رمان بختک
- به قلم mahtabi22
- ⏱️۱۳ ساعت و ۳۷ دقیقه
- 73.3K 👁
- 77 ❤️
- 152 💬
آرمین پسر الکی خوشی است که معنی تعهد و پایبندی را نمی داند. دست روزگار مهرنوش را سر راهش قرار می دهد که زنی مطلقه و کم سن و سال است، آرمین تلاش می کند تا بتواند چند صباحی با مهرنوش باشد، مهرنوش مقاومت میکند و آرمین تصمیم میگیرد که...
حس کسی را داشت که خودش غریق است، کار از کشتی ها گذشته بود انگار. بینی اش را بالا کشید:
-چیزی نیس
ماریا پوزخند زد:
-تو گفتی منم باورم شد، باز ازون مرتیکه بهت خبر رسیده؟
دوباره آه کشید و این بار به سمت ماریا چرخید. نگاهش روی صورت آرایش شده و موهای بلوندش ثابت ماند. او را از سال ها پیش می شناخت. همسایه شان بود و بعدها از محله شان رفتند. چند سالی از خواهرش مهرناز بزرگتر بود. او هم چند سال پیش با وچود داشتن یک پسر از شوهرش جدا شد و این مغازه ی کوچک را راه انداخت. تایپ و کپی می کرد و پرینت می گرفت. بعدها اتفاقی دوباره او را دید، زمانی که تا خرخره با مشکلات زندگی زناشویی اش دست و پنجه نرم می کرد. ماریا دست تنها بود، خودش به او پیشنهاد داد بیاید کنارش کار کند. با ترس و لرز موضوع را به کاوه گفت و برخلاف انتظارش کاوه به راحتی پذیرفت. همان زمان بود که فهمید دیگر برای کاوه رنگ و بوی هفته های اول زندگیشان را ندارد.
-خوردی منو که، جواب سوال منو بده، از کاوه خبر رسیده؟
تکان خورد و از فکر و خیال جدا شد و دستی به صورتش کشید:
-آره،داره...زن می گیره
و به سختی تلاش کرد جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد. ماریا ابروهایش را بالا برد و پوزخند زد:
-فکر کردم مرده که اینجا عزا گرفتی،
و سری تکان داد:
-واسه ی مرده اش هم نباید عزا بگیری، اصلا مرد جماعت ارزش خود خوری نداره
سرش را چرخاند و کتاب را ورق زد، او برای کاوه عزا نگرفته بود. هیچ وقت دلش نمی خواست کاوه زودتر از او ازدواج کند. به اندازه ی کافی حرف های مردم روح و روانش را به اتش کشیده بود. از فردا دوباره می شد سوژه ی فک و فامیل. اصلا چرا در نوزده سالگی باید انگ مطلقه بودن روی او می خورد؟
-واسه همین ماتم گرفتی؟
مهرنوش دکمه ی دستگاه را فشرد:
-آره
صدای خنده ی بی موقع ماریا، عصبی اش کرد:
-احمقی بخدا
نمی دانست چطور علت بی قراری اش را به ماریا بفهماند. ماریا خودش الکی خوش بود، چندین سال بود مجردی زندگی می کرد. هر از گاهی با کسی بود و هر زمان که از او سیر می شد، می رفت سراغ یکی دیگر. ماریا حرف های او را نمی فهمید.
-حقته همین جوری عزا بگیریو زندگیتو حروم کنی، کسی که واسه مرد جماعت غش و ضغف کنه، شوهرو تحویل بگیره، بایدم حال و روزش همین باشه
جوابش را نداد. چه می خواست در جوابش بگوید؟ ماریا بعضی وقت ها بی رحمانه به او می توپید، تهِ دلش صاف و صادق بود، حداقل با او،البته اگر هرز پریدن با مردان مجرد و متاهل را هم فاکتور می گرفت، می توانست دوست ایده آلی هم باشد. آه کشید. اصلا به او چه ربطی داشت که ماریا چطور زندگی می کرد؟
-مردو باید تلکه کرد، باید برد لب چشمه تشنه برگردوند، نباید بهش رو داد، باید حسرت شنیدنِ یه دوست دارم تا آخر عمر رو دلشون بمونه،
مهرنوش سری تکان داد. گوشش از این حرفها پر بود. ماریا هر از گاهی سوژه ای پیدا می کرد و حماقت هایش را یکی یکی بر سرش می کوبید. به یادش می آورد چقدر هوای کاوه را داشت، آن وقت ها فکر می کرد هر چه به شوهرش محبت کند بیشتر پایبند زندگی می شود. بهترین لباس ها را می پوشید و بهترین غذا را برای شوهرش می پخت. هر چه او می گفت، جوابش یک کلمه بود"چشم".
