رمان اگر چه عاشقم نیستی به قلم زهرا شین
بگذار از اولش بگویم برات … خط به خط عاشق شدم! تو همانی بودی که حروف عشق را یادم دادی . نوشتم عشق , یعنی تو نوشتم مرهم , یعنی تو نوشتم همدم , یعنی تو کمی که گذشت پاک کن لعنتی بی احساسی را به دست گرفتی و گفتی پاک کن … نگاهت کردم … فقط نگاهت کردم و اشک ریختم لعنتی پر غرور من چگونه پاک کنم عشق نوشته هایم را از صفحه دلم بگذارتا جان دارم بنویسم که معنای این جان تویی نخواه که بی جان شوم.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۳۳ دقیقه
وارد خونه شدیم که با موج گرمایی که به صورتم خورد سرحال شدم.
با استقبال گرمی مواجه شدیم!.البته من مواجه شدم... چون برای شایان عادی بود... هر هفته از این مهمونیا داشتن!..
ما که وارد شدیم... دو تا دختر با دوتا پسری که رو مبل نشسته بودن از جاشون بلند شدن... به غیر از مارال!... جهنم!.
صدای شایان که داشت با پسرا دست می داد و سلام علیک می کرد من رو به خودم آورد.
به سمته دخترا رفتم و دستم رو به سمته یکیشون دراز کردم.
صورت استخونی و پری داشت.... ابروهای برداشته ای که قهوه ای تیره رنگ کرده بود... چشمای بادومی قهوه ای تیره مژه های پر و لب و دهن متناسب با پوستی سفید,هم قد خودم بود... قشنگ و بانمک بود.
نیشم رو باز کردم و گفتم:
_سلام خانم جوان!
دستم رو به گرمی فشرد و لبخنده پهنی زد...
_سلام عزیزم خیلی خوش اومدی... من ترانه ام!.
لبخندم رو پررنگ تر کردم و با گفتن خوشبختم عزیزمی, دستم رو به سمته دختره بعدی دراز کردم.
دختر بعدی برعکس ترانه قد کوتاه و تپل مپل بود... صورت گرد و گندم گونی داشت...ابروهای کمونی و چشم های درشت مشکی با لب های قلوه ای و بینی سربالا... دختره نازو ملوسی بود.
نیشم و باز تر کردم و گفتم:
_سلامی هم به شما خانوم جوان!.
خندید ودستش رو تو دستم گذاشت و گفت:
_سلام گلم خوش اومدی... من غزلم!.
سرم رو کوتاه براشون تکون دادم و برگشتم سمته شایان که دیدم ساکت با دوستاش سره پا ایستادن و به من نگاه می کنن... شایان چشم قره ای رفت که ینی سلام کن آبروم رو بردی!.
لبخنده نصفه نیمه ای به هر چهارتاشون زدم و سلام کردم... ایش!
جوابم و دادن... چادرم رو دراوردم. رو مبل های فیروزه ای رنگ سلطنتیشون نشستم...
نگاهی گذرا به خونه انداختم... قشنگ بود... پرده هایی که با مبلاشون ست بود و یالان فیروزه ای داشت... از در که وارد می شدی آشپزخونه شیکی سمته چپ بود که داخل اونجا هم همه ی وسایل ها ست سفید فیروزه ای بود... دوتا اتاق کنار آشپزخونه که حدس میزدم اتاق خواب باشند... خونه کلا همه ی وسایل ها یا سفید بود یا فیروزه ای... هر گوشه از خونه هم با وسایل های سلطنتی گرون قیمت تزءیین شده بود... تابلو هایی از طبیعت روی دیوار نصب بود و خیلی چیزای دیگه که حوصله برسی شون رو نداشتم.
شایان رو به من گفت:
_اجازه میدی مادمازل معرفی کنم یا باز قصد داری وارسی کنی؟.
لبخنده حرصی زدم و سرم و یه وری کردم و گفتم:
_بفرما... داداش خانوم!.
لبخند پیروزمندانه ای زدم ولی از صدای خنده هایی که تو کل خونه پیچید تازه فهمیدم چی گفتم... داداش خانوم چی بود اخه؟.
صدای پسری که رگه های خنده تو صداش مشهود بود ولی نمی خواست بخنده من رو متوجه خودش کرد.
_ کی به سلامتی خانوم شدی شایان جان؟!.
همه زدن زیر خنده.
شایان هم خندید و گفت:
_وقت گُلِ نِی!.
به پسره دقیق تر شدم...!
شلوار جذب سرمه ای... پیرهنی جذب به رنگ سفید که شیک آستین هاش رو داده بود بالا و خوب اندامش رو تو دید گذاشته بود قد بلندی هم داشت این و از پاهای قناص درازش فهمیدم... ساعت مشکی رنگ خوشگلی که تو دست های بزرگ و مردونش بود برق میزد... صورتی استخونی ولی پر... لب های قلوه ای صورتی... بینی خوش تراش و مردونه... چشم های قهوه ای روشن با مژه های تقریبا پر که چشم هاش رو خیلی گیرا به نمایش گذاشته بود... ابروهایی کشیده که برداشته بود البته من اینطور حس می کردم... پوستی تقریبا سفید... موهای مشکی که خیلی قشنگ با ژل به بالا حالت داده بود...
