رمان ستاره ای که عاشق ماه شد به قلم زهره خزایی
دختری از دیار درد و پسری از دیار مهربانی، دختر داستان ما زندگی پر از رمز و راز و سرنوشتی که از قبل برایش نوشته شده و اما پسر قصهی ما میخواهد دختری را نجات دهد که از نظرش معصومانهترین دختر است. میشود؟ میشود عاشق دختری شد که بیصبرانه به دنبال نگاهی عاشقانه از سوی ماهش است؟ ماه؟ مگر ماه هم عاشق و معشوق سرش میشود؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۲۷ دقیقه
ژانر : #درام #عاشقانه
خلاصه:
دختری از دیار درد و پسری از دیار مهربانی، دختر داستان ما زندگی پر از رمز و راز و سرنوشتی که از قبل برایش نوشته شده و اما پسر قصهی ما میخواهد دختری را نجات دهد که از نظرش معصومانهترین دختر است. میشود؟ میشود عاشق دختری شد که بیصبرانه به دنبال نگاهی عاشقانه از سوی ماهش است؟ ماه؟ مگر ماه هم عاشق و معشوق سرش میشود؟
مقدمه:
ماه من!
دوست دارم هنگامی که این نوشتههای بی سر و ته را میخوانی اندکی به حال من بیاندیشی...اندکی نگرانم شوی و اندکی برایم وقت بگذاری... . ماه من! تو در اوج میدرخشی و به دیگران فخر میفروشی. ستارههای دورت زیاد هستند. شاید اصلاً مرا نبینی، شاید ندانی وجود دارم! ماه من؛ در آسمان جایت خوب است؟ نگران خورشیدی که در راه است؛ نیستی؟ تو در آسمان خودنمایی میکنی و من در زمین رنگ میبازم. رنگ میبازم و محو میشوم از نگاه تو؟ نه؛ از نگاه همه، ماه زیبای من! به حالت افسوس میخورم؛ وقتی میبینم در آسمان مشکینت کنار ستارههای درخشانت میخندی و غمزه میفروشی. بهتر نبود کنار من باشی تا قدری دردو دل کنیم؟ ماه من! مغرور شدهایی اما مغرور با احساس! گاهی سرت را مماس پنجرهام میکنی، تا حتی اگر شده سایهام را ببینی اما وقتی میآیم، روی بر میگردانی و خود را سرگرم ستارههایت نشان میدهی. ماه من؛ مغرور نباش! غرور از هم دورمان میکند! تو که میدانی چقدر در نبود تو تنها میشوم. بیوفایی! ضجههایم را میبینی و روی بر میگردانی...نگرانم نیستی؟
نگرانم نیستی که شبی در انتظار آمدن تو کنار پنجرهی اتاقک تنگ و تاریکم نفس کشیدن را فراموش کنم؟ ماه من دوستت دارم. نیمهی اول و نیمهی دوم چیست؟! من تو را چهاردهم هر ماه دوست دارم! همانقدر کامل...همانقدر زیبا... .
چشمهایم را بستم و مجله را روی میز پرتاب کردم. درست کنار مجلههای قبلی. باز هم آن جملات... باز هم آن دلنوشتهها که به تازگی صفحهی آخر مجله چاپ میشد. نمیدانم چرا، ولی آن جملات کوتاه و ظریف که به طرز عجیبی کنار یک دیگر چیده بودنشان دلم را زیر و رو میکرد. حال چند هفتهایست، که درک کردهام وقتی مادرم میگفت؛ در دلم انگار رخت میشویند؛ یعنی چه...! عجیب بود، که اخر هر متن و هر دلنوشته هیچ اسم و نشانی از نویسنده نبود... . کم از این جملات احساسی نخوانده بودم؛ خودم نویسندهام. کارم این است که با کلمات بازی کنم، اما... این جملات... این حرفها... انگار که از اعماق وجود کسی نوشته میشدو آخر هر نوشته فقط یک جمله بود... امضا؛ من احمقترین عاشق این قارهام! سرم را میان دستانم گرفتم تا کمی از سردردم کم شود. خانهی کم نورم را سکوت مطلق فرا گرفته بود. تنها زندگی میکردم و گاهی به پدر و مادرم سری میزدم. نمیدانم چه شد، که تصمیم به جدایی از آنها گرفتم. اسم و رسمم ماهداد متین... تنها پسرخانواده و خاندان متین. بیستوپنج سال است، که نفس میکشم. فارغ التحصیل رشتهی روانشناسی. بعد از تمام شدن درسم متوجه شدم نوشتن حرفهایم باعث ارامشم میشود. نوشتم و نوشتم، تا این که دست تقدیر مرا نویسندهی سرشناسی کرد.
حال چند هفتهایست، که نویسندهایی که ردی از خود به جا نمیگذارد؛ جملاتش را به چاپ میرساند. نمیدانم چرا انقدر مشتاق دیدارش هستم! چیزهایی که مینویسد چیزی را در دلت زیر و رو میکند. حرفهایش نشان دهندهی یک عشق یکطرفه است. به ساعت روی دیوار نگاه کردم؛ ده شب را به نمایش گذاشته بود. از شدت سردرد تصمیم گرفتم استراحت کنم. این خوب است و باعث میشود کمی فکر و خیال را کنار بگذارم.
***
وارد خانه شدم. بدون نگاه کردن به اطرافم به سمت آشپزخونه رفتم و مجلهی امروز را روی میز گذاشتم. لیوان را برداشتم و کمی آب داخلش ریختم. اواخر تابستان بود، ولی با این حال باز هم هوا گرم بود. همانطور که لیوان را به لبهایم نزدیک میکردم بر روی صندلی نشستم. بیتوجه به کل مجله صفحهی آخر را باز کردم. درست جایی که همیشه نویسندهی گمنام نوشتههایش را چاپ میکرد. باز هم نوشتهاش با موضوع ماه من؛ نصف صفحهی آخر مجله را پر کرده بود و من برای لحظهایی با خود گفتم، که ایکاش کمی بیشتر مینوشت. شروع به خواندن کردم:
- موضوع ماه من. در تاریکی شب آرام و ساکت... کناره پنجره ایستادهام، اما این بار پردهی زمخت مشکینم را کنار نزدهام؛ شاید لجبازی باشد. میدانی؟ اصلاً برایم مهم نیست. انقدر فکر کردن به آن که قرار است، تا ابد تنها بمانم عذابم میدهد، که دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. پردهی اتاقم رویت را پوشانده، ولی با این حال من با تو دردودل میکنم. خاطرات پوچ و بیاساسم یکی پس از دیگری مانند فیلمی مزخرف از جلوی چشمانم میگذرد. ماه من میدانی؟ همیشه با خود میاندیشم، که چرا کسی غمهایم را نمیبیند، اما لحظاتی بعد چیزی از اعماق وجودم فریاد میکشد؛ میبینند... غمت را میبینند، اما درک نمیکنند. نمیفهمنند و اینها خودش غم دیگریست بر غمها... غم درک نشدن. ماه من همهی ما موجودات تنهایی هستیم، اما تنهاییمان فرق دارد. خیلیها واقعاً کسی کنارشان نیست و تنها هستند و خیلیهای دیگر میان آدمیان. آدمهایی که نمیفهمند و درک نمیکنند و فقط میگویند درست میشود... صبر پیشه کن! این آدمها حرفهایت را نمیفهمند؛ چه برسد به غمی که کنج چشمانت لانه کرده است. ماه من با آدمها دردودل نکن؛ آدمها حرفهایت را به تمسخر میگیرند. میدانی؟ من دختری تنها و خسته از تمام دنیا ساکت و آرام گوشهایی کز کردهام و به تو... ماه کامل، که از پشت پنجره نگاهم میکنی مینگرم. ماه من! توهم تنهایی؟ نه! تو تنها نیستی! تو زیبایی. من زیبایی تو را دارم؟ نه! اگر داشتم شاید دیگر تنها نبودم. کاش تو دل از آسمان مشکینت بکنی و کنار من بیایی، تا قدری درد و دل کنیم! من این را هرشب و هرشب از تو میخواهم و تو با بیرحمیه تمام خودت را سرگرم ستارههایت نشان میدهی و من درست هرشب و هرشب با سرافکندگی میپندارم، که من احمقترین عاشق این قاره... نه! این جهانم.
به جملهی آخر نویسندهی گمنام خیره ماندم. این دختر داشت از چه چیزی رنج میبرد؟ از چه چیزی سخن میگفت؟ تنهایی؟ عشق یکطرفه؟ با که درد و دل میکرد؟ معشوقهایی که بخاطر زیبا نبودن چهرهاش تنهایش گذاشته بود؟ این جملات... این حرفها نمیتواند فقط برای این باشد، که متن را زیبا کند. این دخترک که خود را احمقترین عاشق این جهان میدانست در کلمه به کلمهی نوشتههایش کسی را صدا میزد. کسی که به او میگوید ماه من. صدا میزند. از عماق وجود و با یک حس ناب... دلش شکسته است و مدام گلایه میکند از کسی که به او بی توجه است و او برعکس تمام توجهاش به اوست. نمیدانم چرا، ولی دوست دارم سر از کارش در بیاورم. باید پیدایش میکردم... باید! صفحهی مجله را بستم. نگاهم به شماره تماس انتشارات خورد. اسم انتشارات را تکرار کردم. خودش است. همان موسسه است، که من برایش گاهی مینوشتم. برای قدم اول بد نیست. بیوقفه گوشی همراهم را از روی میز برداشتم و تماس گرفتم. باید از یک جا شروع میکردم و این بهترین گزینه بود. بوق اول چشمانم را با استرس بستم. نمیدانستم چه بلایی به سرم آمده. بوق دوم دست آزادم را روی چشمانم کشیدم. بوق سوم نخورده بود، که صدای دخترانهی ظریفی به گوش رسید.
- انتشارات... بفرمایید.
آهسته آب دهانم را فرو بردم.
- سلام خسته نباشید! میتونم با مدیر انتشارات صحبت کنم؟
- شما آقای؟
- متین...ماهداد متین.
- آقای متین رئیس هنوز تشریف نیاوردن. فکر کنم امروز نیان.
