رمان سومین دختر وارث(جلد دوم حلقه ی جادویی) به قلم س.زارعپور
شاید بعضی از شماها گاها به این فکر کنید که مرگ کجا و چگونه به سراغتان خواهد آمد. آیا در زمان پیری ست یا به زودی اتفاق خواهد افتاد؟ من وقتی درمورد مرگ خیال بافی کردم که فهمیدم افرادی قصد کشتنم را دارند. اما مثل هیچ یک از تصوراتم با آن رو به رو نشدم. درواقع وجود جادو و اتفاقات دور از عقل، آن موقعیت را برای من به وحشتناک ترین شکل ممکن تبدیل کرد.
به هیچ وجه فکر نکنید که این داستان به خوبی تمام می شود ؛ حلقه های جادویی ، روحم را ذوب کردند !
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۲۱ دقیقه
-البته که نه. فقط برای خودم و لوگان درست کردم.
دراک: چه بد!
چند لحظه بعد، کاترین با احساس پوچی دستش پایین را نگاه کرد و اثری از ماگ سفید ندید. سریع به طرف دراک برگشت که با آرامش، شیر نارگیل را مزه مزه می کرد. خیز برداشت و خواست آن را پس بگیرد که با دستور او سرجایش میخکوب شد:
دراک: تکون نخور!
از اینکه نمی توانست علی رغم خواسته اش کاری انجام دهد و او همچنان نوشیدنی اش را با خونسردی می نوشید عصبی شد. با حرص خندید و گفت:
-ازت متنفرم دراک!
دراک ماگ تقریبا خالی را روی میز گذاشت و زبانش را دور دهانش کشید. رو به کاترین گفت:
-اصلا مهم نیست کتی! مهم اینه که بفهمی رئیست کیه و بهش احترام بذاری. من بزرگ ترین خواسته ی زندگیت رو دارم برآورده می کنم و تو حتی بهم مدیونی!نه؟
کاترین در سکوت نگاهش کرد و حرفی برای گفتن نداشت، اما بدجور دلش میخواست صورتش را جزغاله کند. حق کاملا با او بود و فقط از انتظار و بی خبری کم طاقت شده بود.
دراک در حالی که میدانست نمیتواند ذرهای عقب نشینی کند آهسته جلو رفت و زمزمه کرد:
-منم مثل تو عاشق شکستن قوانینم.
صدای لوگان که یک پایش را از روی دیگری برمی داشت و به جلو خم می شد توجهشان را جلب کرد:
-قربان، باید اینو ببینید.
دراک: چی پیدا کردی؟
لوگان با خوشحالی ادامه داد:
-امکان نداره...خودشه!
کاترین بی صبرانه برخاست و به طرفش رفت. بر دسته ی نرم مبل سیاه رنگ نشست و به تپ لت خیره شد. ناگهان از جا پرید و تپ لت را از دستش قاپید. دراک نیز بلند شد.
کاترین: باورم نمی شه، دراک...این حلقه ست، حلقه ی جادویی!
دراک: مطمئنی؟! کجاست؟
این را گفت و کنارش ایستاد.
کاترین انگشتش را چند بار روی صفحه ی لمسی بالا و پایین کرد و پاسخ داد:
- آره خودشه؛ اون حلقه ای که دست لرد بود. توی موزه ست. یه موزه توی لندن!
***
مدتی پیش تر
( قرن 21 ، 2 آپریل 2017 )
الیزابت در حالی که پشت پیشخوان فروشگاه مواد خوراکی نشسته بود، خیره به موبایلش لباس های مد روز را در اینستاگرام نگاه می کرد. آسمانِ ابری و خاکستری سخت می بارید.
همزمان با غرش آسمان، یکی از لامپ های مهتابی، بالای طبقه های مواد کنسرو شده با صدای آرامی خاموش شد. الیزابت نگاهش را به سقف دوخت. لامپ مثل دفعه های پیش دوباره روشن نشد.
موبایلش را روی میز چوبی و آبی رنگ مقابلش گذاشت و برخاست. هیچ مشتری در فروشگاه نبود و صدای پایش در آن سکوت به راحتی شنیده می شد. لژ کفشش با هر قدم آهسته قیژقیژ می کرد. میان ردیف کنسروها و تنقلات ایستاد و به لامپ خاموش شده خیره شد، و کمی بعد تمام لامپ ها همزمان خاموش شدند. نور رعد آسمان، از شیشه های فروشگاه به داخل تابیدند. دستش را به سیــنه اش چسباند از جا پرید.
خدا را شکر کرد که هنوز هوا کمی روشن است، وگرنه از ترس در تاریکی فروشگاه قالب تهی می کرد. سرش را چرخاند و با خود گفت:
-آه...واقعا که داری باهام شوخی می کنی!
به سمت کنتر برق رفت؛ درست در انتهایی ترین قسمت آنجا. درب کوچک و سیاهش را بالا داد و سعی کرد در آن تاریک و روشنی کلیدها را ببیند. یکی از کلیدها را پایین زد، اما با پرش جرقه های روشن سریع عقب کشید و جیغ کوتاهی برآورد.
لامپ ها همچنان خاموش ماندند. درِ کنتر را بست و زیر لب غر زد:
-همیشه این کار رو با من می کنی!
صدای زنگ موبایلش، حواسش را به خود جمع کرد. چراغ قوه ی کوچکی که روی دیوار آویزان بود را برداشت و راهِ رفته را برگشت. یخچال های داخل فروشگاه هم خاموش شده بودند و این یعنی می بایست مثل همیشه به مامور برق زنگ بزند و از دست خودش کاری ساخته نیست.