-اینقدر خودتو خار و خفیف کردی که مرتیکه هوایی شد گفت حتما منم یه پخی ام، نه جونی، اگه اینقدر لی لی به لالاش نمی ذاشتی، خودش می فهمید تو هیچ مستراحی جاش نیست
باز باز شدن در مغازه و به صدا در آمدنِ آویز، حرف ماریا نیمه تمام ماند. مرد جا افتاده و شیک پوشی وارد مغازه شد:
-سلام
مهرنوش زیر لب جواب داد و بی اختیار نگاهش رفت پی ماریا. انگار می دانست که ماریا چشمش به این مرد خوش پوش بیوفتد، عکس العملش چه خواهد بود. اصلا این سناریو را از بر بود. هر بار کسی می آمد داخل مغازه که سرش به تنش می ارزید، شاخک های ماریا فعال می شد. اصلا شکار را با تک تک سلول های بدنش بود می کشید. ماریا دستش را میان موهای بلوندش فرو برد:
-سلام، امرتون
و آنقدر با ناز و عشوه این جمله را بر زبان آورد که حتی تهِ دل مهرنوش هم آب شد. مرد لبخندی به لب آورد:
-چند صفحه واسه تایپ آوردم، این پلیس به اضافه ی ده هم کار دیده واسمون، اینو تایپ کن اونو فتو کن
ماریا قری به سر و گردنش داد:
-خسته شدین، نه؟
مهرنوش سر چرخاند و خودش را با کپی کردن برگه های کتاب، مشغول کرد. ادامه ی ماجرا را از حفظ می توانست حدس بزند، یکی دوبار دیگر این مرد خوش پوش می آمد داخل مغازه و ماریا به قول خودش مخش را می زد. چند بار می رفتند سینما و رستوران، یکی دوبار هم دیدار داخل خانه. مردک به آنچه می خواست می رسید و سهم ماریا حداقل یک زنجیر طلا بود. آه کشید، هیچ وقت نمی توانست مثل ماریا باشد. از همه ی مردها بیزار شده بود. کاوه که شوهرش بود در عرض چهار ماه از او سیر شد، چه برسد به این مردان خیابانی که دلشان اتوبان بود.
چند دقیقه گذشت، غرق کار بود و نفهمید مرد خوش پوش کی از مغازه بیرون رفت، با صدای قهقهه ی ماریا تکان خورد:
-یارو دو تا شماره داد عوض یکی
جواب ماریا را نداد.
-کیفو حالتو بکن دختر، نه که واسه اون مرتیکه ضجه مویه کنی
و به دنبالش حرف رکیکی بر زبان آورد. مهرنوش نگاه تندی به او انداخت و زیر لب گفت:
-باز حرف بد زدی؟
ماریا پشت چشمی نازک کرد:
-خره، تازه اول جوونیته، از بر و روت استفاده کن، گور بابای کاوه هم کرده، اصلا یه جور به گوشش برسون که با یه آدم حسابی ریختی رو هم بذار رو دلش بمونه
مهرنوش سری تکام داد:
-ول کن ماریا
ماریا جوابش را نداد. زیاد پا پی اش نمی شد که مجبورش کند به قول خودش مخ مرد جماعت را بزند. شاید یکی از خوبی های به چشم نیامده ی ماریا همین بود که او را وارد کثافت کاری هایش نمی کرد. از نظرش این جا برای کار کردن امن بود، حد اقل تا زمانی که می توانست جلوی خودش را بگیرد و دل به دل ماریا ندهد. جای دیگری برای کار نمی شناخت که امن باشد کسی مدام برای مطلقه بودنش نقشه نکشد. به سمت قفسه ی کتاب رفت و با من و من پرسید:
-واقعا می خوای با اینم بخ...بخ...