زیر لب لعنتی به بخت خودم گفتم و در گوشی نالیدم.
- خانم! لطفاً اگه اومدن بهشون خبر بدین تماس گرفتم و بهشون بگین کار مهمی داشتم.
- چشم حتما!
در جوابش فقط یک ممنون گفتم، که آن هم نمیدانم شنید یا نه. اصلاً چه اهمیتی داشت؟ من دنبال آن نویسنده بودم. باید سر از کارش در میآوردم. چطور ممکن است با جملاتش؛ با کلمه به کلمهاش حسش را منتقل کند...؟
حسی ناب... حسی که درکش نمیکنم. باید سر در بیاورم. باید!
***
باز هم صبح شد. باز هم این صدای زنگ ساعت بود، که مرا از دنیای بیخبری بیرون کشید. بیتوجه به صدای گوش خراش زنگ ساعت به سقف اتاق خیره ماندم. انگار که میخواستم افکار سیاهم؛ سفیدی سقف را هم رنگ خودش کند.آه پر سوزی از عماق وجودم کشیدم.کاش میفهمیدم؛ چه چیزی در وجودم است، که این گونه مرا بی تاب کرده! ساعت را خاموش کردم. نیم نگاهی به عقربههایش که گذر عمرم را نشان میداد انداختم... هفت و چهل و شش دقیقه صبح. سرجایم نشستم و با دستانم صورتم را پوشاندم. بهتر بود اول به خانهی پدریم بروم و بعد مجلهی امروز را بخرم. پوزخندی در دلم زدم. منی که هیچ نویسندهایی را قبول نداشتم؛ چه شده بود، که برای خواندن چند جمله از یک نویسندهی ناشناس برنامه میچیدم؟ عجیب بود. شاید اصلاً همین ناشناس بودنش است، که مرا کنجکاو کرد. خودم هم نمیدانستم. فقط دوست داشتم ببینم امروز برای آن معشوقهی بیوفایش چه نوشته. به خانهی بزرگ پدریم که درست روبهرویم بود خیره ماندم. خانههایی که تمام خاطرات کودکیم را در بر گرفته بود. صدای خندههای کودکانهام در گوشم به صدا در میآمد. همان خندههای از ته دل برای ماشینهای چوبی که پدر بیمنت برایم میساخت. خاطرات شیرین کودکیم لبخندی بر لبم نشاند. با قدمهای منظم به سمت خانهی پدریم راه افتادم. بدون ذرهایی درنگ آیفون تصویری را به صدا در آوردم و درست روبهرویش ایستادم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود، که صدای دلنشین مادرم گوشم که نه؛ تمام وجودم را نوازش کرد.
- ماهداد؟ تویی پسرم؟ مادر قربونت بشه! خوش اومدی.
به دوربین آیفون نگاه کردم؛ انگار که مادر را میبینم با لبخند گفتم:
- بانوی گرامی! لطف میکنین در رو باز کنین، بلکه این پسر دلتنگ چهرهی زیباتون رو ببینه؟
در با صدای تیکی باز شد. با عجله حیاط را پشت سر گذاشتم و به سمت در اصلی پرواز کردم. مامان با همان چادر گلگلی، که عمه خانم برایش از مکه سوغات آورده بود؛ به استقبالم آمد. بی حرف در اغوشش کشیدم. بوی مادرم آرامش بخشترین چیز برای من در جهان بود. خودش را از اغوشم کنار کشید و دستش را قاب صورتم کرد.
- مادر فدات شه! چرا انقدر لاغر شدی؟ مگه تو غذا نمیخوری؟
خودم را لوس کردم و گفتم:
- مگه بدون شما غذا از گلوی من پایین میره؟
پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
- اگه اینطور که تو میگی بود؛ از پیش ما نمیرفتی. آخه پسر مگه ما... .
زیرکانه جوری که ناراحت نشود بین حرفش پریدم و گفتم:
- شما تاج سرین، ولی خب بالاخره من هم باید رو پای خودم وایسم یا نه؟
آمد چیزی بگوید، که صدای مردانه و محکمی اجازهی صحبت را از او گرفت. به پدرم نگاه کردم. کمرش کمی خمیده بود، ولی باز هم با همان تکبر و مردانگی همیشگیش گفت:
- تو این خونه نمیتونستی رو پای خودت وایسی؟
لبخندم پرنگ و پرنگتر شد. به حالت نمایشی کمی خم شدم و گفتم:
- درود بر پادشاه قلبها
لبخند کمرنگی زد و گفت:
- سلام بر پسر بیوفا!
و با مهر مرا به سمت آغوشش هول داد. ساعت وقتی کنار خانوادهام بودم زودتر از هر موقع میگذشت. آخر مگر میشد؛ کنار مادر شیرین زبانت و پدری که با عشق به همسرش مینگریست و سخن میگفت؛ باشی و متوجهی گذر زمان شوی؟
****
کنار دکهی روزنامه فروشی نگه داشتم. بازهم کار هر روزم را در این چند هفته تکرار کردم. بعد از حساب کردن مجله در دستم لولهاش کردم و به سمت پارک کوچک روبهروی دکه به راه افتادم. به اولین نیمکت خالی که رسیدم؛ نشستم و مجله را باز کردم. باز هم همان صفحه... باز هم جملات زیبا و ناب و... پرحس. شروع به خواندن کردم:
- موضوع؛ ماه من. چند شبی است، که بغضهایم به یکباره زیاد میشوند و گلویم را چنگ میزنند.
ماه من! میدانی گاهی با خود میاندیشم، که سهراب راست میگفت. من هم در تردیدم. من در این دنیای آغشته به بغض لب خندان دیدم. چشم گریان دیدم. گریه کردم، اما... بارها خندیدم و چه دردی دارد خندهی با گریه. تو نمیدانی رمز بیداری را پشت بیخوابی این شبها فهمیدم. شبهایی که تو نیستی؛ گرچه تو مرا نمیبینی، اما من که میبینمت. میدانی ماه من؛ اینکه با دیدنت جون تازه میگیرم؟ سهراب به امار زمین مشکوک بود و من به دل تو. کاش من را هم مانند ستارههای دیگرت میدیدی! امضا؛ من احمقترین عاشق جهانم.
چرا انقدر کم؟ چرا انقدر مختصر؟ چرا کمی بیشتر ننوشته بود؟ حال که من با نوشتههایش مانند خودش که به ماهش نگاه میکرد جان تازه میگرفتم. مجله را به کنارم پرتاب کردم. کمی خودم را پایینتر کشیدم و سرم را بر روی تکیهگاه نیمکت گذاشتم. صدای ماشینهایی که به سرعت از کنار پارک میگذشتند؛ صدای هیاهوی گنجشکهایی که از این شاخه به آن شاخه میپریدن. هیچکدام... هیچکدام باعث نمیشد من از فکر آن کلمات عجیب بیرون بیایم. چشمهایم را بستم. دیگر صدایی نمیشنیدم؛ فقط من بودم و آن کلمات عجیب. نمیدانم چقدر در همان حالت آنجا مانده بودم، که ویبرهی گوشی همراهم مرا از آرامشی که به دست آورده بودم خارج کرد. گوشی را از جیب شلوارم بیرون کشیدم و نگاهی به صفحهاش انداختم. عکس تیرداد مدام خاموش و روشن میشد. اولین و آخرین دوست و رفیقم تیرداد بود. او هم نویسنده بود، اما با پرورشگاهی که برای کودکان بیسرپرست زد نویسندگی را کنار گذاشت. مکث بیشتر باعث قطع شدن تماس میشد. قسمت اتصال را کشیدم، که صدای شاد و سرزندهی تیرداد در گوشم پیچید:
- کجایی ماهداد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعادت کرده بود. هیچوقت سلام نمیکرد. تلاش من هم برای ترک کردن این عادت اشتباهش بیفایده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اول سلام کن ببینم بلدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش کمی کلافه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو باز گیر دادی به سلام علیک من! کجایی حوصلهم سر رفته بیام پیشت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- توهم که هر وقت حوصلهت سر میره یاد من میفتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irریلکس جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همینی که هست. نگفتی... کجایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پرروییش خندهی کوتاهی کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پارک... بیا اینجا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اونجا چیکار میکنی؟ وایسا اومدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوقبوقی که در گوشی پیچید خبر از قطع شدن تماس میداد. از دست این پسر... نه سلام میکند؛ نه خداحافظی! حتی منتظر نماند جواب سوالش را بدهم. عجول و کنجکاو. شخصیت جالبی داشت. دوباره به حالت قبل برگشتم. هنوز ده دقیقهایی آسوده سپری نکرده بودم، که ویبرهی گوشی این بار دستم را به لرز در آورد. بدون آن که به صفحه نگاهی بیاندازم جواب دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله و بلا! کجای این پارکی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی توجه به مزه پرانیهای همیشگیاش گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیای طرف سرویس بهداشتی من رو میبینی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به به چه جای خوبی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب زهرماری گفتم و این بار من ارتباط را قطع کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا احساس آن که کسی دارد به طرفم میآید به سمت راستم نگاهی انداختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتیرداد بود. مانند هر زمان که میدیدمش آراسته و خوشتیپ شده بود. شلوار مشکی و پیرهن سفیدی که پوشیده بود او را آراستهتر نشان میداد. چشمان مشکیاش برق سرخوشی درش بود. چهرهی گیرایش با لبخندی که زده بود گیراتر شده بود. لبخندی به رویش زدم. لبخندم را که دید نیشش را تا آخر باز کرد و قدمهایش را تندتر برداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم را طرفش بردم، که بیتوجه پلاستیکی را به دستم داد و خود را بر روی نیمکت انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چطوری ماهداد خان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از احوال پرسی های شما.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه پلاستیک مشکی اشاره کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همیشه بپرس... خب خوراکیه دیگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه تای ابرویم را بالا دادم. باز هم مثل همیشه بی خوراکی که شامل چیپس، پفک و لواشک میشد جایی نمیرفت. چیزی نگفتم. عادتش بود و کاری هم نمیشد انجام داد.کنارش نشستم. با اخم نامحسوسی گوشیاش را چک میکرد. سکوت را شکستم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بسه دیگه! اومدی اینجا بری تو گوشی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب چکار کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه نیمکت پارک تکیه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه میدونم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی فکر کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب بیا بازی کنیم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم را درشت کردم و گفتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بچه شدی؟ بیست و پنج سالته! یکم از سنت خجالت بکش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جایش بلند شد، که گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ای بابا! مگه نگفتی خجالت بکش؟ دارم میرم بکشم دیگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتفاوت نگاهش کردم. نمیدونم چرا این گونه شده بودم. اگر زمان دیگر بود پا به پایش شوخی میکردم و میخندیدم، اما حالا... انگار بیحوصلگیم را حس کرد، که دست از بیمزه بازیهای هر روزهاش برداشت و سرجایش نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چت شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه دستانم را میان موهایم کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیدونم. نمیدونم تیرداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لحن مسخرهایی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی میدونی؟ اون رو بگو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز کوره در رفتم و فریاد زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بس کن تیرداد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرسته... چیزی نگفت، اما نمیدانم چرا این گونه بیاعصاب شده بودم. سرم را بین دستانم گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- معذرت میخوام! تیرداد نمیخواستم... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیان حرفم پرید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیخوای بگی چی اینجوری به همت ریخته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بعداً بهت میگم تیرداد؛ حالا میشه تنهام بذاری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای لحظهایی خیره به چشمانم ماند. نمیدانم در عمق چشمانم چه دید، که اینگونه بلند شد و قصد رفتن کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تیرداد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه روی خودش نیاورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جانم داداش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارام زمزمه کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- متاسفم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرجایش برگشت درست همان جا که بود؛ نشست. دستش را بر شانهام نهاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ماهداد؛ نمیدونم چی اینجوری داغونت کرده، اما... اما هر چی هست؛ مطمئنم تا خودت نخوای بهم نمیگی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش کردم. مهربانی چشمانش را درخشانتر کرده بود. لبخندی به رویش زدم. مثل همیشه پاسخ هیچ لبخندی را فراموش نکرد. با همان لبخندش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بچهها خیلی بهونهی تو رو میگیرنا! نمیخوای بیای دیدنشون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم مانند همیشه بحث را نامحسوس عوض کرد، اما این بار من گیج زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بچهها؟ کدوم بچهها؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بابا بچههای خانهی مهر رو میگم دیگه! این پرستار جدید که تازه استخدام کردم همش شعر میخونه و اینا هم حفظ میکنن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز این نسیه صحبت کردنش به ستوه آمده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب به جمالت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم بیتوجه به مزه پرانیش گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الان بچهها میخوان بیام اونجا؛ اونا برام اتل متل توتوله بخونن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتک خندهی مردانهایی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بد فکریم نیستا! بلدی که! همراهیشونم میکنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسخرهایی نسارش کردم، که دوباره به حرف آمد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب دیوانه از اون شعرا نه که؛ از این شعرایی که تو براشون میخوندی و تازه کلکل هم میکردی سر مشاعره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظهایی ساکت ماند و بعد دوباره شروع کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میگم ماهداد... خدایی خجالت نمیکشیدی؛ با اینا که نصف خودت هم نیستن کلکل راه مینداختی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین بار من خندهایی کوتاه کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دوست داشتم شعر حفظ کنن. برای حافظهشون خوب بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشیدم و ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دلم براشون تنگ شده! باشه! امشب میام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتیرداد از روی نیمکت پارک بلند شد. دستش را جلو آورد و همزمان گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قدمت رو چشم! من برم. کاری باری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقایی! بازم ببخشید؛ روزت خراب شد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتیرداد به شانهام زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این چه حرفیه؟ ما که باهم این تعارفها رو نداشتیم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی نثارش کردم، که پاسخش را داد و آرامآرام شروع به حرکت کرد. باز هم بدون خداحافظی! یاد بچهها افتادم. چقدر دلم برایشان تنگ شده بود! وقتی تیرداد تصمیم به ساخت خانهی مهر برای بچههای بیسرپرست گرفت؛ برای هزارمین بار برای همچین دوستی به خود افتخار کردم. برای ساخت آن خانه خیلی دشواریها را پشت سرگذاشت، اما باز هم با کمک هم توانستیم کار را پیش ببریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کلیدی که تیرداد از قبل در اختیارم نهاده بود در را گشودم. با باز شدن در خانهی مهر هجوم بوی خوش گلهای رز و نیلوفر باغچه را حس کردم. اوایل پاییز بود، اما این خانه بدجور بوی بهار میداد. چشمانم را روی هم نهادم و نفس عمیقی از اعماق وجودم کشیدم. بوی طراوت و تازگی گلها وجودم را به آرامش تعریف نشدنی رساند. حس آنکه ریههایم پرشده است از عطر گلها حس نابی را بر من تزریق میکرد. پلکهایم را باز کردم. روبهرویم خانهی بزرگ و رنگینی دیدم، که خانوادهی بزرگتری را در خود جای داده بود. از گذشته یاد دارم در عین ساختن این خانه قرار براین بود، که خانه را بر دوبخش تقسیم کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبخش اول خوابگاهی برای کودکان... و بخش دوم محلی برای درس خواندن و بازی آنها، که همان هم شد... البته اگر اتاق کوچک که برای پرستاران بود را درنظر نمیگرفتیم، اما حالا میدیدم بخش سومی هم اضافه شده است. مگر چند وقت بود به اینجا نیامده بودم؟ چقدر از اطرافم غافل شده بودم! نمیدانم چه شد؟ شاید حس کنجکاوی بود، که این گونه بر پاهایم قدرت بخشید، تا به طرف بخش سوم قدم بردارم. صدا و همهمهی کودکان این خانه با هر قدم من نزدیک و نزدیکتر میشد. حال میتوانستم درونش را ببینم. اتاق پنجاه متری که تخت بزرگی درست وسط آن نهاده بودند. نگاهم به سقف کشیده شد. چترهای رنگی به طرز زیبایی از سقف آویزان شده بودند. واقعاً زیبا بود. فانوسهای طلایی رنگ محیط را شاعرانهتر کرده بود. چشمانم حیران از آن همه زیبایی فقط اطراف را مینگریست. بچهها متوجهی آمدنم شدند و خودشان را به من رساندند، و اما من... محو در سادگی و در عین حال زیبایی اطرافم شده بودم. همیشه همچین جایی را برای خودم میخواستم. همچین آرامشی که با فانوسها به وجود آدم تزریق میشد. دستی که بر شانهام نشست پایانی بود برای حیرانی چشمانم. نگاهم را به صاحب دست سپردم. تیرداد بود. راستش باور آنکه این اتاقک رویایی را تیرداد ساخته باشد برایم سخت بود. درست است! قلب مهربان و پر مهری داشت، اما... . خندهی دلنشین تیرداد مرا به خود آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیه داداش؟ ماتت برده! بیا بیا بشین. حالا حالاها وقت داری اینجارو دید بزنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور که با تیرداد به سمت تخت بزرگ کشیده میشدم با روی باز به بچهها سلام کردم. آرام بر روی تخت نشستم و این بار نگاهم را روی تکتک بچهها چرخاندم. حال میفهمیدم، که چقدر دلتنگشان بودم . یکی یکی بعد از من روی تخت نشستند و باهمان نگاه مظلومشان به حرکاتم زل زدند. با چایی که تیرداد جلویم قرار داد گلویی تازه کردم و روبه بچهها با تک خندهایی گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شنیدم به مبارزه دعوتم کردین! راسته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپایان حرف چشمکی به رویشان زدم. نگران به یکدیگر نگریستند. انگار که مطمئن نبودند. در دلم با خود گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اینبار بگذارم آنها برنده شوند، تا طعم شیرین برد را بچشند و برای بردهای بعدی شعرهای بیشتری را به خاطر بسپارند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلو دختر بچهی هشت ساله با چشمان معصوم عسلیاش به چشمانم زل زد و به حرف آمد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راستش عمو... ما... ما... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنجکاو نگاهش کردم، تا بلکه حرفش را کامل بزند. داریوش من من کنان به کمک نیلو آمد و در ادامهی حرفش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راستش... خاله تابان گفت میتونیم شما رو شکست بدیم، اما...اما... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار که داشتن به یکدیگر پاس میدادند. دوباره نیلو حرف را ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما چون شما خیلی قوی هستین ماهم گفتیم، که خاله تابان به جای همهی ما با شما بازی کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندهای کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بعد اون وقت شماها چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین بار علی ششساله با همان لحن کودکانهاش به حرف آمد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ما هم قول میدیم دفعه بعد خودمون بازی کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیم نگاهی به بچههای دیگر انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه بقیه بچهها نگاه کردم، که خیلی آرام و با ترس در تایید حرف دوستشان سرشان را تکان میدادند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب... حالا این خاله تابانتون کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلی نیم نگاهی ترسان به در اتاق افکند و صدایش را کمی پایینتر آورد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوم... فقط به خاله نباید بگید، که ما این رو ازتون خواستیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم را درشت کردم. اینها ما را بچه گیر آورده بودند؟ در حالی که سعی داشتن مرا گول بزنند و از زیر مشاعر فرار کنند سعی داشتند کس دیگر را هم به همان منوال فریب دهند؟ اینها دیگر چه وروجکهایی بودند؟ باهمان چشمان درشت شده، که خود حس میکردم چشمانم میخندند روبه جمع گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یعنی چی؟ پس چی میخواین بگین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفاطمه دختر گوشهگیر این خانوادهی دوست داشتنی آرام و زمزمهوار گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگه بهشون بگیم، که بازی نمیکنن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره حرفم را تکرار کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس چی میخواین بگین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش چشمکی حوالهام کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بسپارش به ما... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز لحن صحبتش که شیرینی را به وجودم بخشید لبهایم به خنده باز شد. نگاهی به تیرداد انداختم، تا بلکه او چیزی از ماجرا برایم بگوید، که آن هم شانهایی بالا انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا بگم بیاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آنکه دوست نداشتم بچهها فکر کنند، که گول خوردهام، ولی باز هم کنجکاوی اجازه نمیداد، که مخالفتی کنم. نمیدانم چرا کودک درونم یک رقابت میخواست و یک حریف سرسخت... البته میدانستم در مشاعره حریفی ندارم، اما باز هم امشب بد دلم برای کلکل لک زده بود، پس در جواب تیرداد فقط سر تکان دادم. تیرداد صدایش را در سرش انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خاله خانم؟ زحمت میکشید خانم کیانی رو صدا کنی؟ بچهها کارشون دارن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه اطراف نگاه کردم، تا بلکه خاله خانم را پیدا کنم. صدای ضعیفی که انگار کمی دورتر از آنجایی که ما قرار داشتیم بود به گوش رسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الان بهشون میگم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم به بچهها که با یکدیگر زمزمههای آرامی سر داده بودند؛ افتاد. خوب میدانستم، که میخواهند از زیر بازی در بروند، اما باز هم سکوت کردم. بهتر بود گاهی فکر کنند ما ادم بزرگها خیلی راحت گول میخوریم. اینگونه شاید بهتر بود! به تیرداد نگاه کردم و بیتوجه به آن که سرش در گوشی است سوالم را پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بگو ببینم؛ این اتاق فکر کی بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خندهی کوتاه ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگو خودم، که میدونم از این عرضهها نداری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندهایی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه خوشم اومد؛ من رو خوب شناختی! فکر من که نبود. ما یه غلطی کردیم پرستار جدید برای بچهها استخدام کردیم... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست مشت شدهاش را جلوی دهانش گذاشت و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عه... دختر همین که وارد شد نه گذاشت نه برداشت؛ گفت باید یه بخش جدید برای مشاعره اضافه کنید... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتیرداد کمی نزدیکتر شد. فهمیدم میخواهد چیزی بگوید، که بچهها نشنوند؛ پس سرم را نزدیکتر بردم، که در گوشم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دختره هنوز نیومده همچین تو دل بچهها جا گرفته، که مطمئن باش من و تو رو به یه لبخندش میفروشن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حسادت کودکانهاش نیشخندی زدم. آمدم چیزی بگویم، که صدای دخترانهایی که به آرامی سلام کرد حرف را از یادم برد. به طرف صدا برگشتم. دختر نسبتاً قد بلند و لاغر که حدوداً سنش را میتوانم بگویم هفده یا که هجده. به صورتش دقیق ماندم. چشمان بزرگ و مشکی براقی که در حصار مژههای بلندش مانده بود. بینی که متناسب با صورتش بود و لب کوچک پوسته پوسته شدهاش و آن گودهایی که زیر چشمانش نمایان بود؛ نشان دهندهی کمخونیش بود. ابروهایی که مرتب نشده بودند او را شبیه به یک دختر دبیرستانی معصوم کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز نگاه خیرهام آزرد، که سرش را به زیر انداخت و ابروهای پرپشتش را درهم کشید. به خود آمدم و به نشانهی احترام از تخت بلند شدم و سر به زیر جوابش را دادم. صدای یک دست بچهها که انگار گروه سرود راه انداخت بودند؛ بلند شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام خاله تابان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمات ماندم. دختری که بچه ها از او صحبت میکردند این دخترک هفده ساله بود؟ پرستار جدیدی که تیرداد از او صحبت میکرد این نوجوان ضعیف و شکننده بود؟ به والله که او باید اکنون سر درسش باشد و برای دیکتهی فردایش تمرین کند! دخترک که حال دست گیرم شده بود همان خاله تابان بچهها است؛ لبخندی در جواب بچهها از جمله تیرداد زد و روبه من گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما باید آقای متین باشید. بچهها خیلی از شما تعریف کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتقابلاً لبخندی زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بچهها لطف دارند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین بار روبه بچهها کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو منتظر ماند، که بچه ها حرفی بزنند. یادم میآید آن اوایل هر گاه به بچهها میگفتم خب؛ آنها با حاضر جوابی تمام میگفتند خب که خب! این بار هم منتظر ماندم تاهمان را بگویند اما... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش: خاله... ما میخواستیم با عمو ماهداد مشاعره کنیم. اما خب، اما... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتابان با آرامش به داریوش که نمیدانست چگونه حرفش را بزند؛ مینگریست. این بار نیلو به حرف آمد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- داریوش اجازه میدی بقیش رو من بگم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم از این درشتتر نمیشد. این امکان نداشت... این همه ادب؟! پرستار جدید چه کارها که با این بچهها نکرده بود. داریوش با تکان دادن سر اجازهی صحبت میان کلامش را به نیلو داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راستش ما نمیدونیم چجوری باید این کارو کنیم. به نظر ما بهتره شما یه بار با عمو ماهداد بازی کنین، تا ما یاد بگیریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم را به سمت تابان سوق دادم، که با لبخند محو به حرفهای بچهها گوش میداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تمام شدن حرف بچهها لبخند شیرینش را پر رنگتر کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خب؛ اگه آقای متین موافق باشن بازی میکنیم، اما شماها هم باید قول بدین دفعهی بعد خودتون بازی کنید و صد البته حتماً حتماً باید برنده بشین... قبوله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچهها سر به زیر چشمی گفتند. تابان این بار به طرف من چرخید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقای متین شما قبول میکنید؛ بازی کنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری تکان دادم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- البته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت تخت آمد و خیلی متواضع و فروتن روبهرویم نشست. با صدای ظریف تابان نگاهم را به چشمانش دوختم. متوجهی نگاهم که شد به گلهای رنگارنگ قالیچه خیره ماند و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما شروع میکنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای تایید حرفش بیتی شعر خواندم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مکن تا توانی دل خلق ریش/ وگر میکنی؛ میکنی بیخ خویش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلمهی آخر کامل از دهانم خارج نشده بود، که شروع به خواندن کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شهریارا بیحبیب خود نمیکردی سفر/ این سفر راه قیامت میروی تنها چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی فکر کردم و دوباره خواندم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم/ پیغام دوستان برسانی بدان پری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یاری از یاران جدا کردم حریفی دید و گفت/ کردی از ماران خود خوش خال و خط ماری جدا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن خواندم؛ او هم خواند. او از شهریارو من از سعدی. علاقهی خاصم به سعدی باعث شده بود شعرهای زیادی از او حفظ کنم. نمیدانم چقدر گذشت، که هر دو در حال رقابت بودیم. آنقدر شعرهای استاد شهریار را زیبا و از ته دل بیان میکرد، که من هم شیفتهی شعرهایش شده بودم. شخصیتش برایم جالب شده بود. یک نوجوان هفده ساله که به پرستاری بچههای بیسرپرست شتافته است. اصلا مگر او درس و مدرسه نداشت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانوادهاش چگونه با کار کردن او آن هم در این سن مخالفت نکردند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ای ساربان آهسته ران آرام جانم میرود/ آن دل که با خود داشتم با دل ستانم میرود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز این رقابت بیبازنده خسته شده بودم. نگاه به صورت کلافهاش که منتظر مانده بود من مشاعره را ادامه دهم کردم. ساکت ماندم. شاید فهمید خسته شدهام؛ یا شاید هم فکر کرد کم آوردهام. هر چه بود به روی خودش نیاورد و بیتفاوت نگاهش را به سمت بچهها سوق داد. من هم نگاهم را به بچهها دادم. هر کدام به یک طرف افتاده بودند و معصومانه به خواب رفته بودند. نه تنها بچهها بلکه تیرداد هم به دنیای خواب پا گذاشته بود. به چهرهی همیشه مهربان و خندانش لبخند زدم. هیچ وقت مشاعره را دوست نداشت. اصلاً از نظر او مشاعره یک کار کاملا مزخرف و حوصله سر بر بود. درست برعکس عقیدهی من که با شعرها خو میگرفتم و با آنها زندگی میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از سادگی کودکانشون لذت میبرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای تابان بود، که باعث شد نگاهم را از تیرداد بگیرم. نگاهش روی تکتک بچهها مینشست. سنگینی نگاهم را حس کرد، که نگاه مشکینش را به چشمانم دوخت و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سادگی حس قشنگیه. وقتی ساده باشی برای اینکه بقیه رو متقاعد کنی؛ مجبور نیستی کلی فکر کنی، تا یه دلیل محکم بیاری. همون اول کار همون