بالای سر موبایلش که رسید با تعجب به صفحه ی سیاه آن خیره شد و همچنان صدای زنگ را می شنید. سرش را برگرداند و به دنبال صدا گشت. با تکان خوردن شانه ی چپش از جا پرید و چرخید و نور چراغ قوه را بالا کشید.
صورت پرتمسخر سوفیا تحت تاثیر نور چراغ کمی هراسناک شده بود. سریع چراغ را خاموش کرد و از ترس بی جایش خجالت کشید و هول شد.
موبایل او بود که زنگ می خورد. باید یادش می ماند که آهنگ زنگ خورش را مانند او تنظیم کرده است.
الیزابت: هـ...هـ، هی، سوفیا! تویی؟
سوفیا موهای مشکی و زیبایش را با دست عقب برد و دست به سـ*ـینه جواب داد:
-درسته اِل! خودمم!
همیشه نامش را در همین حد مخفف می کرد. گرچه خوشش نمی آمد، ولی برای اینکه او ناراحت نشود حرفی نمی زد. با خوشرویی گفت:
-چیزی می خوای؟
سوفیا کمی عقب رفت و به لبه ی میز تکیه داد.
سوفیا: امشب خیلی کار دارم. می دونی که فردا شب تولد وِیدِ! می خوایم براش جشن بگیریم. تو هم دوست داری بیای؟
الیزابت خوشحال از این دعوت، لبخند زنان پاسخ داد:
-آره که می خوام! ، چه ساعتی؟
سوفیا سرش را کج کرد:
-اگر می خوای بیای، خوب برای امتحان شیمی فردا بخون، چون من نمی تونم . و بعد، فردا شب ساعت شیش بیا خونه ی ما.
غلظت لبخند، کمی از لب های الیزابت پرید، اما پس از مکث کوتاهی سرش را تکان داد:
-باشه.
سوفیا: فهمیدی؟
الیزابت: آره آره، خیالت راحت.
سوفیا لبخند پیروزمندانه ای زد و تکیه اش را برداشت:
-آفرین. این تنها کاریه که توش استادی! فعلا.
این را گفت و از فروشگاه خارج شد. از پشت شیشه سوار شدنش در ماشین قرمزش را تماشا کرد. موهایش با هر قدم در هوا تاب می خورد و لباس های شیکش ، زیباییش را دوچندان می ساخت.
او خاص ترین دختر کالج بود. و البته قانون شکن ترین!
دختری که بدون گواهینامه پشت ماشین می نشست. گرچه در تدارک دریافت آن بود!
مثل او شدن، تمام خواسته ی الیزابت را تشکیل می داد.
asma
۲۵ ساله 00اسمش چی بود
۲ ماه پیشزری
۱۸ ساله 00عالیه لطفا هر چه زودتر فصل سومش هم رو بزارید🥺
۱ سال پیشناشناس
10پس بقیه اششششششش چرا اینقدر جای حساسسسس
۱ سال پیشفاطی
۱۵ ساله 10خیلییییی رمان جالبیه خیلی خوبع
۱ سال پیششیدام
۲۰ ساله 20جلد سومشو چرا نمیذاری دوجلد اولش ک خیلی جذاب بود
۲ سال پیشفاطمه
۲۴ ساله 00چرا جلد اولش بالا نمیاد
۲ سال پیشHelen
20تورو خدا جلد بعد ی رو هم بزارید خواهش 💖
۲ سال پیشریحانه
۱۲ ساله 20عالی بود لطفاً رمان اسرار فوق محرمانه (جلد سوم حلقه جادویی)را اضافه کنید
۲ سال پیش?
71خوبه نوشته بالای 16 سال ولی هر کی نظر داده پایین 16 ساله 🤦 ♀️
۲ سال پیشپروانه حسینی
۱۳ ساله 10خیلی عالی بود💝💝 منتظر چاپه بعدی هستم ممنون از نویسندهی ایم رمان💋💋💖
۳ سال پیشارمییییی
۱۶ ساله 10وای بهترین رمانی بود که توی این چندوقته خوندم 😍 منتظر فصل سوم هستم 😉🥰😘
۳ سال پیششیطون خانم
31چند ماهه که منتظرم🥺
۳ سال پیششیطون خانم
40لطفاااا جلد سومشوووو بزاریدددد🥺
۳ سال پیشاسم جلد اولش چیه
10اسم جلد اولش چیه
۳ سال پیشعسل
۱۵ ساله 173منو این همه خوشبختی محاله محاله هر کاری کردم نتونستم از گوگل دانلودش کنم ممنون که گذاشتینش
۴ سال پیشآشوب
136من از گوگل لود کرده بودم ولی جلد اولشو کم مونده بود تموم بشه ول کردم چون زبان یک یا دو نفر نیست یا نهایت سه نفر از زبان همه شخصیت ها بود این جوری نمی شدخودموجای شخصیت هاش بزارم ولی در کل رمان خوبی بود
۴ سال پیشزهرا
۱۳ ساله 90بچه ها اسم جلد سومش چیه؟
۴ سال پیشامیرحسین
۱۴ ساله 41عالی بود فقط یه سوال حلقه سوم چی شد
۳ سال پیشارمی
20توی فصل سوم مشخص میشه
۳ سال پیشمریم
50عالی بود من خیلی دوسش داشتم لطفا جلد سومش بزترین
۳ سال پیشاسما
20اسرار فوق محرمانه
۳ سال پیش
Pari
۲۴ ساله 00جلد سومش آنلاینه فعلا و خیلی طول میکشه ک بیاد. و اینکه واقعا محشه رمانش 👌🏻👌🏻👌🏻