رمان بختک به قلم mahtabi22
آرمین پسر الکی خوشی است که معنی تعهد و پایبندی را نمی داند. دست روزگار مهرنوش را سر راهش قرار می دهد که زنی مطلقه و کم سن و سال است، آرمین تلاش می کند تا بتواند چند صباحی با مهرنوش باشد، مهرنوش مقاومت میکند و آرمین تصمیم میگیرد که...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۳۷ دقیقه
حس کسی را داشت که خودش غریق است، کار از کشتی ها گذشته بود انگار. بینی اش را بالا کشید:
-چیزی نیس
ماریا پوزخند زد:
-تو گفتی منم باورم شد، باز ازون مرتیکه بهت خبر رسیده؟
دوباره آه کشید و این بار به سمت ماریا چرخید. نگاهش روی صورت آرایش شده و موهای بلوندش ثابت ماند. او را از سال ها پیش می شناخت. همسایه شان بود و بعدها از محله شان رفتند. چند سالی از خواهرش مهرناز بزرگتر بود. او هم چند سال پیش با وچود داشتن یک پسر از شوهرش جدا شد و این مغازه ی کوچک را راه انداخت. تایپ و کپی می کرد و پرینت می گرفت. بعدها اتفاقی دوباره او را دید، زمانی که تا خرخره با مشکلات زندگی زناشویی اش دست و پنجه نرم می کرد. ماریا دست تنها بود، خودش به او پیشنهاد داد بیاید کنارش کار کند. با ترس و لرز موضوع را به کاوه گفت و برخلاف انتظارش کاوه به راحتی پذیرفت. همان زمان بود که فهمید دیگر برای کاوه رنگ و بوی هفته های اول زندگیشان را ندارد.
-خوردی منو که، جواب سوال منو بده، از کاوه خبر رسیده؟
تکان خورد و از فکر و خیال جدا شد و دستی به صورتش کشید:
-آره،داره...زن می گیره
و به سختی تلاش کرد جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد. ماریا ابروهایش را بالا برد و پوزخند زد:
-فکر کردم مرده که اینجا عزا گرفتی،
و سری تکان داد:
-واسه ی مرده اش هم نباید عزا بگیری، اصلا مرد جماعت ارزش خود خوری نداره
سرش را چرخاند و کتاب را ورق زد، او برای کاوه عزا نگرفته بود. هیچ وقت دلش نمی خواست کاوه زودتر از او ازدواج کند. به اندازه ی کافی حرف های مردم روح و روانش را به اتش کشیده بود. از فردا دوباره می شد سوژه ی فک و فامیل. اصلا چرا در نوزده سالگی باید انگ مطلقه بودن روی او می خورد؟
-واسه همین ماتم گرفتی؟
مهرنوش دکمه ی دستگاه را فشرد:
-آره
صدای خنده ی بی موقع ماریا، عصبی اش کرد:
-احمقی بخدا
نمی دانست چطور علت بی قراری اش را به ماریا بفهماند. ماریا خودش الکی خوش بود، چندین سال بود مجردی زندگی می کرد. هر از گاهی با کسی بود و هر زمان که از او سیر می شد، می رفت سراغ یکی دیگر. ماریا حرف های او را نمی فهمید.
-حقته همین جوری عزا بگیریو زندگیتو حروم کنی، کسی که واسه مرد جماعت غش و ضغف کنه، شوهرو تحویل بگیره، بایدم حال و روزش همین باشه
جوابش را نداد. چه می خواست در جوابش بگوید؟ ماریا بعضی وقت ها بی رحمانه به او می توپید، تهِ دلش صاف و صادق بود، حداقل با او،البته اگر هرز پریدن با مردان مجرد و متاهل را هم فاکتور می گرفت، می توانست دوست ایده آلی هم باشد. آه کشید. اصلا به او چه ربطی داشت که ماریا چطور زندگی می کرد؟
-مردو باید تلکه کرد، باید برد لب چشمه تشنه برگردوند، نباید بهش رو داد، باید حسرت شنیدنِ یه دوست دارم تا آخر عمر رو دلشون بمونه،
مهرنوش سری تکان داد. گوشش از این حرفها پر بود. ماریا هر از گاهی سوژه ای پیدا می کرد و حماقت هایش را یکی یکی بر سرش می کوبید. به یادش می آورد چقدر هوای کاوه را داشت، آن وقت ها فکر می کرد هر چه به شوهرش محبت کند بیشتر پایبند زندگی می شود. بهترین لباس ها را می پوشید و بهترین غذا را برای شوهرش می پخت. هر چه او می گفت، جوابش یک کلمه بود"چشم".
