری ازش نبود...برای همین نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون دادم...خب تا اینجا ختم به خیر شد...مهسا جوون سکانس دوم شروع میشه که اونم سالن پایینه...از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم.خوشبختانه آنجا هم نبود...با یادآوری قد بلندش یاد چیزی افتادم وخنده ام گرفت...یعنی اگر با این قد وبالا می خواست جارو بزن قیافه اش دیدنی میشد...فک کنم حتی اگه بشینه هم بازم ازم بلند ترمیشد..."بابا لنگ دراز" اولین چیزی بود که می توانستم به او نسبت بدهم...گرچه او باید جلوی بابا لنگ دراز لنگ می انداخت...بهر حال خدایا انصافتو شکر...نمیشد از اون همه بلندی یه خوردش رو به من میدادی؟...چندسانت که چیزی از این دیلاق کم نمیکرد...کم میکرد؟؟؟...
وسایل صبحونه رو آماده میکردم که آقا به آشپزخانه تشریف فرما شدن و ما روی ماهشونو واضح تر از دیشب زیارت کردیم.از حق نگذریم قیافه ش حرف نداشت ولی اخلاقش ظاهرا صفربود...این از اوناس که به قول مادرم فقط قد بلند کرده...ای خدا باز من چشمم به قد این افتاد و افسردگی گرفتم.
فاطمه
00رمان خیلی خوبی بود دست نویسنده درد نکنه اما اگه یکم بیشتر درموردش می نوشت خیلی بهتر میشد مثلا درمورد داداش مهسا یا شایان به هر حال خوب بود ممنون
۳ هفته پیشناشناس
۱۹ ساله 00خیلی خیلی خیلی عالی بود ممنون از نویسنده این رمان اگه میشه اینجور رمانی بیشتر بذارین
۱ ماه پیشسولین
۲۵ ساله 00رمان خوبی بود و ارزش خوندن داشت ولی نویسنده عزیز یعنی چی که***کردی گفتی***مضحک اگه تو رمانها احترام و نگه دارید بهتر میشه
۲ ماه پیشریحانه حجتی
۱۳ ساله 00سلام واقعا رمان عالی بود همچنین من آز شخصیت مهسا خیلی خوشم اومد چون همه ی ویژگی را داشت تا آدم را به رمان جذب کنه مظلوم مغرور مهربان و خوش اخلاق واقعا بابت این رمان ممنونم عالی بود خدا حافظ ✋
۳ ماه پیشدریا
۱۷ ساله 00عالی عالی عالی بود. من خیلی دوستش داشتم
۵ ماه پیشفاطمه
۲۶ ساله 00رمان جالبی بود فقط این که کاش قسمت دو هم داشت کلی سوال ازش ب جا موند
۵ ماه پیشنازی
00حرف نداره دست سازندش درد نکنه
۱۰ ماه پیشدخی بی مخ
00خیلی خوب بود دوست داشتم ممنونم از نویسندولی اگه یه قسمت دیگه ادامه داشت بهتررمیشد مثال درباره شب عروسی یا زندگی بقیه افراد داخل رمان❤❤
۱۱ ماه پیشآپاما
۱۳ ساله 00بنظر من عایییییییییی ترین رومانی بود ک خوندم میشه بیشتر از رمان های اربابی بنویسید ممنون عالی تر از عالی بود😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
۱۱ ماه پیشفاطمه
۲۸ ساله 02افتضاااااااااح نمیدونم چرا ی سری الکی تعریف کردن ب طرز فجیییییعی بچگانه واقعا خیلی مسخره و حال بهم زن بود انگار دوتا دختر12ساله نشستن داستان نوشتن از فانتزیا و رویاهاشون خلاصه وقتتونو هدر ندید
۱۲ ماه پیشندا
00زود تموم شد اون رازی که می گفتین چیزی نبود انتظار داشتم مهسا نوه بهادر باشه و عروسیش و بچه هاشون و... بکن از داداش مهسا حتی ولی خیلی زود تموم شد ولی بازم ممنون
۱۲ ماه پیشسلطان غم
00عالی بود ممنون
۱۲ ماه پیشمبینا
۱۴ ساله 00رمان خوبی بود و خیلی دوسش داشتم من دوبار میخونمش عالللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللی بود 😍😍😍🥰🥰🥰💕💗♥️🌹❤️😍😘😘مممممممممممممممممممممممممنون نویسنده ی عزیز من خیلی دوست👏👏😘😁😁😁😍
۱۲ ماه پیشمبینا
۱۴ ساله 00😂😂🤣🤣🤣🤣😂😂😁😁
۱۲ ماه پیش
رمان خیلی خوبی بود ولی اگر ادامه داشت بهتربود