بقیه ی حرفش را نتوانست بر زبان بیاورد. ماریا پوفی کشید:
-آره می خوام باهاش باشم، سه سوته
مهرنوش نفسش را بیرون فرستاد:
-نکن این کارو
و کتاب قطوری را از قفسه برداشت، روی آن نوشته شده بود "از صفحه ی شصت و یک تا چهارصد و نود، دو سری"
ابروانش را بالا فرستاد و به سمت دستگاه کپی چرخید، صدای ماریا کلافه اش کرد:
-نکنم این کارو؟ بعد پول خرده فرمایشات بچمو از کجا بیارم؟ نیم وجبی میگه من اپل می خوام، میگه فلانی با ماشین هیوندا میاد مدرسه، چرا ماشین ما پرایده؟
مهرنوش کتاب را ورق زد و داخل دستگاه کپی گذاشت، از حرفی که بر زبان آورده بود پشیمان شد. می دانست ماریا تا یکی دو ساعت برایش موعظه می کند:
-میگه مارک دی اند جی می خوام، اصلا همین مغازه، کرایه خونه، اینا رو از سر قبرم بیارم؟
و یکباره زبانش تلح شد:
-نترس، دل به دلشون نمی دم، نیستی ببین تو رختخواب چطوری هتل هیلتون هم به نامم می کنن
مهرنوش با خودش فکر کرد اصلا دلش نمی خواست در آن لحظه آنجا باشد و این صحنه ها را ببیند. ماریا دست بردار نبود:
-وقتی باهاشون میرم رستوران، همچین ادای عاشقا رو در میارن، هر کی ندونه فکر می کنه تازه عاشق شدن مادر به خطاها
حالمو بد کرد
0فقط همین...
۲ ماه پیشنظرم اینه که
0ازدواج سومش هم نظر خاصی ندارم اگر با آرمین ازدواج میکرد ممکن بود آرمین دوباره مثل قبل بشه ولی بنظرم نباید با فامیل شوهر ازدواج میکرد چون تا اخر زندگیش از این و اون حرف میشنوه شاید اگر کمی آرمین رو دوست داشت زندگی بهتری داشتن رمان بهم خیلی چیزا یاد داد اما حس خوبی بهم منتقل نکرد😑
۳ ماه پیشنظرم اینه که
0دیوونه بازی های آرمین رو دید باید حق طلاق رو میگرفت و بعد از ازدواج وقتی میدید آرمین کمبود محبت داره با کمی محبت اونو تو مشتش میگرفت نه اینکه با پس زدن آرمین کار رو به دعوا و کتک کاری بکشونه و وقتی که میدید انقدر زندگیشون بَده و آرمین از بچه متنفره پیشگیری میکرد که یه بچرو بدبخت نکنه در باره ازدواج
۳ ماه پیشنظرم اینه که
0رمان نکته های روانشناسی نداشت اما نتیجه روانشناسی داشت اگه از اول ماجرا نگاه کنین مهرنوش باید درباره کاوه تحقیق میکرد که بعد از یک سال نخواد طلاق بگیره ارمین هم اگه از مهرنوش خوشش اومده بود باید دلشو به دست می اورد نه اینکه با آبرو ریزی مجبور به ازدواجش کنه مهرنوش وقتی تونامزدی دیوونه بازی های
۳ ماه پیشسانیا
1کلا از این رمان حس خیلی بد گرفتم
۳ ماه پیشلیلا
0آها پروانه هم فقط آیدا رو میدید اگه آرمی و خواهرش رو مثل هم میدید و مساوی محبت میکرد آرمین همچنین آدمی نمیشد اما اون فقط آیدا آیدا میکرد
۴ ماه پیشلیلا
0چون منظور درست حسابی نمی رساند و مهرنوش رو درک نمی کرد و رفتارهاش هم درست نبود اما در کل با اومدن مهر زاد همچین خوب میشه البته مهرنوش و آرمین با طیبه و پروانه و طاهر و همه مقصرن چون همه تصمیماتشون اشتباه بود درکل رمان خوبی بود و از نویسنده متشکرم