به پسری که سمته دیگه ی شایان نشسته بود نگاه کردم تقریبا شبیه پسر اولی بود با این تفاوت که این موهاش قهوه ای و چشم های مشکی داشت... شلواره مشکی با تیشرت قرمز پوشیده بود اندام خوبیم داشت و همچنین چهره بانک و جذابی..
اخمام و کشیدم توهم. برای چی انقدر دقیق نگاهشون کردم اصلا؟.
(وجدان عزیز: خب معلومه... میخواستی دوستای برادرت رو بشناسی).
(اره اره حق باتوء).
_روووشننک!؟.
حیرون سرم رو بلند کردم و به شایان که چشماش و گرد کرده بود و نگاهم می کرد... نگاه کردم!.
سرم و چرخوندم که دیدم همشون دارن منو نگاه می کنن.!
باز خیره شدم به شایان و گفتم:
_چیه؟!.
غزل_عزیزم میدونی از کیِ اقا شایان صدات می کنه؟... متوجه نشدی چرا؟!... خوبی اصلا؟.
به غزل نگاه کردم و خیلی ریلکس گفتم:
_عععع! خب متوجه نشدم.
رو کردم سمته شایان!.
_جانم؟.
بیخیال به مبل تکیه داد و دستش رو گرفت سمته دخترا و گفت:
_با ترانه و مارال و غزل که آشنا شدی؟.
سرمو به بالا و پایین تکون دادم ولبخندی به روی ترانه و غزل زدم و به مارال چشم قره رفتم که یهو خنده اون پسرچشم مشکیِ بلند شد.!
با تعجب نگاهش کردم که روشو کرد سمت اون یکی پسره و شایان...
از زوره خنده قرمز شده بود... با ابروش به من اشاره کرد و بعد به پشت سرش که مارال بود اشاره کرد و ادای منو دراورد وچشم قره رفت.!
یهو همه منفجر شدن... خودمم خندم گرفته بود ولی سعی میکردم نخندم چرا که اون پسر چشم قهوه ای داشت با تمسخر به من و مارال نگاه می کرد و نیشخندی که گوشه لبش بود از چشمم دور نمی موند... مارالم با اینکه فهمیده بود ولی اصلا به روی خودش نمی آورد!.
خوب که خنده هاشون رو کردن باز شایان گفت:
_اصلا قسمت نمی شه من شما دوتارو معرفی کنم(به پسرا اشاره کرد).
زیر لب گفتم:
_بهتر!
ترانه برگشت و نگام کرد شروع کرد ریز ریز خندیدن... وایی شنید خاک تو سرم!.
شایان به پسر چشم مشکیِ اشاره کرد و گفت:
آتاناز پارسا
00سلام رمان خوبی بود ولی میتونست بهتر باشه باید یکم طبیعی تر می بود برای منی که رمان های زیادی نوشتم کسل کننده بود ولی به نظر نویسنده احترام میزام ممنونم از رمانتون
۹ ماه پیشآنی
00ب شدتتتت مزخرفه اصلا ارزش نداره وقتتونو هدر کنید خیلیی مزخرفه جدی
۹ ماه پیشایلا
۱۹ ساله 00خوب بود ولی آخرش یکم بیشتر توضیح میدا قشنگ ترم میشد یهو ۵ سال گذشت بدم میاد نقش دختر که زیادلجباز باشه تو رومان😂ولی بازم ممنون از نوسینده
۱۲ ماه پیشپری
۱۸ ساله 10به نظرم رمان خوبی بود برای اونایی که تازه رمان را شروع کردن خوب هست ولی ما که تا الان چقدر رمان خوندیم جالب نبود ولی قشنگ بود مرسی از زهرا جون بابت رمان زیبا🌷
۱۲ ماه پیشدلوین
۱۴ ساله 00دور از واقعت بود به نظرم
۱۲ ماه پیشسحر ۳۵
10جالب نبود خوشم نیومد
۱ سال پیشدخی شیطونک
۲۲ ساله 30بنظر من این که میگن تو چشماش عشق دیدم پاکی دیدم نفرت دیدم ترس و... دیدم همش چرته چرا من هیچی نمیبینم🙁😂درضمن دوستان نظراتتون رو خوب بدید گیج شدم😑
۱ سال پیشFF_elina"
۱۸ ساله 00سخت نگیرید الان پراید خودمون حکم همون بنزو داره😶💔
۱ سال پیشآفتاب
00درست رمان خوبی بود ولی آخرش متونست ازاین بهترم بشه
۱ سال پیشیاسمین
۲۶ ساله 21این رمان چرا اینطوری شدن نه ب اون چادر سر کردنش نه به رو پای پسره نشستنش!!!به شعور خواننده توهین میکنن واقعا
۱ سال پیشلیدا
۴۳ ساله 10بنظرم هیچ برادری سر خواهرش شرط نمیبنده بعدش چرا اخر رمان انقد عجله ای تمام میکنین مالیات که نداره