چیزی که تو ذهنت رو میگی هر چند ساده، ولی میگی. ساده که باشی فکر میکنی بقیه هم سادهن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس فهمیده بود، که بچهها برایش نقشه کشیده بودند. نگاهم را از صورت تابانش گرفتم و به نیلو دوختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب! چرا بهشون نگفتین، که این دلیلتون خیلی سادهست و امکان نداره گول بخورین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجواب سوالم فقط یک جمله بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ساده بودن بد نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگنگ صحبت میکرد و این باعث میشد ساعتها به حرفهایش فکر کنی. هیچ از حرفهایش نمیفهمیدم. بزرگتر از سنش صحبت میکرد... خیلی بزرگتر. سعی کردم بحث را عوض کنم. به اطراف نگاهی انداختم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تیرداد گفت ساختن این اتاق پیشنهاد شما بود؛ درسته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیم نگاهی به اطراف انداخت و با لبخند سرش را به نشانهی تایید تکان داد. کم حرف بود و خجالتی و این کار برای آنکه بفهمی علاقهایی به ادامهی حرف ندارد؛ یا از حیای زیاد صحبت نمیکند را سخت کرده بود. دوباره خود شروع به صحبت کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی قشنگه! شاعرانهست. معلومه خیلی به این جور جاهای دنج علاقه دارید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتوجه به صحبتهای بی سرو ته من پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما نویسندهایید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تیرداد گفت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتفاوت به چشمانم نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فرقی هم داره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز این حرفش کمی اخمهایم درهم رفت. این حرف یعنی چی؟ بیاحترامی نبود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید! بله اقا تیرداد گفتن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه چشمانش که رنگ پشیمانی گرفته بود نگاه کردم. انگار که از بیحوصلگی خودش شرمنده بود. سعی کردم اخم را از خود دور کنم،که کمتر معذب شود و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چند وقتی هست، که نمینویسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را بالا اوردم که سرش را زیر انداخت و آرام گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدر معذرت خواهی میکند! مگر چه گفت؟ لبخند محوی بر روی لبم ظاهر شد. در عین خجالتی بودنش معلوم است حسابی کنجکاو است. اصلاً مگر خجالتی و کنجکاوی در کنار هم جور در میآیند؟ کنجکاوی هزاران سوال را در ذهنت میپروراند و تو باید بیهیچ خجالتی سوالهایت را بپرسی. تا به حال خجالتی کنجکاو ندیده بودم. لبخندی زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یکم درگیر زندگی بودم. نتونستم چیزی بنویسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب آهان آرامی زمزمه کرد و دوباره بینمان سکوت شد... و دوباره این من بودم، که سکوت آزار دهنده را شکستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما به نویسندگی علاقه دارین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بالا آورد و برای لحظهایی به چشمانم خیره ماند و دوباره سرش را به زیر انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله! علاقهی زیادی دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب! چرا یه داستان نمینویسید. تازه من و تیرداد هم میتونیم کمکتون کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش خیره ماند به یک جا. منتظر حرفی از جانبش بودم، اما او بیتوجه به من به دور دستها خیره مانده بود. اصلاً خیال کنم حرف آخرم را نشنیده بود. از این کم توجهایی اخمی بر روی پیشانیم نمایان شد. هلال ماه میان آن همه ستارهی پر رنگ و کم رنگ میدرخشید. زیبا بود! نگاهم را دوباره به چهرهی تابان دادم. این بار اخم کم رنگی بر پیشانیش نقش بسته بود. کلافه نگاهش را از ماه گرفت و رو به من زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما خسته نیستین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به بچهها انداختم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میخواین بیدارشون کنین؛ برن سر جاشون بخوابن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو هم نگاهش را به سمت بچهها کشاند و پچپچ مانند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- انقدر معصوم خوابیدن، که دلم نمیاد! اشکال نداره یه شب که هزار شب نمیشه. بهتره همینجا بخوابن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیم نگاهی به من انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما هم همینجا پیش آقا تیرداد میخوابین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به تیرداد انداختم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بدم نمیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیفم را کنار در ورودی نهادم. غروب جمعه انقدر غم دارد، که خواه و ناخواه دلت میگیرد. پنج روز از آن شب گذشته بود و من هنوز آن نویسندهی گمنام را پیدا نکرده بودم. صبح همان شب که در خانهی مهر به آرامی خفته بودم از انتشارات تماس گرفتند و گفتند :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقای نجم برای سه روز به مسافرت رفتن. گفتن بهتون خبر بدیم، که شما لطف کنید؛ هفته بعد تشریف بیارین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو من الان چند روزیست، که منتظر هفته بعد آن روز هستم. مجلهی امروز را در دست گرفتم. باز هم کار همیشگیم. من ماندم و صفحهی آخر مجله و کلمات پرمعنا و مفهوم که دل را زیر و رو میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- موضوع؛ ماه من. در ره منزل لیلی که خطرهاست/ شرط اول آن است، که مجنون باشی و توی سنگدل از مجنون بودن چیزی نمیدانی. ماه من! اینبار به جای تصویر تو قطرههای باران بر پنجرهام میزنند. هم پنجرهی اتاقم؛ هم پنجرهی چشمانم. ماه من! راستش را بخواهی باران را دوست دارم، ولی نه به اندازهی تو. اصلاً... اصلاً میدانی؟ باران را در صورتی دوست دارم، که زیرش به یاد تو قدم بردارم... به یاد چهرهی پر نورت. یاد روزهایی که کامل هستی. یاد غروری که از آن هنوز که هنوز متنفرم. یاد بیوفاییهایت... غمزههایی که به ستارههای اطرافت میفروشی... یاد همهی اینها. تو بگو. کم است؟ ماه زیبای من راستش را بگو. شبهایی که نیستی پشت کدام پنجره دل بخت برگشتهایی را میبری؟ او را هم همچون من عاشق و شیفتهی خود کردهایی؟ ماه من! من حتی به کسانی که به تو نگاه میکنند هم حسودی میکنم. تو چرا حسود نمیشوی؟ تو هم حسادت کن، تا از حسادتت کوه قند در دلم آب شود. ماه من! خیلی خوب است، که زمینی نیستی. این گونه بیوفایی آدمها را نمیبینی، تا بیوفاتر شوی! ماه من زمین دیگر جای زیبایی نیست. تو در آسمان بمان. کامل کامل. نمیدانم، ولی شاید آسمان جای بهتری باشد. نه نه! شاید نه! حتماً بهتر است... خیلی هم بهتر. ماه دلبر من! خیلی وقت است دلهرهایی تمام وجودم را گرفته است. دلهرهی این که نکند؛ خدایی نکرده زبانم لال تو عاشق خورشید درخشان باشی. آنگاه مگر میشود من زنده بمانم؟ ماه من! مرا هم ببین. امشب روبهروی پنجرهی زمخت اتاقم نیستی و این برای من... منی که فقط تو را برای دردودل کردن دارم دردناکتر از کلمهی دردناک است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماه من یکی از ستارههایت دارد اینجا جان میدهد. حواست هست؟ نمک روی زخمم نباش و به تمسخر نگاهم نکن. نمک هارا بریز در دریا؛ نه بر روی زخم ستارهایی که هیچوقت به چشم ماهش نیامد. امضا؛ من احمقترین عاشق این دنیام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس حبس شده در سینهام را بیرون دادم. سرم را ما بین دستانم گرفتم. باید فکر میکردم. این بار به خودم... اینبار به زندگیم... اینبار به حسی که پیدا کرده بودم. عشق بود؟ امکان ندارد! نه دیده بودمش؛ نه با او حرف زده بودم... نه دستانش را گرفته بودم و نه موهایش را در باد تماشا کرده بودم. اصلاً اسمش را هم نمیدانستم، اما جملاتش قدرت آن را دارند، که روح را از تن جدا کنند و دوباره برگردانند. چگونه کلمات را کنار هم میگذاشت، که این گونه آدم را مسخ میکرد؟ این دخترِ عاشق که بود؟ که بود؟ که بود؟ قدمهایم را سریعتر برداشتم. بالاخره انتظار به سر رسید. امروز قرار است با رئیس انتشارات دیدار داشته باشم و این برای من... برای منی که به دنبال آن نویسنده بودم گام بزرگی بود. به ناگاه ایستادم. من دارم چه میکنم؟ چطور یک نیمچه نویسنده این گونه مرا به تکاپو وا داشته است؟ جادو شدهام؟ آری جادو شدهام! من با آن کلمات عجیب جادو شدهام. به راستی میشود کسی که تا به حال ندیدهایی را بپرستی؟ شما بگویید میشود؟ من دیوانه شدهام... به راستی که دیوانه شدهام! مسیر را ادامه دادم. درست روبهروی دفتر آقای نجم ایستادم. قبلها به اینجا آمده بودم... خیلی هم آمده بودم. بیشتر کتابهایی که مینوشتم را در این انتشارات به چاپ میرساندم. تقریباً در اینجا همه مرا میشناختند. دستم را بر روی زنگ مدرن دفتر نهادم، که صدایش بلند شد و پشت بندش صدای باز شدن در توسط کسی. به دستان چروکیدهایی که در را به رویم گشوده بود نگاه کردم و کمکم نگاهم را به بالا کشاندم. مش حسین با لبخند مهربانش که صورتش را نورانیتر از هر زمان کرده بود؛ گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام پسرم! از این طرفا! نمیگی بیمعرفت دلمون برات تنگ میشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی که با دیدنش بر لبم آمده بود را وسیعتر کردم. به عادت همان روزهای گذشته خودم را درآغوشش انداختم و در همان حالت گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مش حسین قربون دلت بشم. بهخدا که گرفتار بودم، وگرنه حتما میاومدم دیدنت. شرمنده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرا از آغوش گرم و پر محبتش جدا کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دشمنت شرمنده پسرم! بیا... بیا برو تو تا برات یه چایی بریزم خستگیت در بره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور که به سمت آشپزخانهی دفتر میرفت ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ایشالا که گرفتاریاتم حل بشه پسرم ...