رمان جاودانه به قلم Hanieh_M
نیو پسری است که با خوردن معجونی به جاودانگی رسیده . او هر سه سال یکبار رشد می کندو برای اینکه رازش فاش نشود از همه دوری می کند ، تا اینکه با پسری به اسم تیس آشنا میشود و این سر آغاز دردسر ها و زندگی جدید نیو است...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۳۹ دقیقه
-هی! هی! برو کنار!
حتی سرش هم بر نمی گرداند اصلا می شنود؟ اگر ماشین بهش بزندحتما می میرد!
-هی!
لعنتی!چی کار کنم؟به طرف پسر می دوم ماشین تقریبا نزدیک شده بود. پسر را هول می دهم تا ازجلو ماشین کنار برود. همین لحظه نور ماشین به چشمم می خوردم قبل از اینکه بتونم حرکتی کنم...
انقدر سرعت ماشین زیاد بودکه نتونستم درست بفهمم چطوری با ماشین برخوردکردم! سرم محکم به زمین خورده بود بدنم فلج شده بود همه اعضای بدنم درد می کردزیر سرم خون در جریان بود صدا ها را نامفهوم می شنیدم چشمانم تار می دید به سختی نفس می کشیدم. تنها کاری که تنوستم بکنم تکون نخوردن بود. بالاخره تونستم تجربش کنم. ینی زنده می مونم؟ کار درستی بود؟ راه دیگه ای نداشتم. عده ای دور جمع می شن. سر صدا زیاد بود.
چشمانم می بندم
خودم را در اتاقی کوچک می بینم روی زمین سرد اتاق نشسته بودم. دری روبه رویم بود. اتاق خیلی تاریک بود تنها نور زیر در توجهم را به جلب می کرد . منتظر بودم تا در باز شود. مدت زیادی می گذرد ولی کسی در را باز نمی کند دلم می خواست بلند شوم و دستگیره را بچرخانم و در را بازکنم ولی اینکار را نمی کنم. ساکت و آرام می نشینم صبر می کنم..
کمی لای چشمانم را باز می کنم تو بیمارستان بودم؟ چشمانم را کاملا باز می کنم. پارچه سفیدی رویم کشیده شده بود. داشتم حرکت می کردم. کسی که تخت را هدایت می کرد می ایستد صدای تقی می آید. نکنه مردم؟ دوباره صدای تق می آید. دوباره حرکت می کنم. ینی کجام؟ چند دقیقه می گذرد و دوباره صدای تق را می شنوم. نکنه جدی جدی مردم و رفتم جهنم؟ دیگه نمی تونم صبر کنم ببینم چه خبر یهو از جایم بلند می شوم لحافی که رو سرم بود را کنار می زنم. چیزی را که می بینم باور نمی کنم!...سرد خانه.
مردی که لباس آبیی پوشیده بود به طرفم می آید داشت زیر لب آهنگ می خوند. تا به من نگاه می کند می ایستد کمی نگاه می کند منم با تعجب نگاهش می کنم.
-اینجا چه خبره؟
با شنیدن صدای من فریاد می کشد. با تمام سرعت می دود و از سرد خانه خارج می شود.
این مرده چرا اینطوری می کرد؟ مشکلش چیه؟
چند دقیقه ای می گذرد نمی توانم از جایم بلند شوم. سرم به شدت گیج می رفت. دوباره صدای تق ، یک دکتر با چند پرستار به طرفم آمدند و با ناباوری مرا نگاه می کردند.
_ببریدش تو بخش!
از سرد خانه بیرون می آیم. دکترا مرا به بخش می برند. بعد از این که پرستار به من مسکن می زند احساس سر زندگی می کنم انگار نه انگار که تصادف کردم! البته طولی نکشید که دوباره دردام شروع شدند. خیلی به پرستار هاگفتم یه آرام بخشی چیزی بزنند ولی گوش نمی داد! نباید اینجا بمونم ، نباید واسم پرونده تشکیل بدن. اگر هم همینطوری پاشم برم بهم مشکوک می شن. دردسر!
دکتر به طرفم می آید لبخندی می زند
_ چطوری؟
- خوبم
_ میگم ... چطور... چطوری از مرگ برگشتی؟!
-چی؟
_خودم حکم مرگتو صادر کردم چطوری زنده شی؟
-آها.... بهش میگن .... میگن معجزه
_معجزه؟
-بله
_آها...استراحت کن
پس که اینطور! جواب سوالمو گرفتم! در هر وضعیتی من جاودانه هستم! کسی در میزند از فکر بیرون می آم
_ خوابی؟!
آرام وارد اتاق می شود. همان پسر دیوانه که وسط خیابان بود! چی کار داره؟
-چی شده؟
_ وای خدا جدا زنده ایی؟! چطوری؟ دکترا گفتن...
- کاری نداری برو بیرون!
_ چرا نجاتم دادی؟
چیزی نمی گم این پسر واقعا دیوانس یعنی نمی فهمد واسه نجات جونش الان اینجام؟
- راستی چرا وسط خیابون بودی؟
_خب ...چیزه...چیز...یه...فکر احمقانه بود... همین
-آها...
_ آ آ الان دیگه پشیمونم فک نمی کردم انقدر وحشتناک باشه.
چرا دارم باهاش حرف می زنم؟!
_من تیس هستم. فک کنم هم سن باشیم. امسال می رم دبیرستان امید...توچی؟
یعنی ممکنه هم کلاسی بشیم؟ نه نه اگر بخواد باهام دوست بشه چی؟ نه نباید کسی مرا بشناسد
_خوشحال می شم باهم دوست بشیم
ها؟! دردسر دوباره! چرا ، چرا من انقدر بد بختم؟!
_حالت خوبه برم پرستارو خبر کنم؟
-ها ... نه خوبم
خودم نمی تونم پول بیمارستان رو بدم. اگه ازم بخوان فرم پر کنم و اسممو بنویسم خیلی چیزای دیگه واقعا بد بخت می شم!
- تیس میشه پول بیمارستان رو بدی؟
_ معلومه تو جونمو نجات دادی هر چی بخوای واست انجام می دم!
ای کاش زود تر بره! نمیخوام بیشتر باهاش حرف بزنم! یهو پرستار مثل فرشته نجات اعلام می کند که وقت ملاقات تمام است
لباس های بیمارستان را در می آورم و لباس های خودم را می پوشم. وسایلم را برمی دارمش. باید از بیمارستان بروم هرچی بیشتر بمانم دکتر ها بیشتر درباره من کنجکاو می شن. آرام بدون سر و صدااز اتاقم بیرون می آم خدا کنه کسی نفهمه. فقط اگررالان یه کلاه داشتم راحت بودم. یواشکی از پله های بیمارستان پایین می روم خداروشکر بیمارستان خلوت بود. از بیمارستان خارج می شوم هرچند یه جورایی انگار فرار کرده ام ولی این بهترین فکری بود که به ذهنم می رسید. به طرف خانه حرکت می کنم. ینی باید از این شهر زود تر بروم؟ اگر بریزن رو سرم و بفهمن جاودانه ام ممکن است روم آزمایش کنن!
محله ای که من توش اقامت داشتم تقریبا خلوت و آرام بود. شب ها خیلی آسمان زیبا بود پر از ستاره! از تو پنجره خونم همیشه می تونم ماه را ببینم . دیگه از زندگی یک نواختم خسته شدم هر روز استرس دارم که نکنه کسی رازمو بفهمه! خسته کنندس. ای کاش می شد همه اینها یک خواب باشه.
صبح می شود. مدارس باز شده اند. من که بالاخره نمی تونم زیاد با جامعه باشم پس چرا درس می خونم؟
وارد مدرسه می شوم. شلوغ و پر از آدم! یک گوشه که دور از دید باشه می ایستم. مثل هر صبح دیگر صف می بندند و بعد از برنامه های صبحگاهی می فرستنمان به کلاس. کلاس خودم را پیدا می کنم( 6/ب )آخرین ردیف سمت راست کنار پنجره می شینم. امید وارم کسی پیشم ننشینه! بچه ها یکی یوی وارد کلاس می شوند. کلاس تقریبا پر شده بود!
خداروشکر! فک نکنم دیگه کسی بیاد این طرف...یهو یکی می زنه پشتم برمی گردم.
_ چطوری پسر؟! چه زود مرخص شدی!
نه! نه! همونطور که فک می کردم! بدبخت شدم
یکی از بچه ها مخاطب به تیس میگه: تیس! بیا اینجا پیش ما بشین
تیس واسشون دست تکان می ده. روبه من می کند.
_کنار تو خالیه فک نکنم کسیم بیاد اینجا بشینه!میخوای اینجا بشینم؟
فاطمه
۱۵ ساله 00دوست داشتم
۵ ماه پیشکوثر
00خوب بود ولی کم بود
۲ ماه پیشب تو چه
21خیلی بد بود من نصف رمان ول کردم
۲ سال پیشkosar
۸۸ ساله 00خوب بود ولی کم بود
۲ ماه پیشفرناز
۱۲ ساله 00خوب بود ولی کم بود و پایان خوبی نداشت یکم بیشتر باید روش کار پیشد
۳ ماه پیشسایه شب
۱۶ ساله 00عالی بود واقعا عاشق چنین رومان زیبا شدم
۱۲ ماه پیشTumrus
۳۱ ساله 00این خیلی خوبه که از یه جایی شروع کنیم ولی اگر نظرات واقعی نباشن جلوی پیشرفت فرد رو میگیرن برای نوشتن رمان های بهتر اول سعی کنین رمان های مطرح جهات رو مطالعه کنین
۱ سال پیشممد
۱۴ ساله 00خوب بود
۱ سال پیشیه نویسنده
10زمان و ادبیاتت تو رمان همش عوض میشه نصفش خودمونیه نصفش کتابی،😂😂 این چه وضع نوشتنه اخه قبل هرکاری اصول ابتداییشم بلد نیستید!
۱ سال پیشغریبه
۰ ساله 42این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
ریحانه
۱۵ ساله 00نیو از جاودانگی که درمیاد دوباره متولد میشه الان جوونه و 18سالشه تو رمان هم نپشته بود شما دقت نکردید خیلی رمان قشنگی بود با سپاس از نویسنده
۱ سال پیشمبینا
00خوب بود.
۱ سال پیشShain
00سلام موضوعش قشنگ بود ولی قلمت هنوز جای کار داره و بنظرم اخرش اصلا خوب نبود
۲ سال پیشmahya
00رمان قشنگی بود ولی کوتاه اگه عاشقانش میکردن خیلی قشنگ تر میشد :)
۲ سال پیشزینب
00واقعا قشنگ بود من دوستش داشتم به خصوص اینکه شاید ما هیچ کدوم از این زاویه به جاودانگی نگاه نکرده بودیم عالی بود
۲ سال پیشمبینا
۱۸ ساله 30دوستان عزیز اگر یه ذره هوش و ذکاوت داشته باشین و تا آخرش بخونین میفهمین که نیو از حالت جاودانه اومده بوده بیرون ولی خب کو دقت و هوش؟
۲ سال پیشMahshid
۱۷ ساله 20از نظر من خیلی داستان قشنگی داشت ولی نوشتار داستان خیلی خوب نبود و دوست داشتم داستان ادامه داشته باشه کلا داستان خوبی میشد اگه سبک نوشتنت بهتر بود ♡
۲ سال پیش
نادر فاریاب
۱۸ ساله 00تهران