-اینقدر خودتو خار و خفیف کردی که مرتیکه هوایی شد گفت حتما منم یه پخی ام، نه جونی، اگه اینقدر لی لی به لالاش نمی ذاشتی، خودش می فهمید تو هیچ مستراحی جاش نیست
باز باز شدن در مغازه و به صدا در آمدنِ آویز، حرف ماریا نیمه تمام ماند. مرد جا افتاده و شیک پوشی وارد مغازه شد:
-سلام
مهرنوش زیر لب جواب داد و بی اختیار نگاهش رفت پی ماریا. انگار می دانست که ماریا چشمش به این مرد خوش پوش بیوفتد، عکس العملش چه خواهد بود. اصلا این سناریو را از بر بود. هر بار کسی می آمد داخل مغازه که سرش به تنش می ارزید، شاخک های ماریا فعال می شد. اصلا شکار را با تک تک سلول های بدنش بود می کشید. ماریا دستش را میان موهای بلوندش فرو برد:
-سلام، امرتون
و آنقدر با ناز و عشوه این جمله را بر زبان آورد که حتی تهِ دل مهرنوش هم آب شد. مرد لبخندی به لب آورد:
-چند صفحه واسه تایپ آوردم، این پلیس به اضافه ی ده هم کار دیده واسمون، اینو تایپ کن اونو فتو کن
ماریا قری به سر و گردنش داد:
-خسته شدین، نه؟
مهرنوش سر چرخاند و خودش را با کپی کردن برگه های کتاب، مشغول کرد. ادامه ی ماجرا را از حفظ می توانست حدس بزند، یکی دوبار دیگر این مرد خوش پوش می آمد داخل مغازه و ماریا به قول خودش مخش را می زد. چند بار می رفتند سینما و رستوران، یکی دوبار هم دیدار داخل خانه. مردک به آنچه می خواست می رسید و سهم ماریا حداقل یک زنجیر طلا بود. آه کشید، هیچ وقت نمی توانست مثل ماریا باشد. از همه ی مردها بیزار شده بود. کاوه که شوهرش بود در عرض چهار ماه از او سیر شد، چه برسد به این مردان خیابانی که دلشان اتوبان بود.
چند دقیقه گذشت، غرق کار بود و نفهمید مرد خوش پوش کی از مغازه بیرون رفت، با صدای قهقهه ی ماریا تکان خورد:
-یارو دو تا شماره داد عوض یکی
جواب ماریا را نداد.
-کیفو حالتو بکن دختر، نه که واسه اون مرتیکه ضجه مویه کنی
و به دنبالش حرف رکیکی بر زبان آورد. مهرنوش نگاه تندی به او انداخت و زیر لب گفت:
-باز حرف بد زدی؟
ماریا پشت چشمی نازک کرد:
-خره، تازه اول جوونیته، از بر و روت استفاده کن، گور بابای کاوه هم کرده، اصلا یه جور به گوشش برسون که با یه آدم حسابی ریختی رو هم بذار رو دلش بمونه
مهرنوش سری تکام داد:
-ول کن ماریا
ماریا جوابش را نداد. زیاد پا پی اش نمی شد که مجبورش کند به قول خودش مخ مرد جماعت را بزند. شاید یکی از خوبی های به چشم نیامده ی ماریا همین بود که او را وارد کثافت کاری هایش نمی کرد. از نظرش این جا برای کار کردن امن بود، حد اقل تا زمانی که می توانست جلوی خودش را بگیرد و دل به دل ماریا ندهد. جای دیگری برای کار نمی شناخت که امن باشد کسی مدام برای مطلقه بودنش نقشه نکشد. به سمت قفسه ی کتاب رفت و با من و من پرسید:
-واقعا می خوای با اینم بخ...بخ...