۴ ماه پیشلیلا
0۵۰ درصد حق به مهرنوش میدم ۵۰ درصد به آرمین چون اون فقط به محبت نیاز داشته و مهرنوش بهش نشون نمی داد البته رفتارهای اونم درست نبود ولی اگه مهرنوش بهش محبت میکرد این همه دردسر نمی افتاد مقصر خانواده ای مهرنوش هست که فقط ظاهررو دیدن و مهرنوش هم مقصره چون درک نمی کرد و ترسو بود و مقصر آرمین هم هست چون
۴ ماه پیشلیلا
0از نویسنده ممنونم که همچنین رمان زیبایی نوشته وداستانش جالب و زیبا هست اما به نظر من که اشکال ازمهرنوش بود که دو بار گذاشته خانواده واسش تصمیم بگیرند چون خودش میخواد زندگی کنه نه اونا اما چه شروع چه پایان کل رمان رو دوست داشتم
۴ ماه پیشآیدا
1رمان از بخش روانشناسی خواندم برداشتم کلا از اون بخش ی چیز دیگه ای بود میخواستم ی رمان متفاوت بخونم اما با خوندش واقعا مغزم درد گرفت آرمین مرد زندگی نبود و ب هیچ عنوان ی آدم عاقل شانس دوباره ب همچین آدمی نمیده کاش از همون اول فرزام میومد سر راهش انتظار پایان بهتری داشتم برای فرزام و مهرنوش.
۴ ماه پیشasra
0ب نظرم باید ب آرمین ی فرصت دوباره میداد درسته خیلی اذیتش کرد ولی خوب مهرنوش با ی فرصت دوباره ک نمی مرد دیگه از مهرنوش گذشته بود دختر ک نبود دیگه بگیم ریسک داشت اگه باز اشتباه می کرد دیگه باید قیدش میزد تازه مهرنوش مطلقه بود و آرمین مجرد و اینکه گناه آرمین نبود ک پدر و مادرش زیادی عوضی بودن گناه داش
۴ ماه پیشسول
1مزخرف بود فقط وقتم تلف شد داستان باید خوب تموم میشد
۴ ماه پیشمانا
1شاید بعد خوندن این رمان با خودمون بگیم چرا فرزام آرمین فقط مشکل داشت یا اینکه خیلی فکر کنیم تنها جایی که حق بدیم اونجایی بدیم که مهروش هم محبت ندیدو دنبال محبت بود ولی در واقع مشکل این زندگیمون به نظرم نداشتن علاقه مهرنوش به آرمین بود آدما کافیه یکیو دوست داشته باشند تا تموم سختی هارو تحمل کنند
۵ ماه پیشمانا
2و برای همین به مهرنوش حق میدم درسته که نباید تصمیم زندگیشو بر اثر فشار های اطرافیان می گرفت و همچنین تو واقعیت وقتی تصمیم به جدایی یا هر مسئله بزرگی که میگیری باید قبلش به توانایی و قدرت خودتم فکر کنی خلاص شدن از یه مخمصه تنها راه نجات نیست باید سختی های بعدشو بپذیرید
۵ ماه پیشمانا
1و به عنوان یه خواننده درسته توقع داشتم مثله همه رمان ها برای هم تلاش کنند ولی تونستم مهرنوشو درک کنم.
۵ ماه پیشروقی
2بنظرم خیلی شبیه واقعیت بود خودم زندگی مشابهی به مهرنوش داشتم موجوداتی مثل آرنین لیاقت رحمت ندارن اونها به بهونه ی اینکه سختی کشیدن بقیه رو شکنجه میدن
۵ ماه پیش
باسره
0یه سریع چیزا از رمان یاد گرفتم،خیلی طولانی بود،کمی جنبه روانشناسی مثل رفتار پسره که قابل توجه است از اول تا آخرش بهم حس درد،رنج،نابودی،ناکامی و ناامیدی رو داد و اینا باعث شد ؛«« از اینکه این رمان رو خوندم بشدت احساس پشیمونی کنم-