۱ سال پیشLaleh
16716پوووووف چقدر بدم میاد که تو رمان میگن سوار فراری شدم سوار لامبورگینی شدم بابا یه چیزی بگید دور از ذهن نباشه
۴ سال پیشسیلوا
673دقیقا لاله جون باهات موافقم بعضی ماشین ها تو ایران واقعا نیستن
۴ سال پیشپوففف
۱۵ ساله 485سلیوا جون شاید ایران تولید نگنه ماشین های مثل فراری بنز اما وارد میکنه اونای که وضع مالی عالی داشته باشن سفارشی هم وارد میکنند پس هست
۴ سال پیشسلاله
۱۶ ساله 72ماشین فرار کلا سالی دو سه تا میزنه شرکتش فک نمی کنم انقدر راحت باشه خریداریش😐😐
۳ سال پیشکوثر
۱۷ ساله 10خوب بود جای بهتر شدنم داشت ولی خوب بود از نویسنده ی عزیز بابت زحمتی که کشیدن تشکر میکنم
۱ سال پیشخانمx
10013دقیقا😂خب مثلا چی میشه همه پولدار نباشن همه ک پولدار نیسن لطفا رمانارو ی خرده واقعی تر بنویسید😐چرا همه باید سوار بنزو فراری شن ؟!خب سوار پراید شن چی میشه؟!😶لطفا رمانارو واقعی تر بنویسید!!
۴ سال پیشدلی:/
9812عزیزم اگه واقعی باشع ک دیگ رمان نیس من رمان میخونیم ک از زندگی واقعیمون دور بشیم حالا ن اونقدر تخیلی اما نباید خیلی واقعی باشع اگ واقعی باشه بشین بگو مادر و پدرت داستان زندگیشون برات تعریف کنن
۴ سال پیشدلبر جذاب
۱۴ ساله 12رمان از نظر من نویسنده هم خوب بود هم بد
۳ سال پیشHosna
127ایول واقعا دمت گرم لاله جون حرف دل خیلیارو گفتی
۴ سال پیشمریم
657آخه اگه پولدار نباشن و شخصیتا قشنگ نباشن بندرم اسمش رمان نمیشه، البته بعضیا هم هستن که دوست دارن مثل زندگی واقعی باشه اما نظر من اینه که شخصیتاش طوری باشه که بشه بهش گفت رمان نه زندگی واقعی.
۴ سال پیشسُدا
116ببین اگه اینجوری بود که ژانرش باید میشد تخیلی رمانای تخیلی هر چیزی میتونه توش اتفاق بیفته اما این تخیلی نبود.پس باید به واقعیت نزدیک تر باشه.تو هر رمانی که همه پولدارن اون رمان جذاب نیس دیگ.
۴ سال پیشرها
۱۳ ساله 112رمان باید دور از ذهن و یکم فانتزی باشه مگر نه ارزش خوندن رو نداره رمان باید یکم از زندگی طبیعی باشه اینجوری از نظر من بهتره
۴ سال پیشdiyana
۱۶ ساله 150چیز دور از ذهنی نیست لامبورگینی یا فراری😓 کسایی که میتونن و پولشو دارن راحت میتونن این ماشینا رو داشته باشن
۳ سال پیشمارال
۱۹ ساله 194چه ربطی داره 😑ماهم بنز داریم ولی عینهو سمنده😐همشم تو پارکینگ😬بابام نمیزاره کسی حتی بهش دست بزنه😐😂برا خوشگلی گرفتیم😐😂
۳ سال پیشلیلیان
۱۷ ساله 20موافقم خیلی خیلیم موافقم من نمیدونم چرا ماشین میخرن دکوری میزارن
۳ سال پیشباران
۱۸ ساله 11خوب بود ولی اگه سپهر واقعا همسر خدابیامرزش دوست داشت چرا بعد از اینکه روشنک رو دید عاشق شد نگین بخاطره سهیل که منفجر میشم از خنده ازبس هرزه بود عشقشو بخاطره نیاز به یه دخمل دیه فروخت واقعا که😵😵😵😵
۳ سال پیش..
03تو خودت پراید داشته باشه اون رمانو میخونی؟
۲ سال پیشفاطمه
00عالیه
۱ سال پیشسما
21خداییش دفعه ی دومی که یه پسر رو دید رفت نشست رو پاهاش چون تو چشماش به جز پاکی چیزی ندید؟ از همینجا تا پایان😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
۲ سال پیش
هستی
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
رمان در حد متوسط بود ولی برای من جای تعجب داشت که اوایل با چادر بود بعد با چادر سوار سوار فراری شد (اسپویل) بعد یه همچین داداشی که میدونست شرط بستن و دیده واین رفتار های ضد و نقیض جالب نبود