بقیه ی حرفش را نتوانست بر زبان بیاورد. ماریا پوفی کشید:
-آره می خوام باهاش باشم، سه سوته
مهرنوش نفسش را بیرون فرستاد:
-نکن این کارو
و کتاب قطوری را از قفسه برداشت، روی آن نوشته شده بود "از صفحه ی شصت و یک تا چهارصد و نود، دو سری"
ابروانش را بالا فرستاد و به سمت دستگاه کپی چرخید، صدای ماریا کلافه اش کرد:
-نکنم این کارو؟ بعد پول خرده فرمایشات بچمو از کجا بیارم؟ نیم وجبی میگه من اپل می خوام، میگه فلانی با ماشین هیوندا میاد مدرسه، چرا ماشین ما پرایده؟
مهرنوش کتاب را ورق زد و داخل دستگاه کپی گذاشت، از حرفی که بر زبان آورده بود پشیمان شد. می دانست ماریا تا یکی دو ساعت برایش موعظه می کند:
-میگه مارک دی اند جی می خوام، اصلا همین مغازه، کرایه خونه، اینا رو از سر قبرم بیارم؟
و یکباره زبانش تلح شد:
-نترس، دل به دلشون نمی دم، نیستی ببین تو رختخواب چطوری هتل هیلتون هم به نامم می کنن
مهرنوش با خودش فکر کرد اصلا دلش نمی خواست در آن لحظه آنجا باشد و این صحنه ها را ببیند. ماریا دست بردار نبود:
-وقتی باهاشون میرم رستوران، همچین ادای عاشقا رو در میارن، هر کی ندونه فکر می کنه تازه عاشق شدن مادر به خطاها
زهرا
۱۸ ساله 10خب زندگی با ادم مریض سخته و مهرنوش حق انتخاب داشت ولی ترمین میدونست مشکل داره چرا برای درمانش نرفت چرا همون موقع دنبال خوب شدن نرفت چرا یکی دیگه رو بدبخت کرد و مضخرف ترین شخصیت رمان مهرناز و پروانه ان
۲ ماه پیشAsal
۱۵ ساله 10من کلا طرف دار آرمین بودم مهرنوش از همون اولم بد کرد . واقعا که . فرزام چی داشت . انتظار داشتم نویسنده رمان و با آرمین و مهرنوش تموم کنه اونا یه بچه داشتن
۳ ماه پیشHadis
۱۹ ساله 10ولی آرمین خیلی بیچاره بود .دلم واسش خونه.این بچه فقط محبت میخواست💔
۳ ماه پیشزری
10مهرنوش فقط گریه بلد بود.اه بیچاره ارمین
۴ ماه پیشعسل
۲۲ ساله 00چرت ترین رمان قلم نویسنده عالی تخیل عالی ولی چقد مزخرف تمو شد و اینگه مهرنوش خیلی تخیلی بود اون ی بارم ب ارمین محبت نکرد چ برسه بخاد درمانش کنه چرت مزخرفف
۵ ماه پیشSara
۱۸ ساله 10واااای اعصاب خورد کننن بود اه ۱۰ تا قسمتش خوندم میبینم قرار نبس ب هیچی برسه رفتم اخرش میبینم چرت پرته
۵ ماه پیشھاجر
00بی چارہ آرمین دلم واسش خیلی سوخت ممنون از نویسندہ بابت زحماتتون رمان خوبی بود و متفاوت💟
۶ ماه پیشالهه
۳۰ ساله 00مزخرفترین رمانی بود که خوندم،شخصیت مهرنوش واقعا مزخرف بود و حتی یه بارم برای زندگی با آرمین تلاش نکرد،آرمین فقط عقده ای بود و محبت میخواست و نمی خواست زود بچه دار بشه همین.
۸ ماه پیشمهرناز
۳۰ ساله 20این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
zz
21ولی اون آرمین عوضی فقط مریض بود گناه داشتتتتت
۱۰ ماه پیشامیرعلی
۱۴ ساله 01عالی بود خیلی خوب از برنامه شما خوشم آمد
۱۱ ماه پیشفریبا
۱۸ ساله 40آخرش خیلییییییی چرت تموم شد بیچاره اوناییی که با کلی ذوق رمانو خوندن
۱۲ ماه پیشیسنا
۳۰ ساله 12رمان بد و مزخرفی بود حیف وقت و اینترنت😡😡😡😡😡
۱۲ ماه پیشمینا
80اخرش خیلی بد تموم شد ارمین بیمار بود باید درمان میشد بعد با مهرنوش به خوبی زندگی میکردن ، شخصیت مهرنوش خیلی حرص ادمو در میورد ،
۱۲ ماه پیش
آرمینا
10من رمان های خیلی زیادی خوندم انتظار داشتم مهرنوش بشه فرشته اون خونه و ارمین درمان کنه و ی خونواده شاد ازشون بسازه کاش داستان با ارمین و مهرنوش تموم میشد و با. هم میرفتن کانادا... موفق. باشی