زیاد حرص و جوش گرفتاریاتو نخور. جوونی؛ یکمم از جوونیات لذت ببر بابا جان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمزمان با به پایان رسیدن حرفش داخل آشپز خانه شد. به اطراف نگاه کردم. تغییری نکرده بود؛ فقط میز نسبتاً بزرگ منشی بود، که منتقل شده بود به کنار پنجره. این کار باعث شده بود فضا بازتر و دلنشینتر شود. به پشت میز نگاه کردم. هیچکس نبود. کلافه بر روی صندلی روبهروییم نشستم. سرم را میان دستانم گرفتم. یعنی میشود پیدایش کنم؟ فقط بدانم کیست؛ کافی است! نمیدانم چرا این گونه کنجکاو شدهام. چه چیزی داشت مرا به سمت پیدا کردن او میکشید؟ عجیب بود؟ نبود؟ تقهایی که به گوشم رسید؛ باعث شد سرم را از میان دستانم بیرون بکشم و به منبع صدا نگاه کنم. در سرویس بهداشتی به آرامی گشوده شد. برای آنکه فرد معذب نشود نگاهم را گرفتم و به ساعت قدیمی دستم نگاه انداختم. دوستش داشتم. نه یادگاری بود؛ نه از پدر بزرگم به ارث برده بودم. خودم خریده بودم. دو سال پیش درست در خیابان ولیعصر... انقدر آن خیابان را دوست داشتم و دارم، که هفتهایی چند بار در خیابانهای باران گرفتهی ولیعصر قدم میزدم. این ساعت نه قیمت زیادی داشت و نه مارک خوبی. فقط... فقط نمیدانم چرا دوستش داشتم. دوست داشتن که دلیل نمیخواهد. میخواهد؟ حال چه دوست داشتن معشوق باشد و چه دوست داشتن وسیلهی موردعلاقهات... مهم آن است، که دلت با دیدنش غنج برود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای آشنایی به خود آمدم. نگاهم را به صورتش دوختم. هر دویمان با دیدن یکدیگر چشمانمان درشت شد. اینجا چه میکرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه صورت رنگ پریدهاش خیره ماندم، اما او؛ باز هم او... نگاهش را دزدید و به زمین دوخت. باز هم من بودم، که صحبت کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تابان خانم اینجا چیکار میکنین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم کم رنگی فرم پیشانیش را تغییر داد. اخم دلنشینش زیبایش را چند برابر کرده بود. این موضوع باعث شد لبخند محوی به لب بیاورم، که با حرفی که زد؛ در جا کاملاً محو شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقای متین من اینجا کار میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای متین گفتنش یک جور تهدید بود. خب راست میگوید. مگر چند بار دیده بودمش، که اینگونه با اسم صدایش کردم؟ فامیلیش فراموشم شده بود؟ نه! من فقط کمی با او احساس صمیمیت میکنم و نمیدانم این صمیمیت از کجا نشأت میگیرد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- با آقای نجم کار دارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیخیال فکرهای بی سروتهام شدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله! اگه لطف کنید خبرشون کنید؛ ممنون میشم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حتماً!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آمدن مش حسین مرکز توجهام از خانوم کیانی به او جلب شد. خندهدار بود. آنقدر تیکهاش را زیرکانه انداخته بود، که دیگر حتی در ذهنم هم جرأت با اسم صدا زدنش را نداشتم. مش حسین چای را بر روی میزی که روبهرویم قرار داشت نهاد و خود کنارم نشست:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب آقا ماهداد... تعریف کن ببینم چهکارا میکنید! راستی از تیرداد جان چه خبر؟ خیلی وقت یه سر به ما نمیزنه ها!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندم را به صورتش پاشیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوبه؛ اتفاقاً قبل از اینکه بیام اینجا تلفنی باهاش صحبت کردم. خیلی دلش براتون تنگ شده بود. میخواست بیاد، اما خب یکم کار داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را به فنجان چایی دوخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شماها همش دارین کار میکنین. یکم تفریح کنین. بخدا که بعداً حسرت میخورین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند زدم و چیزی نگفتم. چه میگفتم؟ میگفتم تمام زندگی و جوانیم شده پیدا کردن یک نویسندهی گمنام؟ نگاهم به گوشهی میز افتاد. مجلهی امروز بود. امروز وقت نکرده بودم مجله بخرم و باز هم صفحهی آخرش را بخوانم. خم شدم و مجله را برداشتم و بازهم... صفحهی اخر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- موضوع؛ ماه من. خوابهای آشفته به سراغ دخترک ضعیف قدرتنما آمده است. ماه من؛ تو کجایی، تا بعد از بیدار شدن از آن کابوس لعنتی درآغوشش بگیری؟ کاش کنارم بودی، تا در آغوشت بغضهایم را رها میکردم! ماه دلبر من؛ سرت به ستارههای دورت گرم بود و غافل از من که از غم و غصه به خود میپیچیدم قهقه خنده راه انداخته بودی! مگر من هم یکی از ستارههایت نیستم؟ جرمم چیست؟ زمینی بودن؟ به قرآن که من همان ستارهی تابندهام فقط... فقط بدی آدمهای اطرافم نورانی بودنم را پوشانده است؛ وگرنه من همانم! شاید بخاطر همین است، که در چشمان زیبایت دیده نمیشوم. نیستی. کابوس لعنتی لحظهایی از جلوی چشمانم کنار نمیرود، اما چیزی که بیشتر عذابم میدهد نبود توست. تو باز هم نبودی، که در آن لحظه در آغوشم بگیری و ای وای که چقدر جملهی؛ هیس من اینجام در آن لحظه میتوانست آرامم کند، اما هیچکس نبود. میبینی؟ میبینی چقدر تنهام؟ باز هم نمیخواهی دوستم داشته باشی؟ امضا؛ من احمقترین عاشق این دنیام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسم را با شتاب بیرون دادم. عاشق ماه؟ مسخرهست! مگر میشود؟ حتماً کسی را میگوید... کسی که عاشقش است، اما او نمیداند. شاید میداند و به روی خودش نمیآورد. نمیدانم... نمیدانم! سرم را به آرامی بالا آوردم. نگاهم میخ روبهرویم ماند. خانم کیانی سرش در لپتاب روی میزش بود و مدام دکمهای را میزد. کلافگی از سرو رویش میبارید. بیاختیار به سمتش قدم برداشتم. متوجهی حضورم شد، که چشمان کلافهاش را برای لحظهای به من دوخت و دوباره کار همیشهاش را انجام داد. از حیایش بود؟ اگر از حیا نبود از چه میتوانست باشد؟ کمکم خیره ماندن به نگاهش دارد برایم آرزو میشود... شاید یک آرزوی محال. صدایم نمیدانم برای چه، اما تحلیل رفته بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانم کیانی مشکلی پیش اومده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش همچنان با اخم به مانیتور بود. برای لحظهایی از خدا درخواست کردم جای مانیتور باشم. مکث کوتاهی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- متأسفانه از ورد بیرون نمیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیم نگاهی حوالهام کرد و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما میتونید کمکم کنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آرامی سرم را تکان دادم و درست کنارش قرار گرفتم. خودش را کمی جمع و جور کرد و دستش را که بر روی میز بود برداشت. کمی خم شدم و موس را تکان دادم. ادکلن تلخ مردانهی کاپیتان بلک که زده بود را به خوبی میتوانستم استشمام کنم. چرا مردانه؟ همه چیز این دختر عجیب بود! شاید برای من و یا شاید هم برای همه. حواسم را به مانیتور دادم. نگاهم به جملهای که در ورد نوشته شده بود افتاد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من بی منطقم، اما تو در چشمانم خیره بمان و حقی که ندارم را به من بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز دهانم فقط یک جمله پرید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نوشتهی خودتونه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنتظر جواب بودم و در عین حال از صفحهی ورد بیرون آمدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله! خیلی ممنون از لطفتون!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم حرفش را زیرکانه به خوردم داد. این تند حرف زدنش فقط یک معنی میداد. کارت رو انجام دادی؛ حالا برو فضولی نکن! در جوابش خواهش میکنی گفتم و خودم را کنار کشیدم. بر روی نزدیک ترین صندلی آوار شدم. جملهایی که دیده بودم عجیب بوی دلتنگی میداد. دختر بچهی هفده ساله و این حرفها؟ چقدر شبیه نویسندهای که من دنبالش بودم مینوشت. ناگاه دلم هری ریخت و ضربان قلبم بالا رفت. اره... خودش است! نویسنده... تابان... تابان کیانی... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقای متین... آقای نجم تو اتاقشون منتظرتونن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا همان چشمان بیرون زدهام نگاهش کردم. سرش به کار خودش بود و متوجه نمیشد. یعنی خودش است؟ به چهرهاش دوباره دقیق شدم و متنهایش روزنامهوار در ذهنم میگذشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهرهی بی روحش مدام جلوی چشمانم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این آدمها حرفهایت را نمیفهمند؛ چه برسد به غمی که کنج چشمانت لانه کرده است. کاش من را هم مانند ستارههای دیگرت میدیدی! ماه من... ماه دلربایم! تو در آسمانت بمان...کامل کامل. یکی از ستارههایت دارد اینجا جان میدهد. به من نگاه کن... من هم هستم. نمکها را بریز بر دریا نه بر روی زخم ستارهایی که هیچوقت به چشم ماهش نیامد. من احمقترین عاشق این جهانم. به قرآن که من هم ستارهی تابندهام... ستارهی تابندهی تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستارهی تابنده؟... تابنده... تابان... خودش بود... ستارهی ماهش. ماهی که به او نیم نگاهی هم نمیکند و او هم تلافیش را سر من در میآورد. به خود که آمدم در خیابان درحال قدم زدن بودم. بی هیچ نوری! به آسمان نگاه کردم، که سفرهی سیاهش را پهن کرده بود و ستارههای درخشانش را به طرز زیبایی چیده بود. نگاهم به ماه افتاد. آهی غلیظ از عماق وجودم بیرون آمد. دیگر تمام فکر و ذکرم شده بود تابان. تابانی که از ماهش میگفت و من ماهی دیگر ساکت و آرام به تابانم نگاه میکنم. آری! حال میتوانستم بگویم من هم به درد تابان گرفتار شدم. تابان کیانی که عاشق ماه است و من؛ ماهداد متین که عاشق ستاره. ویبرهی گوشی همراهم باعث شد نگاهم را از ماه حلالی شکل آسمان بگیرم. صفحهی گوشی که چهرهی خندان تیرداد را به نمایش میگذاشت مدام خاموش و روشن میشد. بیوقفه اتصال را برقرار کردم و با صدایی خسته نالیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بگو تیرداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن صدایم انگار که بمبی ترکیده باشد شروع به صحبت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بگو و زهرمار! هیچ معلوم هست کدوم قبرستونی هستی؟ پونصد بار زنگ زدم. صبح هم که مش حسین زنگ زد گفت آشفته از شرکت زدی بیرون. هیچ معلوم هست چته؟ فکر نکن حواسم بهت نیست. چند هفتهاس تو خودتی. بگو ب... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیان گله کردنهایش پریدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا بام تهران تیرداد... فقط بیا بام تهران.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار که از لرزش صدایم پی به حال درونیم برده بود، که باشهایی گفت و تماس را قطع کرد. دوباره من ماندم و شب. دوباره من ماندم و فکر و خیال.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه راستی چطور شد، که اینگونه شد؟ نمیدانم چقدر تو حال خودم بودم و به زندگیم آیندهام فکر میکردم، که کسی کنارم نشست. مطمئن بودم، که تیرداد است. هیچی نگفتم. او هم هیچ چیز نگفت. منتظر بود. منتظر بود، که من حرف بزنم. تیرداد خوب بلد بود چگونه با کسی دردو دل کند. درست برعکس من... . برایش گفتم از همه چیز. ماه تابان... حس خودم... از همه چیزهایی که در دلم سنگینی میکرد؛ گفتم. بغض کرده بودم، اما سعی میکردم تیرداد نفهمد. همینقدر که دارم از حسهای ضد و نقیضم برایش میگویم هنر کردهام. سکوتم را که دید؛ زمزمهوار پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میشناسمش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل خودش آروم جواب دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیزی نگفت. شاید میترسید ناراحت بشوم؛ یا شاید منتظر بود دوباره خودم دهن باز کنم، اما من دهنم قفل شده بود. انگار که هیچوقت صحبت نکردهام. قفل شده بود و من سعی برای باز کردنش نمیکردم. تیرداد دوباره به حرف آمد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تابان کیانی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم هیچی نگفتم. عجیب نبود، که تیرداد فهمیده بود چه کسی را میگویم. تیرداد همیشه باهوش بود و با کلمهی اول خودش تا ته ماجرا را میرفت. هیچ چیز نگفتم، که دوباره به حرف آمد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کاش تعجب کنی، تا بگم از کجا فهمیدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوابش فقط یک لبخند بود و باز هم سکوت. سبک شده بودم؟ آری! خیلی هم سبک شده بودم. حال که راه میرفتم حس نمیکردم وزنم بر زمین سنگینی میکند. راه میرفتم و انگار روی ابرها بودم. حس خوبیست پیدا کردن یک حس جدید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایم ناخوداگاه بالا رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنجم با دستش که سر تاس و بیمویش را میخاراند خندهایی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیشد پسر؟ گفتم منشیم رفته؛ نگفتم خودم رفتم و تو الان داری با روحم حرف میزنی که!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد از پایان حرفش این خودش بود، که بخاطر شوخی کاملاق بینمکش قهقههاش به هوا رفت. به منظور لبخند لبم را کمی کش دادم. امروز حسی عجیب مرا به اینجا کشانده بود و حالا با نبود تابان انگار که دنیا بر روی سرم آوار شد. دیگر اینجا کاری نداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره با کلی دلیل و منطقهای دروغین خودم را از آن موسسهی کوفتی بیرون آوردم! اون موسسه کوفتی بود. اصلاً هر جا که تابان نباشد کوفتی است. چقدر بچه شدهام! چی باعث شد؟ خدا داند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام آرام در خیابان به راه افتادم و فکرم باز هم به سمت تابان؛ اون دختر مظلوم و ساکت کشیده شد. سرمایی که پاییز با خود آورده بود... برگهای خشکی که زیر پاهایم له میشدند... صداهای گاه و بیگاه اتومبیلهایی که از جاده به آرامی عبور میکردند و منی که کنار خیابان زیر درختان قد کشیده و سرما دیده قدم میزدم و به بخاری که از دهانم خارج میشد چشم دوخته بودم. هیچکدام باعث نشد، تا از فکرش بیرون بیایم. قبلاًها قدم زدن آرامش میداد، اما حال... نمیدانم چه شد، که دلم هوای مادرم را کرد. آرامشی که او داشت هیچکس نداشت. به راستی میشد با مادرم دربارهی حس جدیدم بگویم؟ این امکان نداشت. خجالتیتر یا شاید هم مغرورتر از این حرفها بودم. قدمهایم را به سمت خانهی پدریم کج کردم. راه زیادی نبود. نفسم را فوت مانند بیرون فرستادم. برای بیرون آمدن از فکر و خیال تابان شروع به زمزمه کردن شعری کردم. غافل از اینکه تابان ناخواسته نه تنها در فکر و خیالم حک شده بود؛ بلکه زندگیام را هم به نام خودش زده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرآب کهنهاش چه رنگی افتاد/ بوی خوش و امواج قشنگی افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمری دل من منتظر ماهی بود/ در حوض دلم عجب نهنگی افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم به دکهی روزنامه فروشی افتاد. یعنی امروز هم نوشتههایش را برای چاپ ارسال کرده است؟ خب معلوم است! این امکان ندارد. اصلاً مگر کسی که به مسافرت میرود باز هم کار میکند؟ اصلاً مگر مسافرت نرفته است، که خستگی در کند؟ چه دلیلی دارد این چند روز که نیست هم به نویسندگیش ادامه دهد؟ اما این پاهایم بود، که دیگر از مغز فرمان نمیگرفت. به سمت دکه رفتم و بی صبرانه مجلهی امروز را برداشتم. انگار که تسخیر شده بودم و هیچ یک از حرکاتم دست خودم نبود. در دل خدا را صدا زدم، که ایکاش نوشتهاش باز هم صفحهی آخر را پر کرده باشد، که خدا دعایم را بیجواب نذاشت. این بار زمزمهوار شروع به خواندن نوشتههای روی کاغذ کاهی که طرح زیبایی به مجله داده بود؛ کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- موضوع؛ ماه من. هر شب سقوط میکنم از یک آسمانخراش. هر شب تو را میبینم، که دزدانه نگاهم میکنی و باز روی بر میگردانی. راستی که چقدر بیرحمی! لبهی پرتگاه کمی خم شو و دستم را بگیر. آخر چه میشود کمی با من راه بیایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباشد! باشد ماه مغرور من. جان کندن ستارهی تنهایت را ببین و باز دست روی دست بگذار. روزی میرسد، که من دیگر نیستم. امیدوارم آن روز دلت برایم کمی تنگ شود! برای گریههایم... برای لبخندهایی که گاه مابین گریههای شبانهام میزنم! کاش روزی دلت برایم تنگ شود! برای اشکهایی که در چشمانم حلقه زد و من تمام تلاشم را میکنم، تا نکند بر روی گونههای سرد و بی روحم فرو ریزد. امیدوارم روز دلتنگیت برای من غرور را کنار بگذاری و صدایم کنی. وای... وای بر من! چه میگویم؟ آخر چه کسی؛ کسی را که دوست دارد نفرین میکند؟ اصلاً... اصلاً حرفم را پس میگیرم! میدانی ماه من؟ دلتنگی از یک آدم تنها؛ یک موجود غمگین و بیمنطق میسازد. دلتنگ که میشوم بین این همه آدمهای آشنا و غریبه؛ فقط یک نفر را میخواهم، که شنونده باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشنوندهی بهانههای ریز و درشتم... یک نفر که بشنود و فقط لبخند بزند. گوش کند، ولی به دل نگیرد. خیلی وقتها میدانم حرفی را که میزنم به هیچوجه منطقی نیست، اما باید یک نفر باشد، که به چشمانت نگاه کند و حق را به تو بدهد. ماه من! من بیمنطقم، اما تو در چشمانم خیره بمان و حقی که ندارم را به من بده. حق داشنت را! کسی چه میداند... شاید من فقط منتظر کسی هستم، که در آن لحظه مرا توجیه کند. حال بگو. حق نداشتهام را برای لحظهایی به من میدهی؟ امضا؛ من احمقترین عاشق این جهانم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم را با درد روی هم نهادم. میخواهی بگویی دردناک نیست؟ اما هست! برای مردی که عاشق شده است و میداند عشقش عاشق دیگریست حتی زندگی هم دردناک است؛ چه برسد به آن که... . چشمانم را باز کردم و به مجلهی توی دستم نگاه انداختم. هنوز هم گیجم! چطور امکان داشت اینگونه بیتاب کسی باشم، که فقط نوشتههایش را میخواندم و دو بار آن هم خیلی کوتاه دیده باشمش؟ امکان داشت؟ شاید داشت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنگ در را به آرامی فشردم. بیحوصلگی از سرو رویم میبارید، اما دلم بدجور هوای مامان و بابا را کرده بود. اصلاً انگار هوای آنها که به من میخورد؛ حالم از این رو به آن رو میشود. با صدای مامان به خودم اومدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهمون نمیخوای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون هیچ حرفی در را باز کرد. سابقه نداشت؛ برای همین ترسی در دلم لانه کرد و سریع داخل شدم. حتی از استقبال هم خبری نبود. حیاط بزرگ خانه را با عجله پشت سر گذاشتم و... . مامان گوشهایی از خانه نشسته بود و به آرامی موهای مشکیش که با گذر زمان تارهای سفید را میشد دید شانه میکرد. تا به حال انقدر غمگین ندیده بودمش! انقدر سرشکسته... انقدر خمیده! شاید دیده بودم و به روی خودم نیاورده بودم؛ یا اینکه انقدر غرق در زندگی خودم بودم، که یکی از بزرگترین داشتههایم را به فراموشی سپرده بودم. واقعاً که نامردم... واقعاً که بیوفام و بیوفاییم قرار است زبون زد باشد. کفشهایم را به آرامی در آوردم و داخل شدم. کنارش زانو زدم و آروم صدایش کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مامان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره دست از شانه کردن موهاش کشید و نگاهم کرد. با غم... با دلتنگی... با دلخوری. برای لحظهایی به این فکر کردم، که چگونه میشود اینقدر وقیح باشم، که بتوانم به چشمانش خیره شوم؟ سرم را زیر انداختم، که دستهای چروک شدهاش چانهام را گرفت و بلند کرد. نگاهش کردم. لبخند زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برم برات چایی بریزم. خستهایی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بدون اینکه ببین چگونه از محبتش گر گرفتم به سمت آشپزخونه پرواز کرد. من ماندم و کوله باری از شرمندگی. تنها چیزی که به ذهنم آمد را به زبان اوردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مامان! میای بریم یه مسافرت؟ من و تو و بابا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پر شورش را که بهم نزدیکتر میشد را میشنیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الهی مادر قربونت بره! میدونی چقدر دلم گرفته بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروبهرویم بود. لبخند زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره؛ منم! حالا بذار بابا هم بیاد. تصمیم بگیریم کجا بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنارم نشست و دستم را محکم گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بابات چرا پسرم؟ اون پیرمرد که چیزی نمیگه. آخرشم میگه هر چی خودتون صلاح میدونین. تو میگی کجا بریم هان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز هیجانی که داشت خندهام گرفته بود. اگر میدانستم انقدر خوشحال میشود زودتر پیشنهاد یک مسافرت را میدادم. این همه برای خودم بودم؛ بگذار اینبار برای چند روزی با خانوادهام باشم. لبخندم را حفظ کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیدونم! هر جا شما بگین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندهی شیرینی کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بذار فکر کنم... خب بریم شمال. وای نه! شمال نه! هنوز اون سری رو که نزدیک بود تصادف کنیم؛ یادم نرفته. اوم خب میتونیم بریم مشهد... نه مشهدم جای زیارتیه؛ تو هم که سالی یه بار میای پیشمون. بریم جایی که به تو هم خوش بگذره مادر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتوماتیکوار سرم پایین افتاد و پیشانیم عرق کرد. باز هم شرمندهی مهربانیه زنی شدم، که از کودکی مادر صدایش میکردم. آرام گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دوست داری بریم تبریز؟ تا حالا اونجا نرفتیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند ثانیه مکث کرد؛ بعد دوباره از همان خندههای دلنشینش را سر داد. حال میفهمم چرا بابا؛ مامان را عاشقانه میپرستید و دوستش داشت. پیشانیم را بوسید و اینبار با خوشحالی به سمت آشپزخانه رفت. با نگاهم بدرقهاش کردم و وقتی از دید چشمانم گذشت سرم را میان دستانم گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسته بودم... خیلی هم خسته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم را به آرامی باز کردم. هنوز هم گیج بودم. تنها نوری که از ایوان به داخل خانه میتابید؛ باعث شده بود نتوانم شب و روز را تشخیص بدهم. دم غروب بود یا که دم صبح؟ درست بود خسته بودم، اما نه انقدر که بکوب تا خود صبح در خواب و بیخبری به سر ببرم! نگاهم را به اطراف دادم و بلند شدم به سمت آشپزخانه. لیوان را پر از آب پر کردم. با صدای در به طرف در آشپزخانه به راه افتادم و همان جا به ستون تکیه دادم. مامان از راه رسیده بود و چادر گلگلیش را از سرش در میآورد. چقدر آن چادر بهش میآمد! به سمتم برگشت و با دیدنم باز هم لبخند دلنشینش را زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب خوابیدی مادر؟ چهکار میکنی با خودت، که انقدر خستهایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز کنارم به تندی گذشت و به زیر سماور را روشن کرد. این بار من به طرفش چرخیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یکم درگیرم. مهم نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو برای تصدیق حرفم لبخندی هم چاشنیش کردم. خندید. دلنشین... خیلی دلنشین. خندید و با همان خندهایی که صورتش را گل باران کرده بود؛ گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نکنه عاشق شدی پسر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دوباره انگار که چیز جالبی یادش آمده باشد خندید. این بار کمی با شرم و حیا. با لبخند به طرفش رفتم و از پشت در آغوشش گرفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیشده؟ مامان خوشگلم باز یاد کدوم خاطرهی خوبت افتادی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره خندید. امروز خوشحالتر از هر موقع بود. نبود؟ یعنی انقدر تشنهی یک مسافرت بود و من کوتاهی میکردم؟ صدایش باعث شد سر تا پا گوش شوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره عزیزم! یاد داییت افتادم. وقتی عاشق زنداییت شده بود؛ هر چی ازش میپرسیدیم چهکار میکنی جواب سر بالا میداد و میگفت یکم درگیرم... یا امروز کارم زیاد بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دوباره صدای خندهی مامان بود، که گوشم را نوازش کرد. همزمان با مامان شروع به خندیدن کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- داییم که خجالتی! اصلاً روش نمیشده به شماها بگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره! بندهی خدا سه سال درد عاشقی کشید، تا بعد تونست به مادربزرگت بگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسینی چای را برداشت و به طرفم برگشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا پسرم این رو بگیر. برو بشین؛ بخور. چایی بعد از خواب خیلی میچسبه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور که به سمت پذیرایی در حرکت بودم؛ گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس بابا کو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش کمتر شده بود، اما شنیدم، که گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- رفته یه چندتا چیز برای تو راهمون بخره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این که لبخندم را نمیدید، اما لبخند زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پسرم بزن بغل؛ یکم استراحت کنیم. تو هم خستهایی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز آینهی جلوه به مادرم نگاه کردم. لبخند پررنگی به رویش پاشیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشم مامان گلم! یکم جلوتر نگه میدارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیبلایی گفت و لبخندی زد. از بیخوابی زیاد چشمانم همه چیز را گاهی دوتا میدید و تار، اما پیش خودم گفتم؛ بهتر است حداقل به یک مسافرخانه یا هتلی برسم، تا بلکه شب را آنجا سپری کنیم. چشمانم را محکم به هم فشردم و برای احتیاط کمربند ایمنیم را بستم. با همان چشمان خستهام به بغل دستم نگاهی کردم، تا به پدرم بگویم کمربندش را ببند. بدون کمربند خوابش برده بود و سرش را روی پنجره گذاشته بود. از آینه به صندلی عقب نگاه کردم. مامان هم خوابش برده بود. به آرامی پدرم را صدا زدم، اما دریغ از کوچکترین تکان! به خیابان نگاه کردم. راستش اصلاً حسش را نداشتم، که بخواهم کنار بزنم و بعد کمربند بابا را ببندم. خلوت بود و بهجز گهگداری که ماشینی رد میشد؛ چیزی نبود. سرعتم را کم کردم و طی یک حرکت به طرف پدرم خم شدم و کمربند را کشیدم. گیر کرده بود. این بار محکمتر کشیدم، که بوق ممتدی که در گوشم پیچید؛ باعث شد روی صندلی خودم به سرعت جا بگیرم و و فرمان را به سمت راست بچرخانم. ماشین با صدای بدی با چیز محکمی برخورد کرد، که باعث شد سرم با شتاب به جلو پرت شود و به فرمون بخورد. مایع غلیظی که از سرم سرازیر شد و درد وحشتناکی که در سرم پیچیده بود اخرین چیزی بود، که فهمیدم و بعد از آن این من بودم، که به عالم بیخبری پای نهاده بودم. زمزمهایی کنار گوشم شنیدم... زمزمهایی آشنا، ولی در آن لحظه حتی قدرت فکر کردن را هم نداشتم. چشمانم بسته بود و انگار که توان باز کردن حتی پلکهایم را هم نداشتم. چیز بزرگی بر دهانم بود. سعی کردم دستانم را تکان بدهم، اما انگار که به زمین دوخته شده بودم. تلاشم بیفایده بود؛ پس آرام ماندم و به زمزمهی دلنشین مردونه گوش سپردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شبهایت بخیر است؟ خوب میخوابی؟ بخواب، که نبینی مردنم را... بخواب، که نفهمی دختر بچهای تنها هر شب در کنج اتاقش هقهق میکند. راحت بخواب، تا نبینی نابودی آن دخترکی که تنها رویایش با تو حرف زدن بود. بخواب و... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهقهق مردانهاش امانش را برید و کلماتی که برایم مبهم بود را نتوانست ادامه دهد. چه میگفت؟ حال صدای مردانه را از دخترانه تشخیص نمیدهم؟ مرد بود و از هقهق و تنهایی دختری میگفت؟ آن هم به من؟ کنار گوش من؟ اینجا چه خبر بود؟ چرا گریه میکرد؟ من چرا انقدر ناتوان شده بودم، که حتی توانایی باز کردن پلکهایم را هم نداشتم؟ و کلی چرا های دیگر که باید میگفتم، ولی صدای آن مرد مرا از فکر بیرون کشید و باعث شد به حرفهایش گوش دهم. صدای بغضدارش در گوشم پیچید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- رفیق؟ بلند شو دیگه! تا کی میخوای بخوابی پسر؟ بلند شو تو رو قرآن! ماهداد بلند شو. بهت نیاز دارم! ببین... ببین هر روز دارم میام پیشت و همون مجله و نوشتههای اون نویسنده رو برات میخونم. همونی که بهم گفتی. بیدار نمیشی؟ به قرآن دیگه بریدم ماهداد! به قرآن که دیگه طاقت ندارم! بلند شو سنگ صبور... مگه من چندتا رفیق دارم، که باهاش دردودل کنم بی معرفت؟ بلند... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت کرد؛ انگار که دیگر نتوانست بغضش را نگه دارد. ماهداد من بودم و این صدا صدای رفیقم تیرداد بود. خواب بودم؟ بیدار شوم؟ از حرفهایش هیچ چیز جز اینکه در حال حاضر به من نیاز دارد؛ نفهمیدم. بهترین دوستم به من نیاز داشت و من اینجا درازکش افتاده بودم؟ باید سعی میکردم بلند شوم. باید بلند شوم... باید! تمام نیرویم را جمع کردم و با تمام توانم انگشت اشارهام را تکان دادم. مطمئنم زیاد هم تکان نخورد، اما همان تکان کوچک باعث شد تیرداد با شتاب بلند شود. این را میشد از افتادن صندلی فهمید و بعد صدای پایی که با شتاب به بیرون میدوید. دوباره تلاش کردم، که بتوانم اینبار چشمانم را باز کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر با شتاب باز شد و چند نفر داخل شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقای ماهداد؟ صدام رو میشنوید؟ اگه میشنوید یه واکنش نشون بدین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره تلاش کردم پلکم را کمی تکان دادم. چه اتفاقی افتاده بود؟ من چم شده بود؟ اینها که بودن؟ برای فهمیدن این موضوع دوباره برای باز کردن چشمانم تلاش کردم. کمی از چشمانم باز شد. تار میدیدم. نوری که به چشمم میخورد حسابی آزارم میداد، که همین هم باعث شد دوباره پلکهایم را روی هم بگذارم. صدای فردی که بالای سرم مدام به بقیه دستور انجام کاری را میداد در سرم میپیچید. همین باعث شد اخم کنم و دوباره چشمهایم را باز کنم. چشمهایم عادت کرده بودن و حال واضحتر اطرافم را میدیدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیاز به فکر کردن نبود. به پرستاری که لولهی را از دهانم در آورد نگاه کردم. به تکاپو افتاده بود و کارهایی را انجام میداد، که هیچ از آن سر در نمیآوردم. اینجا بیمارستان بود؟ من اینجا چه میکردم؟ صدایی ضعیف در گوشم پیچید. چشمهایم را بستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پسرم بزن بغل. تو هم خستهایی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir